39 شب از آن پنجشنبه می‌گذرد؛ پنجشنبه هول و هراس. حالا هر راننده‌ای که از اینجا می‌گذرد نیش ترمزی می‌زند و جای خالی پلاسکو را با حسرت تماشا می‌کند و سرش را تکان می‌دهد و با آهی بلند می‌گذرد.
ساعت 3 صبح، جز 2 پیرمردی که کلاه را در سرمای آخرین روزهای سرد زمستان تا بناگوش پایین کشیده‌اند و سیگار دود می‌کنند عابری مقابل تابوت پلاسکو نایستاده‌. بین عبور و توقف گرفتار شده‌ام. تسلیم می‌شوم ولی نمی‌دانم پیدا شوم یا نه؟ کابوس 9 شب پی در پی دوباره تکرار می‌شود. پیاده می‌شوم. هنوز بوی دود می‌آید. یادگاری که خودش را محکم به در و دیوار ساختمان‌های مبهوت چهار راه استانبول چسباند که مبادا کسی قربانی‌اش را فراموش کند.
بوی مانده دود نفس‌ام را تنگ می‌کند و سینه‌ام به خس خس می‌افتد، گلویم می‌سوزد. انگار پرتم کرده‌اند میان ساختمان آتش گرفته‌ای که خیال خاموشی ندارد؛ آتش‌نشان‌هایی که برای لحظه‌ای دست از کار نمی‌کشند. بیل‌ها و بلدوزرهایی که آوارها را بار کامیون‌ها می‌کنند. آدم‌های مایوس با چهره دودزده‌ای که روی جدول آن‌طرف خیابان نشسته‌اند و نگاه‌شان گره‌خورده به تیرآهن‌های کج و معوجی که نمی‌خواهند از پیکره پلاسکو جدا شوند. گریه‌های آتش‌نشانی که سرش را به دیوار گذاشته و با آجرهای قرمز دود گرفته درد دل می‌کند. توقف عملیات و خاموش شدن ماشین‌هایی که پیام می‌داد پیکری از زیرآوار بیرون آمده، پیکری که...
مثل دیوانه‌های شب‌زده سر مزار پلاسکو حاضرم و همه صحنه‌‌هایی که در آن 9 شب دیده‌ام، مقابل چشمانم تکرار می‌شود. کابوس تمامی ندارد. جلوی مزار را داربست زده‌اند و گونی آبی‌رنگی مثل ساقه‌های نیلوفر میله‌های سرد و بی‌روح را پوشانده. گویی هیچگاه ساختمانی به ‌نام پلاسکو در کار نبوده!
روبه‌روی ساختمان فروریخته یادمانی از تصاویر شهدای آتش‌نشان برپاست. هر کس که از اینجا می‌گذرد سلامی هم به آنها می‌دهد. درست موقعی از شب که خیلی‌ها خوابند، آدم‌هایی هستند که بالای سر تابوت خالی پلاسکو حاضر می‌شوند.
زن و مردی جوان، سرگردان میان دیدن جای خالی ساختمان و عکس گرفتن، تصمیم می‌گیرند جلوتر بیایند. گونی آبی‌رنگ را پایین می‌دهند و محوطه تهی غم‌انگیز را تماشا می‌کنند. تلی خاک و دیگر هیچ. مرد می‌گوید: «کار زمانه را ببین چطور این ساختمان یکدفعه پایین آمد. خدا به خانواده‌های آتش‌نشانان و مردمی که اینجا آتش گرفتند، صبر بدهد. نمی‌شود درک‌شان کرد که چه مصیبتی دیده‌اند.»
عکسی از آتش‌نشانان شهید می‌گیرند و می‌روند. جای پارک‌شان را ماشین دیگری می‌گیرد. 4 جوان 20 ساله. کاپشن‌هایشان را به تن می‌کنند و یکراست سر وقت گونی آبی‌رنگ می‌آیند. گونی‌ها حکم دروازه را دارند. نگاه‌شان کنجکاوانه است. برای چند لحظه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای سکوت می‌شود و بعد گفت‌و‌گویی طولانی.
محسن که از همه‌شان پر انرژی‌تر است فرصت اظهارنظر به دوستانش را نمی‌دهد وادعا می کند: «بوپ بوپ بوپ. این صدای انفجارها الکی نبوده، مطمئن باشید خبری بوده ولی نمی‌گویند. مگر می‌شود ساختمانی با این هیبت، آتش‌ بگیرد و بریزد کف خیابان؟ کار داعش است. حتماً بمب‌گذاری کرده.» حرف‌های محسن را «پوریا» قطع می‌کند و نظریه مهندسی می‌دهد: «حرف آدم‌های بیسواد را نزن، وقتی سازه‌ای آتش می‌گیرد تیرآهن‌ها منبسط می‌شوند و از هم باز می‌شوند. به‌خاطر همین هم هست که ساختمان یکدفعه توان خود را از دست می‌دهد و می‌ریزد. این حرفای خودم نیست، استادمان توی دانشگاه برای‌مان توضیح ‌داد. خیر سرم دانشجوی مهندسی عمرانم.»
«مرتضی» هم نظریه دیگری می‌دهد: «شنیدم بعضی از کاسب‌های پلاسکو ورشکسته شده بودند؛ برای اینکه از شر طلبکارها فرار کنند، ساختمان را آتش زده‌اند ولی بدبخت‌ها نمی‌دانستند که این همه آدم می‌میرد»
«آرش» آخرین نظریه‌پرداز گروه است. به حرف‌های مرتضی می‌خندد. مسخره‌اش می‌کند. دستش می‌اندازد: «چرا همه اتفاقات را جنایی می‌کنید؟ آتش‌سوزی پلاسکو فقط یک اتفاق بوده و بی‌مبالاتی مدیرانی که باید سیستم اطفای حریق برای ساختمان نصب می‌کردند، همین. آدم نباید هر چیزی را با توهم بزرگ کند.» پس از چند دقیقه جر و بحث و رد و بدل شدن نظریات و فرضیات‌ مختلف و به نتیجه نرسیدن، با یک عکس سلفی ماجرا را پایان می‌دهند و عکس را بی‌درنگ توی اینستاگرام می‌گذارند با چنین نوشته‌ای: «خداحافظی با پلاسکوی شهرمان.»
یک ساعت ایستاده‌ام و واکنش کسانی را که از مقابل پلاسکو می‌گذرند مثل دوربین راهنمایی و رانندگی تحت نظر گرفته‌ام. گویی آدم‌هایی که از اینجا می‌گذرند چاره‌ای جز نظر به چپ ندارند. نزدیک 4 صبح ماشین سفید رنگی توقف می‌کند. چند دقیقه‌ای است از داخل ماشین، پاساژ کویتی‌ها و پلاسکو را تماشا می‌کنند. پیاده می‌شوند. ابتدا می‌روند جلوی بنر عکس آتش‌نشانان. لحظه‌ای بعد مقابل گونی آبی‌رنگ می‌ایستند و برای کسانی که در این حادثه جان خود را از دست داده‌اند فاتحه می‌فرستند.
راننده می‌گوید هر بار که از زیارت امامزاده صالح (ع) برمی‌گردد سری به اینجا می‌زند و دعا و فاتحه می‌خواند. دوستش که مثل بقیه هنوز متقاعد نشده که این حادثه چگونه رخ داده‌، سؤال پیچم می‌کند: «آقا شما که می‌گویی 9 شب اینجا بودی واقعاً مطمئنی عمدی درکار نبوده؟ چرا عملیات تجسس و امداد این همه طول کشید؟ به ‌نظرت آن 4 نفر که توی اتاق گرفتار شده‌ بودند، واقعاً پیامک داده ‌بودند؟ می‌گویند آتش‌نشان‌ها هم زنده بودند، راسته؟» آنها هم مثل من بوی دود و آتش را حس می‌کنند. این همان بویی است که انگار حالا حالاها نمی‌خواهد از اینجا دل بکند. راننده به دوستش می‌گوید نفسش تنگ شده و بوی دود اذیتش می‌کند. فاتحه دیگری می‌دهند و می‌روند.
آخرین کسی که پیش از اذان صبح، برای بازدید از مزار پلاسکو سر می‌رسد، جوان 28 ساله‌ای است به نام مصطفی. بچه خیابان قلمستان است. مثل داش مشتی‌ها حرف می‌زند. پیاده آمده. بی‌خوابی به سرش زده. از خانه تا اینجا کوبیده تا ببیند پلاسکو چه خبر است؟
می‌گوید: «آقاجونم همیشه از پلاسکو می‌گفت. از اینکه بلندترین ساختمان تهران بوده و وقتی کسی می‌خواست از پایین نگاش کنه کلاه از سرش می‌افتاده. از زمانی که یاد میاد بابام برام از اینجا لباس می‌خرید. آقاجونم هم بابام رو می‌آورده اینجا. حیف شد! خاطره‌های زیادی با اینجا داشتیم. بیچاره اونایی که زیر ساختمون موندن. خدا رحمت‌شون کنه. هر روز اخبار رو از تلویزیون دنبال می‌کردم. مادرم برای آتش‌نشان‌ها و اونهایی که زیر آوار مونده‌ بودن، هر روز سرنماز دعا می‌کرد. نذر هم کرده‌‌ بود. از روز آتیش‌سوزی نیومده‌ بودم. امشب به دلم افتاد بیام. خیلی ناراحت شدم.» مصطفی هم مثل بقیه درد دل می‌کند و راهش را می‌کشد و می‌رود. صدای اذان از مسجد هدایت بلند می‌شود با لحنی که انگار داغدار همسایه‌ باشد. وقت رفتن من هم فرامی‌رسد؛ مزار پلاسکو را با بوی دود و ساختمان‌های غم‌زده استانبول ترک می‌کنم. می‌روم ولی احساس می‌کنم جزئی از آن هستم و خودم را جا می‌گذارم.
روزنامه ایران
تهرام/7244/
انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند
نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.