یکبار تابستان ٦٧، یکبار پاییز ٩٦. یکبار بمبهای شیمیایی و یکبار غریدن زمین و غلتیدن سنگها از بالای کوه؛ برای اهالی روستای زرده دالاهو که یکشنبهشب هرچه داشتند و نداشتند، با یک تکان از دست رفت، حالا هر کجا مینشینند و بلند میشوند.
به گزارش جی پلاس، روزنامه شهروند نوشت: خاطره تابستان ٦٧ زنده میشود؛ نه به آن شدت، نه به آن وخامت و نه با آن همه تلفات از بمباران شیمیایی اما بدبختی و فلاکتش برای آنها که ٢٩سال پیش تجربه تلخی از سر گذراندند و روستایشان را دوباره ساختند و مردههایشان را زیر همان خاک دفن کردند، کم از سال ٦٧ و سالهای بعدش نیست. آنها ٤٨ساعت بعد از آن زلزله، از فراموشی گلایه دارند، از اینکه نیروهای امداد، آنها را به حال خودشان رها کردهاند و هیچکس از ساعت وقوع زلزله، حالشان را نپرسیده، با اینکه خانههایشان ویران شده، با اینکه اهالی خود جانبازند و حالشان به وخامت میرود.
یکشنبهشب، روستای زرده شهرستان دالاهو در بخش ریجاب کرمانشاه، آنقدر تکانهای شدیدی خورد که کمتر خانهای از زلزله ٧,٣ ریشتری جان سالم به در برده. خانهها با هرچه در آن بود، بر سر اهالی و دامها، ویران شد، ٣نفر را کشت و چندین نفر را راهی بیمارستان کرد.
همه جای روستا، رنگ خرابی دارد و ویرانی. دیوارهای کاهگلی فروریخته و راه کوچهها را بسته. اهالی آب آشامیدن ندارند، غذا ندارند، خانه ندارند و هرچه از زندگیشان مانده، زیر چادرهای سفید و گاهی سبز و قرمز، پهن کردهاند. همانجا میخوابند، همانجا غذا میخورند و همانجا زندگی میکنند. حالا سقف انتظارات آنها، یک چادر است با چند بطری آب معدنی. چادرها را میشود همه جای روستا دید، بعضی نشان قرمز هلالاحمر دارند و بعضی از همان چادرهای مسافرتی و تفریحیاند. میگویند، چادرهای هلال را خودشان تهیه کردهاند، برخی هم رفتهاند و با چانهزنی گرفتهاند اما کفاف اهالی را نمیدهند و ١٢، ١٣نفر زیر یک چادرند.
«فقط آب فاضلاب داریم، بچهها این آب را میخورند، مریض میشوند.» ژیلا دختر «خاص مراد کرمی» است که همه او را به خلیفه میشناسند؛ مردی که همه جای روستا را نشان میدهد تا وخامت خرابیها را نشان دهد، ژیلا بمباران را یادش نمیآید، سال ٦٧، ٢ساله بود اما حالا خوب میداند که اهالی روستا، بدبختی زیاد دارند: «بیشتر خانهها تازه ساخت است و حالا نابود شده، مردم از شب زلزله در چادر زندگی میکنند.» چادرها یا کنار خانههای ویرانشده، برپا شده یا کنار جاده؛ جایی دورتر از خانههای ویران. ژیلا خودش هم شیمیایی است، ٥درصد، اما سهم جانبازیاش حساب نمیشود. درست مثل مادر و خواهر دیگر و پدرش که از ١٠ تا ٢٠درصد جانباز شیمیاییاند و جز پدر خانواده، کسی مستمری نمیگیرد.
دست ویدا، در همین زلزله شکست، وقتی در خانه بود و سقف بر سرش ریخت و آنقدر درد کشید تا آخر سر برایش ماشین گرفتند و به شهر بردند تا درمان شود. حالا دستش میان گچ سفیدی پوشیده شده، گچ مثل رنگ صورت خودش و بچههایش.
اهالی روستا، همه قوم و خویشاند و خانهخرابی یکی، خانهخرابی دیگری هم است: «نه آو (آب) دیرم (داریم) نه خوراک دیریم، هیچ نیریم، چادریش (چادر هم) نیریم.» اینها یکی از زنان داخل چادر میگوید و آنقدر به زبان کردی، با سوز حرف میزند که خودش و اطرافیانش به گریه میافتند: «ای(این) چادره وزور (به زور) سنیمنه (خریدیمش)، ارا (برای) شش گله (نفر) خانواده. چگمه (رفتم) له (از) چشمه آوهاوردمه (آوردم).» برادر خلیفه هم همان اطراف است، با سری که باندپیچی شده و جای خون روی آن مانده و دستی که گچ گرفته شده. میگوید، خیاط است و در خانهاش بود که آوار بر سرش ریخت: «اگر چیزی از خانهام توانستی بیرون بیاوری، هرچه خواستی بهت میدهم.» عمو گریه میکند، صدای هقهقاش میآید و بعد اشک جایش را روی صورتش پیدا میکند: «هیچی برای ما نمانده. من خیاط بودم، خودت نگاه کن، خانهای مانده؟ الان باید چه کار کنم؟ زمستان چه کنم؟» راست هم میگوید، هیچ نمانده از خانه خودش و همسایههایش. هرچه مانده، دیوارهای ترکخوردهای است که نگاهکردن به آن هم دل آدم را تکان میدهد.
زنی به استقبال میآید، «بسه» خانهاش را در زلزله از دست داده و به پهنای صورت میگرید، نه برای خانه از دسترفته، برای بیکسیاش و شوهری که در زندان است و ٢٤٠میلیون تومان باید پرداخت کند تا آزاد شود. آن یکی، گلی است، سهروز است از شوهر چوپانش بیخبر است، شوهری که شیمیایی است و پاهایش به دلیل بیماری، عمل شده. میگوید، از روز حادثه شوهرش برای چوپانی به قصرشیرین رفته و هنوز بازنگشته، هیچ خبری هم ندارد که زنده است یا مرده. اشکهای او هم سرازیر است. بچهها، روزی چندبار مسیر رودخانهای که پایین روستاست را بالا و پایین میبرند تا آب بیاورند و حالا یکی از آنها که ١٠سال بیشتر ندارد، میگوید: « آبجی، خود رئیسجمهوری هم نمیتواند یک روز مثل ما زندگی کند. ما به این زندگی عادت داریم، خانههایمان خراب شده، مدرسهمان خراب شده، همه مریضاند، پدر و مادرهایمان سرطان دارند.» و با دست به تانکر آبی اشاره میکند که روی سه چرخهای نصب شده. همان که منبع آب هر روزهشان شده: «فقط برای ما نان خشک بیاورند، ما راضی هستیم. پول نداریم غذا درست کنیم، کی برای ما غذا درست کند.» هر که زیر آوار مانده، با کمک اهالی خارج شده و حالا رد زخم روی دست و صورت و سرها پیداست، بدون اینکه حتی مداوایی شود: «شیمیایی برای ماست، زلزله برای ماست. چطور برای جنگ خوب بودیم، برای الان خوب نیستیم. چرا کسی سراغ ما را نگرفت؟ چرا هیچ مسئولی نیامد؟ چرا تیمهای امدادی نیامدند ما را از زیر آوار بیرون آورند؟ تشنگی ما با تشنگی روستاهای دیگر چه فرقی میکند؟» اهالی روستای زرده علیای دالاهو، از همین بیتوجهی گلایه دارند، روستایی با نزدیک به ٧٠٠ خانواده که به گفته یکی از اهالی، ٢٧٢ شهید داده و ٣٥٠ جانباز شیمیایی دارد: «خسارتهایی که به هر خانه وارد شده، ٣٥ تا ٥٠میلیون تومان است، اگر تلفات دام را هم اضافه کنید، خیلی بیشتر میشود.» اینها را مزدک میگوید، مردی که سه خانهاش را از دست داده و در خانه همسایهاش از مظلومیت او میگوید: «این آقا چند سال است داروی شیمیایی میخورد اما درصد جانبازی ندارد، همه قرصهایش زیر آوار مانده، الان پول ندارد یک دانه قرص بخرد.» مرد با نگاه، تأیید میکند: «من خودم شیمیایی هستم، بیشتر اهالی شیمیاییاند.» مزدک ٩ساله بود که بمباران شیمیایی شد. حالا ٣٧سال دارد.
میانه روستا شلوغ شده، نیسان آبیرنگی آمده و کمکهای مردمی آورده. مردم از خود بیخود شدهاند و جلوی نیسان آنقدر شلوغ است که گروهی فقط از دور نظارهگرند. کمکها از تهران آمده، از خیرانی که خرما و پتو و نان و لباس گرم آوردهاند و در کمتر از ٥دقیقه نیسان خالی میشود: «مردم خودشان چادر آوردهاند، درست است که خسارت روستاهای دیگر زیاد است اما به هرحال اینجا هم مردم مشکل زیادی دارند.» این را مردی که خودش را کارمند بانک مرکزی معرفی کرد، میگوید: «ما میخواستیم ١٠٠میلیون تومان پول هدیه بدهیم، برای کمک به اهالی این روستا اما نیروهای امدادی میگویند به ما بدهید ما بخریم. ما هم مطمئن نیستیم این اتفاق بیفتد.» و ادامه میدهد: «برای کمکرسانی دارویی و غذایی همهجا مثل هم است. همه این شبها در بیابان خوابیدهاند و در سرما لرزیدهاند.» مرد دیگری هم به جمع اضافه میشود، میگوید؛ مسئول آب روستاست: «وقتی درباره مشکل آب روستا به معاون فرماندار و فرماندار و بخشدار میگویم، میگویند با هزینه خودتان بروید آب بخرید اما مگر مردم میتوانند پول بدهند؟ الان مردم برای دستشویی یک قطره آب ندارند. میگویند خودتان بروید لوله بکشید. جاده بسته شده، سنگها ریزش کردهاند و راه را بستهاند. ما خودمان نمیتوانیم راه را باز کنیم، باید بولدوزر بیاید، اما هیچ خبری نیست.» در سه روز گذشته، روستای زرده دالاهو، اعضای سهنفر یک خانواده را خاک کردند، پدر همراه با دو فرزندش زیر آوار ماند و جان باخت و حالا مادر نای حرفزدن ندارد و برادر همسر، اجازه حرفزدن هم به او نمیدهد. زلزله به قبرستان روستا هم رحم نکرد، گویی کسی با بیل همه قبرها را هم زده است. مردم نگرانند، از وقتی صورتهای غرق در خون همسایهشان زیر آوار را دیدند، از وقتی صدای گاوها و میشهایشان زیر خرابیها خفه شد و حالا نصف صورتشان از لای خروارها خاک، بیرون زده و مگسها روی آن خانه کردهاند، از وقتی تقلای مردم برای خریدن آب را دیدهاند، ترسیدهاند. آنها نگران چند هفته دیگرند که هوا سردتر میشود و دیگر نمیتوان زیر چادرها ماند، نگران آذوقههایشان وقتی تمام شود، نگران زلزله دیگر و خرابشدن دیوارهای ترکخورده بر سرشان. زن، سبدی پر از گوشت و مرغ را کنار جاده میگذارد، روی سطلی که برای زباله است، گوشتها از وقتی برق قطع شد و یخچال خاموش، فاسد شده و حالا بخشی از غذایی که میتوانست آذوقه چند ماهه باشد را دور میریزد.
اهالی روستا دامدارند، گاهی یونجه و جویی هم میکارند برای تغذیه دامها و حالا کارشان صفکشیدن مقابل تانکرهای آب و نیسانهای آبی کمکهای مردمی است. آبی که یکی در میان آلوده است: «آب آوردند با دستگاهی تستش کردند، دیدند کلرش زیاد است، گفتند نبرید.» اینها را هم خلیفه میگوید.
اهالی روستای زرده دالاهو چشم انتظار تیمهای امدادیاند، آنها منتظر افرادی هستند که آنها را ببینند، برایشان بولدوزر بیاورند، آوارها را بردارند، برایشان آب بیاورند و پزشک. برای درمان پاهایی که از روز حادثه، میلنگد و دستهایی که آویزان گردن شدهاند.
تجربه ٢بار نوشتن از بازماندگان حمله شیمیایی و حالا زلزله
باز هم آوار سری به «زرده» زد
ساعت حدود ١٠شب یکشنبه است. خبر میرسد که تهران لرزیده. شدت کم و زیادبودن این لرزش در مناطق مختلف تهران متفاوت است. پس از گذشت چند دقیقه خبر میرسد که شهرهای دیگر کشور هم لرزیدهاند. از تبریز تا بوشهر. تعدادشان هم کم نیست اما هنوز مشخص نشده کانون زلزله کجاست. حدود ساعت ١٠:٣٠ کمکم خبرها از کانون زلزله میآید؛ عدهای آن را سلیمانیه عراق و عدهای دیگر ازگله کرمانشاه میدانند و در خبرها اعلام میشود که بزرگی زلزله ٧,٣ ریشتر است.
آخرین زلزلهای که در ایران اتفاق افتاد و گستردگی زیادی داشت، در ورزقان بود؛ سال ٩١ و حدود ٣٠٦ کشته و ٥هزار مجروح به جای گذاشت. بزرگی این زمینلرزه آنقدر بود که بعدها گفتند ابعاد بیشتر و بزرگتری نسبت به زلزله ورزقان و حتی بم با ٢٦هزار کشته و ٣٠هزار زخمی داشته است. با مقایسه این آمار، ترس به سراغم میآید. هنوز خبری از تلفات کرمانشاه به تهران نرسیده است. با آشنایانی در کرمانشاه تماس میگیرم و آنها میگویند اینجا خیلی شدید لرزیده. مردم همه در خیابانند. با گذشت زمان تصاویر زیادی از تلفات کرمانشاه به دست میرسد. تصاویری از خانههای آوارشده بر سر مردم. اینطور که اخبار میگوید، بیشتر آسیب به منطقه سرپل ذهاب رسیده است. روستای زرده دالاهو یکی از روستاهای اطراف سرپل ذهاب است. به یاد میآورم که قبلا گزارشی در مورد وضع مردم آن روستا نوشته بودم. ساعت حدود ١٢شب است و نمیشود با شمارههایی که از اهالی روستا دارم، تماس بگیرم. باید صبر کرد تا صبح برسد.
هجوم آوارها بر سر سیدفریدون
ساعت حدود ٢ظهر است. جرأتش را ندارم که با اهالی روستا تماس بگیرم. به برهان احمدی، مستندساز که رابط من در روستا است، برای گرفتن خبری پیامی ارسال میکنم اما پاسخی نیست. ساعت ٦:٤٠ بعدازظهر پیامی از برهان احمدی میرسد که میگوید با من تماس خواهد گرفت. حدود ١٥دقیقه از آن زمان میگذرد که تلفنم زنگ میخورد.
از زرده چه خبر؟
اوضاع بد است. خودم در آنجا حضور ندارم، اما خبرهایی به گوشم رسیده که خوشایند نیستند. نمیتوانم خیلی راجع به آن صحبت کنم. شمارهای به شما میدهم که با آن تماس بگیرید و اطلاعات دقیق را از او بپرسید.
از مردم روستا چه خبر؟
سیدفریدون را یادتان است؟
بله. نکنه....
نه. چهارنفر از اعضای خانوادهاش را از دست داده. ٢ نوه و پسر و عروسش را. خودش هم مصدوم شده و در بیمارستان است.
بغضش را میخورد و میگوید؛ با آقای کرمی که قبلا صحبت کردید، با او تماس بگیرید. او میتواند دقیق به شما بگوید که چه اتفاقی برای مردم روستا افتاده. تلفن را با بغض قطع میکند اما من هنوز زیر آوار خبر فوت خانواده سیدفریدون ماندهام. قبلا نوشته بودم که سیدفریدون حسینی ٧٠سال دارد. ادبیات را به خوبی میداند و تابهحال بسیاری از کتابهای شاهنامه و امیرارسلان نامی و... را به زبان کردی اورامی ترجمه کرده است. آنسال که صدام، نخستین آوار را بر سرش ریخت، ٧نفر از اعضای خانوادهاش را از دست داد؛ چهار برادر و دو فرزند و پدرش را. آنروزها به جای اینکه با عدهای از اهالی روستا به کرمانشاه برود و پرونده بالینی برای گرفتن درصد جانبازی بگیرد، به همراه مادر و خواهران و همسرش در روستا مانده بود و جنازههای شیمیاییشده را شستوشو و دفن کرد. چند سالی که توانسته بود درصد جانبازی بگیرد، حالش بهتر بود اما با آمدن نوههای پسریاش حالش خیلی خوب شده بود. پیش از زمینلرزه که برای تهیه گزارش با او صحبت میکردم، میگفت؛ پسرش بسیار کمکحال اوست. صدای نوههایش در خانه پیچیده بود. میگفت؛ وضع مالیاش خیلی خوب نیست اما دلش به خانوادهاش گرم است. کمک میخواست ولی میگفت خدا بزرگ است. سیدفریدون حالا اما بعد از این اتفاق با دو چشم که یکی از آنها تقریبا نمیبیند، مات و مبهوت روی تخت بیمارستان مانده است و این سوال را در ذهن خود تکرار میکند که چرا همه آوارهای دنیا همیشه روی سر او و خانوادهاش خراب میشود؟ سیدفریدون هنوز نمیداند که خانهای برایش نمانده. حتی نمیداند که دیگر پسر و عروس و نوهای ندارد. دیگر نمیتواند هر روز به زمین کشاورزیاش برود. تنها چیزی که به یاد دارد، خرابشدن خانه روی سرش است.
زرده زیر آوار زمین
وقتی که خانهها روی سر خانوادهها خراب شود، فرقی نمیکند که دلیل آن انفجار بمب باشد یا زمینلرزه. همینکه مادری، پدری یا بچهای زیر آوار ماند و خانوادهای را داغدار کرد، دیگر دلیلش مهم نیست. روستای زرده دالاهو از آثار بمباران شیمیایی صدام بود. یکبار بمبهای صدام روی آن آوار شد و حالا بعد از زمینلرزه چیزی جز خاک از آن باقی نمانده است. برای اینکه بدانم چه بر سر روستا و مردم روستا آمده، با شیرمحمد کرمی، از اعضای شورای روستا و فعال مدنی تماس میگیرم. با صدای گرفته و پر از استرس تلفن را جواب میدهد. «حدود ١٢نفر در روستای زرده بالا و پایین از بین رفتند. در روستای ما. چهارنفر فقط از خانواده سیدفریدون حسینی بودند. کوه پشت روستا به کلی خراب و ٨٠درصد روستا نابود شده است. مردم آب و نان ندارند. ٥٠٠ خانوار در این روستا هستند. بیشتر آنها مصدوم شیمیاییاند و بسیاری از افراد هم سرطان خون دارند و داروهای آنها زیر آوار مانده است. تنها کمکی که به روستا شده، فقط ٤٠ چادر هلالاحمر بود که سپاه پاسداران آن را به روستا برد اما هنوز هیچ خبری از کمکهای دیگر نیست. فقط عدهای از اهالی روستاها و شهرهای اطراف خودشان به ما کمی آذوقه دادند. آمبولانسی که پیش از این داشتیم، متاسفانه از روستا تکان نخورده است.» در ادامه میخواهد که کاری برای روستا انجام دهم. میگوید؛ مسئولان جوابش را ندادهاند.
ساعت حدود ١١شب است و ٢ساعت از آخرین تماسمان میگذرد که تلفنم دوباره زنگ میخورد. شیرمحمد است. میپرسد توانستهام کاری کنم یا خیر؟ زبانم بند میآید، چیزی برای گفتن ندارم. در جواب میگویم که از صمیم قلب ناراحتم و اگر بتوانم کاری انجام میدهم. شروع به التماسکردن و قسمدادن میکند. «هوا سرد است. پتو و آب و غذا به اندازه کافی نداریم. کمک کنید.»