چند روزی همقدم با شهید علمالهدی
ماجرای گریه های فاطمه سادات و سهمیه دانشگاهش چه بود؟
بی آنکه حرفی بزند با چشمانی که از گریه سرخ شده بود به اتاقش رفت و صدای ناله و گریه اش بالاگرفت تا اینکه به مادر گفت...
جی پلاس ـ منصوره جاسبی: شش سالی از بیماری پیش رونده سید[1] می گذشت و حال و احوالش بد و بدتر تا اینکه آخرین روز از حیات دنیوی اش از راه رسیده بود؛ حیاتی که هر روزش او را برای رسیدن به معبودی که جز یادش دردهای او را التیامی نبود. بانو[2] به سراغش آمد و گفت اکبر جان چرا اینقدر می خوابی من می ترسم. گفت نترس، رفت و ساعتی دیگر آمد و تکانش داد و گفت بیدار شو برای چه امروز اینقدر می خوابی با ناراحتی پاسخ داد خسته ام بگذار بخوابم. ترس عجیبی به جان بانو افتاد اما کسی نبود که با او از ترس و دلهره هایش بگوید. مادر نیز که متوجه رفتن سید شده بود نخواست به روی دخترش بیاورد که نکند بیشتر توی دلش را خالی کند اما فاطمه و ساجده را با خود به خانه یکی از دوستانشان برد و آنجا گذاشت و برگشت.
غروب بود که دوستانش بی آنکه بانو به آنها چیزی گفته باشد به خانه آمدند، یکی که در کارهای پزشکی سررشته داشت گفت باید با اورژانس تماس بگیریم تا سید را به بیمارستان برسانیم دیگر بانو متوجه شد که سید رفتنی است کنار بالشش رفت و گفت اکبر جان چرا چیزی نمی گویی مگر قرارمان این بود که من و مادر را تنها بگذاری کجا می خواهی بروی همان موقع لبخندی به او زد و دوستانش صلواتی فرستادند و سید برای همیشه آرام گرفت از زجرهایی که این سال ها بر جانش نشسته بود.
سید اکبر همه زندگی بانو بود او نه برادر داشت و نه پدر و سال های سال طعم بی پدری را چشیده بود تا جایی که گاهی وقت ها سید را بابا صدا می کرد و او هم می خندید و می گفت نگو معصومه جان من که بابای تو نیستم و حالا فرزندان کوچکش قرار بود که با نبود پدر دست و پنجه نرم کنند و زخم زبان بشنوند و قصه از این قرار است که یک روز فاطمه با چشمانی گریان به خانه آمد و به اتاق رفت و بلند بلند اشک ریخت و وقتی مادر علتش را جویا شد گفت برو به دختر خانم معلمم بگو یک ساعت بابایش را به من قرض دهد، من سهمیه نمی خواهم من دلم برای بابایم تنگ شده است دلم می خواهد بابایم مرا بغل کند...[3]
- جانباز شهید سید علی اکبر علم الهدی که از اولین روز جنگ به هنگام سرکشی در نفت شهر به اسارت نیروهای بعثی در آمد و سال ها در اسارت روزگار گذراند و سرانجام بر اثر بیماری ناشی از جراحات این ایام به شهادت رسید. او در 20 سالگی به اسارت در آمد و در 30 سالگی آزاد شد و در 40 سالگی به شهادت رسید.
- بانو معصومه ابراهیم پور.
- برگرفته از گفت و گوی همسر شهید.
دیدگاه تان را بنویسید