ساعت سه بعد ازظهر روز بیست و ششم خرداد ماه است. از لحظه ای که دفتر سایت را به سمت خیابان جمهوری ترک می کنم با صحنه هایی مواجه می شوم که گرچه پیش از این هم بارها دیده بودم، اما همه شور و هیجان بود. انگار برای این دسته از مردم فرقی ندارد که آخرین روزهای بهار باشد با آفتاب سوزان در ساعتی که خورشید هر چه انرژی دارد بر سرشان می تاباند یا روزهای سرد زمستانی که برف و باران حتی راه رفتننشان را هم دچار اختلال می کند! به اولین ایستگاه اتوبوس رسیدم، جمعیتی به غایت متراکم که منتظر اتوبوس بود، اولین اتوبوس، دومین اتوبوس، سومین اتوبوس از راه رسید و من به سختی موفق شدم روی پله پایین بایستم و از ترس اینکه به دوربینم صدمه ای نخورد، آن را بالا گرفتم. اتوبوس به کندی حرکت می کرد و مسیر تاکسی ها و سواره رو کندتر و سخت تر. چهارراه ها را که طی می کردی سر هر کدام، جمعیتی را می دیدی که منتظرند کسی آنها را سوار کند تا به بهارستان برسند و دیگران در پیاده روها، در حرکتند. از چهارراه استانبول دیگر مسیر به کلی بسته شده و هیچ وسیله نقلیه ای اجازه عبور نداشت و حالا تو هم همراه خیل جمعیت حرکت می کنی و باید با دوربینت شکوه این حماسه را به تصویر بکشی. راستی بغض هایی که می ترکید را چگونه می توان به تصویر کشید؟!!! میدان بهارستان پر بود از هموطنانی که آمده بودند تا به احترام فرزندان این آب و خاک سر تعظیم فرود آورند. اشک ها در اینجا رنگی دارد؛ متفاوت با مشایعت ها و عزاداری ها معمول! گویی مردم هم، رنگی دیگر شده اند. همه آنها که مشایعتشان می کنی زنده اند و مگر نه اینکه خداوند در قران کریم فرموده: و لاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا؛ بل احیا عند ربهم یرزقون. گویی امروز بسیج معنا و مفهموم همان روزها را پیدا کرده؛ همان روزهایی که پدرت و برادرانت همدوش اینها برای مصاف دشمن رفته بودند و خودی و غیر خودی رنگی نداشت. جوانی ۲۷-۲۸ ساله را می بینی که بر روی ویلچر نشسته بود و به نظر می رسید معلولیتی همیشگی دارد، گرمای آفتاب، صورتش را سرخ کرده بود، و عرق روی پیشانی اش نشسته. وقتی پرسیدم با این سختی چرا آمدی؟ فقط گفت: مگر شهدا برایشان سخت نبود که بروند و از جانشان بگذرند. دیگری می گفت: اینها سربازان وطنم بوده اند و من نه امروز، که همیشه آمده ام تا به آنها ادای احترام کنم و باز هم خواهم آمد تا فرهنگ این سرزمین برای همیشه جاودانه بماند. از پشت سر صدای خانمی که به نام تو را صدا می کند، برت می گرداند تا بدانی کیست؟ آشنایی است که هیچ توقعی برای شرکتش در این مراسم نداری و حیران مانده ای از آمدنش. خانمی جوان بر دیواری تکیه داده و اشک هایش به گونه ای جاری است که گویی عزیزی را از دست داده است. به روشنی سن و سالش کمتر از آن بود که آن دوره را درک کرده باشد. اما می گفت: از دیشب حال دگرگونی داشتم و امروز باید می آمدم، بچه کوچکم را خانه گذاشته و آمده ام تا اگر برای دقایقی هم شده؛ در میان این جمعیت و همراه آنها باشم. نوجوان بود و هنوز مویی بر صورتش سبز نشده بود و شاید هم سن و سال بعضی از همان هایی که امروز برای بیداری ما آمده اند، بود. پرسیدم: تو که در سال های بعد از جنگ به دنیا آمده ای و نمی دانی که در شرایط جنگ زندگی کردن چگونه است، پس برای چه آمده ای؟ گفت: وقتی داستان زندگی شان را می خوانم، برایم جالب است که خیلی هایشان بچه های درسخوان و موفقی بوده اند و شناسنامه های خود را دستکاری کرده و برای دفاع رفته اند، پس این حداقل کاری است که من انجام داده و امروز به احترامشان آمده ام. حرف ها، همه، بویی از احترام به عزیزانی داشت که روزگاری که دین، وطن و ناموسشان مورد هجمه قرار گرفته بود، رفتند تا مبادا خدشه ای به آنها وارد شود و مردانه جنگیدند و جان باختند و امروز پس از سال ها آمده اند تا شاید آنهایی را که راحت از کنارشان می گذرند، تلنگری زده و به من و تو نیز؛ تا یادمان نرود که چگونه وجب به وجب این خاک حفظ شده است. مراسم رسمی از تریبون به پایان رسید و حالا این خیل جمعیت باید پیکرهایی را مشایعت می کرد که بعد از حدود سه دهه آمده بودند، و اما در این میان، بعضی یادشان رفته بود که برای چه آمده اند و اینجا را با صحنه های دعواهای سیاسی اشتباه گرفته بودند و گویا نمی دانستند که شهدا به هیچ حزب و جناحی تعلق ندارند و همگی با یک هدف مشترک و به فرمان رهبر فرزانه شان، خمینی کبیر رفته بودند تا مبادا دشمن هوا برش دارد که می تواند کاری کند و... به هر سختی بود با فشار جمعیت خود را از میدان بهارستان بیرون کشیدم و وارد خیابان جمهوری شدم، افراد به طور خودجوش نقش انتظامات مراسم را بازی می کردند تا راه را برای عبور کامیون حامل شهدا باز کنند و آسیبی به کسی نرسد. عده ای نوحه سر داده بودند و بر و سینه می کوبیدند، جمعی دیگر هروله کنان پیشاپیش شهدا در حرکت بودند، هر چند متر که جلوتر می رفتی، اسپندی بود و آتشی برافروخته یا آب گوارایی که در این تشنگی بسیار می طلبید نوشنیدنش و آنگاه سلام بر سالار تشنه لبان، عطشت را فرو می نشاند. شعبان است؛ اما گویی تاسوعا و عاشورا را تجربه می کنی! ... حالا خورشید به سرخی کامل گراییده بود و صدای اذان بود که در فضا طنین می افکند و کاروان شهدا به میدان امام خمینی (س) رسیده بود. باید با توقفی کوتاه، جانت را به وجود مبارکشان تبرک می کردی چون از کجا معلوم تا کاروانی دیگر کی از راه رسد؟! حالا دیگر چند تصویر گرفته ای که شاید بتوانند بار گزارش شکوه به یادماندنی این مراسم را به دوش بکشند! پس باید به دفتر سایت برگردی و... به قلم منصوره جاسبی
دیدگاه تان را بنویسید