پایگاه اطلاع رسانی و خبری جماران -تهران

خاطرات آیت الله عمید زنجانی از شهید آیت الله مصطفی خمینی:

امام حاج آقا مصطفی را امید آینده اسلام می دانست

مرحوم آیت‌الله عمیدزنجانی دانش آموخته رشته فقه و حقوق اسلامی و رئیس سابق دانشگاه تهران، از جمله شاگردان حضرت امام خمینی(س) است که از سال 1331 با شهید آیت الله سید مصطفی خمینی آشنا بوده است. وی در خاطراتی خواندنی، از دوران آشنایی خود با این شهید بزرگوار می گوید که در آستانه سالروز شهادت آیت الله سید مصطفی خمینی تقدیم خوانندگان گرامی می گردد:

آشنایی من با مرحوم حاج آقا مصطفی به سال‌های 32-31 برمی‌گردد. در این مقطع مرحوم حاج آقا مصطفی به مدرسه حجتیه در حجره‌ای که مشترک بود بین شیخ علی آقای النگه‌ا‌ی و آقا سیدمحمد خامنه‌ای می‌آمدند. ایشان با مشارکت شیخ علی آقای النگه‌ای و چند نفر دیگر مباحثه علمی داشتند. وقتی که ایشان می‌آمد، آقا سیدمحمد خامنه‌ا‌ی از حجره بیرون می‌رفتند و جای دیگری مشغول می‌شدند. حجره در اختیار حاج آقا مصطفی و دوستان هم بحث شان بود. !S1!

به دلیل اینکه حجره ما درست رو به روی این حجره قرار داشت، من مباحثه آنها را هر روز می‌دیدم. مرحوم حاج آقا مصطفی خیلی شوخ طبع بودند، مباحثه و بحث‌هایشان هم خالی از شوخی نبود. چون آن زمان اکثراً در حجره بودم و مطالعه می‌کردم، حوادثی که در آن حجره اتفاق می‌افتاد و حتی گاه حرکات مزاحی که داشتند را می‌دیدم.

یک بار مرحوم حاج آقا مصطفی متوجه شد که من از حجره مقابل دارم نگاه می‌کنم. چون در سنین جوانی بودم متوجه نبودم که کارم نادرست است و لذا ایشان یک عملی انجام داد که گفتنی نیست و من از نگاه کردن به آنجا منصرف شدم و دیگر رویم را به سمت حجره مقابل برنگرداندم!

حدود یک سال بعد یکی از دوستان صمیمی من، مرحوم آقاشیخ احمد مطهری که بعد از انقلاب امام جمعه ساوه شد، به من گفت؛ «من یک درس منظومه پیش حاج آقا مصطفی شروع کردم. در حجره خودم هم هست اگر تمایل دارید شما هم شرکت کنید.» منظومه را خوانده بودم ولی در عین حال اظهار علاقه ایشان باعث شد من یک روز به حجره ایشان بروم و در درس شرکت کنم. حاج آقا مصطفی آن روز از اینکه شاگردانش دو نفر شدند به نظر خوشحال می‌رسید و خیلی با اشتیاق درس داد. من هم فرمایشات ایشان را با آنچه در ذهنم بود تطبیق می‌دادم و می‌دیدم که الحق والانصاف ایشان مدرس خوبی در فلسفه است و قدرت خوبی در تفهیم فلسفه دارند. اما چون من درس را خوانده بودم دوباره خواندن را برای خودم عیب می‌دانستم. لذا همان یک جلسه شرکت کردم و دیگر بعدش شرکت نکردم ولی به آقاشیخ احمد مطهری گفتم؛ مدرس خوبی انتخاب کردی، و ایشان درسش ادامه پیدا کرد. حتی هم حجره دوست من که آقای بهرامی و از دوستان صمیمی آقای رفسنجانی بود، ایشان هم در اتاق نمی‌ماند و شرکت نمی‌کرد. ولی حاج آقا مصطفی روحیه‌ی داشت که برایش فرقی نمی‌کرد که کلاسش یک نفر باشد یا چند نفر. به هر حال این دو خاطره از آن سال‌های دور برای آغاز آشنایی من با مرحوم حاج آقا مصطفی ذکر شد که نشان بدهد از چه زمانی و چگونه این آشنایی به وجود آمد.

من همیشه در طول دهه سی و بعدها به درس امام می‌رفتم و در آنجا ایشان را می‌دیدم که در درس فعال هستند همیشه با اعجاب و تحسین به ایشان نگاه می‌کردم. البته شنیده بودم که ایشان شوخ هستند، اما می‌دانستم که ایشان در درس بسیار جدی است و مسائل تفریح و شوخی سر جای خودش و در درس، بحث و مسائل علمی هم کاملاً جدی است. در درس امام گاهی ایشان خیلی جدی صحبت می‌کرد. گویی که آن حاج آقا مصطفی که در بیرون است، نیست. مباحثات ایشان با دوستان شان خیلی جدی و مرتب بود.
در سال 1344 حضرت امام و حاج آقا مصطفی از ترکیه به نجف تبعید شدند. ساعت 11 شب بود که این خبر به مدرسه مرحوم آیت‌الله بروجردی که اخبار اول به آنجا می‌رسید و تقریباً مثل فیضیه قم بود، رسید. ما آنجا بودیم. وقتی خبردار شدیم، اول شگفت زده شدیم. باورمان نشد چون شایعات زیاد در نجف پخش می‌شد. لذا آن خبر را هم از شایعات تلقی کردیم و لکن مسئله آن‌قدر مهم بود که خودمان را راضی نکردیم به اینکه این شایعه است. در مدرسه تلفنی بود که به وسیله آن به منزل مرحوم آقاشیخ نصرالله خلخالی که از دوستان قدیمی دوران جوانی امام بود و علاقه زیادی به امام داشت، زنگ زدیم و ایشان هم مسئله را تایید کرد. گفتند بله ایشان وارد کاظمین شدند. ما بی درنگ، سر از پا نشناخته مینی بوسی اجاره کردیم. حدود 15 نفر بودیم. شبانه راه افتادیم با مینی بوس آمدیم به کاظمین. پرس و جو کردیم معلوم شد که امام و حاج آقا مصطفی به هتلی به نام «فندق الجوادین» وارد شدند. به آنجا رفتیم گفتند که بله آقایان به اینجا آمده بودند اما صاحب هتل آنها را شناخت و ایشان را به خانه‌اش برد و به امام گفت که اینجا مناسب شما نیست. ساعت از 12 شب گذشته بود، رفتیم خانه صاحب هتل. در زدیم. رفتیم داخل. دیدم مرحوم حاج آقا مصطفی بیدار است. خیلی خوشحال شدیم و با حاج آقا مصطفی مصافحه کردیم. سراغ امام را گرفتیم، گفتند که ایشان خسته بودند خوابیدند. گفتند فردا صبح بیایید امام را ببینید. وقتی حاج آقا مصطفی را سرحال و خوشحال دیدیم ما هم خیلی خوشحال شدیم. همه از سلامتی امام در تبعید نگران بودیم.

آن شب حاج آقا مصطفی تعریف کردند که امام در ترکیه کارهای علمی انجام دادند. یک دوره وسیلة النجاه مرحوم سید را تکمیل کردند به نام تحریرالوسیله؛ یک دوره فقه هم در عرض 11 ماه نوشتند که زمان پربرکتی برای امام بود. حسینیه‌ای بود که ما آن شب آنجا اقامت کردیم که متعلق به یکی از تجار یزد بود. بعد از نماز صبح، از شدت اشتیاق رفتیم به محل اقامت امام، نشستیم و حضرت امام وارد شدند. وقتی ایشان را دیدیم حالتی پیدا کردیم که توصیف ناپذیر بود. خب ما سال‌ها در قم شاگرد ایشان بودیم اما این دیدار، دیدار خاصی بود. قابل توصیف با زبان و بیان نیست. اکثر دوستان اشک شوق می‌ریختند. امام با خوشرویی با دوستان احوالپرسی کردند. اکثر دوستان برای امام شناخته شده بودند. کم کم دیدارها شروع شد. ما هم چون فضا، فضای بزرگی نبود می‌ایستادیم یا پذیرایی می‌کردیم که جا را اشغال نکنیم. گروه مهمی که اولین بار به دیدار امام آمدند ما بودیم. سپس یک گروه دیگر که از طرف ریاست جمهوری عراق بودند. این گروه به ریاست یکی از وزرا که شیعه و در واقع وزیر «وحده» عراق بود و کمی هم تحصیلات نجف داشت، بود.

در زمان حسن‌البکر این اتفاق افتاد. او صحبت‌های خوبی کرد و گفت شما تصور نکنید که اینجا تبعید هستید. ما شما را با این شرط پذیرفتیم که شما آزاد باشید و مثل شهروندی که میهمان ما هستید، تمام امکانات برای فعالیت شما (البته منظور او سیاسی نبود بلکه علمی و مذهبی بود) فراهم است. شما تحت‌الحفظ نیستید. فقط ما دو نفر را گمارده‌ایم برای حفظ جان شما. آنها پشت سر شما نیستند بلکه دورادور مواظب شما هستند. سلام رئیس جمهور را رساند و بسیار اظهار خوشحالی کرد که امام میهمان آنها هستند و سخنان امیدوار کننده‌ای مطرح کردند. امام چیزی نمی‌گفتند فقط نگاه می‌کردند و تایید می‌کردند. و گاه هم سرشان پایین بود و فقط گوش می‌دادند. در این دیدار من حضور داشتم. ای کاش صحبت‌ها ضبط می‌شد. !S2!

وقتی آقای حکیم به دیدار امام آمد دوستان گفتند این یک حادثه خیلی مهمی است. اگر این موضوع در ایران منعکس شود برای نهضت بسیار مفید است. ولی هیچ کدام عقل مان نمی‌رسید و این تجربه را نداشتیم که ضبط کنیم، عکس بگیریم. حاج آقا مصطفی یکی از دوستان را مامور کرد که برود عکاس بیاورد و عکس‌های حرفه‌ای بگیرد و قابل تکثیر باشد. جوانی را آوردند و عکس‌های زیادی از حرکات مختلف حضرت امام و آقای حکیم گرفت. متاسفانه صبح که رفتند سراغ عکس‌ها، گفتند همان دیشب از بیت آقای حکیم آمدند و فیلم‌ها را بردند که دیگر هیچ وقت منتشر نشد. پس از آن، از دیدار آقای خویی و آقای شاهرودی عکس‌هایی تهیه کردیم.
پس از ورود امام با اصرار دوستان که باز مرحوم حاج آقا مصطفی پشت سر نقش داشت، خدمت امام رفتیم و تقاضای درس کردیم. ایشان زیر بار نرفتند. دوستان گفتند ما در قم خدمت شما بودیم و بحث درس خارج مکاسب ناقص مانده است. از همان جا شما شروع کنید. ما به طلبه‌های نجف کاری نداریم، ما طلبه‌های شما هستیم. بالاخره امام درس را در مسجد شیخ انصاری که نزدیک خانه امام و نزدیک به کتابخانه مرحوم آقای امینی (کتابخانه امیرالمومنین) بود، شروع کرد. یک منظره خیلی بدی هم داشت که امام به صورت خیلی عجیب خودش را سازگار می‌کرد.

پشت مسجد شیخ انصاری جای اجتماع خرکدارها بود. یعنی کسانی که الاغ داشتند و آنها را اجاره می‌دادند تا مصالح ساختمانی حمل شود. ایستگاه اینها پشت مسجد انصاری بود و ما از این وضع ناراحت بودیم. امام که می‌آمدند مجبور بودند از آنجا رد شوند، منظره خیلی بدی داشت، ولی امام انگار نه انگار؛ و با وقار کامل در ساعت معین می‌آمدند. مرحوم حاج آقا مصطفی در شور بخشیدن به درس خیلی مهارت داشت. جمعیت کم بود لذا احتیاج داشت که این درس شور پیدا کند. امام عیناً مثل قم درس می‌داد، با همان حرارت. یعنی شاید سه دقیقه اول عبای امام روی دوشش بود، بعد دیگه عبا می‌افتاد. دست‌‌ها بالای سر بود. مرحوم حاج آقا مصطفی عقب می‌نشست شروع می‌کرد با صدای بلند که همه بشنوند حرف می‌زد و شوری به درس می‌داد. امام هم دوست داشت که درس شان سکون نباشد. حاج آقا مصطفی رویه‌ا‌ی در نجف داشت که رویه را اکثراً متوجه نبودند و آن این بود که تمام دوستان و هم گعده‌ای‌ها و هم بزم هایش همه یا اکثراً از مخالفان امام بودند. همه ماها این را ایراد می‌دانستیم. می‌گفتیم ایشان با این اخلاص و ارادتی که به امام دارد چطور با اینها نشست و برخاست دارد؟، اینها به امام اهانت می‌کنند، به امام فحش می‌دهند و امام را مسخره می‌کنند، حال چطور با اینها همنشین است. نه تنها همنشین است بلکه هم بزم است.

وقتی آنها برای امام جوک می‌گفتند خود حاج آقا مصطفی هم یکی اضافه می‌کرد مثلاً با این عبارت؛ «قربون جدش برم»؛ مرحوم نصرالله خلخالی که در بعضی از گعده‌ها حضور داشت خیلی ناراحت بود. می‌گفت اگر پدرت یک دشمن داشته باشد تو برایش کفایت می‌کنی. این کارها چیه؟، خیلی عصبانی می‌شد. حاج آقا مصطفی قاه‌قاه می‌خندید. شیخ نصرالله مسن بود. حاج آقا مصطفی سر به سرش می‌گذاشت و اذیتش می‌کرد. بعدها ما فهمیدیم چه در سر داشت. زمانی که همه آنهایی که به امام فحش می‌دادند، توهین می‌کردند همه آنها یکی یکی به درس امام آمدند. تازه ما فهمیدیم که این سیاستی که حاج آقا مصطفی اعمال می‌کرد، با چه هدفی بود. اولاً اینها را کنترل می‌کرد. باخبر می‌شد که پشت سر امام چه خبر است و احتمالاً به امام می‌رساند و دوماً اعتماد اینها را جلب می‌کرد. کم کم به درس امام آمدند. بعضی هایشان الآن هم هستند. کسانی که در اعلمیت امام تردید می‌کردند، آمدند درس امام و شدند مرید امام.
سال اول امام همیشه غمگین بود. غبار افسردگی، غم و غصه بر چهره ایشان پیدا بود. تنها یک عکس از آن زمان وجود دارد که قبای آبی پوشیده؛ لاغر بود و تمام رگ گردن ایشان بیرون زده، صورت لاغر، کشیده و استخوانی داشت. گاهگاهی عکس را نشان می‌دهند اما مناسبت آن را نمی‌دانند. ولی ما که آن عکس را می‌بینیم هزارها خاطره به یادمان می‌آید. زمان غربت و فشار روحی امام بود. زمانی بود که امام نه غذا می‌خورد، نه درست می‌خوابید. لبخندی در چهره امام ندیدیم. علتش هم این بود که خبرهای بدی از ایران می‌آمد.

سال 1344 که اغلب مبارزان را گرفتند و شکنجه کردند، ایشان همواره می‌گفت من اینجا راحت باشم و بچه‌های نهضت در زندان‌ها شکنجه ببینند. افرادی مانند آقاشیخ نصرالله خلخالی و دیگران که به امام نزدیک بودند می‌گفتند آقا شما مال خودتان نیستید. شما متعلق به یک مملکت هستید. چشم انتظار شما یک ملت هستند. شما نباید به خودتان صدمه بزنید. خدای ناکرده اتفاقی می‌افتد. امام می‌فرمودند من نمی‌توانم تحمل کنم که بچه‌های نهضت در شکنجه باشند.
یک سال اول امام مریض شدند چون تب مالت داشتند و مریضی شان عود کرد. خیلی‌ها احساس نگرانی کردند. هر دکتری را نمی‌شد بالای سر امام آورد. اعتماد نبود. آقاشیخ نصرالله یک دکتر عرب شیعه را پیدا کرد. او به امام ارادت خاصی پیدا کرد و مرتب امام را زیر نظر داشت. حاج آقا مصطفی در بازیافت سلامتی امام بسیار موثر بود و نقش بسیار اساسی داشت. بعد از یک سال همسر امام و حاج احمدآقا نیز به نجف آمدند. چون حاج احمدآقا خیلی جوان بود، امام هم توصیه کرد که ایشان به کارهای بیت کاری نداشته باشد و برود به درسش برسد. گاهی حاج آقا مصطفی به شوخی می‌گفت؛ «یک داغ برای یک خانه برای همیشه بس است. خب من هستم دیگر. احمدآقا را دیگر چرا عمامه به سرش گذاشتید. فردا سر ارث پدر با هم دعوا می‌کنیم.» مرحوم آقای حجت وقتی فوت کردند دو تا پسر بزرگ داشتند که هر دو هم در نجف تحصیل کرده بودند. وقتی مرحوم آقای حجت فوت کرد آنها به جان هم افتادند. خیلی بد شد. حتی به حیثیت، مقام و منزلت مرحوم آقای حجت که خیلی مهم بود، لطمه زد. حاج آقا مصطفی اشاره به آن داشت. می گفت مثل آقا سید حسن و آقا سید محسن می‌افتیم به جان هم سر ارث پدر.

حاج آقا مصطفی در بیرونی خیلی تشخص نداشت. خود را در جایگاه برتری قرار نمی‌داد، ولی ما می‌دانستیم که بیرونی را اداره می‌کند. صحبت هایی که بیرونی می‌شد، افراد متفرقی که می‌آمدند و احیاناً صحبت‌هایی می‌کردند اینها را زیر نظر داشت.
مدتی حضرت امام تحت فشار بود که رساله عربی بدهد. مرحوم آقاشیخ نصرالله خلخالی بسیار مصر بود. امام می‌فرمودند من مقلدی در عراق ندارم اگر هم داشته باشم خودشان می‌آیند و می‌پرسند. بالاخره فشار دوستان زیاد تر شد اما امام حاضر نشدند تحریرالوسیله چاپ شود، ولی حاضر شدند آن کتاب خلاصه شود و این مسئولیت را بر عهده بنده گذاشتند. مرا احضار کردند و گفتند شما بنشینید در یکی از اتاق های بیرونی و این کتاب را خلاصه کنید. آقا شیخ حسن صانعی را هم خواستند (یا آقاشیخ عبدالعلی دقیقاً یادم نیست) و گفتند یک اتاق برای ایشان اختصاص بدهید. اتاق کوچکی بود. شاید مثلاً هشت متری. سه ماه طول کشید. مرحوم حاج آقا مصطفی گعده اش را آورد به اتاق من. می‌آمد و می‌نشست و دوستان هم جمع می‌شدند. در آن شلوغی هم که من نمی توانستم بنویسم ابتدا قلم را گذاشتم زمین که آقایان متوجه شوند که خب من کار نمی‌کنم. دیدیم خیر، اصلاً. موضوع عمدی است. احساس کردم حاج آقا مصطفی از این کار راضی نیست به چه دلیلی، نمی‌دانم. ایشان چیزی نگفتند. فقط از این عمل که ایشان آمدند و نشستند در اتاقی که اختصاص به من داده شد و با دوستان شروع به گفتن و خندیدن، احساس کردم که ایشان راضی نیست. قلم و کاغذ را جمع کردم و رفتم به حجره خودم در مدرسه مرحوم آیت‌الله بروجردی. بعد از آن دیگر چیزی از حاج آقا مصطفی نه دیدم و نه شنیدم. لذا در آن تصور خودم تردید کردم که ایشان از نوشتن کتاب ناراضی بودند.

معمولاً مرحوم حاج آقا مصطفی مسائل را غیرمستقیم تفهیم می‌کردند یا حرکتی دال بر نارضایتی کردند که من متوجه نشدم. خلاصه من کار را تمام کردم و خدمت امام تحویل دادم. مدتی طول کشید و خبری نشد. من سال 1348 به ایران برگشتم. بعد از آن این کتاب چاپ شد، با عنوان زبدة الاحکام؛ کار خوبی هم که کردند این بود که اسم مرا هم در کتاب قید نکردند. امام هم اول کتاب مرقوم فرمودند که عمل به این رساله متجزی (اسقاط تکلیف) است.
حاج آقا مصطفی علاقه عجیبی به امام داشت به مانند علاقه‌ای که این اواخر حاج احمدآقا به امام داشت و فدوی ایشان بودند. امام نیز مقام علمی حاج آقامصطفی را بسیار قبول داشت و ایشان را امید آینده اسلام می‌دانست.
یکی از سیاست‌هایی که حاج آقا مصطفی برای حفاظت از امام تدبیر اندیشیده بود، یک نفر افغانی- چهارشانه و قدبلند- به نام آقای فرقانی را مامور کرده بود که یک قدم پشت امام حرکت کند. به شوخی می‌گفت که مثل جدش است، از روبه رو هیچ کس جرات حمله ندارد. پشت سر را نگه دارید لذا آقای فرقانی همیشه پشت سر امام بود.
مثل آقازاده‌ها که می‌نشینند از پدرشان تعریف می‌کنند، ایشان اصلاً اهل این حرف‌ها نبود. گاه متلک می‌گفت. به این صورت نبود که درصدد بزرگنمایی پدر باشد. ولی به طور غیرمستقیم هوای امام را داشت. بیرونی، گعده‌های نجف و اخبار نجف را رصد می‌کرد. از آنهایی که با ایشان نشست و برخاست داشتند تمام اخبار نجف را جمع می‌کرد. اخبار مربوط به نهضت و حضرت امام را کسب می‌کرد. در بروز دادن اخبار مثل این بود که قفل به دهان ایشان زده باشند. اخبار ایران توسط نامه‌ها به امام می‌رسید. طبعاً ایشان هم مطلع می‌شد اما جایی درز نمی‌کرد. در نگهداری اسرار نهضت کاملاً حواسش جمع و فردی هوشمند بود. بعضی از شایعات که زننده بود را به تمسخر می‌گرفت. به جای اینکه بیاید و بگوید که این دروغ است یا علیه نهضت است، با روش تمسخرگونه‌ای با آن برخورد و آن را مبتذل می‌کرد. که اگر کسی رندی بکند و از زبان حاج آقامصطفی بخواهد نقل کند، به گونه‌ی باشد که یا آن‌قدر مبتذل باشد یا قابل نقل نباشد، یا اگر نقل شد در طرف اثر منفی داشته باشد. خیلی از این جهات مرحوم حاج آقامصطفی هوشیارانه عمل می‌کرد.

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.