«مقلد روح الله» نام کتابی است که به خاطرات احمد ناطق نوری می پردازد. وی که زاده سال ۱۳۱۶ در روستای اوزکلا شهرستان نور بوده نمایندگی حوزه انتخابیه شهرستان نور و محمودآباد در مجلس شورای اسلامی در دورههای اول، سوم، چهارم، پنجم، ششم، هفتم و هشتم و ریاست فدراسیون بوکس را از زمان آغاز به کار دوباره این فدراسیون در سال ۱۳۶۸، پس از رفع تعطیلی، تا سال ۱۳۹۶ برعهده داشت. وی برادر بزرگتر علیاکبر ناطق نوری از شخصیتهای محوری انقلاب است. این کتاب که بخش هایی از آن را در ادامه ملاحضه خواهید کرد به کوشش موسسه چاپ و نشر عروج تدوین و منتشر شده است.
پایگاه خبری جماران: «مقلد روح الله» نام کتابی است که به خاطرات احمد ناطق نوری می پردازد. وی که زاده سال ۱۳۱۶ در روستای اوزکلا شهرستان نور بوده نمایندگی حوزه انتخابیه شهرستان نور و محمودآباد در مجلس شورای اسلامی در دورههای اول، سوم، چهارم، پنجم، ششم، هفتم و هشتم و ریاست فدراسیون بوکس را از زمان آغاز به کار دوباره این فدراسیون در سال ۱۳۶۸، پس از رفع تعطیلی، تا سال ۱۳۹۶ برعهده داشت. وی برادر بزرگتر علیاکبر ناطق نوری از شخصیتهای محوری انقلاب است.
این کتاب که بخش هایی از آن را در ادامه ملاحظه خواهید کرد به کوشش موسسه چاپ و نشر عروج اخیرا تدوین و منتشر شده است.
تقلید از راه عشق
روز تشییع جنازه مرحوم آیت الله بروجردی، من با اخوی بزرگمان (شهید عباسعلی) در خدمت مرحوم پدرمان به قم رفتیم. همان روز، حضرت امام را که آن موقع چهره جوان تری داشتند به مرحوم پدرم نشان دادم و گفتم که من از این به بعد، مقلد حاج آقا روح الله هستم. پدر به من گفتند که تو باید تحقیق کنی و از دو نفر مجتهد بپرسی، اما در همان حالت جوانی گفتم از حاج آقا روح الله تقلید می کنم. شاید این را بشود جاذبه عشق نامید اما وقتی من ایشان را دیدم دل بسته ایشان شدم. آن موقع خیلی از جوان ها مقید به تقلید نبودند، ولی من از همان روزی که امام را دیدم، دل در گرو عشقشان بستم.
چهره امام، واقعا نفوذ عجیبی داشت؛ یعنی نگاهش به گونه ای بود که انسان را جذب می کرد. لذا از همان زمان، و با یک نگاه مقلد امام شدم و البته بعد از آن هم، خاطرات بسیار خوبی از نگاه های امام دارم.
برادران من، هر کدام مقلد کسی شدند، البته بعدها همگی مقلد امام شدند. وی من در بین آن ها اولین نفری بودم که مقلد امام شد. آن هم نه از راه تحقیق بلکه از راه جاذبه و عشق. بعدها بسیار خوشحال شدم که دیدم اشتباه نکرده ام و به راهی رفتم که راه حق در تبعیت از ایشان بود.
امام کتاب مجانی چاپ نمی کرد
روزی آقای عراقی که حاج معمار نامیده می شد، در حالی که رساله امام خمینی در دستش بود، مرا به جمعی معرفی کرد و گفت: برادر شیخ علی اکبر ناطق است. آقای رحمانی که در آن میان بود هم در جواب گفتند: بله ایشان را می شناسم و با بچه های ما همراه است. و آن روز من رساله امام را از مرحوم عراقی گرفتم. آن زمان اوایل تقلیدم بود و امام هم تنها مرجعی بود که رساله اش رایگان نبود، بقیه مراجع رساله شان را مجانی می دادند. اما امام اصلا رساله مجانی نداشت. این خیلی مهم است که ایشان اصلا اعتقادی به اینکه باید چیزی را چاپ کنند و مجانی بدهند تا مردم طرفدارشان شوند، نداشتند.
عمامه سیاه و مشکی
در اعتراض به مصوبه انجمن های ایالتی و ولایتی توسط هیات های موتلفه برخی اوقات به قم رفت و آمد و می کردیم و در صحبت های امام شرکت داشتیم. البته من کمتر و اخوی، حاج آقا علی اکبر، بیشتر که در آنجا از نیروهای خیلی فعال در میان طلبه های مسجد حجته بودند. ایشان دعای توسل در حرم حضرت معصومه برگذار کرده و حملاتی هم به دستگاه حکومت می کردند. ایشان عمامه مشکی می گذاشت و بعد از آن که شلوغ می شد عمامه را عوض می کرد و سفید می گذاشت و فرار می کرد؛ لذا خیلی نتوانستند دستگیرش کنند.
در حادثه 15 خرداد طیب حضور نداشت
برخی ها می گویند دسته طیب در 15 خرداد حضور داشت که اشتباه است. در روز 15 خرداد دسته طیب نبود بلکه شب های قبل و در ایام محرم که دسته سینه زنی راه انداخته بود، طیب را دستگیر کردند تا از او اعتراف بگیرند خمینی گفته غائله راه بیندازند و لذا یکی از کارهای بزرگ طیب که به زعم من ان شاالله در قیامت باعث نجاتش شود همین است که وقتی به او گفتند بگو از آیت الله خمینی پول گرفتی؛ گفت ما با هر کی در بیفتیم با امام حسین و روحانیت در نمی افتنیم. ما همه جور جنایتی کردیم و دیگر حالا با این ها در نمی افتیم. و این مسئله باعث شد که او را با آقای حاج اسماعیل رضایی، فروشنده میدان میوه و تره بار و دوستش، اعدام کنند.
دیدار با امام در حصر
در حوادث سال 42 امام در یکی از خانه های خیابان قیطریه که متعلق به آقای روغنی بود حصر کرده بودند. برادرها می خواستند سوالی از خدمت ایشان بپرسند. لذا می بایست آن سوال را پیش حضرت امام برده و جوابش را از ایشان می گرفتیم. در آن زمان من را برای اینکار انتخاب کردند تا نامه ای که حاوی سوال شرعی بود را به طریقی به دست امام برسانم یا بتوانم شفاهی این سوال را از امام بپرسم.
من با همان لباس کارگری خودم و ماشین جیپ برادرها آمدم به خیابان دولت، همان جا پارک کردم. مامورین اجازه نزدیک شدن نمی دادند. گفتم: می خواهم یک سوال شرعی بپرسم و شما می توانید سوال را ببینید. گفتند: چی می خواهی؟ گفتم: یک سوال شرعی است که به من دادند، راجع به مسجدی که می خواهند در یک روستایی بسازند. گفتند: بدهید تا ما ببریم. گفتم: نه باید من خودم بدهم دستشان که جواب بگیرم و برگردم، شاید این کسی که می خواهد مسجد را بسازد از دستمان بپرد.
من هم با لهجه غلیط تهرانی با آن ها صحبت می کردم و از طرفی سعی کردم عامیانه صحبت کنم که ذهن آنها متوجه این نشود ما پشت این کاسه، نیم کاسه ای داریم. به هر صورت در همین بین که ما صحبت می کردیم در آن حیاط باز شد و امام را که در وقت معین در همان خانه قدم می زدند از بیرون دیدم. تا آنجایی که من یادم هست این قدم زدن عادت همیشگی امام بود. آن شخص درب را باز کرد یک باره دید که من به آن سمت می آیم؛ برگشت پشتش را نگاه کند، که خودم را وارد حیاط کردم. این ها آمدند من را بگیرند و بیرون کنند که امام گفتند: کاری نداشته باشید، ببینم نامه اش چه است. آنها به احترام امام چیزی نگفتند و ایشان نامه را گرفتند و نوشتند اشکالی ندارد. بعد نامه را این ها کنترل کردند و سپس به محل کار اخوی عباس آقا که کارگاهی بود در شمیران، نرسیده به تجریش به نام تعمیرگاه 110 رفتم. دیدم عباس آقا خیلی ناراحت است. گفتم چرا ناراحتی؟ گفت چرا با ماشین من رفتی؟ زیر صندلیش پر از اعلامیه است. تو روی اعلامیه ها نشستی رفتی آنجا. حالا اگر تو را می گرفتند دیگر حساب ما را رسیده بودند.
لباس امام همیشه مرتب بود
زمانی که امام خمینی در سال 57 به ایران برگشتند، مدتی در مدرسه علوی اقامت گزیدند. در مدرسه علوی من افتخار این را داشتم که دو سه شب مامور ویژه حضرت امام پشت در اتاقشان باشم. خدا رحمت کند مرحوم حاج احمد آقا را چقدر دقت داشتند و چقدر حواسشان جمع بود برای اینکه امام در آنجا آسیبی نبینند و آزرده خاطر نشوند. مثلا اگر کسی در کریدور سر و صدایی کرد و امام در حال استراحت بود، ایشان بیرون می آمدند و تذکر می دادند. یک شب من کشیک اتاق امام بودم، امام تا ساعت 12 شب جلسه داشتند. ساعت 12 برای استراحت چراغ را خاموش کردند. من دم در اتاق، در همان کریدور بودم. ساعت 3 بعد از نصف شب دیدم که چراغ روشن شد. خودم را آماده کردم که امام تشریف بیاورند برای تجدید وضو. خب من روحانی زاده هستم و در یک خانه روحانی بزرگ شده ام و روحانیون متعددی را دیده ام که آقایان علما هم وقتی از خواب بیدار می شوند با همان پیراهن و پیژامه خودشان برای تجدید وضو خارج می شوند ولی علی رغم همه این عادت هایی که در جامعه ما بود، بعد از گذشت مدتی دیدم که در باز شد. امام عمامه به سر و عبا به تن در حال بالا زدن آستین هایشان برای گرفتن وضو هستند. من یک لحظه بهتم برد که نیمه شب، محاسن شانه کرده، عمامه به سر، این قدر منظم برای تجدید وضو حرکت می کنند. ایشان آمدند و من یک مرتبه به خودم آمدم که من چرا اصلا سلام نکردم. سریع سلام کردم. ایشان نیز دعایی کرد و گفت: من اسباب زحمت شدم. گفتم شما برای سی میلیون ملت ایران رحمت هستید. این حرف ها را نفرمایید، خلاصه وضو گرفتند و به داخل اتاق برگشتند و مشغول نمازشب شدند.
حس کردم امام هیپنوتیزمم کرد
وقتی که امام در مدرسه علوی بود، یک روزی لب پنجره بودم. جمعیت زیادی نیز برای ملاقات آمده بودند، بعد دیدم بچه هایی که بالای پشت بام بودند به من اشاره کردند که جلوی امام را گرفته ای و داری همین طور مردم را دفع می کنی، یک ذره کنار برو؛ برگشتم که نگاه کنم ببینم چه جوری جلوی امام را گرفته ام. درست نگاه من با نگاه امام تلاقی کرد؛ شاید باورتان نشود و برای هر کسی قابل باور نیست؛ احساس کردم یک چیزی محکم توی سینه ام زد، من را کشید و به دیوار کوبید که از جلوی دید امام کنار بروم که به نظرم نشات گرفته از برق نگاهش بود، البته بعدها با آنهایی که روی چشم و هیپنوتیزم کار می کنند صحبت کردم، گفتند اثراتی در بعضی از چشم ها هست که حرکت هایی را جا به جا می کند حتی نمی شود اشیائی را جا به جا کرد. ولی نمی دانم به چه صورت آن اتفاق افتاد اما حرکات این چنینی را در آن زمان از امام دیده بودم.