پدر مبینا، دفتر مشق دخترش را نشان میدهد: زن و دخترم را خودم از زیر آوار بیرون آوردم و دفن کردم. با حقوق کارگری چه میکردم؟ چطور خانه مقاوم میساختم؟
به گزارش جی پلاس، «ستارهای در آسمان زمین ما نیست، که نیفتاده باشد.» این شعر، خلاصهای از زندگی مردی است که روبهرویم ایستاده. بالای تلی از آوار، که زمانی خانهاش بوده، زندگیاش بوده. با دستهای خودش، سنگها را دانه دانه آورده و اینجا گذاشته، تا دیوار شدهاند، سقف شدهاند، زمینی شدهاند برای خوابیدن و بیدار شدن و زیستن. و حالا هرچه هست، مرگ است: «اینجا را ساختم برای زندگی، حالا گور عزیزانم شده».
با لهجه کردی اینها را میگوید، با بغضی که هر آن ممکن است به صورتش سرازیر شود: «روستای تپانی سرپلذهاب، بیشترین خرابی را در زلزله کرمانشاه داشته. بیشتر از ۹۰ درصد روستا خراب شده. روستایی که این همه سال هیچکس آن را ندید و حرفی از آن نزد. حالا همه میآیند. هر روز یکی میآید و حالمان را میپرسد. به چه دردمان میخورد؟ این همه سال اگر به ما رسیدگی کرده بودند، وضعمان این نبود. با حقوق کارگری این خانه را ساختم، میگویند چرا مقاوم نبوده؟ کی باید مقاومش میکرده؟ وقتی میخواستم خانه را بسازم، گفتند بروید خودتان هر جا خواستید خانه بسازید. وام خواستم، ندادند. سه بار رفتم گفتم به من وام بدهید خانه بسازم، هیچکس کمک نکرد. حالا همه دلسوزی میکنند. حالا که زنم مرده؟ حالا که بچهام از بین رفته؟ دوازده سال زندگیام را با دستهای خودم خاک کردم.»
پدر آریان و مبیناست. آریان همان نوزاد سهماههای است که مادرش خودش را سپر کرده بود که آسیب نبیند، مادر جوان جانش را از دست داد و نوزاد زنده ماند. اما مادر تنها نبود. دخترش مبینا هم زیر آوار ماند. جایی که پدرش، دست همه را میگیرد و میبرد آنجا را نشانشان دهد، یک بالشت، یک تسبیح و جانماز: «وقتی میخوابید، گفت برای نماز صبح بیدارم کن.» و اشک میآید.
دفتر مشق مبینا را میآورد، «فرشته بهشتی، خیلی قشنگ نوشتی»: «شاگرد اول مدرسه بود. همه نمرههایش بیست بود. همینجا مدرسه میرفت. همین نزدیک. مدرسه سالم مانده. تنها ساختمانی که اینجا سالم است. هر بار میبینم، داغ دلم تازه میشود. چرا مدرسه سالم ماند و خانهها نه؟ چون مدرسه مقاوم بود. خانههای ما چی؟ همه خانههای اینجا خراب شد. پول نداشتیم درست بسازیم. با حقوق ۷۰۰ هزار تومانی چه کار میکردم؟ همهمان کارگریم. اگر هر روز یک چیزی برایمان میآوردند و به ما رسیدگی میکردند اینجا الان بهشت بود. بچه من الان زنده بود. حالا کمک کنند به چه دردم میخورد؟»
شش روز است غذا نخورده، از گلویش پایین نمیرود، فقط غصه میخورد و غصه: «این بچه معصوم من باید دکتر و مهندس میشد نه این که زیر آوار بماند. حیف نبود؟ مثل یک پروانه اینجا پیدایش کردم. دستهایش را گذاشته بود روی سینهاش. صورتش را بوسیدم گفتم دیدار به قیامت. توی یک پتو پیچیدمشان. بدون کفن و بدون شستن دفنشان کردم. چه کار میکردم؟ کاش من میمردم و آنها زنده بودند.» و دوباره چشمهایش خیس میشود.
صدایش بین لودرهایی که آواربرداری میکنند گم میشود. فقط اشکهایش میماند و نگاهش به جایی که با مبینا برای آخرین بار خداحافظی کرده. دلش پیش آریان کوچک است که نمیداندچند سال بعد، باید چطور برایش این روز را تعریف کند، روز بد، سال بد.
آریان حالا در گهواره خوابیده، بی خبر از همه جا، عمهاش بالای سرش گریه میکند: «روزهای اول بهانه میگرفت. حالا آرامتر شده. شیرخشک نمیخورد ولی حالا عادت کرده. عکس و خبرش که در روزنامهها منتشر شد، بعضیها آمدند دیدنش، گفتند بده ما بزرگش کنیم. اما خودمان هستیم. همیشه مواظبش هستیم. نگران برادرمانیم. زن و بچهاش را از زیر آوار درآورده، هر چه دلداریاش میدهیم فایده ندارد. هر روز میرود کنار خانه، بالای سر جایی که مبینا را پیدا کرده. نمیدانیم باید چه کار کنیم. روانشناس هم آمده حرف زده اما اصلا غذا نمیخورد.»
آن طرفتر، دختران «تپانی» به نظاره ویرانی نشستهاند، هانیه، فاطمه و شببو. جلوی یک چادر محقر، روی چند مقوا. فاطمه از بقیه بزرگتر است. دانشگاه قبول شده اما دور بوده، پول هم نداشتهاند که برود. شبی که زلزله آمد را یادش هست: «زلزله اول که آمد، از خانه آمدیم بیرون. بعضی برگشتند چیزی بیاورند که زلزله دوم آمد. ما هر شب خوابمان نمیبرد. تا چشم روی هم میگذاریم زلزله میآید جلوی چشممان. زندگیمان با خاک یکسان شده. زندگیمان شده همین چادر. مردم کمک میآورند اما احتیاج به کانکس داریم. از روز زلزله حمام نرفتهایم. برای دستشویی هم میرویم پشت تپهها.»
هانیه میان حرفش میپرد، نگران است چیزی از قلم بیفتد و ناگفته بماند: «چادر مسافرتی به چه درد ما میخورد؟ توی این سرما توی خانه هم بخوابی سرد است چه برسد به این که توی چادر باشی. پدر و برادرهایمان روی زمین میخوابند چون توی چادر جا نیست. خانواده هشت نفره چطور توی این چادرهای کوچک جا شویم؟ وسایل گرمایشی میخواهیم. از الان نگرانیم که دو روز دیگر زمستان بشود باید چه کار کنیم. میگویند قرار است باران و برف بیاید؟ تکلیف ما چه میشود؟ کانکس لازم داریم.»
حرفهایش که تمام میشود، منتظر است شببو چیزی بگوید. شببو اما حرفی نمیزند. شببو فقط نگاه میکند.