اینجا هوا برای نفس کشیدن کم است!

ما پایتخت‌نشین‌ها انگار از خیلی‌ چیزها خبر نداریم، هرازچندگاهی به واسطه اخبار از وقوع بلایای طبیعی در سیستان‌وبلوچستان، خوزستان یا سایر نقاط دور و نزدیک مملکت می‌شنویم، سری تکان می‌دهیم، آهی می‌کشیم و تمام.

لینک کوتاه کپی شد

به گزارش جی پلاس، روزنامه شهروند نوشت: با دست تقدیر در یکی از روزهای تابستانی طوفانی پایم به زابل باز شد و در چند ساعتی که مهمان روستاهای تا گلو در شن فرورفته اطراف هیرمند شدم، چیزهایی دیدم که محال است تا عمر دارم از خاطرم پاک شوند.

 روستاهای اطراف هیرمند خشک‌شده کم نیستند، تک‌وتوک خالی از سکنه و زیر شن مدفون شده‌اند و آنهایی که جان سختی کرده و هنوز پابرجا هستند، حتی به سختی نفس می‌کشند. طوفان قطع نمی‌شود خبری از آب نیست و کشاورزی و دامداری به واسطه همین بی‌آبی از رونق افتاده است. بیماری‌هایی که هدیه طوفان هستند، کم نیستند و مردم تنها دارند برای نفس‌کشیدن می‌جنگند. این‌جا خبری از حداقل‌ترین امکانات برای زندگی نیست و درد انگار پایانی ندارد.

این‌جا بیشتر بیماری‌ها هدیه طوفان و خاک‌اند

همراه با مهدی راشکی، مدیرعامل جمعیت هلال‌احمر ‌هامون و مهدی سنچوری، مسئول امداد شعبه هیرمند جمعیت هلال‌احمر که خود از اهالی این‌جاست در طوفانی که حتی نفس‌کشیدن را سخت کرده دانه‌به‌دانه به سراغ روستاها می‌رویم. نخستین روستایی که به آن می‌رسیم و تا چشم به گرد و خاک طوفان عادت کند، خانه‌های تا نیمه فرو رفته در شن آن را می‌بینیم، روستای قرقری مرکز بخش است. به گفته خودشان این‌جا از نظر خیابان‌کشی و آسفالت وضع خوبی نسبت به دیگر روستاها دارد. در حالت عادی که از طوفان خبری نیست آن‌قدر این‌جا خاک می‌نشیند که با این‌که دهیاری هفته‌ای یک بار با لودر این خاک‌ها را جمع می‌کند، اما باز هم تقریبا تمام کوچه‌ها و خانه‌ها تا نیمه در شن فرو رفته‌اند. از خیابان اصلی روستا که می‌گذریم دو طرف خیابان را نشان می‌دهند. طوفان دارد ما را از جا بلند می‌کند، اما بچه‌های دوطرف خیابان بی‌خیال طوفان دارند با هم بازی می‌کنند. روستای قرقری ٣٤٥خانوار جمعیت دارد. مهدی سنچوری بحث امدادی و توزیع‌های جمعیت هلال‌احمر در منطقه را برعهده دارد و به همین دلیل آمار دقیق تعداد خانوار را دارد. وقتی داخل خانه‌ها می‌رویم صحت ادعایش بیشتر برایمان اثبات می‌شود، در تمام خانه‌ها یک کارتن اهدایی با آرم جمعیت هلال‌احمر وجود دارد. نهایت کاری که به‌عنوان مسئولان جمعیت هلال‌احمر می‌توانند انجام دهند این است که برایشان تکه نانی بخرند یا این‌که بسته‌های اهدایی جمعیت را میانشان توزیع کنند، هر چند وقت یک‌بار هم شاید بتوانند ویزیت رایگان برای اهالی روستا تدارک ببینند. بیماری زیاد است و خانواده‌ها به هیچ عنوان توانایی مالی برای مراجعه به دکتر را ندارند و ویزیت رایگان برایشان مثل یک معجزه می‌ماند. این‌جا بیشتر بیماری‌ها هدیه طوفان و خاک هستند، بیشتر بیماری‌ها تنفسی هستند، مانند آسم یا سل. حالا چند وقتی است که ‌هاری هم به جمع بیماری‌های منطقه اضافه شده است.

زنی را می‌بینیم که با الاغی که بارش ظرف‌های پلاستیکی آب و روغن است، به دنبال آب می‌رود، وقتی اجازه عکس گرفتن می‌گیرم، صورتش را می‌پوشاند و چیزی فریاد می‌زند برایمان ترجمه که می‌کنند گفته است: آبرو دارم. همه‌شان آبرو دارند، روزی برای خودشان بروبیایی داشته‌اند، خانه‌های بزرگ که حالا متروکه شده و زیر خاک دفن شده‌اند نشانه خوبی هستند برای این‌که این را بفهمیم. سنچوری می‌گوید: قسمت شمال روستا فشار آب کم است و زن دارد می‌رود از یکی از خانه‌هایی که پمپ دارد آب بیاورد، اصلا یکی از مشکلات اصلی که بخش قرقری دارد همین بحث آب است. از خانه‌ای که پمپ داشته باشد برای استفاده یک تا سه روز آب می‌آورند. این‌جا مثل شما شهری‌ها زندگی نمی‌کنند که هر روز استحمام کنند شاید ١٠روز یک‌بار ‌این فرصت را پیدا کنند آن هم با کمترین مقدار ممکن آب.

از وقتی آب قطع شد انگار همه‌چیز هم تمام شد

انگار غرورش اجازه نمی‌دهد تصوریمان از روستایش همین باشد که می‌بینیم: فکر نکنید این‌جا همین جهنمی بود که دارید می‌بینید، این‌جا دریاچه بود، از همین جا قایق سوار می‌شدیم و می‌رفتیم به قسمت آزاد مرز ایران و افغانستان برای نیزار و لوخ و ماهی و همین چیزا. بچگی‌ام خوب بود. وقتی آب بود همه خوشبخت و خوشحال بودیم. خدا شاهد است. همه‌چیز به صورت طبیعی این‌جا وجود داشت. با این‌که بچه بودم همه چیز یادم است. این‌جا ماهی داشتیم، مرغابی داشتیم، کشاورزی و دامداری کارمان بود و پر بود از نعماتی که استفاده می‌کردیم، از وقتی که آب قطع شد انگار همه چیز هم تمام شد. یک داستان برایتان تعریف می‌کنم، آن‌قدر بعید و دور است که دیگر برای خودم هم انگار داستان و رویاست. من بچه بودم، یک روز نزدیک‌های ظهر بود. آن زمان در این خانه‌های حصیری بودیم، سه ماه می‌رفتیم نیزار برای خودمان لوخ جمع می‌کردیم و می‌آوردیم این‌جا می‌فروختیم و در کنار کشاورزی منبع درآمدمان بود. تابستان را به آن‌جا می‌رفتیم و ماه‌های دیگر را هم برمی‌گشتیم و این‌جا کشاورزی می‌کردیم. یک روز یاد دارم هشت ساله بودم که با مهمان آمدم خانه، مادرم به پدرم گفت برای ناهار مهمان چیزی در خانه نداریم. پدرم داشت وضو می‌گرفت، هنوز هم خوب یادم است یک تفنگ سرپر سه بست داشت به من گفت تفنگ را به من بده، تفنگ را برایش آوردم از همان جایی که داشت وضو می‌گرفت یک لحظه یک مرغابی که از روی خانه رد شد را زد و گفت برو بردار بیار به مادرت بده برای مهمان غذا بپزد. آن‌قدر نعمت در این‌جا زیاد بود که نیازی به چیزی نداشتیم. یادم هست مرغ‌های ماشینی تازه درآمده بود و ما ندیده بودیم. پدرم برای نخستین بار رفته بود از این مرغ‌ها خریده بود، تمام بچه‌های محل را جمع کرده بودیم که به خانه ما بیایند و ببینند که پدرم چه مرغ قشنگ سفیدی آورده است. ما اصلا دنبال این چیزهای شهری نبودیم، همه چیزمان را خودمان داشتیم. چیزهای جدید برایمان عجیب بود. خودمان همه‌چیز داشتیم و همه چیزمان فراهم بود.
به روستایی خالی از سکنه می‌رسیم که قدیمی‌ترین روستای این منطقه است. جاده امروز تمیز شده اما ریگ تمامی ندارد انگار و برای رسیدن به روستای متروکه باید تا زانو در شن فرو برویم. به گفته محلی‌ها اگر پوشش گیاهی گز نبود، حتی نمی‌توانستیم این‌جا راه برویم. خانه‌هایی که رها شده‌اند، کم نیستند، اما خانه‌هایی هم هستند که دارند در آنها زندگی می‌کنند و باور این زندگی ساده نیست از کنار روستای دیگری رد می‌شویم که انگار آن‌جا هم متروک است. اسم روستا ریگ موری است، یعنی ریگ زیادی و واقعا هم که چقدر ریگ‌ها این‌جا زیادند. دو خانه به من نشان می‌دهد که خانه خاله و پسرخاله‌اش است که از روستا رفته‌اند و به مازندران پناه برده‌اند، جایی که لااقل بتوانند کشاورزی کنند، نه به اجبار که همه کشاورزی را دوست دارند. اصرار دارند که امروز طوفان نیست، اما فقط یک لحظه که از خودرو پیاده می‌شویم، حتی نفس‌کشیدن هم ممکن نیست. جایی که ایستاده‌ام تا چشم کار می‌کند خاک و بیابان است، می‌گوید: از این‌جا که شما ایستاده‌اید به این ور آب بوده است. این‌جا قسمتی از ‌هامون است.‌ هامون سه آبگیر داشته است، آبگیر نخست از افغانستان وارد می‌شد و به ‌هامون پوزک معروف بود،‌ هامون سابری و بعد از آن آب به تالاب‌ هامون می‌ریخت. قبلا آب از افغانستان می‌آمده و به سیستان می‌رفته است، یک سیکل رفت و برگشت بوده، سدزدن‌ها باعث شد که این روند قطع شود.

نمی‌توانم این‌جا را ول کنم و بروم این‌جا خاک من است

به اصرار ما را به خانه‌اش می‌برد تا توتن کوچکی که هنر دستان پدرش است را به من هدیه بدهد، دو دختر دارد که مودب به سمتم می‌آیند. از آینده دخترانش می‌پرسم، می‌گوید: از ‌سال ٨٨ به بعد ٤٢ نفر از هم‌سن‌وسال‌های خودم رفته‌اند درجه‌داری چون شغل دیگری این‌جا نبود. من خودم دیپلم گرفتم و دیگر ادامه ندادم و مطمئنم اگر کنکور می‌دادم حتما قبول می‌شدم. حالا خودم را حساب می‌کنم، چون کارمند دولتم وضعم از خیلی از اهالی روستا بهتر است، چند‌سال دیگر حتی شاید ارتقا پیدا کنم و از این‌جا بروم، اما آخرش باز باید برگردم همین‌جا، این‌جا خاک من است. من نمی‌توانم این‌جا را ول کنم و بروم، خاک من است، خاک بچه‌هایم.

روستای تخت‌عدالت و تخت‌شاه، این‌جا بهترین آب‌وهوا را داشت، می‌گویند که تفریحگاه شاه بوده است. زمانی که یک ذره آب می‌آید، باید این‌جا باشید و جنب‌وجوش مردم را ببینید، از ماهی‌های اندازه یه بند انگشت برای خوردن نمی‌گذرند. این‌جا اسکله صیادی بوده است. روز دیوار نوشته خدمات موتورهای دریایی دیگر تنها ردی ازش باقی مانده است. اسکله صیادی شاید متناقض‌ترین عنوانی است که در تمام زندگی دیده‌ام. همه جا فقط شن است و خشکی، اسکله سرپا ایستاده و قایق‌های رنگی همه جا فرو رفته در شن پراکنده شده‌اند و هیچ خبری از آب یا ذره‌ای سبزی نیست.

فقط بخش قرقری شهرستان هیرمند ٩٢ پارچه آبادی کوچک و بزرگ دارد. این بخش کانون طوفان و بحران است. فقط هم به‌دلیل نبودن آب در تالاب‌ هامون است. کف دریاچه را باد دارد می‌سابد و بر روی مردم می‌آورد. زمانی که هنوز به این روز نیفتاده بودند، پرده‌بافی و حصیربافی از کارهای اصلی بود. الان هم مردم شب‌ها نی‌ها را به ‌هزار بدبختی روی کول برای حیواناتشان می‌آورند. بعضی‌وقت‌ها این نی‌ها اصلا به اندازه زندگی آدم‌ها ارزش دارد.

حرف از زمستان که می‌شود امیدم برای کم‌شدن درد این مردم حداقل در یک فصل ناامید می‌شود. همان‌طور که گرمای تابستان وحشتناک است، سوز سرمای زمستان هم تا مغز استخوان را می‌سوزاند. زمستان سوز خشک وحشتناکی دارد. می‌گوید: برف در شهرهای دیگر می‌آید و مردم لذت می‌برند و برف بازی می‌کنند. اما این‌جا سرمای خشک است که به استخوان می‌زند و خیلی وحشتناک است. وحشتناک‌تر از آن چیزی که بتوانید فکرش را کنید. منبع گرمایشی هم چراغی که با نفت کار می‌کند یا بخاری زغالی است و متاسفانه بخاری‌های نفتی بدترین مشکلات را برای بچه‌های کوچک به وجود می‌آورد.

بیا سیر کن چطور زندگی کنیم؟

به سختی راه ورودی یکی از خانه‌ها را از شن خالی می‌کنیم و وارد حیاط پر از شن می‌شویم. گذاشتن نام خانه بر روی چیزی که می‌بینم کار راحتی نیست. دو دخمه با سقف‌های کوتاه کنار هم هستند. وارد که می‌شوم کودکی که به سختی نفس می‌کشد جلوی در ورودی دراز کشیده، دختری که برای استقبال از من به اصطلاح مهمان شهری آمده می‌گوید: بچه همسایه است، خیلی مریض است، کولر و یخچال ندارند و مهمان ما است.

مهمان‌نوازیشان عجیب است، اصرار دارند بنشینم تا چیزی برای پذیرایی بیاورند. نگران این هستم که گرمای غیرقابل تحمل خانه‌شان را تاب نیاورم. وقتی من را به دخمه کناری برده و با افتخار از خانه برادر تازه دامادش برایم رونمایی می‌کند، از لباس زیبایی که بر تن دارد و پر از نقش و نگارهای بی‌نظیر دست‌دوز بلوچ است تعریف که می‌کنم با خجالت برایم می‌گوید که لباس همسایه است که برایش تنگ بوده و داده تا فهمیه بپوشد. ١٣ساله است اما خبری از مدرسه نیست، شناسنامه ندارد. خانواده‌اش از قدیم لب مرز زندگی می‌کرده‌اند و خیلی هم پیگیر گرفتن چیزی به نام شناسنامه نبوده‌اند. الان هم باید ثابت شود که ایرانی هستند و بعد شناسنامه برایشان صادر شود. دامدار بوده‌اند. رفت‌وآمد سخت بود و با توتن‌های قدمی رفت‌وآمد می‌کردند و به همین دلیل بیشتر در نیزار می‌ماندند.

در خانه به غیر از کولر پر از خاک و یخچال درب‌وداغان تنها چیزی که می‌توان به‌عنوان وسیله زندگی از آن نام برد کوه بلند رختخوابی است که گوشه‌ای تا سقف کوتاه چیده شده، همراهانم برایم می‌گویند از هنرهایشان ساخت رختخواب است؛ در دوران خوشی حجم مهمانی که برایشان می‌آمده خیلی زیاد بوده است و برای آسایش بیشتر باید رختخواب کامل را در اختیار مهمان قرار می‌دادند.

می‌خواهم که با هم عکس بگیریم و می‌خواهم در آینده شکسته بخندند، اما خندیدن بلد نیستند، به سختی سعی می‌کند فارسی حرف بزند تا متوجه شوم و رگبار جملاتش بر سرم خراب می‌شود، می‌گوید: عکسم را نشان نده، آبرویم نرود. یک کاری برای ما کنید؟ کمک کنید؟ آمدی برای ما خانه درست کنی؟ برو درد ما را بگو که داریم چی می‌کشیم؟ این حمام ما است بیا سیر کن، چطور زندگی کنیم؟ و سیر می‌کنم چند کاشی شکسته که کنار دیوار چیده شده‌اند و چند پیت پلاستیکی که پر از آب گل‌‌آلودند نام حمام را برایشان به یدک می‌کشد.

این‌جا به هلال‌احمر ایمان دارند

مهدی می‌گوید: این‌جا کار نیست. بازارچه‌های مرزی که بعد از خشکسالی فعال شده بود، خیلی خوب بود و مردم راضی بودند، اما باز بنا به دلایلی بسته شدند. پول کارگری می‌گرفتند و بار خالی می‌کردند، روزی١٠تومان گیرشان می‌آمد و برایشان راضی‌کننده بود. من خودم به جمعیت هلال‌احمر آمدم، اما الان خیلی خوشحالم که در جمعیت هستم. جمعیت این فرصت را به من داده که به مردمم خدمت کنم و نمی‌دانید این‌جا چقدر به جمعیت هلال‌احمر ایمان و قبولش دارند.

وقتی می‌پیرسم که فکر می‌کنی آخرش چه می‌شود؟ اضافه می‌کند: ما به امید زنده‌ایم. پروفسور کردوانی طرح‌های خوبی می‌داد، می‌گفت در آینده شاید ٣٠‌سال بعد وضع آب‌وهوای جهان عوض شود و شاید منطقه سیستان هم بارندگی داشته باشد و ما به این امید زنده‌ایم. خیلی‌ها با شرایط مدفون‌شدن زنده مانده‌اند و دیگر چیزی نمانده و تمام. این‌جا خیلی‌ها فقط زنده‌اند و زندگی نمی‌کنند. کسانی که از مناطق دیگر می‌آیند برایشان اصلا شرایط زندگی ما قابل قبل نیست، مخصوصا وقتی طوفان را می‌بینند. اما امید برای ما زنده است، برای این‌که در خاکمان زندگی کنیم و نفس بکشیم، حتی اگر این نفس پر از شن باشد. آن‌قدر امیدواریم که وقتی فقط صحبت از منطقه آزاد سیستان شد برخی از این امید برگشتند.

با من شرط بسته‌اند که تا اشکم درنیاید به زابل برنگردیم و خانه آخر دیگر توانی برایم نمی‌گذارد. بغضم می‌شکند لب‌هایم از شدت گرما ترک خورده، شن انگار توی گلویم انباشته شده و گوش‌هایم دیگر نمی‌شنوند، من فقط چند ساعت مهمان دردشان بوده‌ام و فکر می‌کنم اینها که هر لحظه دارند با این درد زندگی می‌کنند، چه می‌کشند و حرف خودشان یادم می‌آید که گفتند ما فقط زنده‌ایم اما زندگی نمی‌کنیم و ‌ای‌کاش راهی باشد که زندگی کنند.

حس می‌کنم تمام خوشی و خوشبختی‌ام همراه طوفان امروز زابل رفته، شاید خوشبختی‌ام زیر ریگ‌های روانی که خانه‌ها را دفن می‌کردند و هجومشان را امروز کم ندیده بودم دفن شده باشد، اصلا شاید خوشی‌ام مثل هیرمند مرده باشد. امروز اندازه تمام سی سالِ بودنم تلخی دیدم و درد، امروز هیرمند خشک دیدم، قایق‌های به خاک نشسته دیدم، خانه‌های دفن شده در ریگ ، بچه‌ای دیدم که تشنه خوشبختی بود، زنی که التماس آب می‌کرد، طوفان شنی دیدم که گویی از صحنه روزگار می‌توانست محوت کند، امروز آشیانه‌هایی دیدم که به‌هر راهی دلم رضا نمی‌شود به خانه دانستنشان ...

این‌جا ورودی هیرمند از افغانستان به ایران است، اینجا یک روز آبی بوده و آبادانی، می‌دانم باور نمی‌کنید اما آبی و سبزِ قشنگ بوده، این را مردان زبر و خشنی که بچه‌های بیست سال پیش این دیار بوده اند برایم تعریف کردند، مثل رویا، مثل خوابِ خوشی که از آن پریده بودند و دیگر خواب به چشمانشان نمی‌آمد...

 

دیدگاه تان را بنویسید