روزبه علمداری: این روزها سالگرد رحلت آیتالله العظمی میرزا حسن موسوی بجنوردی یکی از مراجع بزرگ دوران معاصر است. به همین مناسبت پایگاه اطلاع رسانی و خبری جماران با فرزند ایشان آیتالله سید محمد موسوی بجنوردی که امروز یکی از اساتید برجسته حوزه و دانشگاه است گفت و گویی کرده است. وی در این مصاحبه از محل زادگاه و تحصیلات، اخلاق فردی و رابطه شان با امام و بیت امام برایمان گفت.
لطفا بفرمایید که مرحوم ابوی شما در کجا به دنیا آمدند و تحصیلات حوزوی را در کجا طی کردند؟
مرحوم پدرم حضرت آیتالله العظمی حاج میرزا حسن موسوی بجنوردی در سال 1310 هجری قمری در یکی از دهات اطراف شهر بجنورد متولد شد و در سن ده سالگی به بجنورد آمد و کتب ادبیات را تا سیوطی به پایان رساند و سپس در سال 1322 قمری به مشهد مقدس هجرت کرد و در درس میرزا عبدالجواد ادیب نیشابوری اول حاضر شد و بقیه کتب ادبی مثل مغنی اللبیب، مطول و صرف رضی را نزد ایشان خواند. تقریبا در سن 15 سالگی شروع به خواندن کتب فقه و اصول مثل شرح لمعه، رسائل و مکاسب کرد و در اوایل سن 18 سالگی تمام آنها را تمام کرد. بعد از آن در درس خارج شرکت می کرد؛ همزمان که آنها را میخواند نزد دو فیلسوف بزرگ؛ یکی آقای حاجی فاضل حکیم که از فلاسفه بزرگ و شاگرد حاج ملاهادی سبزواری بود که شفای ابنسینا، شواهد الربوبیه و مشاعر ملاصدرا را نزد او خواند و دیگری حاج آقا بزرگ شهید که او هم از شاگردان بزرگ میرزای جلوه بود، اسفار را پیش او خواند.
ایشان در سن 25 سالگی مدرس کفایه و فلسفه بود. در همان سنین مسافرتی به تربت حیدریه کرد؛ در آنجا با چند جوان خوش استعداد برخورد کرد که یکی از آنها مرحوم راشد بود، دیگری محمود شهابی. آنها را با خود به مشهد برد و برایشان درس اسفار گفت. در این درس مرحوم بدیع الزمان فروزانفر هم شرکت میکرد.
ایشان در سال 1340 قمری برای تکمیل دراسات عالی به نجف اشرف هجرت کرد و نزد سه بزرگوار حضرت آیت الله العظمی سید ابوالحسن اصفهانی، میرزا حسین نایینی و آقا ضیاءالدین عراقی فقه و اصول خواند و بعد از فوت آقا ضیاء عراقی درس خارج را شروع کرد. ایشان مدرس معروفی در نجف بود که بسیاری از مراجع درگذشته یا برخی کسانی که اکنون هم در قید حیات هستند شاگرد ایشان هستند. بعد از فوت آقای سید ابوالحسن اصفهانی که مرجع تقلید جهان تشیع بود، جمع کثیری از استان حراسان-مانند بجنورد- از ایشان تقلید میکردند. اما پس از فوت آیتالله العطمی بروجردی مقلدان ایشان بیشتر شدند.
درس خارج فقه و اصول ایشان خیلی پررونق بود و در حین آن مشغول تألیف هم بودند؛ کتاب «القواعد الفقهیه» را در 12 جلد نوشت که 7 جلد آن چاپ شده و 5 جلد آن در نجف است که باید به ایران منتقل و چاپ شود، یک دوره کتاب «منتهی الاصول» را هم نوشتند که آراء خیلی خوبی در آنجا از خودشان و نقد آراء دیگران در آن هست، حاشیه بر عروه و وسیلة النجاه، کتاب «قولنا فی الحکمة» حاشیهای بر اسفار(که آراء فلسفی ممتازی در آن هست و اگر چاپ شود با قطع امروزی کتب، دو جلد خواهد بود) از جمله آثار ایشان است؛ ضمن اینکه بحثهای متفرقه فلسفی هم می نوشتند.
پس حاج آقا مشرب ایشان را میتوان فقهی نامید یا فلسفی؟
فقهی و فلسفی؛ نه فلسفی مطلق و نه فقهی مطلق.
در عرفان ورودی داشتند؟
نه. ایشان عمدتا در فلسفه مشاء ورود داشتند؛ نه فلسفه اشراق. البته اسفار را که آمیخته این دو بود، در آن تخصص داشت. ایشان شاگردان زیادی در نجف داشتند که کثیری از آنها از مراجع و بزرگان بودند. پدرم در ادبیات عرب و فارسی متخصص بود. تسلط او آنقدر زیاد بود که خود عربها تعجب میکردند چطور یک سید ایرانی اینقدر در ادبیات عرب و اشعار جاهلی مانند عمرو قیس، عنتر ابن شداد، لبید و.. از حفظ بودند و در آنها اظهارنظر میکردند. در ادبیات فارسی هم، چون حافطه قوی داشتند تقریبا تمام گلستان سعدی، حافظ، شاهنامه فردوسی، اشعار شیخ محمود شبستری، مولانا و.. را حفظ بودند. خود ایشان میگفتند من یک قصیده را یکبار نگاه میکنم. نگاه دوم برای حفظ کردن آن بود و در همان مرتبه دوم شعر را حفظ می شدم. تا آخر عمر که ایشان را آزمایش میکردیم می دیدیم که تمام شعرها را حفظ بودند.
خودشان هم شعر میگفتند؟
میل نداشتند. اگر میخواستند شعر بگویند حتما میتوانستند شعر خوبی بگویند. خود عرب ها می گفتند شعر عربی را ایشان خوب میفهمد.
در جمعهای ادبی هم حضور مییافتند؟
در ماه رمضان بعضی خانهها بود که علما در آن جمع میشدند؛ مثل خانه شیخ محمد کاشف الغطاء که شعرای عرب جمع میشدند ومن هم می رفتم. در آنجا یکبار دیدم شاعران عرب میگفتند امشب حال این سید ایرانی را بگیریم؛ 4 شاعر معروف بودند که پیشنهاد مشاعره دادند و پدرم در ابتدا نپذیرفتند. اما در آخر بر اثر اصرار آنها پذیرفتند و هر 4 نفر را شکست دادند. مرحوم کاشفالغطاء گفت که این سید فقط شاعر و ادیب نیست؛ فیلسوف و فقیه و اصولی نامداری است و شما اشتباه کردید که با او مشاعره کردید. آن شعرا فکر نمی کردند پدرم حریفشان شود؛ مخصوصا اینکه تعصب عربیت هم داشتند. ایشان عمده اشعار جاهلی و بعد از جاهلی را حفظ بود و شعرشناس خوبی بود. اطلاعات عمومی او هم خیلی خوب بود، زیرا هیچ وقت بیکار نبود و همیشه یا در حال خواندن فقه و فلسفه و... بود یا اطلاعات عمومی خود را تکمیل میکرد.
یادم میآید جرج جرداق به نجف آمده بود و میخواست با نجف آشنا شوند. علامه امینی گفته بود میرزا حسن بجنوردی میتواند شما را با نجف آشنا کند. پدرم همان اول گفته بود تو به نثر سوال بپرس و من با شعر پاسخ میدهم. آن فرد اصلا ماتش برده بود که یک سید ایرانی اینقدر در شعر عرب متبحر است؛ ایشان با نجف هم کاملا آشنا بود. جرداق بعدا در مصاحبه ای گفته بود سیدی ایرانی را دیدم که تسلطش بر ادبیات عرب از ما بیشتر بود.
به خود شما هم عربی یاد دادند؟
من که اصلا در نجف به دنیا آمدم. ایشان مثل یک غذای جویده آماده خوردن خیلی چیزها مانند فقه، فلسفه، ادبیات و... را به من یاد داد.
حاج آقا ارتباط ایشان با علما و مراجع چگونه بود؟
خیلی خوب بود بود. با حضرات آیات حکیم، شاهرودی، خوئی و... . با خود امام از قبل دوست بودند. زیرا امام یکبار قبل از تبعید در سن 24 سالگی به نجف رفته بودند که پدر من 34 سالش بود. در آنجا همدیگر را خوب پیدا کردند. پدرم به امام خیلی علاقه داشت و از بزرگ منشی، شخصیت، عبادت، تقوا و ذکاوتش زیاد تعریف می کرد.
خاطرهای هم از آن سفر نقل می کردند؟
پدرم میگفت به امام گفتم به دیدن آیتالله العظمی سید ابوالحسن اصفهانی-مرجع تقلید شیعیان و پدربزرگ من- برویم. امام گفت نه! اگر برویم باید دست او را ببوسم، زیرا او مرجع تقلید جهان تشیع است. در حالی که من دست کسی جز استادم شیخ عبدالکریم حائری را نمیبوسم. پدرم گفته بود لزومی ندارد؛ اما وقتی او آمد امام به استقبال ایشان رفته بود و دست ایشان را بوسیده و گفته بود او مرجع تقلید شیعیان است. آسید ابوالحسن از امام خیلی خوشش آمده بود.
امام وقتی به نجف آمدند به دیدن ایشان رفتیم. دو روز بعد امام به بازدید ما آمد. پدرم پرسید شما در ترکیه چه کار می کردید؟ امام گفتند حاشیه ای که بر وسیلة النجاة آسید ابوالحسن داشتم را وارد متن کردم؛ تا کتاب غصب. پدرم گفت اسمش را چه می گذارید؟ امام گفت هنوز تصمیم نگرفته ام. پدرم گفت بگذارید تحریرالوسیله؛ مثل کاری که خواجه کرده با عنوان تحریر اقلیدس. شما هم برای آنکه اسم وسیله محفوظ بماند این اسم را بگذارید. امام بعد از مدتی که قرار شد کتاب را چاپ کند آقا مصطفی گفتند که آقا قرار است آن نام را روی کتاب را بگذارند.
حاج آقا! پدرتان وقتی امام به نجف امدند چه کاری کردند؟ چگونه از ایشان استقبال کردند؟
مأموران وقتی امام را میخواستند به نجف بیاورند نگفتند که به کجا میرویم. یکدفعه در فرودگاه بغداد فهمیدند آنجا هستند. می گفت هیچ پولی در جیب نداشتیم و فقط یک تاکسی گرفتیم که آمدیم کاظمین. وقتی رسیدیم ساعتم را به راننده دادم و رفتم به داخل حرم. در آنجا یکی از علما را دیدم و گفتم بعدا احوالپرسی میکنیم؛ مقداری پول بده. من هم برگشتم پول را به راننده دادم و ساعت را پس گرفتم.
بعد هم مسافرخانهای گرفتند و به خانه شیخ نصرالله خلخالی زنگ زدند. همه مردم وقتی فهمیدند به کاظمین آمدند، پدرم نمایندگانی را فرستاد. امام به سامرا رفت و به کربلا هم رفت. آقای سید محمد شیرازی آقای کربلا هم نماز جماعت خود را به امام داد که تمام صحن به او اقتدا میکرد. پدرم هم چند ماشین سواری که من و برادرم هم جزو آنها بودیم به استقبال امام فرستاد. بعد همراه امام به نجف آمدیم و به حرم رفتیم. مردم عرب استقبال زیادی میکردند، دست امام را میبوسیدند و... . ساواک نجف گزارش داد که فقط معممین از ایشان استقبال نکردند؛ مردم غیرمعمم هم استقبال کردند.
وقتی به منزل آمدند به دیدن ایشان رفتیم. پدرم به امام گفتند از همین فردا درس را شروع کن؛ زیرا ساواک معروف کرده که ایشان سواد ندارد و آمده که در نجف ذوب شود. امام دو روز بعد درس را شروع کردند و من هم افتخار داشتم که 14 سال تا پایان حضور در عراق، شاگرد امام باشم.
سبک فکری پدرتان و امام آیا یکی بود یا با هم تفاوت داشت؟
یکی بود. هر دو ضد رژیم شاه بودند. برادر من هم در زندان رژیم شاه بود.
از لحاظ فقهی چطور؟
در فقه شیعه اختلاف یک امر طبیعی است. اما چون هر دور علاوه بر فقیه بودن فیلسوف هم بودند مشرب فکری شان به هم نزدیک بود.
قضیه زندان رفتن اخوی تان را لطفا توضیح دهید. ایشان تا مرز اعدام پیش رفتند؛ پدرتان برای جلوگیری از اجرای حکم چه کار کردند؟
در سال 44، 45 خبر دادند که ایشان را در کوههای شاه آباد(دارآباد فعلی) دستگیر کردهاند. آنجا وی در برخورد با پلیس تیراندازی کرده بود و خلاصه بعد از محاصره ایشان را دستگیر کردند. پدرم هیچ واکنشی نشان نداد. درس میگفت و همه کارهایش را میکرد، اما علما میآمدند و دلداری میدادند و از جمله آن افراد امام بود. آنها میگفتند فرزند شما مایه آبرو است و ناراحت نباشد. تا اینکه محکوم به اعدام شد و آیت الله حکیم سفیر ایران در بغداد را احضار کرد و گفت به شاه بگویید اعدام را باید لغو کند؛ آیتالله شاهرودی به میرزا احمد کفایی در نجف تلگراف داد که به شاه بگوید حکم اعدام را لغو کند.
اما امام هم اقدامی کرد که نخواست پدرمان بفهمد و ما بعد از فوت پدرمان از آن مطلع شدیم. ایشان یکی از وزرای پهلوی را که سابقه طلبگی داشت را احضار کرد؛ نامش دکتر عبدالرزاق محیالدین بود. امام به او گفته شما به عبدالرحمن عارف-رئیس جمهور وقت عراق- بگو که به ملک فیصل پادشاه عربستان بگو که از شاه بخواهد فلانی اعدام نشود. عارف با ملک فیصل خوب نبود و ملک فیصل از همین فرصت استفاده کرد تا رابطه اش با عارف بهبود یابد. لذا به شاه گفت و شاه هم گفت اعدام نمیکنم.
یادم میآید یک روز اول صبح امام تنها درب منزل ما را زد. سوال کردیم صبحانه خورده اید؟ گفتند نه. برایشان سرشیر و مربا آوردیم و خوردند. به پدرم میگفتند شما مطمئن باشید پسرتان اعدام نمیشود؟ پدرم میگفت از کجا میدانید؟ اما امام ابراز نکرد. بعد از فوت مرحوم آقا مصطفی به من گفت که ماجرا اینگونه بود.
ابوی تان کی فوت کردند؟
سال 1352. وقتی فوت کردند جنازه را از بیرون شهر تشییع کردند. امام وقتی مرا دیدند در حالی که میلرزیدند گفتند شما فقط مصیبت زده نیستید؛ ما همه مصیبت زده شدیم. مقدار زیادی با پای پیاده همراه جنازه آمدند. هرچه من می گفتم سوار ماشین شوید قبول نمی کردند؛ تا اینکه به زور سوار ماشین شدند. خیلی از علما مثل آقای خوئی هم بودند.
دلیل فوت شان چه بود؟
سکته کردند. آن زمان حوزه نجف را میخواستند به ایران بفرستند. ایشان آنقدر نارحت بودند حوزه اعلای شیعه را می خواهند نابود کنند، سکته کردند.
ایشان واقعا تارک دنیا بود؛ یخچال و کولر نداشت، خانه اش وقف امام حسین(ع) بود و اصلا به زخارف دنیا گرایشی نداشت. بعضی ها می خواستند از پول شخصی شان برای ایشان یخچال بخرند. ایشان گفتند نمی خواهم، می دانم روزی علیه روحانیت کتاب می نویسند و می خواهم استثنائاتی باشد تا نگویند همه روحانیون ثروتمند و مرفه هستند.
وقتی فوت کردند برای پسرها نفری 1200 تومان و برای دخترها 600 تومان ارث گذاشتند. البته مادر ما هم زن فوق العاده ای بود که این شرایط را تحمل می کرد و هماهنگ بود. اینها برای مردم ارزش داشت که ببینند مرجعی که شهریه به طلاب نجف می دهد وضع زندگی اش اینقدر ساده است.
نظرشان در مورد فعالیتهای سیاسی برادرتان چه بود؟
خیلی مثبت بود. ایشان به خانواده شاه خیلی بدبین بود و آنها را فاسد، دزد، آدمکش و خائن می دانست.
خودشان هم کاری می کردند؟
نه موید بودند. مثلا از اول حرکات مبارزاتی امام موافق آن بودند، در حالی که کسانی چون آقای خوئی مخالف بودند. ساواک خیلی سعی میکرد امام را پایین بیاورد. اما پدرم در یک جلسه درس گفتند آقا روح الله حداقل صد شاگرد مجتهد دارد. لذا ما را اذیت کردند. مثلا من وقتی به ایران آمدم ممنوع الخروج شدم.
از همان زمان ارتباط شما با بیت امام هم قوی بود؟
بله؛ یک درسی پدرم داشت که حاج آقا مصطفی هم می آمد که 9،8، سال طول کشید و بعضی شبها سه ساعت طول می کشید.
خانواده ها چطور؟
خود مادرم با خانم امام دوست بودند و رفت و آمد داشتند. خانم حاج آقا مصطفی هم با خواهر و خانم من رفت و آمد زیاد داشتند. بعد که به ایران آمدیم هم رفت و آمدها زیاد بود.
چطور شد که بعدها حاج حسن آقا با دختر شما ازدواج کردند؟
9،8 ماه بعد از فوت حاج احمد آقا خانم دکتر طباطبایی و برادرشان دکتر صادق طباطبایی به منزل ما آمدند. به کتابخانهام آمدند و خانم طباطبایی گفت حاج احمد آقا قبل از فوت به من گفت خیلی مایلم دختر آقای بجنوردی را برای حسن آقا بگیرم. ما هم الآن آمدهایم برای خواستگاری. من گفتم از جانب خودم مخالفتی ندارم؛ اما از آن افرادی هستم که دختر باید جواب آخر را بدهد. قرار شد حسن آقا شب بعد که برای درس میآید زودتر بیاید تا با دخترم جلسه بگذارند که ببیند با هم جور هستند یا نه. من او را به اتاق بردم و خودم بیرون رفتم. وقتی برگشت خیس عرق بود و گفت تا حالا با دختر نامحرم اینجور صحبت نکرده بودم. گفتم چه شد؟ گفت ما با هم کنار آمدیم. بعد از دخترم هم پرسیدم و گفت بله؛ عقاید ما با هم یکی است.
یکی دو روز بعد از سالگرد فوت احمد آقا در حرم امام، عقد را من و مرحوم آیت الله سلطانی خواندیم. فرماندهان سپاه و خیلی مسئولان بود. بعضی شان مثل محسن رضایی چون جای احمد آقا خالی بود گریه میکردند. بعد از دو سه روز هم بدون تشریفات عروسی کردند.