گفت و گو با مردی که 10 سال از زندگی اش را دود کرد
از آن هیبت ترسناک خیابانگردی و مواد فروشی به جوانی قابل اعتماد تبدیل شده که بسیاری از کارهای مؤسسه طلوع بینشانها را انجام میداد!
به گزارش جی پلاس، روزنامه ایران نوشت: حالا که این گفتوگو چاپ میشود او به «قوچان» برگشته است. این بار اما با همه دفعههای قبل فرق دارد! از افیون دود و مواد رهایی یافته است! از لب پرتگاه برگشته!
از آن هیبت ترسناک خیابانگردی و مواد فروشی به جوانی قابل اعتماد تبدیل شده که بسیاری از کارهای مؤسسه طلوع بینشانها را انجام میداد! 33 ساله است و 10 سال زندگیاش را با مواد دود کرده! با او درباره یک دهه آوارگی به گفتوگو نشستیم.
چی شد که معتاد شدی؟
ما چهارتا برادر بودیم. پدرم وقتی بچه بودیم فوت شد. با خانواده صمیمی بودم ولی نه آنقدر که مشکلات را با خانواده در میان بگذارم، بنابراین به مواد پناه بردم. سه -چهار شبی یکبار از خانه بیرون میرفتم. وضعیت مالی خوبی داشتیم. در یک مقطع شروع کردم به مشروب خواری. روی حساب حسادت افتادم به کشیدن مواد.
یعنی چی؟
شرط بسته بودم که مواد بزنم. برای نخستین بار به تریاک لب زدم. 5 سال تفریحی میکشیدم. بعد هم رفتم خدمت سربازی!
با مشکل اعتیاد چه کردی؟
دژبان بودم در بجنورد. آنطرفها مرکز مواد است.
یعنی براحتی در سربازی مواد میکشیدی؟
به لحاظ موقعیتی که داشتم در مضیقه نبودم.
اصلاهم متوجه نشدند که تو معتاد هستی؟
چند باری متوجه شدند اما با پول درست شد.
یعنی همه چی مهیا بود که شما مواد بکشی و تا آخر سربازی هم با مشکل رو به رو نشدی؟
چرا. آخر خدمت با فرمانده دعوام شد. منتقل شدم مرز عراق. نزدیک 18 ماه بودم. مصرف تریاک داشتیم. با یکی از بچههای شمال (قائمشهری) بود، توی کیوسک لب جاده با چراغ نفتی مصرف میکردیم.
گیر افتادی؟
یکبار پست تمام شد گفتیم بریم سنگر مواد بکشیم. صدای موتور افسر گشت آمد. افسر آمد یک سلام و علیک کرد . هوا تاریک بود. همراهش یک سرباز بود. ما حق هیچ نوری را نداشتیم. تو سنگر بازدید کرد و رفت. صدای موتور دور شد.به هم خدمتیم گفتم چراغ رو روشن کن. تو نگو افسر گشت به سرباز میگوید که تو با موتور دور شو. خودش یواش یواش به سنگر نزدیک میشود. صدای پا شنیدم تا دستم را بردم سمت اسلحه ،افسر گشت وارد شد. تریاک را دید. من را فرستادند دادسرای دزفول. 30ضربه شلاق تعزیری خوردم. روز بعد برگه آزادی آمد. برگشتم یگان و رفتم مرخصی. توی دادسرا 9 ماه اضافه خوردم.
و شدی سرباز فراری؟
درحالی که سربازی بچههای همدوره تمام شده بود و عکسهای خودشان را در حال پارک رفتن برای من میفرستادند، من 9 ماه اضافه خوردم.
خب؟
آمدم مشهد توی بخاری نفتیسازی کار کردم. برگشتم قوچان. علاقه شدیدی به ماهی آکواریوم داشتم.برادرم مریض شد. کمردرد گرفت. رابطه خوبی نداشتم اما برای سلامتیاش همه چیز را فروختم.حتی مغازه را. خوب نمیشد. بالاخره توانستیم یک نصف شب از پروفسور خیلی معروفی وقت بگیریم. معلوم شد هیچ مشکلی ندارد. فقط برای جلب توجه اطرافیان بود. تمام پول ما رفت. از تریاک به سمت مصرف کراک(کریستال) رفتم.نقاشی ساختمان میکردم. بالاخره کلید کردند که اگر ازدواج کنم همه چیز درست میشود. گفتند برویم خواستگاری یکی از دختران اقوام. من ناراضی بودم، تمام تلاشم را کردم ولی مادرم راضی بود وهمین کافی بود.
چرا ناراضی بودی؟
ما فارس بودیم آنها کرد بودند. در روستا زندگی میکردند. گوسفند داشتند. سنخیت نداشتیم.
عقد کردی؟
بله. برادرخانمم تهران گازکشی میکرد، گفتند بیا باهاش کار کن. یک ماهی کار کرد ولی حتی کرایه را هم از من گرفت. اگر گچکاری کرده بودم تا آن موقع 2میلیون پسانداز داشتم. تمام کار من شد 60 هزارتومان. دعوا کردیم. پدرخانمم گفت بیا مغازه بزنیم .گفتم نه باید بروم. دوباره شروع کردم به مواد زدن.
پس مواد رو ترک کرده بودی؟
بله!
برای همین توی آزمایش قبل ازدواج مشخص نشد که مواد مصرف میکنی؟
بله.
کجا رفتی؟
آمدم تهران!
کارتن خواب شدی؟
اصلا نمیدانستم کارتن خواب چیه! بعد از یک ماه همه پولم تمام شد. میرفتم دزدی. گوشی و لباس میدزدیدم. ضایعات جمع میکردم. چهارسال از خانواده بیخبر بودم. توی اتوبان آزادگان تصادف کردم. یک هفته در کما بودم. چشم هایم را باز کردم دیدم انگشت پایم را قطع کردهاند. زنگ زدند، مادرم آمد. برگشتم قوچان.
خانمت چی؟
یک سال و نیم بعد از آمدن من به تهران غیابی طلاق گرفت.
همچنان مواد میکشیدی؟
بله تازه عصا دستم گرفته بودم که دوباره شروع کردم به مواد کشیدن.
خانواده متوجه شد؟
یک روز توی حمام داشتم مواد میکشیدم. مادرم فندک را توی دستم دید. همان روز لباس پوشیدم از خانه بیرون زدم. آمدم تهران در خیابان آزادگان دلال مواد شدم!3 تا شیفت کار میکردم. صبح، ظهر و عصر!
دلالی مواد در آزادگان خیلی راحت است؟
دلالی اسلحه هم راحت است
نمی ترسیدی دستگیر شوی؟
چرا. اعدام روی شاخش بود!
مواد را چطوری جور میکردی؟
زنگ میزدم و میگفتم سالار مواد تمام شده. همیشه با ماشین همان اطراف بودند.
چطور با این گروه آشنا شدی؟
یک روز صبح که کارتن خوابی میکردم آمدند و گفتند بیا از فردا مواد بفروش. ماشین زانتیا داشت!
کسی به کارتن خواب مواد فروش شک نمیکرد؟
چرا! به من گفتند باید سر و وضعت خوب باشد! چون کارتن خوابها توی چشم بودند!
هیچ وقت گیر نیفتادی؟
نه هر بار جای قرار را عوض میکردم.
چطور شد که با مؤسسه طلوع بینشانها آشنا شدی؟
یک مدتی گذشت، خسته شدم. از جایی تنهایی به جانت میافتد. توی آزادگان لونه کرده بودم. پول داشتم، مواد داشتم. همه جوره حمایت میشدم.
چقدر درآمد داشتی؟
روزی 50 هزارتومان را داشتم، دو گرم هم مواد مصرفی!
خب؟
با یکی از بچههای زاهدان آشنا شدم. خیلی بچه بودم. دو سه باری بهش مواد داده بودم. میگفت یک گروهی هستند سهشنبهها میآیند کورههای آجرپزی غذا میدهند. کمک میکنند که ترک کنی. گفت بیا این سهشنبه بریم. نرفتم. یک هفته با خودم فکر کردم و تا سهشنبه بعد سنگهایم را با خودم وا کندم. خمار بودم. یکی دو ساعتی منتظر بودم نیامدند. ساعت 12 شب شد که یک نفر پرسید غذا میخوری. گفتم:«من غذا نمیخواهم فقط من را ببرید.»چراغ قوه را روی صورتم انداختند!
قبلاً ترک نکرده بودی؟
چرا چند باری شفق رفته بودم اما سرای مهر طلوع فرق داشت. اینجا آدم را تأیید میکردند. خانواده ات نبودند اما تأییدت میکردند. من در خانواده تأیید نشدم اما اینجا شدم.
خانواده خبردار شد که ترک کردی؟
مادرم 12 روز است که فوت کرده! تومور مغزی داشت. تا روز سوم مراسم قوچان بودم. از مؤسسه زنگ زدند گفتند برگرد. گفتند در جو نمان(در درمانت تداخل ایجاد میکند). مادرم را خیلی اذیت کردم ولی واقعاً دوستش داشتم.
یک دهه از زندگی ات را به خاطر مواد از دست دادی؟
بله. دختردایی و پسرخالهها ازدواج کردند، بچه دار شدند. از این طرف آدمهای غریبه خانوادهام شدهاند.
توی این مدت وسوسه نشدهای که دوباره سمت مواد بروی؟
چرا داشتم میرفتم قوچان با خودم گفتم چند روزوقت دارم، مواد میکشم. اما بعد دوباره گفتم که چی؟ در نهایت توی جوب پیدا میشوی. زنگ زدم به بچهها توی سرا تا مواد از سرم بیفتد.
دیدگاه تان را بنویسید