در این مطلب آمده است :انگار نه انگار مردمک چشم‌هایی که مدام این طرف و آن طرف می‌دوند و از شیطنت برق می‌زنند، همان‌هایی هستند که تا دوهفته پیش مات و مبهوت، همه چیز را در سکوت نظاره می‌کردند.
محمدچهار ساله،دست‌هایش رابه نشانه هواپیما از هم باز کرده و دور اتاق غذاخوری«خانه علم» می‌دود.گاهی بچه‌هایی را که مقابل راهش ایستادند با مشت می‌زند و به راهش ادامه می‌دهد. پوست دست و صورتش از شدت سرما ترک خورده و پاهایش سیاه و چرکتاب است.
همان‌گونه که می‌دود راهش را به سمت آشپزخانه می‌کشد و از داخل سطل زباله، چند تکه کاغذ خیس و یونولیت برمی‌دارد و به دهان می‌گذارد و می جود.
در حال جویدن دور و اطرافش را می پاید که کسی تماشایش نکند و مجبورنشود محتویات دهانش را خالی کند.
کاغذها و یونولیت‌ها را قورت می‌دهد و دوباره دست هایش را مثل هواپیما از یکدیگر باز می‌کند و در سالن غذاخوری می‌دود.

گرد سیاهی به دیوارهای خانه
محمد از دو سالگی همراه با پدرش در گاوداری تفکیک زباله کار کرده و وقت‌هایی که گرسنگی امانش را بریده به سطل‌های زباله، پناه برده است.
حالا نزدیک دوهفته است که از صبح تا غروب به خانه علم می‌آید و همان‌جا ناهارش را می‌خورد اما هنوز عادت دارد وقت گرسنگی، سراغ سطل زباله‌های داخل کلاس‌ها یا آشپزخانه برود و با تکه ای از زباله‌ها،هرچه که باشد خودش را سیر کند. محمد و هادی و زهرا از کودکی با پدرشان در اتاق کوچکی گوشه یک گاوداری زندگی کرده‌اند.
صبح زود از خواب بیدار شده و تا غروب کیسه‌های زباله‌های رستوران‌ها را تفکیک کرده‌اند.
هادی 13 سال دارد و فقط سواد خواندن و نوشتن را مدتی در خانه علم یاد گرفته اما زهرا را به اصرار به مدرسه فرستاده‌اند.
حالایک روز است که «خالق»، پدر بچه‌ها بعد از سال‌ها با صاحبکارش مشکل پیدا کرده و دیگر سرکار نمی‌رود.
صبح روز پنج‌شنبه است و خالق و هادی در خانه‌شان خوابیده‌اند.
خانه‌شان اتاقی کوچک با آشپزخانه کوچکی است که از آن به عنوان کمد استفاده می‌کنند.
صدای تلویزیون از داخل خانه به کوچه می‌آید و ساعت یک ظهر، خالق و پسرش هادی با شنیدن صدای زنگ در، رختخواب‌ها را جمع می کنند.
داخل خانه بوی گاوداری می‌آید. رختخواب‌ها را درآشپزخانه روی یکدیگر چیده و گوشه اتاق، یک گاز تک شعله خوراک‌پزی گذاشته‌اند.
خالق، پریشان می‌پرسد:«خیال کردم زهرا نیز اینجا پیش ما خوابیده‌ولی انگار رفته مدرسه». هادی با شلواری که سر زانوهایش پاره شده، روی زمین نشسته و زل زده به تلویزیونی که همین چند دقیقه پیش خاموشش کردند.
خالق پرده آشپزخانه را می‌کشد تا لیوان‌های سیاه شده و ظرف های چرک بسته داخل جارفی معلوم نشود.
می گوید:« مادرشان چهار سال پیش بعد از 13 سال زندگی، گذاشت رفت. همیشه می‌خواست برود و بالاخره این کار را کرد. وقتی با من ازدواج کرد، یک دختر داشت. اسمش بنفشه بود. طلاق که گرفتیم، گفتم من بنفشه را نگه نمی‌دارم. او را برد پیش خودش. حالا دوتایی با هم زندگی می‌کنند. چندتا کوچه پایین‌تر اتاق گرفته‌اند و هر شب یک میهمان مرد دارند». هادی حرف‌های پدرش را می شنود و از جایش بلند می‌شود.
متکایی که پشتش گذاشته را در آغوش می گیرد و با مشت هایش آن را فشار می‌دهد. ناراحت است که دیگر نمی‌تواند برود گاوداری. می‌گوید:« کار گاوداری خوب بود اما سخت بود. هر روز کیسه‌های ضایعات رستوران ها را می‌آوردند آنجا تا ما تمیزشان کنیم؛ کیسه‌‌های پر از برنج و نان خشک و ضایعات دیگر. وقتی تمام می‌شد، فرغون می‌آوردم ضایعات را می ریختم داخلش و می‌بردم برای گاوها تا بخورند.
بقیه را هم می گذاشتیم تا ضایعاتی ببرد». کف دست‌هایش را می‌مالد و دوباره مشت‌هایش را داخل متکا فرو می‌برد.

زندگی برباد رفته
« حالا که از گاوداری اخراج‌مان کردند، باید دوباره بروم زباله‌گردی. کارت بازیافت هم ندارم. باید 350هزارتومان بدهم، بخرم». هادی از روزهایی می گوید که در پارکینگ تفکیک زباله همراه با دوستانش کار می کرد.
آن موقع هنوز 10 سال بیشتر نداشت. می گوید:« یک بار کارت بازیافتم را گم کردم. ما را اذیت می‌کردند. ماموران شهرداری با کتک، بارم را گرفتند و بردند تا خودشان بفروشند.
ما بارها را هر کیلو 350 تومان به پارکینگ می‌فروشیم». خالق در ادامه حرف‌های هادی می‌گوید:« پیمانکار پارکینگ را ماهی 85 میلیون تومن از شهرداری اجاره کرده‌است. اما بچه‌ها ماهی 130 میلیون برایش ضایعات می‌آورند و درآمدش خوب می‌شود.
در هر پارکینگ 800 تا بچه کار می کنند». هادی به سختی شماره‌های روی کارت بازیافتش را می‌خواند.
از همه کلمات، تنها تصویر می‌بیند و سعی می‌کند به خاطر بسپارد تا جایی سرش کلاه نرود.
یک‌بار خواسته به مدرسه برود و درس بخواند اما گفته‌اند چون سنش بالاست، باید به مدرسه شبانه برود. مدرسه شبانه نیز خرج دارد و وقتی برای کار کردن باقی نمی‌ماند. این طوری قید درس و مشق را زده و می خواهد برود پول دربیاورد تا به قول خودش شب سر آرام به رختخواب بگذارد.
وقتی بیکار است، مسئولیت زندگی خواهر و برادرش روی دوش‌هایش سنگینی می کند و دنبال راه چاره می‌گردد تا پول به خانه بیاورد.
پدرمعتاد به شیشه اش که در فاصله نیم متری اش نشسته، تماشا می کند و می‌داند که شاید نتواند خیلی کارها برایش کند اما بازهم تکیه‌گاهش است.
بارها به خاطر او با ماموران شهرداری دعوا و کتک کاری کرده که چرا به خاطر نداشتن کارت، بارش را گرفته و برده‌اند.
بار ضایعاتی که در خیابان‌های تهران، داخل کیسه‌های بزرگ جمع‌آوری کرده‌است. هادی تابستان پارسال را همراه با مادرش به شمال رفته و دستمزد آلوچینی‌اش از باغ‌های آنجا را برای پدر آورده‌است. دلش می خواهد پیش مادرش برود اما نه پدر اجازه می دهد، نه دلش می خواهد برود و زندگی مادر و خواهرش را ببیند.
بنفشه تا چند سال پیش هر روز به «خانه علم» می‌رفت. اما از وقتی پدر و مادرش از یکدیگر جدا شده‌اند،مادر معتاد به شیشه، هر شب میهمان داردو زندگی‌اش عوض شده‌ است.
این را یکی از مددکاران جمعیت امام علی(ع) می‌گوید و ادامه می‌دهد:« مادر بنفشه، ایرانی است اما شیشه می‌کشد و زندگی‌اش طوری است که بنفشه نمی‌تواند با او زندگی کند.
هر روز با هم درگیر می‌شدند تا جایی که بنفشه با پسری رابطه برقرار کرد. روزهای اول به ما نمی گفت اما وقتی فهمیدیم، خودش داستان را تعریف کرد. گفت که پسری را دوست داشته و با خواست خودش با او رابطه برقرار کرده است. مادرش چندوقت است از او خواسته که برای خودش جایی پیدا کند و از پیش او برود.
حالا بنفشه مانده و ناپدری و مادری که هیچ کدام جایی برای او در زندگی‌شان ندارند. بارها پیش آمده که بنفشه سراغ پدر واقعی‌اش را از مادرش گرفته و جواب نگرفته و همین او را بیشتر از هرچیزی رنج می دهد».

سکوت بنفشه
بنفشه نیز مثل هادی مدرسه نرفته و تنها در خانه علم، سواد خواندن و نوشتن را آموخته‌است.
بر خلاف بقیه دخترها که وقتی به یکدیگر می‌رسند شروع می‌کنند به تعریف کردن اتفاق‌های بد و خوب زندگی‌شان، بنفشه ساکت است.
خیلی سخت با کسی حرف می‌زند. بارها روبه‌روی مشاورش نشسته و اشک ریخته که چرا هیچ حامی در زندگی ندارد.
از پسری گفته که از روی بی کسی با او دوست شده وحالا تنهایش گذاشته است. نزدیک غروب است.
بنفشه، زهرا ، محمد و هادی همگی بیرون از خانه‌علم ایستاده‌اند. بنفشه با مادرش قهر کرده و نمی‌داند باید شب را کجا برود. قرار بود او را به بهزیستی بفرستند اما دلش نمی‌خواهد آنجا برود.
به مددکارش گفته فقط از ترس مادرم می‌روم بهزیستی تا مجبور شود من را پیش خودش نگه دارد و اذیتم نکند.
هادی به این فکر می‌کند که صبح زود سراغ رفقای قدیمی‌اش را بگیرد و پی نداشتن کارت زباله را به تنش بمالد و با ماموران شهرداری درگیر شود اما شب که به خانه آمد، پول توی جیبش داشته باشد.
زهرا و محمد تا آخرین لحظه دل‌شان نمی خواهد به آلونک کوچک‌شان برگردند و دوباره پدر را ببیند که خم شده روی گاز تک شعله داخل خانه و مشغول کشیدن شیشه است.
اما زندگی همچنان برای هر چهار نفرشان ادامه دارد. مجبورند راهی برای فردای‌شان پیدا کنند حتی اگر مجبور باشند مدتی را به بهزیستی بروند یا در خیابان‌های تهران زباله گردی کنند.
روزنامه قانون
تهرام/1735
انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.