چند روزی همقدم با شهید علمالهدی
عامل بیماری سید چه بود؟
ساجده روز به روز بزرگ و بزرگتر می شد و سید کم توان و کم توان تر...
جی پلاس ـ منصوره جاسبی: معصومه[1] و سید[2] ازدواج کردند و به خانه مشترکشان رفتند و بانو همچنان به تدریس در مدرسه ابتدایی مشغول بود اما سید دوست داشت که او بیشتر خانه بماند و مراقب خودش باشد ولی به روی او نمی آورد تا اینکه بارداری باعث شد که او شرایط تازه ای پیدا کند.
هنوز اوایل ازدواجشان بود اما با این حال خیلی وقت ها پیش می آمد که سید در خود فرو می رفت و وقتی معصومه علتش را سوال می کرد می گفت دلم برای حال و هوای دوران اسارت، خلوص و صفای بچه ها و... تنگ شده است.
سید شخصیتی آرام داشت و هیچ گاه بانو عصبانیت و صدای بلند از او نشنید اما صدای فریادهایش در خواب، بانو را با آن شرایط حساسی که داشت، می ترساند و وقتی به او می گفت این فریادها چیست که در خواب می کشی؟! خواهش می کرد که به محض چنین اتفاقی او را از خواب بیدار کند و می گفت همیشه فکر می کنم یک عراقی بالای سرم است و دارد مرا شکنجه می کند.
ایام گذشت و درست یک سال بعد از تاریخ عقدشان یعنی هجدهم آبان ماه 69 فاطمه سادات، اولین حاصل عشق میان آنها به دنیا آمد.
فاطمه که هفت ماهه شد سید راهی زیارت خانه خدا شد و می گفت دخترم بسیار خوش روزی است که هنوز نیامده مرا راهی حج کرده است و آنقدر فاطمه را دوست داشت که بیشتر وقت ها او را در آغوش می گرفت و برایش می خواند به کس کسونش نمی دم به همه کسونش نمی دم...
شروع به کارش که همزمان با به دنیا آمدن فاطمه بود در بخش کارشناسی قتل ناجا بود تا اینکه کم کم علائم بیماری اش خود را نمایاند ابتدا اینگونه بود که ملحفه ای که رویش می انداخت به رنگ قهوه ای درمی آمد. پیگیری ها و دکترهای مختلف و گرفتن نشانه هایی از دوستان دوران اسارتش، نتیجه را مشخص کرد که همه اینها از عوارض زدن آمپول میکروبی در دوران اسارت است. یکی از دوستانش اینطور نقل می کرد که روز عاشورا بود که عده ای از بچه ها از جمله سید را با خود بردند تا آمپول بزنند و سید هم یکی از آنها بود.
مریضی سید روز به روز پیشرفت می کرد و روزهای آخر بارداری بانو هم از راه می رسید و هر بار که درد بر او مستولی می شد با سید تماس می گرفت که به خانه بیاید به قول خودش دیگر شده بود چوپان دروغگو چون بار آخری که دیگر باید زایمان می کرد و درد بسیار آزارش می داد وقتی با سید تماس گرفت گفت مراقب خودت باش تا من کارهایم را تمام کنم و بیایم اما دیر کرد تا جایی که همسایه تماس گرفت و گفت آقا سید زودتر بیاید معصومه باید به بیمارستان برود سید گفت آخر من چند باری مرخصی گرفتم و آمدم اما خبری نبود باشد زود خودم را می رسانم. آن روز ساجده به دنیا آمد.
... روز به روز ساجده بزرگتر می شد و توان سید رو به تحلیل می رفت تا جایی که حتی قادر نبود ساجده را بغل بگیرد و هیکل 90 کیلویی و رشیدش مدام آب تر و آب تر می شد و این فصل جدیدی بود که در زندگی عاشقانه آنها رقم خورده بود.[3]
- بانو معصومه ابراهیم پور.
- جانباز شهید سید علی اکبر علم الهدی که از اولین روز جنگ به هنگام سرکشی در نفت شهر به اسارت نیروهای بعثی در آمد و سال ها در اسارت روزگار گذراند و سرانجام بر اثر بیماری ناشی از جراحات این ایام به شهادت رسید. او در 20 سالگی به اسارت در آمد و در 30 سالگی آزاد شد.
- برگرفته از گفت و گوی همسر شهید.
دیدگاه تان را بنویسید