محمد پورثانی، طنز نویس مصداق بارز ضرب‌المثل ایرانی «فلانی دستش سبز است» و یک سبزانگشتی تمام عیار با چشم و ابروی مشکی شرقی بود. باغبانی، باور عمیق و نحوۀ سلوک او در سراسر زندگی‌اش بود...

ایلنا؛ من دختر محمد پورثانی در خانه‌‍‌ای به دنیا آمدم که حیاط بزرگی داشت.سرتاسر  یک طرف حیاط باغچه‌ای بود که دیوارش زیر گل‌های اقاقیا و پیچ امین‌الدوله پنهان شده‌ بود. دور تا دور حوض وسط حیاط هم گلدان‌های یاس رازقی و شمعدانی چیده شده‌بود.گل‌های زیبا و خوشبویی که در بیشتر خانه‌های قدیم تهران وجود داشت. هرکسی به حیاط خانۀ ما پا می‌گذاشت با دیدن آن همه درخت و گل مبهوت می‌شد. راز این‌همه سرسبزی و زیبایی،عشق پدر به طبیعت بود. از پنجره چشم‌هایم می‌دیدم که او با گل و گیاه چگونه رفتار می‌کرد. پدر، یک نویسندۀ پُرکار بود و من فهمیده بودم، وقتی به باغچه آب می‌داد یا گیاهی را قلمه می‌زد یا درختی را هرس می‌کرد، با تک‌تک آن‌ها حرف می‌زد و احوال‌پرسی می‌کرد. بعد از این گفت‌وگوها بود که خستگی کارهای روزانه از تنش بیرون می‌رفت، گُل از گُلش می‌شکفت و قبراق و سرحال، پشت میز تحریرش می‌نشست.روبه‌روی گلخانه‌ای که گلدان‌های فراوان و غرق گلش به اندازۀ آدم‌های خانه اهمیت داشتند.

خودش در یکی از گفت‌وگوهای رادیویی تعریف می‌کند:«‌ روزی کنار باغچۀ حیاط رادیو (ساختمان میدان ارک) مشغول قدم زدن بودم که یک نفر اربا‌ب‌رجوع به تصور اینکه  باغبان هستم  شروع می‌کند به پرسیدن سؤالاتی در زمینۀ گل و گیاه؛ مثل هرس کردن بوتۀ خرزهره و خاک کردن برگ‌های چنار برای حاصلخیزی باغچه و ...  من هم  با صبر و حوصله پاسخ سؤال‌ها را که سر و کلۀ همکاران برنامۀ «صبح جمعه» پیدا می‌شود. تازه آن ‌وقت است که ارباب‌رجوع می‌فهمد من یک طنز نویسم نه باغبان. »

در فرهنگ شفاهی فارسی‌زبان‌ها، ضرب‌المثل پُرمغزی وجود دارد که از روزگاران قدیم، سینه به سینه نقل شده تا به ما رسیده است: «فلانی دستش سبز است.» مشابه چنین مفهومی را در ادبیات کلاسیک اروپایی می‌توان در کتاب خواندنی «تیستو سبزانگشتی» سراغ گرفت. پسر‌بچه‌ای با انگشت‌های سبزکننده و استعداد خارق‌العاده در باغبانی که خیلی زود می‌فهمد «علم طب برای یک آدم غصه‌دار نمی‌تواند کار مهمی انجام دهد و برای معالجه شدن باید شوق زندگی وجود داشته باشد» و سؤال می‌کند: «آیا قرصی وجود ندارد که امید بیاورد؟»

محمد پورثانی، مصداق بارز ضرب‌المثل خودمان و یک سبزانگشتی تمام عیار با چشم و ابروی مشکی شرقی بود! باغبانی، باور عمیق و نحوۀ سلوک او در سراسر زندگی‌اش بود. اینکه اگر استعداد نوشتن، به‌ویژه طنزنویسی، را در یک جوان می‌یافت، برای کشف آن جوان و شکوفا شدن استعدادش، از هیچ تلاش و کوششی دریغ نمی‌ورزید و نه‌تنها برایش وقت می گذاشت و آنچه را بلد بود، به جوان‌ترها یاد می‌داد که برای آنها از جان، مایه می‌گذاشت. درست مثل یک باغبان که پس از کاشتن بذر، صبورانه و عاشقانه، نگران و مراقب سبز شدن و رویش جوانه‌ها است. این نکته به‌عنوان یک خصلت و ویژگی بارز محمد پورثانی از سوی بسیاری از دوستان قدیم و همکاران او در عرصه مطبوعات و رسانه‌ها تا خوانندگان جوانی که هرگز او را از نزدیک ندیدند، ذکر شده و راهنمایی‌های فنّی و اخلاقی او را «پدرانه» توصیف کرده‌اند.

 چند سال پیش، هنگام بازدید از یک نمایشگاه کتاب‌های انگلیسی چشمم به کتاب منحصر‌به‌فردی به نام  «Little Green Fingers» افتاد ، ناگهان یاد تیستو افتادم. همان پسربچه‌ای که داستان زندگی‌اش برای ساکنان پنج  قاره کرۀ زمین چنین پیامی دارد: «باید آدم‌ها را خیلی دوست داشته باشیم».ناگهان  پدر را در آن ازدحام و شلوغی نمایشگاه کنار خود یافتم. او را که عاشق این سرزمین چهارفصل و مردمان نجیب‌اش بود.

 همین عشق است که باعث می‌شود پس از گذشت این سال‌ها او را همچنان سرزنده و بانشاط به یاد آوریم و یک عمر قلم زدن عاشقانۀ او را ارج نهیم و برای سرسبزی باغ همچنان بی‌وقفه تلاش کنیم. سرسبزی باغ، تنها آرزوی او بود.

14368..

مریم پورثانی- مدیر مسئول نشر ثانی و عضو هیئت علمی دانشگاه

 

 

 

 

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.