در ا ین مطلب آمده است:درد آنجاست که تمام روز را آویزان ماشینها شوی و غروب، در اوج ناامیدی دست خالی آواره خیابانها.
زمان، تسخیرناپذیر به ظهر میرسد. ونک به سمت تجریش، سوار بیآرتیهای خط 7 میشوم.
در امتداد پیادروها همهچیز عادی است، به میدان قدس که میرسی، باید جور دیگری ببینی.
آفتاب بر سر و گرسنگی در جان، در زاویهای از میدان، یکی چرت نیمروز میزند. یکی روی کارتون با لباسهایی آسفالتشده نماز میخواند. روی جدولهای سبز، تکیه داده یکی به درختی سیگار پشت سیگار دود میکند.
یکی از شهوت کنجکاوی بیقرار دور خودش میچرخد. میشود بیتفاوت رد شد و چیزی ندید.
چنانکه مردم از فلسفه«به من چه!»استفاده میکنند. اما این قیافهها جور دیگری به آدم نگاه میکنند.
این میدان جور دیگری با آدم حرف میزند.
روی مقوایی روی جدولهای سبز و سفید خیابان نشسته است. وسایلش توی یک کیسه برنج است.
«بهزاد» دستش را زیر چانهاش ستون کرده است. به صورتم زل زده و میگوید: «ببین! برایم مثل آب خوردن است روزی اینجا 30 گرم مواد آب کنم و روزی 400-300 تومان کاسبی کنم.
همین الان یه پسره اومده بود، جنس میخواست. وقتی فشار بهم بیاد، دست به هر کاری میزنم، دزدی که جای خود دارد. جنس فروختن که سهل است، جنایت هم میکنم. ولی خب به خاطر اینکه خود در رفاه باشم دوست ندارم صدها خانواده دیگه رو بدبخت کنم.»
در همین لحظه موتورسواری گوشی مسافری که سر خیابان ایستاده است را از دستانش میرباید. بهزاد نگاهی به صحنه میکند و سرش را رو به من میچرخاند و لبخندی میزند!
بهترین روزهای زندگیام سرِمیدان تلف شد
زیر درختی، گوشه میدان قدس در میان رفتوآمد و همهمه جمعیت نشستیم.
به روایت از زندگیشان میپردازند. «سجاد» میگوید: «35سال دارم.
بهترین روزهای زندگیام و جوانی را سر این میدانها تلف کردم.
سنم دارد بالا میرود، نه کاری دارم و نه پساندازی. نمیدانم تا کی آوارگی!
از این سرنوشت مبهم خستهام.» رضا میگوید: «21سال است کار میکنم هیچ جایی نیست که بیمهمان کند.
یکی از پاهایم سرکار سوخت. یک سال خانهنشین بودم. تمام هزینههایش را هم خودم دادم. صاحبکارم اصلا به خودش زحمت نداد یک بار به ملاقاتم بیاید یا حداقل هزینه بیمارستانم را پرداخت کند.»
در همین حال که داریم با هم گفتوگو میکنیم، در آنِ لحظه دوروبرم خالی میشود.
سانتافهای میآید و تمام کارگران میدان قدس آویزانش میشوند. مگر قرار است چند نفرشان را ببرد که اینچنین هجوم میبرند؟ ماشین یک لحظه در زیر آوار کارگران گم میشود. معیاری برای گزینش نیست.
هر کس زودتر بدود و یقه کارفرما را بگیرد و به دست و پایش بیفتد، انتخاب میشود.
این همه تمنا! نگاههای تضرعآمیز کارگران میدانی به کارفرمایان و سرمایهداران روح و روان آدم را شکنجه میدهد.
درد آنجاست که تمام روز را اینگونه آویزان ماشینها شوی و غروب، در اوج ناامیدی دست خالی آواره خیابانهای بیدر و پیکر پایتخت شوی.
آقای وزیر خودت هم باشی این کارو میکنی؟
«محمد» 23ساله است و تا دوم راهنمایی درس خوانده است. «پدرم دیسک کمر دارد.
از بیکاری آواره تهران شدم باید برای مریضی پدرم پول جور میکردم.» میگوید: «همین الان 27 کارتون وسیله بردیم بالا با 10هزار تومان. تازه 2نفر بودیم. هر یک پنج هزار تومان! با حالت طنز میگوید: «آقای وزیر خودت هم باشی این کارو میکنی؟»
«علی» هم بچه هرسین کرمانشاه است. «در یک سوییت 20متری زندگی میکنم.
ماهانه 700هزار تومان درآمد دارم. تقریبا سر ماه نشده جیبم ته میکشد. فقط در حد این است که زنده بمانم. یعنی یک جور بردگی.»
ساعت2بعدظهر سوار اتوبوسهای میدان رسالت میشوم. در اتوبوس، روز را تا این ساعت مرور میکنم.
با این جمله مراد «سالهاست به کار میدانی عادت کردهام» به تحلیل وضع موجود میپردازم.
تمام روز آنها در میدانهای اصلی پایتخت به نگریستن به توده جمعیت پیادروها و انبوه خودروها و خیابانها میگذرد.
«نگریستن به اطراف» سبک زندگی کارگران میدانی شده است.
باید ششدانگ حواسشان به گوشه و کنار میدان باشد. تمام انرژی و وقت آنها صرف «نگریستن» به عبور ماشینهای رنگارنگ با مدلها، سایزها و برندهای مختلف و عابران پیادهروها میشود. تنوع ماشینها و آدمها نگریستن را لذتبخش و این سبک زندگی را استمرار میبخشد.
با میدان مالوف شدهاند. هیچ چیز از نگاه کنجکاو آنها دور نمیماند. تمام روز میدان را در مقام یک«پرسهزن» مصرف میکنند. «نیرو» و «زمان»ی که باید در جای خودش، صرف عمران و آبادانی زندگیشان شود.
کارگری ساده هم گیر نمیآید
نرسیده به میدان، کنار مسجد رسالت پیاده میشوم. هر جا که باشند، معمولا گوشهای جمع شدهاند. پیدا کردنشان خیلی کار سختی نیست. «اکبر»36ساله آرماتوربند و استاد ابزار رومی است. «الان کارگری ساده هم گیر نمیآید!»
اکبر میگوید: «توهین و تحقیرهایی که این کارفرماها به شخصیت کارگرها میکنند، غیرقابل تحمل است.
مثلا کارفرما میگوید برای حمل این کالا 30هزارتومان پول میدهم، وقتی کارش تمام میشود، کمتر از آنچه طی کرده پرداخت میکند. کارگرها هم سطح سواد پایینی دارند و نمیتوانند از حق خود دفاع کنند که این زمینه سوء استفاده صاحبکاران و استثمار و بهرهکشی از کارگران را فراهم میکند.»
این کارگر ادامه میدهد: «یا کارفرماها میگویند کارگر ایرانی نمیخواهیم.» میپرسی چرا؟ میگویند: «کارگر افغانی با مزد کمتر کار میکند. مثلا کار کنترات 200هزارتومانی را با 50 تومان انجام میدهند.
در وطن خودت هم به عنوان کارگر ساده قبولت نداشته باشند، چه تحقیری و چه توهینی بالاتر از این؟ یا یک وقتهایی بوده 6ساعت کار کردیم 30هزار تومان به ما دادند.
خواستیم شکایت کنیم پول کافی نداشتیم، گفتیم به خرجش نمیارزد. کار که نباشد آدم به کارتون خوابی و گدایی میافتد.» درباره مسائل بهداشتی کارگران از اکبر میپرسم: «اکثر کارگرهای میدانی به حمام عمومی میروند که هر بار باید 10هزار تومان بپردازند.» «محمد» هم بچه اسدآباد همدان است. 41سال دارد.
«اگر شهر خودمان کار بود هیچوقت به اینجا نمیآمدم. چه کسی دوست دارد زن و بچهاش را اینجوری رها بکند و در این وضعیت زندگی کند. نه به زندگیام میرسم نه به خانوادهام و نه به خودم.»
کارگران فصلی را دریابید
لیسانس تربیتبدنی و متولد ایذه خوزستان است. گفت: «برگه تو بده خودم برات بنویسم.» بعد چند دقیقه این نامه را برایم نوشت: «اینجانب ایمان احمدی هستم. ساکن اندیمشک. از وقتی چشم به جهان گشودم تا الان که 31سال دارم، یک روز خوش ندیدم. الان هم، لیسانس دارم و از روی ناچاری روی فلکه کار میکنم.
کار که نه البته بیگاری درحد بخورونمیر از روی ناچاری. از یک طرف وجود کارگران افغان و از یک طرف گیردادنهای بیخودی نیروی انتظامی و از طرف دیگر هم شانه خالی کردن بعضی از مسئولان دولتی.
مثلا پارسال در آزمون آموزشوپرورش قبول شدم ولی به دلیل قانون اولویت با خانوادههای فرهنگی من رد شدم. واقعا وضعیت ما «کارگران فصلی» خیلی افتضاح است و از مسئولان خواهشمندیم فکری به حال این قشر زحمتکش جامعه بکنند. مخلص شما ایمان حیدری.»
گوشه میدان امام حسین زانوهایش را بغل گرفته و چانهاش را روی آنها نهاده است. تراز بناییاش، ملاقه و شمشه کارش درون توبره است. بیقرار، سرش را این طرف و آن طرف میدان میچرخاند.
منتظر ترمز کارفرمایی است. گاهی هم بیتفاوت، خیره به زمین، آسفالت را با چوب دستیاش میخراشد. از سوز سرمای صبح خودش را در کاپشنی ایزوله کرده است، طوری که فقط چشمانش عبور را میپایند.
«علی» بچه اندیمشک است. میگوید: «صبح ساعت هفت صبح تا هفت غروب سر میدانم.
روزی 40هزارتومان کار میکنم. 2روز کار میکنم 10روز بیکارم. کارگرهای افغان مشغول کارند و کارگرهای ایرانی باید صبح تا غروب را در این میدان منتظر بمانند که کارفرمایی پیدا شود. نمیدانم این دولتمردان ما که هر روز از این میدانها رد میشوند و وضع ما را میبینند، چرا هیچ کاری برایمان نمیکنند.
ای کاش یک روز، فقط یک روز نه یک ساعت خودشان از سر اجبار میآمدند و اینجا سرمیدان میایستادند تا بفهمند که ما فقط از نگاههای تحقیرآمیز مردم چی میکشیم.» مراد میگوید: «سالهاست به کار میدانی عادت کردم.
هر شب مسافرخانه میخوابم. سه تا بچه دارم. خانوادهام شهرستان هستند.
10ساله کرایهنشین هستم». مراد 37 سال دارد اما تراکم سال روی پیشانی پرچین و شکنش تا مرز 50سالگی میرسد.
میدان امام حسین، سر خیابان 17شهریور پاتوقشان است.
«عبدالوهاب» خوزستانی است. میگوید: من فقط برایت شعر میخوانم: «سالها دل طلب جام جم از ما میکرد/ آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد». «در دادگه داد به کسی داد ندادند/ بیدادگران مهلت فریاد ندادند». «آباد نمیکنی اگر، ویران مکن مرا». میگوید تمام حرف من این اشعار است.
میدانها از این جهت مکان مناسبی برای جمعشدن کارگران هستند که نگاهی پانورامیک به آنها میدهد. یعنی وسیعترین انتخاب را در لذت بردن از قوه بینایی در اختیار آدم قرار میدهند.
یعنی به همهچیز تسلط دارند. از همه طرف دیده میشوند. میدان محل تلاقی خیابانها، پیادروها، ماشینها و آدمها است. تمام این موارد منبع و محل انباشت سرمایه هستند.
میدان از این جهت ایده آلترین جای ممکن برای کارگران میتواند، باشد. به ستارخان میروم. میدان کارگری ستارخان مخصوص کارگران افغان است. از معدود کارگرهای ایرانی حاضر در این میدان عبدالله و کریم هستند.
عبدالله میگوید: «همین 2ماه پیش اینجا بین کارگرهای ایرانی و افغانی به خاطر اینکه چه کسی با کارفرماها برود، دعوا شد که با میانجیگری پلیس خاتمه یافت. از آن روز به بعد کارگرهای ایرانی دیگر اینجا نمیآیند.»
بر درگه خلق بندگی ما رو کشت
سرِ این میدانها چیزی جز رنج تولید نمیشود. میداننشینی پتانسیل این را دارد که آدم را به هر ناهنجاریای بکشاند. نمونهاش «کریم» بچه ایلام است که زمزمه میکند این شعر را: «ای چرخ فلک دوندگی ما را کشت/ بر درگه خلق بندگی ما رو کشت/ای مرگ بیا که زندگی ما را کشت.» عبدالله میگوید به تازگی در خط اعتیاد افتاده است. کریم با دندانهای سیاه و یکدرمیانش و با حالت خماری و نشئگی میگوید: «هوای تهران بدتر از دود سیگار شده است.»
روزنامه همدلی
تهرام/1735