هرچه میگویم فکر کنید به ملاقات بیماری آمدهام و خواستهام درد دلش را بشنوم، قبول نمیکنند و درنهایت پس از یک ساعت گفت و گو تعهد میگیرند عکسی منتشر نکنم. موقع برگشت دوباره نگاهی به حیاط بیمارستان میاندازم. بعضی از همراهان روی زمین دراز کشیدهاند و تعدادی از بیماران هم در حال قدم زدن هستند. مرگ یا زندگی گاهی همین جا و لابه لای ثانیهها سرک میکشد...
زن جوان از کیفیت غذای بیمارستان گلایه دارد و میگوید برای رسیدگی به بیمار هم 10 بار باید پرستار را صدا بزنند. برای عوض کردن یک ملحفه هم اوضاع همین است؛ صد بار باید گفت و آخر هم بینتیجه: «این ساخت و سازها هم اذیت میکند، صبح که رفتیم اکو بگیریم کلی خاک رفت توی چشممان. نمیدانم توی زیرزمین چی دارند میسازند. باید فکر کنند اینجا بیمارستان است و همه مریضاند و نیازمند استراحت.»
ابتدای ساختمان شماره 2 درست مقابل در آسانسور که مخصوص حمل بیماران است، با گونی پوشیده شده. آسانسور در حال تعمیر است. بیماران و ملاقات کنندهها مقابل تنها آسانسور سالم صف بستهاند. مردی که روی ویلچر نشسته میگوید: «همه روز کارمان این است که مقابل آسانسور صف ببندیم، آن یکی که خیلی وقت است بسته شده.» چند دقیقهای منتظر میمانیم تا آسانسور سالم، از راه برسد. همه کنارمیروند تا اول چرخ دستی آشغالها از آسانسور خارج شود.
«بیایید ببینید اینجا چه میگذرد؟ کمی هم پای درد دل ما بیماران بنشینید.» چندین تماس پی درپی تلفنی با روزنامه و شکایت از وضعیت نامناسب بیمارستان شهدای تجریش، باعث میشود به ملاقات این بیمارستان برویم. تنها بیمارستان شمال تهران که میزبان بیماران مختلفی از سراسر کشور است و خیلیها معتقدند از نظر موقعیت جغرافیایی شرایط ویژه و حساسی دارد.
ساعت 2 بعد از ظهر است و برخی بیماران و همراهانشان در حیاط بیمارستان نشستهاند.
درست وسط حیاط، ساختمان بلند درحال ساخت را میبینی. میدانم که بیمارستان شهدای تجریش هم مثل برخی دیگر از بیمارستانهای قدیمی و فرسوده کشور در حال نوسازی است. ساختمان در حال ساخت درست کنار آزمایشگاه تشخیص طبی قرار دارد.
زن وهمراهانش روی پتو نشستهاند، جلوی پایشان هم فلاسک چای و بالش و پتو. از گرمسار آمدهاند، رنگ و روی زن، حسابی پریده. خودش میگوید از زور خستگی است: «فامیلها هستند، بعضی شبها میآیند دنبالمان و به زور میبرند خانه خودشان.
گاهی میرویم، اما مردها همین جا میخوابند.»
بیمارشان در آی سی یو بستری است میگویند از رسیدگی بیمارستان راضیاند. فقط کاش برای استراحت همراه بیمارها هم جا و مکانی در نظر میگرفتند. شنیدهاند برخی بیمارستانها چنین جایی دارند. زل میزند به ساختمان درحال ساخت: «کاش یک طبقهاش را بگذارند برای همراهها.»
زن دیگری کمی آن سوتر با مادرش زیر آفتاب نشسته. مادر به خاطرجراحی ستون فقرات بستری است و حال چند دقیقهای برای هواخوری به حیاط آمدهاند. زن جوان از کیفیت غذای بیمارستان گلایه دارد و میگوید برای رسیدگی به بیمار هم 10 بار باید پرستار را صدا بزنند. برای عوض کردن یک ملحفه هم اوضاع همین است؛ صد بار باید گفت و آخر هم بینتیجه: «این ساخت و سازها هم اذیت میکند، صبح که رفتیم اکو بگیریم کلی خاک رفت توی چشممان.
نمیدانم توی زیرزمین چی دارند میسازند. باید فکر کنند اینجا بیمارستان است و همه مریضاند و نیازمند استراحت.»
زن دیگری که همان نزدیکی نشسته زودی اضافه میکند: «عیب نداره خاکش را تحمل میکنیم. همین که اینجا را تمیز و نو کنند خوب است. اگر تعطیل کنند که واویلاست. این همه آدم کجا دارند بروند؟»
مرد جوان کیسه داروها را در دست گرفته و با حواسپرتی این طرف و آن طرف را نگاه میکند. کنارش زن و پیرمردی که یکی از پاهایش قطع شده، روی زیلو نشستهاند. از چابهار سیستان و بلوچستان آمدهاند. میگویند خدا خیرشان بدهد خوب رسیدگی کردند.
امشب را هم در بیمارستان میخوابند و فردا برمیگردند شهرشان. مرد جوان میگوید پدرش 6 سال مبتلا به دیابت بوده اما اصلاً هیچ چیز را رعایت نکرده تا آخر مجبور شدهاند پایش را قطع کنند. الان هم برای بررسی و آزمایش آمدهاند. میگوید 23 روز همین جا در بیمارستان ماندهاند: «اجازه دادند شبها همین جا بخوابیم اما به زور. التماس میکردیم بگذارند بمانیم. آخر پول از کجا بیاوریم؟ مسافرخانههای اینجا خیلی گران است. ارزانتریناش شبی 140 هزار تومان. نزدیک یک ماه همین طوری ماندیم.»
مرد مسن دیگری که لباسهای آبی رنگ بیمارستان تن کرده و مشکل مثانه دارد میگوید: «همین امروز بستری شده، با کلی معطلی: «فکر نکن بار اولم است، تا حالا دو بار دیگر اینجا بستری شدهام. به نظر من که پرسنل اینجا به اندازه کافی نیستند، این همه مریض و تعداد پرسنل کم.»
مرد دیگری که به خاطر خونریزی معده چند روزی اینجا بستری بوده، از وضعیت بیمارستان گلایهمند است: «وضعیت خدماتدهی و پرستاری اینجا واقعاً بده، سرم که زدند، سه چهار روز جایش روی دستم ماند، آخرش هم آبسه کرد. موقع بستری هم که نگویم؛ رفتم اورژانس اصلاً هیچ اهمیتی نمیدادند. آنقدر حالم بد شد که مجبور شدند رسیدگی کنند و معدهام را شست و شو بدهند. بعد از اورژانس هم که رفتم بخش. پرستارها اصلاً به وضعیتم اهمیتی نمیدادند.
هر چی میگفتیم جواب میدادند وظیفه ما نیست، وظیفه همراهتان است. بیمار بغلدستیام که همراه نداشت، اصلاً اوضاعش خوب نبود. باورتان نمیشود، همان لباسی که روز اول خریدم و پوشیدم تا روز آخر هم تنم بود. کسی نگفت باید لباس یا ملحفهها عوض شود. بعداً شنیدم که خدماتیها چند ماه است که حقوقشان عقب افتاده. آن هم از وضع بنایی بیمارستان. تمام مدت که بستری بودم خاک بود و سر و صدا. خدا را شکر امروز ترخیص شدم و میروم پی کارم.»
به ساختمان شماره یک هم سری میزنم؛ بخش اورولوژی. در یکی از اتاقهای این بخش، مرد جوانی روی تخت دراز کشیده. تنها بیمار بستری در این اتاق. کیسه خون را پایین تخت میبینم. کلیهاش را فروخته 15 میلیون تومان. سه ساعت است از اتاق عمل بیرون آمده و از درد به خودش میپیچد و مدام به خواهرش میگوید برود و پزشکها را صدا کند که لااقل یک مسکن تزریق کنند. 10 بار میگوید هرگز تصورش را هم نمیکرده که این عمل آنقدر درد داشته باشد. خواهرش در میان نالههای او میگوید: «60میلیون چک دارد، اگر این کار را نمیکرد میرفت تو...»
منظورش زندانی شدن برادرش است، اما 15 میلیون کجا و60میلیون کجا؟ بیمار با ناله جواب میدهد: «چارهای نداشتم، اینها همهاش به خاطر نداری است. باور کن 100 میلیون هم نمیارزد. الان راضیام بمیرم.» حالا رو به خواهرش فریاد میزند که زودتر برود و کسی را بیاورد که آمپولی چیزی به او بزند.
در راه رفتن به ساختمان شماره 2 مادر و دختری را میبینم که روی چمنها نشستهاند. دختر موهایش را از ته تراشیده. روی سرش جای زخمهایی پیداست. دستهای چروکیده و پر از زخمش را روی هم گذاشته. برای برداشتن زائدههای پوستی، چند روزی بستری بوده.
دختر36 ساله مبتلا به بیماری پروانهای - نوعی بیماری پوستی- است. مادر دختر که 2 فرزند دیگر هم دارد، میگوید از اسلامشهر به اینجا میآیند. دکترها خوب رسیدگی میکنند اما درد دخترش درمان ندارد. دختر جوان آه میکشد: «تا کلاس نهم درس خواندم اما این بیماری نگذاشت بیشتر ادامه بدهم.
با این همه درد اصلاً حوصله و تمرکز نداشتم. بیماریام علاج ندارد.» مادر میگوید همه پرستارها دخترش را دوست دارند و خیلی خوب به او رسیدگی میکنند. ابتدای ساختمان شماره 2 درست مقابل در آسانسور که مخصوص حمل بیماران است، با گونی پوشیده شده. آسانسور در حال تعمیر است. بیماران و ملاقات کنندهها مقابل تنها آسانسور سالم صف بستهاند. مردی که روی ویلچر نشسته میگوید: «همه روز کارمان این است که مقابل آسانسور صف ببندیم، آن یکی که خیلی وقت است بسته شده.» چند دقیقهای منتظر میمانیم تا آسانسور سالم، از راه برسد. همه کنارمیروند تا اول چرخ دستی آشغالها از آسانسور خارج شود.
زن جوانی گلایه میکند: «ساخت و ساز دارند، توالت میسازند، خراب میکنند، نمیدانم. با همین آسانسور نخالههای ساختمانی را هم بیرون میآورند. یک وقتهایی فکر میکنم بیچاره ما مردم که زندگیمان را اینجا دست اینها گذاشتهایم.»حالا توی یکی از اتاقهای طبقه چهارم هستم، بخش داخلی. تراس مقابل اتاق، پراست از وسایل ساختمانی؛ کاسه توالت، سیفونهای دستشویی و سطل زرد رنگ بزرگی که رویش نوشته شده «سطل دارو».
یک تخت بیمارستانی هم هست که زیر نور آفتاب سفیدیاش بیشتر توی چشم میزند. چشماندازی عجیب برای تراس یک بیمارستان.
یکی از بیمارها که مبتلا به دیابت است میگوید: «خانم باورت نمیشود، اینجا از نظر پزشکی بیسته، اصلاً حرف ندارد اما از نظر امکانات هیچی. ویلچری که من را آوردند، چرخهاش شکسته بود. توالت فرنگیاش هم خراب است. انگار دارند یکی میسازند.
اما کادر پزشکیاش حرف ندارد. این بیمارستان دست کم 100تا ویلچر نومیخواهد اما با همه مشکلات بعضی از نیروهای خدماتیاش حرف ندارند. باید دستشان را بوسید.» یکی دیگر از بیمارهای همین اتاق میگوید صدای بنایی بالای سرشان خیلی آزار دهنده است اما چارهای نیست و تحمل میکنند، مثل اینکه وزارت بهداشت و طرح سلامت اجازه نمیدهد موقع نوسازی بخش را تعطیل کنند.
شنیده است اگر بخش را ببندند موظف به پرداخت جریمهاند. در بخش کودکان هستم؛ همان بخشی که همه ملحفهها و پارچههایش رنگی و پراز نقش و نگار است. در این بخش هم مشغول ساخت و سازند. راهرو پر است از مصالح؛ گونی و سطلهای بزرگ نخاله. میگویند دستشویی و توالتش را بازسازی میکنند.
زنی نوزادش را بغل کرده. نوزاد مبتلا به نوعی همانژیوم است: «سر و صدا که زیاد است اما چارهای نداریم، باید تحمل کنیم. خوشحالیم که دست کم دارند میسازند. اینجا هیچ کاری برای بیمارها نمیکنند. یخچال گوشه اتاق را میبینی؟ یک نیکوکار داده. آن ماشین لباسشویی را هم همین طور. اگر کمک خیرها نباشد اینجا اصلاً نمیچرخد.»با روابط عمومی دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی که بیمارستان شهدای تجریش تحت نظارت این دانشگاه است تماس میگیرم.
میگویند برای صحبت با رئیس بیمارستان باید درخواست بدهید و شاید مدتی طول بکشد. اما اسماعیل رمضانی مدیر روابط عمومی این دانشگاه میگوید: «بیمارستان شهدای تجریش نخستین بیمارستان پس از انقلاب است و فرسوده شده. نیاز به ساخت و ساز و تعمیر دارد تا اگر خدای نکرده یک زلزله 4 ریشتری آمد، روی سر بیماران خراب نشود. بیمارستان به فکر مقاومسازی افتاده و مردم هم باید این وضعیت را تحمل کنند. این بیمارستان تنها بیمارستان شمال تهران است و بسیار مهم و استراتژیک.»
ساعت ملاقات تمام شده. از حراست بیمارستان بیرون میآیم. آنها میخواهند بدانند چرا بدون هماهنگی با بیماران به گفتوگو نشستهام و اینکه مگر بیمارستان، رئیس و مسئولی ندارد؟ هرچه میگویم فکر کنید به ملاقات بیماری آمدهام و خواستهام درد دلش را بشنوم قبول نمیکنند و درنهایت پس از یک ساعت گفتوگو تعهد میگیرند عکسی منتشر نکنم. موقع برگشت دوباره نگاهی به حیاط بیمارستان میاندازم.
خلوتتر شده؛ بعضی از همراهان روی زمین دراز کشیدهاند و تعدادی از بیماران هم در حال قدم زدن هستند. مرگ یا زندگی گاهی همین جا و لابه لای ثانیهها سرک میکشد.
روزنامه ایران
9353
زن جوان از کیفیت غذای بیمارستان گلایه دارد و میگوید برای رسیدگی به بیمار هم 10 بار باید پرستار را صدا بزنند. برای عوض کردن یک ملحفه هم اوضاع همین است؛ صد بار باید گفت و آخر هم بینتیجه: «این ساخت و سازها هم اذیت میکند، صبح که رفتیم اکو بگیریم کلی خاک رفت توی چشممان. نمیدانم توی زیرزمین چی دارند میسازند. باید فکر کنند اینجا بیمارستان است و همه مریضاند و نیازمند استراحت.»
ابتدای ساختمان شماره 2 درست مقابل در آسانسور که مخصوص حمل بیماران است، با گونی پوشیده شده. آسانسور در حال تعمیر است. بیماران و ملاقات کنندهها مقابل تنها آسانسور سالم صف بستهاند. مردی که روی ویلچر نشسته میگوید: «همه روز کارمان این است که مقابل آسانسور صف ببندیم، آن یکی که خیلی وقت است بسته شده.» چند دقیقهای منتظر میمانیم تا آسانسور سالم، از راه برسد. همه کنارمیروند تا اول چرخ دستی آشغالها از آسانسور خارج شود.
«بیایید ببینید اینجا چه میگذرد؟ کمی هم پای درد دل ما بیماران بنشینید.» چندین تماس پی درپی تلفنی با روزنامه و شکایت از وضعیت نامناسب بیمارستان شهدای تجریش، باعث میشود به ملاقات این بیمارستان برویم. تنها بیمارستان شمال تهران که میزبان بیماران مختلفی از سراسر کشور است و خیلیها معتقدند از نظر موقعیت جغرافیایی شرایط ویژه و حساسی دارد.
ساعت 2 بعد از ظهر است و برخی بیماران و همراهانشان در حیاط بیمارستان نشستهاند.
درست وسط حیاط، ساختمان بلند درحال ساخت را میبینی. میدانم که بیمارستان شهدای تجریش هم مثل برخی دیگر از بیمارستانهای قدیمی و فرسوده کشور در حال نوسازی است. ساختمان در حال ساخت درست کنار آزمایشگاه تشخیص طبی قرار دارد.
زن وهمراهانش روی پتو نشستهاند، جلوی پایشان هم فلاسک چای و بالش و پتو. از گرمسار آمدهاند، رنگ و روی زن، حسابی پریده. خودش میگوید از زور خستگی است: «فامیلها هستند، بعضی شبها میآیند دنبالمان و به زور میبرند خانه خودشان.
گاهی میرویم، اما مردها همین جا میخوابند.»
بیمارشان در آی سی یو بستری است میگویند از رسیدگی بیمارستان راضیاند. فقط کاش برای استراحت همراه بیمارها هم جا و مکانی در نظر میگرفتند. شنیدهاند برخی بیمارستانها چنین جایی دارند. زل میزند به ساختمان درحال ساخت: «کاش یک طبقهاش را بگذارند برای همراهها.»
زن دیگری کمی آن سوتر با مادرش زیر آفتاب نشسته. مادر به خاطرجراحی ستون فقرات بستری است و حال چند دقیقهای برای هواخوری به حیاط آمدهاند. زن جوان از کیفیت غذای بیمارستان گلایه دارد و میگوید برای رسیدگی به بیمار هم 10 بار باید پرستار را صدا بزنند. برای عوض کردن یک ملحفه هم اوضاع همین است؛ صد بار باید گفت و آخر هم بینتیجه: «این ساخت و سازها هم اذیت میکند، صبح که رفتیم اکو بگیریم کلی خاک رفت توی چشممان.
نمیدانم توی زیرزمین چی دارند میسازند. باید فکر کنند اینجا بیمارستان است و همه مریضاند و نیازمند استراحت.»
زن دیگری که همان نزدیکی نشسته زودی اضافه میکند: «عیب نداره خاکش را تحمل میکنیم. همین که اینجا را تمیز و نو کنند خوب است. اگر تعطیل کنند که واویلاست. این همه آدم کجا دارند بروند؟»
مرد جوان کیسه داروها را در دست گرفته و با حواسپرتی این طرف و آن طرف را نگاه میکند. کنارش زن و پیرمردی که یکی از پاهایش قطع شده، روی زیلو نشستهاند. از چابهار سیستان و بلوچستان آمدهاند. میگویند خدا خیرشان بدهد خوب رسیدگی کردند.
امشب را هم در بیمارستان میخوابند و فردا برمیگردند شهرشان. مرد جوان میگوید پدرش 6 سال مبتلا به دیابت بوده اما اصلاً هیچ چیز را رعایت نکرده تا آخر مجبور شدهاند پایش را قطع کنند. الان هم برای بررسی و آزمایش آمدهاند. میگوید 23 روز همین جا در بیمارستان ماندهاند: «اجازه دادند شبها همین جا بخوابیم اما به زور. التماس میکردیم بگذارند بمانیم. آخر پول از کجا بیاوریم؟ مسافرخانههای اینجا خیلی گران است. ارزانتریناش شبی 140 هزار تومان. نزدیک یک ماه همین طوری ماندیم.»
مرد مسن دیگری که لباسهای آبی رنگ بیمارستان تن کرده و مشکل مثانه دارد میگوید: «همین امروز بستری شده، با کلی معطلی: «فکر نکن بار اولم است، تا حالا دو بار دیگر اینجا بستری شدهام. به نظر من که پرسنل اینجا به اندازه کافی نیستند، این همه مریض و تعداد پرسنل کم.»
مرد دیگری که به خاطر خونریزی معده چند روزی اینجا بستری بوده، از وضعیت بیمارستان گلایهمند است: «وضعیت خدماتدهی و پرستاری اینجا واقعاً بده، سرم که زدند، سه چهار روز جایش روی دستم ماند، آخرش هم آبسه کرد. موقع بستری هم که نگویم؛ رفتم اورژانس اصلاً هیچ اهمیتی نمیدادند. آنقدر حالم بد شد که مجبور شدند رسیدگی کنند و معدهام را شست و شو بدهند. بعد از اورژانس هم که رفتم بخش. پرستارها اصلاً به وضعیتم اهمیتی نمیدادند.
هر چی میگفتیم جواب میدادند وظیفه ما نیست، وظیفه همراهتان است. بیمار بغلدستیام که همراه نداشت، اصلاً اوضاعش خوب نبود. باورتان نمیشود، همان لباسی که روز اول خریدم و پوشیدم تا روز آخر هم تنم بود. کسی نگفت باید لباس یا ملحفهها عوض شود. بعداً شنیدم که خدماتیها چند ماه است که حقوقشان عقب افتاده. آن هم از وضع بنایی بیمارستان. تمام مدت که بستری بودم خاک بود و سر و صدا. خدا را شکر امروز ترخیص شدم و میروم پی کارم.»
به ساختمان شماره یک هم سری میزنم؛ بخش اورولوژی. در یکی از اتاقهای این بخش، مرد جوانی روی تخت دراز کشیده. تنها بیمار بستری در این اتاق. کیسه خون را پایین تخت میبینم. کلیهاش را فروخته 15 میلیون تومان. سه ساعت است از اتاق عمل بیرون آمده و از درد به خودش میپیچد و مدام به خواهرش میگوید برود و پزشکها را صدا کند که لااقل یک مسکن تزریق کنند. 10 بار میگوید هرگز تصورش را هم نمیکرده که این عمل آنقدر درد داشته باشد. خواهرش در میان نالههای او میگوید: «60میلیون چک دارد، اگر این کار را نمیکرد میرفت تو...»
منظورش زندانی شدن برادرش است، اما 15 میلیون کجا و60میلیون کجا؟ بیمار با ناله جواب میدهد: «چارهای نداشتم، اینها همهاش به خاطر نداری است. باور کن 100 میلیون هم نمیارزد. الان راضیام بمیرم.» حالا رو به خواهرش فریاد میزند که زودتر برود و کسی را بیاورد که آمپولی چیزی به او بزند.
در راه رفتن به ساختمان شماره 2 مادر و دختری را میبینم که روی چمنها نشستهاند. دختر موهایش را از ته تراشیده. روی سرش جای زخمهایی پیداست. دستهای چروکیده و پر از زخمش را روی هم گذاشته. برای برداشتن زائدههای پوستی، چند روزی بستری بوده.
دختر36 ساله مبتلا به بیماری پروانهای - نوعی بیماری پوستی- است. مادر دختر که 2 فرزند دیگر هم دارد، میگوید از اسلامشهر به اینجا میآیند. دکترها خوب رسیدگی میکنند اما درد دخترش درمان ندارد. دختر جوان آه میکشد: «تا کلاس نهم درس خواندم اما این بیماری نگذاشت بیشتر ادامه بدهم.
با این همه درد اصلاً حوصله و تمرکز نداشتم. بیماریام علاج ندارد.» مادر میگوید همه پرستارها دخترش را دوست دارند و خیلی خوب به او رسیدگی میکنند. ابتدای ساختمان شماره 2 درست مقابل در آسانسور که مخصوص حمل بیماران است، با گونی پوشیده شده. آسانسور در حال تعمیر است. بیماران و ملاقات کنندهها مقابل تنها آسانسور سالم صف بستهاند. مردی که روی ویلچر نشسته میگوید: «همه روز کارمان این است که مقابل آسانسور صف ببندیم، آن یکی که خیلی وقت است بسته شده.» چند دقیقهای منتظر میمانیم تا آسانسور سالم، از راه برسد. همه کنارمیروند تا اول چرخ دستی آشغالها از آسانسور خارج شود.
زن جوانی گلایه میکند: «ساخت و ساز دارند، توالت میسازند، خراب میکنند، نمیدانم. با همین آسانسور نخالههای ساختمانی را هم بیرون میآورند. یک وقتهایی فکر میکنم بیچاره ما مردم که زندگیمان را اینجا دست اینها گذاشتهایم.»حالا توی یکی از اتاقهای طبقه چهارم هستم، بخش داخلی. تراس مقابل اتاق، پراست از وسایل ساختمانی؛ کاسه توالت، سیفونهای دستشویی و سطل زرد رنگ بزرگی که رویش نوشته شده «سطل دارو».
یک تخت بیمارستانی هم هست که زیر نور آفتاب سفیدیاش بیشتر توی چشم میزند. چشماندازی عجیب برای تراس یک بیمارستان.
یکی از بیمارها که مبتلا به دیابت است میگوید: «خانم باورت نمیشود، اینجا از نظر پزشکی بیسته، اصلاً حرف ندارد اما از نظر امکانات هیچی. ویلچری که من را آوردند، چرخهاش شکسته بود. توالت فرنگیاش هم خراب است. انگار دارند یکی میسازند.
اما کادر پزشکیاش حرف ندارد. این بیمارستان دست کم 100تا ویلچر نومیخواهد اما با همه مشکلات بعضی از نیروهای خدماتیاش حرف ندارند. باید دستشان را بوسید.» یکی دیگر از بیمارهای همین اتاق میگوید صدای بنایی بالای سرشان خیلی آزار دهنده است اما چارهای نیست و تحمل میکنند، مثل اینکه وزارت بهداشت و طرح سلامت اجازه نمیدهد موقع نوسازی بخش را تعطیل کنند.
شنیده است اگر بخش را ببندند موظف به پرداخت جریمهاند. در بخش کودکان هستم؛ همان بخشی که همه ملحفهها و پارچههایش رنگی و پراز نقش و نگار است. در این بخش هم مشغول ساخت و سازند. راهرو پر است از مصالح؛ گونی و سطلهای بزرگ نخاله. میگویند دستشویی و توالتش را بازسازی میکنند.
زنی نوزادش را بغل کرده. نوزاد مبتلا به نوعی همانژیوم است: «سر و صدا که زیاد است اما چارهای نداریم، باید تحمل کنیم. خوشحالیم که دست کم دارند میسازند. اینجا هیچ کاری برای بیمارها نمیکنند. یخچال گوشه اتاق را میبینی؟ یک نیکوکار داده. آن ماشین لباسشویی را هم همین طور. اگر کمک خیرها نباشد اینجا اصلاً نمیچرخد.»با روابط عمومی دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی که بیمارستان شهدای تجریش تحت نظارت این دانشگاه است تماس میگیرم.
میگویند برای صحبت با رئیس بیمارستان باید درخواست بدهید و شاید مدتی طول بکشد. اما اسماعیل رمضانی مدیر روابط عمومی این دانشگاه میگوید: «بیمارستان شهدای تجریش نخستین بیمارستان پس از انقلاب است و فرسوده شده. نیاز به ساخت و ساز و تعمیر دارد تا اگر خدای نکرده یک زلزله 4 ریشتری آمد، روی سر بیماران خراب نشود. بیمارستان به فکر مقاومسازی افتاده و مردم هم باید این وضعیت را تحمل کنند. این بیمارستان تنها بیمارستان شمال تهران است و بسیار مهم و استراتژیک.»
ساعت ملاقات تمام شده. از حراست بیمارستان بیرون میآیم. آنها میخواهند بدانند چرا بدون هماهنگی با بیماران به گفتوگو نشستهام و اینکه مگر بیمارستان، رئیس و مسئولی ندارد؟ هرچه میگویم فکر کنید به ملاقات بیماری آمدهام و خواستهام درد دلش را بشنوم قبول نمیکنند و درنهایت پس از یک ساعت گفتوگو تعهد میگیرند عکسی منتشر نکنم. موقع برگشت دوباره نگاهی به حیاط بیمارستان میاندازم.
خلوتتر شده؛ بعضی از همراهان روی زمین دراز کشیدهاند و تعدادی از بیماران هم در حال قدم زدن هستند. مرگ یا زندگی گاهی همین جا و لابه لای ثانیهها سرک میکشد.
روزنامه ایران
9353
کپی شد