برای دیدن آسیبهای اجتماعی، لازم نیست زیر پوست شهر خزید؛ کافی است دغدغههای روزانه را برای لحظاتی کنار گذاشت و چشمها را به شهر دوخت، به گوشه و کنار شهری که در آن زندگی میکنیم؛ گذرهای پهن و باریک، خیابانها و چهارراهها، کوچهها و محلهها و ...
به گزارش جی پلاس، برای دیدن آسیبهایی که گریبان جامعه و اعضای آن را گرفته و همه را تا مرز خفگی پیش برده است، لازم نیست به خودمان زحمت داده و به محلههای خاصی از شهر سرک بکشیم، در هر نقطهای میتوان آدمهایی را یافت که ردی از فقر، بدبختی، بی خانمانی و .... بر صورت رفتار و پوشش و زندگیشان هویداست ...
از میان آسیبها اعتیاد اما رنگ دیگری دارد، دردی که به هزار دلیل بر جان آدمها افتاده و هزاران بدبختی را بر سر آسیبدیدگانش آوار کرده است؛ هزار تویی که همه را سالها سرگردان خود کرده است و بدتر از همه آنانی که طوق اعتیاد برگردن، بدبختیهایشان را مانند کمختهای که به تن و جانشان چسبیده؛ یدک میکشند.
آدمهایی که اعتیاد آرام آرام به جانشان نشسته و حالا دیگر نشئگی را برای فرار از زجری میخواند که همچون موریانه درونشان را موقع خماری میخورد!
جوان و پیر، زن و مرد، کنار هم کز کردهاند و برای گرفتن یک دود، هر چه دارند را، هرچه برایشان باقیمانده است را به حراج میگذارند.
غروب نزدیک میشود و سردی هوای زمستان شیراز درون استخوانت را نیش میزند؛ تا میانههای ازدحام خانههایی که سر بر شانه هم میسایند آمدهای، پا میکشی به میان محلهای در دل شیراز، جایی که ریشههای این شهر در خاک آن قرار دارد!
هر گوشه که نگاه کنی، ردی از اعتیاد را بر در و دیوار و چهرهی آدمهایش میبینی؛ اعتیادی ریشهسوز، خانمان برانداز و .... و تو میمانی و معتادانی که کنار آتشی از زباله، بزم دود و افیون بپا کردهاند و هر کدام دمیرا با پایپهای شیشهای به درون میکشند و نشئگی را به خیال خود میدوزند !!!
یکی از آن میان معترض صدا بلند میکند؛ چیه به چی نگاه میکنی، دیدنی نیست. دود شدن زندگی که تماشا ندارد ...
پتو را به سر میکشد و با زانوهایی که توان تحمل بار سنگین جسمش را ندارد، دورتر میرود و گوشهای چمباتمه میزند و صدای فندک و پکی که از میان پایپ شیشهای دود شیشه را به درون ریههایش میکشاند و ...
زنی چادرش را با جوانی که چهرهاش پشت چرک و پلشتی پنهان شده، قسمت میکند تا او آتش را نگهدارد و این یکی کامی از دود مرگ بگیرد و برای لختی آرام شود !
زن میگوید: عادت کردهایم به آدمهایی که فکر میکنند آدمتر از ما هستند! تماشاچیهایی که ما را نگاه میکنند و سر تکان میدهند و میروند، اما هیچ کدامشان از دل ما خبر ندارند.
مرد جوانی که افیون روبراهش کرده نزدیک میشود؛ دندانهای زرد و یکی در میانش را به رخ میکشد و شمرده میپرسد؟ پی چی میگردی؟ صب تا حالا کلید کردی؟
پرسشت را میشنود و لبخندی تلخ تحولیت میدهد و به چشم بسته و در حالیکه پکی به سیگارش میزند، میگوید: هیچ کس نمیتواند وضع معتاد خیابانی را توصیف کند مگر گرفتار باشد؛ مگر وسط آتش بیاید؛ شما فکر میکنید خیلی خوشیم، کنار کوچه میخوابیم و پس مانده غذای این و آن را میخوریم و تا صب سگ لرز میزنیم و ... کیفمان کوک است .
میگوید: من هم دلم میخواهد ترک کنم، مثل بقیه برم دنبال زندگی، زیر یک سقف بخوابم، کار داشته باشم و زندگی معمولی؛ اما هیچکس دست ما را نگرفته؛ میگویند معتادان را جمع کنید، مثل زباله، بعد هم رفتارشان با ما مثل همان زباله است! شاید مریض باشیم، معتاد باشیم، بیپول باشیم، اما آدم هستیم آدمهایی که دلمان میخواهد سهم داشته باشیم از زندگی .
میگوید بارها و بارها به اردوگاهها و کمپها برده شده و باز هم به خانه اول بازگشته است. میگوید رفتارشان با آنها خوب نیست؛ زجرشان میدهند و آخر سر بعد از اینکه با زجر اعتیاد را به ظاهر ترکشان دادند، باز در دنیای بیدر و پیکر و پر آسیب رهایشان میکنند!
شنیدن حرفهای معتادان قصهای است پر غصه، آدمهایی که حالا کسی آدم حسابشان نمیکند؛ حتی در کلام چه رسد به آنکه پی درمانشان باشند! آدمهایی که ماندهاند ویلان میان این شهر و پشت ظاهر بزک کردهای که این روزها رنگ و لعاب بزکش، نو نوار میشود !
روزهای آخر هر سال، همه را جمع میکنند و به اسم سامان دادن، به ایزوله میکشانندشان و بعد از عبور نوروز، باز رها میشوند میان کوی و برزن، رها به حال خودشان در ازدحام شهری که پر است از مواد و موادفروش و ....
کوچهها را یکی پس از دیگری طی میکنی و آنسوتر از خیابان اصلی شهر، دور و نزدیک امامزادهای غریب، آلونکی را مییابی با مردی که تمام وزنش را دو تکه چوب، جای عصا تحمل میکند! مردی که تن بیمارش روزهای رنج و محنت را زیر سایبانی از پلاستیک، به شب میدوزد و با تصویرهایش رویای رنگارنگی برای خود ترسیم میکند .
به آلونک پلاستیکی که نزدیک میشوی، جسمی خود را از کنار دیوار پس میکشد! با نگاه دنبالش میکنی و میپرسی؟ اینجا زندگی میکنی؟ چرا فرار میکنی، اعتیاد داری، بشین کارت را بکن ...
میایستد، قد راست میکند و با چشمهای قی آورده به چشمهایت چشم میدوزد!
لبخندی گس تحولیت میدهد و بلندتر از آنچه انتظارش را داشته باشی میگوید: باشه، تو رابینهود، تو سوپر من، گیرم انداختی اونم حین جرم؛ تو آدم حسابی، من معتاد، من بدبخت ....
زبانت بند آمده؛ پا پس میکشد و خودش را به تو میرساند و با لهجهی جنوبی میگوید: اینجا خونهی رفیقمه، بیماره، بیکسه، میام یه سری بهش میزنم !
میگویی: من سوپرمن و رابینهود نیستم، آمدم با آدمهایی مثل شما حرف بزنم، گپ و گفتی دوستانه .
میگوید: که چی؛ رنگ رخسار گواهی دهد از حال درون؛ چی رو میخوای بدونی؟
میگویی: اعتیاد داری؟ به چی؟
تلخندی میزند و میگوید: معتادم بله، معتاد، هرچه گیرم بیاید، هروئین، شیشه ... هرچی باشه مهم نیست فقط باشه؛ اما برای حرف زدن الآن خوب نیست؛ برای قضاوت کردن هم خوب نیست؛ نباید آدمها را به وضع حالشان قضاوت کرد؛ باید با آنها زندگی کرد؛ از موقعی که حالشان خوب است تا وقتی بد حال و بیمار میشوند؟
میگویی: قضاوتت نکردم، خواستم گفت و گویی داشته باشم، از اینکه چرا معتاد شدی و چرا اینجایی بپرسم، اینکه چرا برای ترک اقدامی نمیکنی؟
میگوید: قصهی اعتیاد من مثل خیلیهای دیگهس، منم برای خودم کسی بودم، خانواده داشتم، حالا هم دارم، اونا منو قبول ندارن اما من میدونم که دارمشون! همین الآنم کار میکنم! کارم طراحی سقف کاذبه ...
میپرسی: پس اینجا چه میکنی؟
میگوید: توی خونه جایی برای من نبود؛ وقتی شروع شد نفهمیدم که تو چه راهی افتادم، وقتی به ته خط رسیدم هم خیلی دیر بود؛ اما هنوز پسرم گاهی به سراغم مییاد، همون وقت میفهمم که هنوز کسی هست که یادم باشه، میاد و چند روز میبردم سر کار، میدونم وقتایی که گیر میکنه میاد سراغم، اما کارش که تمام شد به اندازه عملم پولم میده و میسپاردم به روزگار !
میگویی: برای ترک دیر نیست! چرا اقدام نمیکنی؟
میگوید: شمار دفعههایی که رفتم و ترک کردم از دستم خارجه، اما وقتی همهچیز جفت و جور نباشه، بازم هم آخر خط ما همینجاست، همین جایی که وایسادیم! باید همه چی جور باشه، اینکه چه بدبختی سرت آوار میشه به اسم ترک دادن، مهم نیست، اینکه چه رفتاری با تو میشه، مهم نیست، اینکه تو را با اعتیادت قضاوت میکنند هم مهم نیست، مهم اینه که وقتی ترک کردی، وقتی رها شدی توی این شهر، باز میبینی چه تنهایی، کار نیست، هیچی فراهم نیست، هیچی جز جایی که مواد بخری و جایی که مواد مصرف کنی !!
خداحافظی میکنی، بی آنکه بخواهی حرفهایش را مستند کنی و دروغ و راستش را به آزمایش بگذاری؛ محله را پشت سر میگذاری و پا کشان به سمتی دیگر میروی، گوشهای از شهری که حالا تکاپو برای آراستنش بیشتر مشهود است.
هیاهویی که عید نوروز به راه انداخته و رسمی هر ساله برای آنچه ساماندهی معتادان متجاهر و کارتنخوابها مینامند؛ تلاشی که خروجی آن پاک کردن صورت مسئله برای مدتی کوتاه است و با اتمام تعطیلات نوروز بار دیگر شهر بازگشت به خانهی اول را به نظاره مینشیند.
صدای قرآن قبل از اذان مغرب در تمام محله پیچیده که خود را به جمعی دیگر از معتادان کوچه خواب میرسانی؛ بیقرار و پر تردید نگاهت میکنند؛ کنارشان آنسوی آتشی که برپا کردهاند مینشینی؛ آنطرف دو زن، مچاله شده در چنگال بیرحم اعتیاد، آرام به سیگارهایشان پک میزنند و قدمی آنطرفتر 2 مرد پا به سن گذاشته، پی افیون رهایی بخش از خماری، جیبهایشان را میکاوند.
به سختی کلمات را میتوانی از میان لبهای دو زن و در پاسخ به آنچه سئوال است بیرون کشید.
یکیشان که بزکی بر چهره دارد میگوید: از چه چیز باید ترسید؟ ما خط قرمز را رد کردهایم و خودمان هم سرگردان این هستیم که چطور تاحالا دوام آوردهایم.
میگویی: کسی با شما کاری ندارد؟
میگوید: چرا میآیند، هم مردم هم مامورها، با مردم نمیشود درگیر شد، حق دارند، اگر ما هم بودیم معترض میشدیم، اما میدانند کاری به کار آنها نداریم، یعنی کاری از ما بر نمیآید که داشته باشیم!!!
میگوید: مامورها هم موقع عید بیشتر میشوند و زورکی میبرندمان به کمپ و بعد از عید باز ولمان میکنند به امان خدا.
میگویی: یعنی ترک نمیکنید؟
میگوید: ما ترک میکنیم اما اعتیاد ما را ترک نمیکند... و میخندد، تلخندی که نقطهی پایانش با سرفه است.
حالا مردی که چند دود گرفته و زبانش باز شده از تو میپرسد؟ انگار نمیترسی مریض شی؟ مامور بیاد تو رو هم میگیره!! بعد گرفتار میشیها!
میگویی: ترس که دارم، اما سئوالهایم مهم بود؛ اینکه چرا با وجود اینکه دولت میخواهد و امکاناتش را فراهم کرده اما شما ترک نمیکنید و به زندگی بر نمیگردید.
همه با تعجب نگاهت میکنند و یکیشان میگوید: کدام امکانات، خودت به کمپ ترک رفتی؛ وضعیت را میدانی؟ زجر میدهند، مثل حیوان با ما برخورد میکنند. بعد هم که باصطلاح ترک کردی، ولت میکنند به امان خدا!
زنی که تا آن موقع ساکت بود و چرت میزد، سیگاری دیگر میگیراند و میگوید: همهی آدمهایی که اینجا میبینی، روزگاری داشتند، برای خودشان کسی بودهاند، حداقل یک انسان بودند؛ همه هم ایرانی هستند! اما مسیر زندگی آنها را به این بنبست کشیده.
میگوید: خیلی وقته معتاد شدهام، اولش هم اینطور شروع نشد، همه معتادها مثل من هستند؛ اولش یه جوری خوب شروع میشه، در اوج، هم زیبایی داری، هم پول، هم خانواده و کار، اما مثل خوره میافتد به جان زندگیات و تا چشم باز میکنی، اینجا هستی؛ تو یه بیغوله و همه از کنارت رد میشوند، خیلیها بیاعتنا هستند و بعضیها دلسوزی میکنند و عدهای هم آزارت میدهند و لگدت میزنند؛ اما کسی کمکت نمیکند.
میگوید که بارها ترک کرده است و باز خودش را اینجا یافته، چون کار ندارد، جایی برای زندگی ندارد، کسی او را قبول نمیکند و هیچ کس حاضر نیست بپذیرد که او هم میتواند پاک باشد!!
پسر جوانی که تازه رسیده از آمدن مامورها خبر میدهد و انگار زلزله شده باشد، همگی در چشم برهم زدنی، دور میشوند.
بوی دود گرفتهای، آرام مسیرت را به سمتی که به خیابان اصلی شهر میرساندت کج میکنی که یکی از اهالی سر میرسد و میگوید: حیف شما نیست، بخدا این راه جز بیچارگی چیزی ندارد!
سری تکان میدهی و با لبخند از او دور میشوی و از کنار ماموران موتور سوار که سرتا پایت را برانداز میکنند عبور میکنی و لختی بعد خود را میان خیابان میبینی، خیابانی پر از ازدحام آدمهایی که شانه به شانه هم میسایند و از کنار هم عبور میکنند.
با خود فکر میکنی که پشت دیوارهای این شهر، انسانیت را چوب حراج زدهاند؛ جایی که در و دیوارش را بزک کردهایم و تیغهای باریک کشیدهایم میان دنیایی که میخواهیم دیگران ببینند و دنیای واقعی آدمهایی که هر کدامشان وارثی از جمع وارثان فقر و اعتیادند !
پشت دیوارهای شهر، پر است از آدمهایی که هر کدامشان قصهای دارند؛ اما آخر داستانشان یکی است!
معتاد یکی از هزاران دردی است که بخت اعتیاد به جان این شهر و مردمانش انداخته؛ معتاد نمودی از اعتیاد است؛ به حتم برای درمان معتاد ابتدا باید به اعتیاد پرداخت، به عاملی که خود هم معلول عواملی دیگر محسوب میشود.