405 روز بعد از مرگ دلخراش فاطمه در استخر پارک
«معصومه هر روز غروب نزدیکیهای ساعت ٦ که میشود دلش هوای پارک سر کوچهشان را میکند. لباسهایش را میپوشد و چادرش را سر میکند اما جای پارک رفتن کلافه و گریان طول و عرض خانه ٦٠ متری را پشت سر هم میرود و برمیگردد.
به گزارش جی پلاس، ٤٠٥ روز از افتادن دختر ٦ سالهاش، فاطمه، در استخر پارک سر کوچهشان میگذرد و او ساعت ٦ عصر تمام این روزها از تحمل این داغ میگرید. زمان و مکان برای معصومه سر ساعت ٦ عصر سوم خردادماه میان شلوغی مراسم نیمهشعبان و رنگها و نورها جامانده. آن روز عصر فاطمه و مادرش مانند تمام مادر و دخترهای خیابان اسفندیاری شهرک رضویه دست هم را گرفتند و برای شرکت در مراسم نیمهشعبان به خیابان رفتند. پارک کوهسار پر از بچههایی بود که میان هم میلولیدند و بازی میکردند. معصومه به یاد ندارد چه شد که فاطمه دستش را رها کرد. میان آن همه شلوغی هیچ کسی ندید که فاطمه چطور داخل استخر آب افتاد. چند لحظه بعد همه صدای فریادهای معصومه را شنیدند که گفت دخترم توی استخر افتاد اما هیچکس از پمپ غولپیکری که برای گردش آب داخل استخر کار گذاشته بودند، خبر نداشت. فاطمه داخل استخر افتاده بود و در کمتر از چند ثانیه استخوانهایش میان پرههای پمپ پودر شده بود. معصومه دمپاییهای فاطمه را دید که روی آب آمد و آن وقت مامور کنار استخر را مجبور کرد پمپ را خاموش کند.
حالا چیزی نزدیک به یک سال و یک ماه از حادثه میگذرد و دادگاه پیمانکار را مقصر اصلی حادثه معرفی کرده. پیمانکار متخلفی که مجازاتش ٤ ماه حبس و پرداخت نصف دیه انسان کامل (٢١٠ میلیون تومان) است. البته قرار شده نیمی دیگری از مبلغ دیه را هم صندوق تامین خسارتهای بدنی پرداخت کند. به گفته وکیل فاطمه علت تعیین مجازات سبک برای پیمانکار خلافکار پرونده این بود که او سابقه دیگری در این زمینه نداشته است. شاید اگر او روی پمپ غولپیکری که داخل استخر مخفی شده بود را با ورقه مشبک فلزی میپوشاند حالا فاطمه هم مانند همه بچههای دیگر زنده بود و هر روز دست مادرش را میگرفت و برای بازی به پارک میآمد. معصومه خانهدار و همسرش یک کارگر ساده است. آنها یک پسر ٢٠ ساله دارند که از وقتی فاطمه فوت کرده هر روز صبح لباسهایش را میپوشد و به بهشت زهرا میرود و شب برمیگردد. مادرش میگوید: «چند شب پیش خیلی دیر کرد. رفتیم بهشت زهرا دنبالش. کنار قبرها نشسته بود و مات و مبهوت زل زده بود به سنگها.»
گفتند بچه من معلول بود تا گناه خودشان را بپوشانند
حالا هر روز معصومه دختر ٦ سالهاش را تصور میکند که اسباببازیهای پلاستیکیاش را توی اتاق ریخته و با آنها بازی میکند. عروسک پارچهایاش را در آغوش میگیرد و آرام و زیر لب با او حرف میزند و درددل میکند. حرفهای خودش را از زبان دخترش فاطمه میشنود که خطاب به عروسکش میگوید. آن وقت خودش را در آشپزخانه میبیند که دور از چشم فاطمه میخندد و توی دلش غنج میزند. میگوید: «چند روز پیش تلویزیون اعلام کرد بچههایی که امسال میخواهند مدرسه بروند برای تست سنجش بینایی اقدام کنند. وقتی این را شنیدم و گریهام بند نمیآمد. فاطمه اگر بود امسال باید مدرسه میرفت. از حالا عزای اول مهر را گرفتهام که آن روز باید چه کار کنم.»
خانه فاطمه طبقه آخر یک آپارتمان سه طبقه با نمای آجری است. درهای این آپارتمانها در روزهای گرم تابستان باز است و فضای راهرو با داخل خانه با یک پرده توری سفید رنگ از هم جدا میشود. داخل خانه پر از عکسهای فاطمه است که لبخند میزند و آرام و ساکت همه چیز را تماشا میکند. دور تا دور را با پشتیهای کوچک پوشاندهاند و تلویزیون کوچک خانه یک سریال تلویزیونی ژاپنی پخش میکند. مهدی پسر ١٠ ساله معصومه خانم هم گوشه خانه نشسته و زل زده به صفحه تلویزیون. میگوید: «کلاس هشتمم میرم نهم.» این را میگوید و دوباره خیره و بیحرکت تلویزیون را تماشا میکند. معصومه دلش از پیمانکار و حرفهایی که همان روزهای اول در یک برنامه تلویزیونی زد، پر است. میگوید: «پیمانکار گفت بچه این خانم عقبمانده بود که افتاده توی استخر. نگفت لبه استخر آنقدر لیز بود که کسی حتی متوجه اتفاق هم نشد. بچه من توی مهدکودک آن قدر تند و فرز بود که دیوار راست را بالا میرفت. آن وقت درست است که به خاطر خودشان بیایند این وصلهها را به بچه من بچسبانند؟ تمام مدارکش توی مهد کودک هست که ضریب هوشیاش از بقیه همکلاسی بالاتر بود. یکی نیست بگه آخه اگر بچهای معلول بود و توی استخر افتاد باید بروند توی تلویزیون بگویند؟ این انصاف است؟ مگر بچه عقبمونده جون نداره؟»
عکسها؛ بازگشت خاطرات و اشک
فکر و خیالهای معصومه خانم وقتی به بنبست میرسد ایکاشهایش شروع میشود. خیره به گلهای قالی با خودش میگوید: «کاش آن روز با هم نرفته بودیم پارک. کاش همسایهها نیامده بودن دنبالمون. کاش میبردمش خونه خالهاش اینا. کاش اون شب بهونه میگرفت...»ای کاشهایی که انتهایش اشکهایی از ناچاری و درماندگی است.
برای فرار از دلتنگی آلبوم عکسهای فاطمه را روبهرویش میگذارد و یکییکی عکسها را تماشا میکند؛ عکسهایی که فاطمه در آن با پیراهن سفید رنگ کنار سفره هفت سین مهدکودک نشسته و خیره به دوربین در کنار همکلاسیهایش لبخند میزند؛ عکسهایی که فاطمه کنار مهدی برادر بزرگترش ایستاده و با هم شمع کیک تولدشان را فوت میکنند.
مهدی برادر فاطمه میگوید: «من و فاطمه هر دو سیام مرداد به دنیا آمدیم. هر سال مادرم تولد ما را با هم میگرفت. مامان بعضی وقتها برای فاطمه چون کوچکتر بود، هدیه تولد میگرفت و به من درگوشی میگفت که چون بزرگتر هستم ساکت باشم تا وقت کادویم برسد. من هم هیچی نمیگفتم. امسال تولدمان را توی بهشت زهرا گرفتند.»
مهدی اینها را میگوید و تندی به اتاق خواب میرود. شلوارک قهوهای رنگش را با شلوار خاکستری رنگ عوض میکند و از خانه بیرون میزند. معصومه بغض میکند و ناگهان گودی کبودرنگ زیر چشمهایش پر از اشک میشود. میگوید: «از وقتی فاطمه توی استخر افتاد و ناپدید شد آرام و قرار از خانه ما رفت.» به جایی که چند لحظه پیش مهدی نشسته بود، اشاره میکند و میگوید: «این مهدی را میبینی ساکت گوشه خانه نشسته، دلش از دعواهای من و پدرش خون است. شبهای اول شوک بودم و حتی نمیتوانستم گریه کنم. چهلم فاطمه را دادیم بیقراریهایم شروع شد؛ دیگر توی خانه بند نمیشدم. شوهرم وقتی شبها خسته و کوفته از کارگری میآمد شروع میکردم به بهانهجویی. آن روزها هنوز به حرفهایی که همسایهها پشت سرم میزدند عادت نکرده بودم. میگفتند این بلد نبوده بچهاش را نگه داره که افتاده توی آب. حرفهایشان را میشنیدم و بغض راه گلویم را میگرفت و بهانهگیری میکردم. آن قدر جروبحثمان ادامه پیدا میکرد که به دعوا ختم میشد. مهدی میرفت توی اتاق و در را میبست و گوشهایش را میگرفت برای خودش کتاب میخواند.»
قول داده بودم برایش پیراهن توری سفید بخرم
معصومه خانم بدوبدو میرود توی تنها اتاق خواب خانه و با یک بغل لباس دخترانه برمیگردد. یکییکی و با حوصله آنها را روی زمین میگذارد و میگوید: «چندماه پیش که رفته بودم کربلا اینها را برای فاطمه سوغات آوردم. یک پیراهن توری سفید رنگ که حاشیه دامن بلندش را سنگدوزی کردهاند، یک چادر مشکی و مقنعه سفید نماز که بالای سرش پر از منجوقهای سبز و قرمز رنگ است.» میگوید: «قول خریدن اینها را از چند وقت پیش بهش داده بودم.» چادر مشکی فاطمه را باز میکند و میگوید: «ببین چقدر خوشگله؛ من همیشه میگویم چهار تا بچه دارم. وقتی میخواهم برنج بریزم برای فاطمه هم میریزم و سهم غذایش را میدهم به پرندهها.»
آخیی😢 دلم خیلی میسوزه 😢 خدا بهشون صبر بده