خیابان هایی که بوی «مواد» دارند

«ملک‌آباد» هم شبیه «نصیرآباد» (جایی که روایت گورخواب‌ها رقم خورد) خیلی‌ها را به هوای جنس ارزان و مفت، به اینجا کشانده است! مشتری هایشان هم کم نیست.

لینک کوتاه کپی شد

به گزارش جی پلاس، اهالی می‌گویند، قاچاق فروش ها کارشان را بلدند. مامور هم که بیاید، تا بخواهند لو بروند اجناس شان را داخل چاه اسید نابود می‌کنند. این اتفاق البته آنقدر به ندرت رخ داده که هیچ کدام از ملک‌آبادی‌ها، صحنه بگیر و ببندهای پلیسیرا یادشان نیست!

ملک‌آباد تنها یک پاسگاه دارد که آن هم متعلق به بخش مرکزی منتهی به هشتگرد است. اما همین یک واحد هم اهالی را راضی نگه نداشته، می‌گویند بیشتر آمدن‌ها و رفتن‌هایشان نمایشی است، زورشان هم به مصرف‌کننده‌ای می‌رسد که برایش فرقی نمی‌کند، گوشه خرابه بخوابد یا گوشه زندان! وگرنه اهالی حتی پلاک خانه‌های قاچاقچیان را هم از برند!


بخش «بالانشین‌ها» و بخش «پایین‌نشین‌ها»... برای همین از این شهر که خارج می‌شوید، حال و هوایتان با زمانی که وارد می‌شوید، فرق می‌کند، حتی دیوارهای بلند قزل‌حصار همیشه ایستاده هم نمی‌تواند از دلگیری غروب‌های «اینجا» کم کند. ملک‌آباد همیشه چیزی به نام «شهریت» کم دارد، حتی اگر نامش را بخواهند از «ملک‌آباد» به «حافظیه» تغییر دهند!


«خط» این گزارش با یک «سرنخ» شروع شد، سرنخی که ما را به هوای دیدن خانواده‌های زندانیان «قزل حصار» به «ملک‌آباد» کشاند. پیش از آنکه به اینجا وارد شویم شنیده بودیم که دورتا دور زندان قزل حصار که حالا به زندان کرج تغییر نام داده، پر از بساط بی‌خانمان‌هایی است که پیشترها سرپرستی به نام «پدر» خرجی‌شان را فراهم می‌کرد. آنهایی که دست روزگار از سر نداری، به اجبار، اطراف زندان را برایشان جای خانه کرده بود، اما پایمان که به «ملک‌آباد» رسید، خبری از هیچ کدام از این حرف‌ها نبود. دور تا دور زندان را که چرخیدیم، جز تعداد انگشت‌شماری ملاقاتی، کسی برای بی‌خانمانی، آواره نبود! دیوارهای زندان را که پشت‌سر گذاشتیم به شهری رسیدیم که شهرتش را بیشتر از آنکه مدیون زندان پر حاشیه‌ای همچون «قزل حصار» باشد، وامدار حال و روز آدم‌های بخت‌برگشته‌ای بود که به هوای جنس ارزان‌تر!، کیلومترها راه را تا اینجا آمده بودند!


«ملک‌آباد » که این روزها اسم و رسمش با «شهر» شناخته می‌شود، پیشتر‌ها روی پیشانی‌اش روستا خورده بود. قصه شهری شدنش، به روزگاری بر می‌گردد که خیلی‌ها به بهانه خرید خانه‌های ارزان، بار و بنه‌شان را جمع کردند و به اینجا آمدند. پیدا کردن خانه‌های ارزان زیر 18 میلیون تومان در ملک‌آباد بقدری راحت است که بخواهید در تهران یک عابربانک پیدا کنید. سرو ته خیابان‌های لوکسش را به چشم که نه به قول اهالی دید بزنید، می‌رسید به سایرخانه‌های 20-30 متری 15-16 میلیون تومانی که دلیل خیلی‌ها برای مهاجرت به این نقطه بوده است. آنقدرها که خیلی‌ها اعتراف می‌کنند آنچه امروز «ملک‌آباد» را «ملک‌آباد» کرده، همین یک دلیل ساده، یعنی پیدا کردن یک چاردیواری ارزان و بی‌دغدغه است!


دلیلی که البته چند سال نگذشته به بلای جانشان تبدیل می‌شود، مثل ریسمانی به دورپایشان می‌پیچد و وادارشان می‌کند تا عطای «ارزانی» را به لقای «حفظ جانشان» ببخشند. شبیه غلام، کارگر ساده (کارخانه.... در 2 کیلومتری ملک‌آباد) که 5 سال پیش از شهرک ابریشم (چهار کیلومتری زندان قزال حصار) به «اینجا» آمده تا بلکه سرنوشتش را کمی راست و ریس کند اما اوضاعش که بسامان نشده، هیچ! همان داشته‌هایش را هم پای نداشته‌های دیگران ریخته است. خودش می‌گوید همان زمان یک خانه 57 متری حوالی خیابان‌های «میثم» خریده، اما چند سال نگذشته، از رفت و آمدهای مشکوک چند زن و مرد، دستش لرزیده، طبقه بالای ساختمان را در ظاهر یک زن، ماهی 200 هزار تومان اجاره کرده، اما در باطن آنچه می‌دیده چیزی فراتر از رفت و آمدهای ساده بوده است.: «اسمش این بود که یک زن اجاره کرده، اما شبی، حداقل 10 مرد با سرو وضعی که داد می‌زد، چکاره‌اند میهمانش می‌شدند، کم کم فهمیدیم که خودش تنها نیست، خانه را با یونولیت تقسیم‌‌بندی کرده و هر قسمتش را به یک زن و مرد اجاره داده است، اصلاً کارش همین بود نه اینکه مخفی کاری کند، نه! همه می‌دانستند. اصلاً خیلی‌ها مشتری شماره‌دارش بودند، وقت می‌گرفتند و ماهی یکی دوشب، کوپن می‌خریدند!»


حرف‌های غلام البته فراتر از همه این حرف‌ها بود، دلش پر بود از همه آن چیزهایی که دیده و شنیده، از شبی که به زور کتک، یکی از عربده‌کش‌های زبان نفهم را از خانه بیرون کرده است. از همه آن شب‌هایی که شیفت شبش را به زور با یکی دیگر طاق زده تا فکر و خیالش از بابت زن و دخترش راحت شود، اما نشده که نشده، دست آخر هم، خانه را زیرقیمت فروخته و رفته است. حالا خانه‌اش شده پاتوق همان عده‌ای که یک روز جای خوابشان، جلوی راهروی درهای ورودی بود. همان‌ها که حالا درها و شیشه‌ها را شکسته و یک گوشه‌ دنج جا خوش کرده‌اند. غلام می‌گوید حال و روز خیلی‌ها شبیه اوست.


خیلی‌ها که به ناچار از ترس جان و ناموس شان، خانه‌های چند ده متری نقلی‌شان را رها کرده و رفته‌اند، نه مشتری پایش خوابیده و نه مستأجری که حال و روز آشکارشان را نداند، برای همین تنها راه چاره را فرار دیده‌اند، تا شاید هر از مدتی روزی مثل امروزراهشان را کج کنند و خانه‌شان را از دور دید بزنند.


روبه‌روی کمر ‌بندی ملک‌آباد، آنجا که تا چشم کار می‌کند زمین کشاورزی دیده می‌شود و باغ‌های اعیان نشین‌ها، روایت خانه‌ها بازهم شبیه همین جاست. برای همین ساعت که به نیمه‌های غروب نزدیک می‌شود هیچ کس، حتی آنها که زمین شان آن دوربرهاست، جرأت نمی‌کنند کلاهشان افتاد بردارند. روایت این قسمت شبیه خیابان‌های «میثم» و «لاله» است. اهالی می‌گویند، خانه‌های خالی پاتوق همیشگی شان است، دورهم زن و مرد گعده می‌گیرند و مصرف می‌کنند. خانه‌های خالی کمربندی جای مصرفشان شده و خانه‌های آجری نه چندان روبراه خیابان‌های مشهور هم جای خرید اجناس ارزان قیمت.
«ملک‌آباد» هم شبیه «نصیرآباد» (جایی که روایت گورخواب‌ها رقم خورد) خیلی‌ها را به هوای جنس ارزان و مفت، به اینجا کشانده است! مشتری هایشان هم کم نیست. اهالی می‌گویند، قاچاق فروش ها کارشان را بلدند. مامور هم که بیاید، تا بخواهند لو بروند اجناس شان را داخل چاه اسید نابود می‌کنند. این اتفاق البته آنقدر به ندرت رخ داده که هیچ کدام از ملک‌آبادی‌ها، صحنه بگیر و ببندهای پلیسی را یادشان نیست!


اقتصاد شهر روی مدار «شیشه» می‌چرخد
«شیشه» جنس غالب این روزهای مصرف‌کننده هاست. برای همین از خیابان‌های اصلی که می‌گذرید، چهره‌های تکیده ژولیده بی‌رنگ و روی دست به عصا، یادتان می‌اندازد که اینجا «اقتصادش» روی چه مداری می‌چرخد! فرقی هم ندارد هم زن می‌بینید و هم مرد! اما کودک بین شان به ندرت دیده می‌شود، گرچه حال و روز «قرعه عرب‌آباد»، جایی در دور دست‌های جاده کمربندی، حتی با خود کمربندی هم زمین تا آسمان توفیر دارد.
مجید که 4 سال پیش از کرج به ملک‌آباد آمده و حالا صاحب یک تعمیرگاه به نسبت روبراه است درباره این قسمت، حرف‌های عجیبی می‌زند. خودش می‌گوید که اینجا روایت مصرف‌کننده‌ها، آشکارتر از همه جاست. یک کارتن یخچال یا ملحفه‌هایی که از سطل‌های زباله به دست آمده، حکایت چاردیواری برخی از آدم‌های آنجاست. خیلی هایشان هم مشتری‌های پروپا قرص «محله هرندی» بوده‌اند که 120 کیلومتر از تهران تا اینجا دویده‌اند تا پاتوقی که روزی به لطف شهردار تهران از دست داده‌اند، کمی دورترها دوباره از نو به پا کنند! برای همین بیابان‌های اطراف قرعه عرب‌آباد، مملو از آدم‌هایی است که داخل چاردیواری جا خوش کرده‌اند. اینها همان‌هایی هستند که شب‌ها، داخل زمین‌های مزروعی آتش روشن می‌کنند و روزها از هرکجا که دست شان برسد جنسی برای دود کردن پیدا می‌کنند! کارو بارشان سکه نیست، اما به گفته اهالی، بد هم نیست. روزی‌شان بیشتر از وسایل داخل خودروها و ویلاهای اطراف جور می‌شود، یعنی شغل اصلی اغلب شان خرده دزدی است؛بهارها، محصولات کشاورزی می‌دزدند و زمستان‌ها هم از زور سرما، ویلاها را خالی می‌کنند. ویلادارهایی که زورشان می‌رسد. مجید می‌گوید که دزدی خودروها آنقدر رایج است که «مالخری» این روزها یکی از شغل‌های پر درآمد ملک‌آباد است.

حرف‌های او البته دروغ نیست. به میدان اصلی شهر که می‌روید چشم تان تا کار می‌کند، ضایعاتی می‌بینید. اسمشان «ضایعاتی» است، اما شغل اصلی شان «مالخری» است. اصلاً 80 درصد ضایعاتی‌های اینجا، کارشان مالخری است! بیشترشان هم در خیابان طالقانی مغازه دارند. چندتایشان البته با شکایت اهالی پلمب شده‌اند، اما چند روز نگذشته دوباره روز از نو روزی از نو! سیم‌های برق، آلومینیوم، پست‌های برق و تلفن، شیرآلات ساختمانی، هر چه و هر چه که فکرش را بکنید در بساط ضایعاتی‌ها جا خوش کرده، قیمت‌شان هم متغیر است، اما دنبال جورکردن جنست که باشی با تو راه می‌آیند، اصلاً دست و دلبازی شان به نرخی بستگی دارد که پای جنس شان داده‌اند. اهالی اینجا، اما دل خوشی از ضایعاتی‌ها ندارند، می‌گویند تا وقتی هستند، اعتیاد و دزدی و فحشا هم هست!
مجید می‌گوید ترسوها کارشان «زباله گردی» است. هم دردسرش کمتر است و هم پولش بیشتر! اصلاً همین که جنس موادشان جور شود، کافی است. با راضیه وقتی آشنا می‌شوم که تا نیمه‌های تنش، توی یک سطل زباله روبه‌روی تنها شلتر زنانه شهر، خم شده، صورتش سیاه و چروک خورده است، اما لباس‌های تنش چز پالتوی سبزرنگ پشمی پاره‌ای که پوشیده، بد نیست. خودش می‌گوید 30 ساله است، اما شبیه همه هم دوره ای هایش نیست. روزها لای زباله‌ها چرخ می‌زند و شب‌ها در شلتر زنانه می‌خوابد. قبل از جمع کردن ضایعات، تن فروشی می‌کرده! اما از وقتی پایش را داخل شلتر گذاشته، گذشته‌اش را هم گذاشته پشت در.: «مجبور که باشی به هر کاری تن می‌دهی، پشت همین کمربندی، خیلی وقت‌ها برای 10 هزار تومن، هزار کار کرده‌ام. زورم به دزدی نمی‌رسد، اما وقتی درد خماری میزند به کله‌ات، تنت که هیچ، بچه‌ات را هم می‌فروشی، خدا را شکر، با اینکه تعداد رابطه‌ها را یادم نیست، اما وقتی شلتر آمدم، آزمایشاتم همه منفی بود، نه ایدز داشتم و نه هپاتیت. باز من وضع بهتری دارم.» با دستش اشاره می‌کند به «مریمی» که دوان دوان در حال آمدن به سمت شلتر است. می‌گوید الان وقت ناهار است و کم کم سر و کله زن‌ها پیدا می‌شود.


راضیه می‌گوید، این زن را ببین! معلوم نیست چند بار چند بچه سقط کرده، و آخرین بار همین 8 ماه پیش، توی یکی از همین زمین‌های کشاورزی، لای سبزی‌ها، زایمان کرد، مردم دورش جمع شده بودند و او هم فقط جیغ می‌زد، اما نه آمبولانسی در کار بود و نه بیمارستانی، تا چند ساعت بعد که بردنش به یک درمانگاه نزدیک شهر، بعد فهمیدیم که بچه‌اش را گرفته‌اند و برده‌اند بهزیستی! چقدرش راست است با خودش!


راضیه 10 سال است که هرویین و شیشه مصرف می‌کند. از ضایعات فروشی، روزی 4 تا 10 هزار تومان درآمد دارد. هرویین را گرمی 20 هزار تومان جور می‌کند و از «فردیس کرج» به هوای جای امن‌تر به اینجا آمده. اما ترس‌های شبانه و خفت‌گیری‌های نیمه شب، تا همین چند وقت همیشه همراهش بوده! تا اینکه چند ماه پیش به این مرکز معرفی شده و حالا هم وعده‌های غذایی گرم دریافت می‌کند و هم جای خواب دارد و هر موقع هم مشکلی داشت، یک نفر به دادش می‌رسد. می‌گوید اینجا دکتر و دوایش هم رایگان است. راضیه که تا قبل از این، لای‌به‌لای مردها، پشت خرابه‌های کمربندی می‌خوابیده، می‌گوید بعضی وقت‌ها، 7-8 نفری دوره‌اش می‌کردند و مجبور بوده به خواسته‌شان تن بدهد.
کمی دورتر از شلتر زنانه، چند کوچه پایین‌تر، شلتر مردانه است که روزانه حداقل 20 تا 25 نفر را پذیرش می‌کند. یک مرکز ترک اعتیاد هم وجود دارد که کارش با آنها فرق می‌کند. به نزدیکی‌های ظهر که نزدیک می‌شویم، مردها هم کم کم راهشان را به سمت شلتر کج می‌کنند. غذای اینجا البته باب میل خیلی‌ها نیست، اما مشتری‌هایش را راضی نگه می‌دارد. اصلاً خیلی از اهالی خودشان هم داوطلبانه کمک می‌کنند! اما در آن سو، برخی اهالی دل خوشی از این مراکز ندارند. مثل «آمنه» که تا ضبط من را می‌بیند با چهره معذبی جلو می‌آید و می‌خواهد که درد دلش را بشنوم. شوهرش کارگر کارخانه چوب‌بری در همین اطراف است و روزگارشان هم بد نیست، اما حرفش با صحنه‌هایی است که این روزها کم ندیده است. «چند وقت پیش پسر 9 ساله‌ام یک وسیله دستش گرفته بود که نمی‌دانست چیست، با بچه‌ها وقت برگشتن از مدرسه، از کنار زمین کشاورزی پیدا کرده بودند. وقتی دیدم، دست و دلم لرزید، یک وسیله پیشگیری از بارداری بود! متأسفانه این جور چیزها کم نیست، مرکز به معتادان می‌دهد و آنها هم همین دور و برها استفاده می‌کنند و می‌اندازند گوشه‌ای! یعضی وقت‌ها می‌مانم که به بچه‌ام چه جوابی بدهم»

 


اهالی پلاک خانه قاچاقچیان را هم ازبرند
اهالی ملک‌آباد جز قومیت‌هایی که از غرب و شمال غربی کشور آمده‌اند، اهل افغانستان هم هستند. آنها البته بیشتر روی زمین‌های اجاره‌ای، کشاورزی و صیفی کاری می‌کنند. یعنی تهرانی‌ها زمین می‌خرند و آنها هم روی زمین، سبزی می‌کارند.
ملک‌آباد تنها یک پاسگاه دارد که آن هم متعلق به بخش مرکزی منتهی به هشتگرد است. اما همین یک واحد هم اهالی را راضی نگه نداشته، می‌گویند بیشتر آمدن‌ها و رفتن‌هایشان نمایشی است، زورشان هم به مصرف‌کننده‌ای می‌رسد که برایش فرقی نمی‌کند، گوشه خرابه بخوابد یا گوشه زندان! وگرنه اهالی حتی پلاک خانه‌های قاچاقچیان را هم از برند! اما اسم خیابان «لاله‌ها» که می‌آید (آنجا که بیشتر قاچاقچیان ساکنند) اهالی تنشان می‌لرزد. می‌گویند اینجا جایی شبیه خاک سفید تهران است. اینجا برخی‌ها که دستشان به دهانشان می‌رسد، روی خانه‌هایشان دوربین بسته‌اند. شغل بیشتر ملک‌آبادی‌ها، کارگری است. اطراف ملک‌آباد پر از کارخانه‌هایی است که کارگر می‌خواهند. اما بعضی‌هایشان هم شبیه «نور محمد» چوپانند. با او زمانی برخورد می‌کنیم که لای زمین‌های کشاورزی، دنبال مصرف‌کننده می‌گردیم. آتشی که برای گرم کردن سیخ تریاکش روشن کرده توجه ما را جلب می‌کند. 70 رأس گوسفند آورده تا لای زمین‌ها بچرند. خودش بی‌پول و بی‌مایه است، اما از چوپانی ماهی 600 -700 هزار تومن درآمد دارد. ما را که می‌بیند، کتری‌اش را به هوای رد گم کنی روی منقل می‌گذارد، اما آشناتر که می‌شویم، می‌گوید هر گرم را 3 هزار و 500 تومن می‌خرد. ظاهرا قیمتش نسبت به جاهای دیگر، مفت مفت است. نورمحمد در ملک‌آباد خانه دارد و یک سر عائله! برادر کوچکش، نگهبان یکی از همین ویلاهای روبه‌روست. می‌گوید پولی نمی‌گیرد، فقط نگهبانی می‌دهد تا از سرما جایی تلف نشود. خانه 50 متری‌اش را چند سال پیش، متری 100 هزار تومن، معامله کرده، حالا هم ناراضی نیست. خودش می‌داند با آدم‌های اینجا چطور کنار بیاید.


روایت بالانشین‌ها و پایین نشین‌های ملک‌آباد
می‌گوید اینجا گرمخانه ندارد، شلترها هم یک سالی می‌شود که راه افتاده‌اند. تا پیش از این خیلی‌ها، روی زمین‌های کشاورزی، می‌خوابیدند و بلند می‌شدند، اما الان خانه‌های خالی هم به جای خوابشان اضافه شده. ورودی ملک‌آباد البته با توصیفاتی که خوانده‌اید، متفاوت است.
آنجا نه خبری از «مصرف‌کنندگان تابلودار بلاتکلیف» است و نه خبری از «مالخرهای همیشه در صحنه!» جاده آسفالتی منتهی به میدان اصلی، پر است از تالارها و باغ‌های مجلل عروسی و تشریفات که معلوم نیست چرا رد پایشان، پشت میدان اصلی شهر، متوقف شده.... اهالی می‌گویند سرمایه‌دارها، اعتنایی به شهر ندارند، همین که حال باغ و ویلاهایشان روبه‌راه باشد، برایشان کافی است.
اصلاً همین صحنه‌ها، چهره «ملک‌آباد» را به دو بخش تقسیم کرده است. بخش «بالانشین‌ها» و بخش «پایین‌نشین‌ها»... برای همین از این شهر که خارج می‌شوید، حال و هوایتان با زمانی که وارد می‌شوید، فرق می‌کند، حتی دیوارهای بلند قزل‌حصار همیشه ایستاده هم نمی‌تواند از دلگیری غروب‌های «اینجا» کم کند. ملک‌آباد همیشه چیزی به نام «شهریت» کم دارد، حتی اگر نامش را بخواهند از «ملک‌آباد» به «حافظیه» تغییر دهند!

 

دیدگاه تان را بنویسید