بیستم مهرماه، سالروز تولد بزرگ مردی است که در عصر ما نام عباس را دوباره زنده کرد. شهید عباس دوران در بیستم مهرماه 1329 در شهر شیراز دیده به جهان گشود. وی پس از پایان دورهٔ وظیفه، وارد دانشکدهٔ خلبانی نیروی هوایی شد و پس از طی دورهٔ مقدماتی پرواز در ایران، برای ادامهٔ تحصیل و فراگیری دورهٔ تکمیلی خلبانی به آمریکا اعزام شد. و پس از بازگشت با درجهٔ ستواندومی در پایگاه هوایی همدان مشغول بهخدمت شد.
با آغاز جنگ، نیروی هوایی ارتش نقش بسزایی در پیشبرد اهداف ایران در جنگ به عهده داشت. در سوم خرداد 1361، حکومت صدام حسین که خرمشهر را از دست داده و ضربه ای حیثیتی در جهان خورده بود، بر آن شد که با میزبانی بزرگ ترین نهاد بین المللی بعد از سازمان ملل، به ترمیم وجهه خود بپردازد. از این رو، بغداد خود را مهیای برگزاری اجلاس غیرمتعهدها می کرد و این در حالی بود که ایران می کوشید با تبلیغ نا امن بودن پایتخت عراق به دلیل وضعیت جنگی، مقامات کشورها را از سفر به عراق بازدارد و اجلاس بغداد را منتفی کند. با این حال، ماشین تبلیغاتی و سیاسی صدام که از پشتوانه قدرت های بزرگ هم برخوردار بود، گوی سبقت را ربود و قرار شد اجلاس در بغداد تشکیل شود. عراقی ها، ادعا می کردند که بغداد به حدی امن است که حتی یک پرنده هم بدون اجازه آنها نمی تواند در آسمانش پرواز کند. آنها حتی از مسوولان کشورهای عدم تعهد خواستند تا کارشناسان امنیتی خود را به بغداد بفرستند و از نزدیک شاهد امنیت مثال زدنی آن باشند!
در این حال، مسئولین جمهوری اسلامی ایران بر آن شدند تا با طرح سیاسی ترین حمله هوایی ایران، از برگزاری این اجلاس در بغداد جلوگیری کنند. در این عملیات 6خلبان در 3 هواپیمای جنگی مسئول شکستن حریم هوایی بغداد، حمله به پالایشگاه و شکستن دیوار صوتی شدند. شهید خلبان عباس دوران فرمانده این عملیات بود که همراه کمک خود، خلبان منصور کاظمیان موفق به انجام این ماموریت تاریخی شد. خبر این حمله هوایی و انهدام هتلی که قرار بود محل اقامت سران باشد، به سرعت در جهان پیچید و نتیجه هم کاملاً مشخص بود: میزبانی از عراق پس گرفته شد؛ حیثیت سیاسی حکومت بغداد نیز بمباران شده بود!
پایگاه اطلاع رسانی و خبری جماران در گفت و گویی با خلبان آزاده، منصور کاظمیان به شرح آخرین پرواز او با شهید دوران پرداخته است:
بفرمائید شما چه سالی وارد نیروی هوایی شدید و چه سابقهای در این خصوص دارید؟
من از سال 51 وارد نیروی هوایی و سال 53 برای آموزش، عازم امریکا شدم و در سال 55 از امریکا بازگشتم. پس از مدت کوتاهی استقرار در تهران و دیگر پایگاهها به پایگاه بندرعباس منتقل شدم و تا ابتدای جنگ در بندرعباس بودم.
در آخرین عملیات پروازی که با شهید دوران داشتید چه اتفاقی افتاد؟
من در زمان استقرار در بندرعباس، به مناطق مختلفی از جمله دزفول و همدان برای عملیات اعزام میشدم. سال 60 همراه شهید دوران به همدان منتقل شدیم و ماموریتهای زیادی با هم رفتیم تا آخرین عملیات مشترکمان که قرار بود با ناامن نشان دادن آسمان بغداد، از تشکیل اجلاس غیرمتعهدها در عراق جلوگیری کنیم.
در آن زمان ایران از کشورهای دوست و هم پیمان سیاسی خود خواست تا در این اجلاس شرکت نکنند، ولی آنها عذر آوردند. هم زمان عملیات رمضان هم انجام شد و اولین حمله ایران به بصره شکل گرفت. صدام که خود را در جبهه های جنگ درحال شکست دید، تصمیم گرفت شهرهای مسکونی ایران را مورد حمله قرار دهد. مثلا به یاد دارم در روز قدس، شهر همدان را که پدافند نداشت مورد حمله هوایی قرار داد و در این حمله فقط 400 زن و کودک شهید شدند.
ما از امام خواستیم مقابله به مثل کنیم تا صدام به کار خود ادامه ندهد، اما امام فرمودند ما نمیخواهیم مردم بیگناه کشته شوند. در آن زمان ایران اعتراض کرد که اجلاس نمیتواند در بغداد تشکیل شود چون آنجا نا امن است، اما صدام اعلام کرد بغداد در امنیت کامل است و حتی یک پرنده هم بدون اجازه ما در آن پرواز نمیکند. در نتیجه نیروی هوایی تصمیم گرفت 6 نفر از خلبانان از جمله من، شهید دوران، مرحوم اسکندری و مرحوم باقری را مسئول انجام این عملیات کند تا ناامنی بغداد اثبات شود و از برگزاری اجلاس در این شهر جلوگیری به عمل آید.
شهید دوران به خاطر عملیات رمضان به عنوان پشتیبانی عملیات به امیدیه رفته بود. با بازگشت ایشان از امیدیه و مرحوم اسکندری از تهران به همدان، شب 29 تیرماه 1361، من افسر آماده پایگاه بودم و فردای آن روز چون نخوابیده بودم گردان نمیرفتم. حدود ساعت 11 شهید دوران با من جهت رفتن به فرمانداری تماس گرفت. ساعت 16:45 به فرمانداری رسیدم و از دوست خود که افسر پست فرمانداری بود پرسیدم چه خبر؟ و ایشان گفت ماموریت بغداد است. من هم گفتم فردا صبحانه را بغداد میخورم! او خواست به من دلداری بدهد و گفت اینطور نیست، اما من گفتم به هرحال احساس میکنم این سرنوشت من است.
تا ساعت 17 خلبانهای مورد نظر این عملیات رسیدند. شهید خضرایی، فرمانده پایگاه، شهید یاسینی، فرمانده عملیات پایگاه و شهید دوران به عنوان فرمانده عملیات مورد نظر حاضر شدند. درمورد عملیات گفت و گو و تصمیم گیری شد و قرار عملیات تنظیم شد. بعد از جلسه شهید دوران به من گفت: منصور اگر هواپیما را زدند تو فقط خودت را نجات بده و به تنهایی بیرون بپر. گفتم: چرا؟ گفت: من دوست ندارم اسیر دشمن بشوم. ترجیح میدهم شهید شوم. آن شب گویی اتفاقات فردا برای هر دوی ما معلوم و مشخص بود. صبح فردا روز سی ام ماه مبارک شعبان، یوم الشک اعلام شده بود. بعد از خوردن سحری نماز خوانده و آماده حرکت شدیم.
به یاد دارم باقری هم برای اینکه خانوادهاش متوجه نشوند لباس شخصی پوشیده بود و لباس فرم خود را آورده بود تا در گردان به تن کند. بعد از اینکه لباس فرم پوشیدیم و آماده پرواز شدیم در راه من با خودم گفتم خدایا من میدانم که میروم اما بر نمیگردم، ولیاگر واقعا قرار است برنگردم به عنوان نشانه وقتی به هواپیما رسیدیم هواپیما یک اشکال جزئی داشته باشد. وقتی به هواپیما رسیدیم و برق به هواپیما وصل کردند و هنگام چک کردن، متوجه اشکال آن شدیم. مسئولین فنی اعلام کردند این اشکال کوچکی نیست و لذا هواپیما نمیتواند پرواز کند.
سمت نما و جهت یاب هواپیما درحال چرخش بود و اگر هواپیما وارد ارتفاع و ابر میشد، مسیر یابی آن با مشکل روبرو میشد. نهایتا پس از مشورت با شهید دوران تصمیم بر آن شد که با همین هواپیما پرواز کنیم. قرار این بود که سه هواپیما تا مرز پرواز کنند، اگر هر سه سالم بود شماره یک و دو وارد شوند و شماره سه آماده باش بایستد. یکی از هواپیماها اصلا نتوانست بلند شود.
به سمت مرز حرکت کردیم و حدود ساعت 5:45 که هوا گرگ و میش بود وارد آسمان عراق شدیم. همان اول به سمت هواپیما یک موشک پرتاب شد که خوشبختانه به دلیل سرعت بالای هواپیما به آن اصابت نکرد. ارتفاع خود را تا 30 متری زمین کاهش دادیم ولی با این حال باز رادارهای بغداد ما را شناسایی کردند چرا که بعدها که من با یکی از دوستان در اسارت صحبت میکردم، میگفت 20 دقیقه قبل از ورود شما به شهر آژیر به صدا در آمد.
ماموریت ما پالایشگاه بغداد و درصورت امکان نیروگاه اتمی آن بود و نهایتا شکستن دیوار صوتی و بازگشت به سمت ایران. پالایشگاه بغداد مثل پالایشگاه تهران چسبیده به شهر است، یعنی بعد از زدن پالایشگاه بلافاصله بالای شهر بودیم. حدود 15-10 کیلومتری شهر سه دیوار آتش روبروی ما باز کردند. دیوار آتش، شلیک چند ضد هوایی به سمت آسمان است به طوری که باید از بین آنها میگذشتیم. دیوارهای آتش را که رد کردیم فهمیدم موتور سمت راست آتش گرفته است. قرار شد عملیات را ادامه دهیم و پس از خروج از بغداد موتور راست را خاموش کنیم.
بالای پالایشگاه که رسیدیم بمبها را روی پالایشگاه ریختیم و وقتی بر میگشتیم من دیدم از یک طرف پالایشگاه و از طرف دیگر هواپیمای ما تا قسمت دم در حال سوختن است. من به شهید دوران گفتم: عباس میخواهم دکمه پرش را بزنم و هردو به بیرون بپریم، اما ایشان گفت: من به شما گفتم نمیخواهم اسیر دشمن شوم، تو تنهایی بپر.
درهمین حین ناگهان چشمم سیاهی رفت و تا به خودم آمدم فهمیدم بدون اینکه دگمه پرش را بزنم به بیرون پرتاب شدم. حالا یا شهید دوران من را پرت کرده بود یا آتش به کابین رسیده بود و خروج خودکار عمل کرده بود. من بیهوش شدم و دوساعت بعد به هوش آمدم. یکی داشت لب من را که پاره شده بود بخیه میزد. من پرسیدم عباس دوران کجاست؟ یکی که زبان من را متوجه میشد گفت او نپرید، اما من باور نکردم.
من 15 روز وزارت دفاع و 45 روز استخبارات عراق بودم، بعد از دو ماه من را به مرکز دژبان منتقل کردند. آنجا یک سربازی بود که کمی انگلیسی بلد بود. پرسید شما همان خلبانی بودی که هواپیمایتان آتش گرفت. گفتم بله و داستان را جویا شدم که چه دیده است. او گفت: من دیدم یک چتر بیرون پرید و هواپیما شیرجه رفت در سالن اجلاس. آنجا فهمیدم عباس بیرون نپریده است. بعدها شنیدم روزنامههای عراق عکس هواپیما و لاشه آن را انداختهاند و عکس پوتین شهید دوران و قسمتهایی از هواپیما را به تصویر کشیدهاند.
شما تا چه سالی در اردوگاههای عراق بودید؟
من 24 شهریور سال 69 به عنوان آخرین گروه اسرا به ایران برگشتم.
خاطراتی از دوران اسارت خود بفرمایید.
برخی میگویند اسارت فقط یک پرچم بلند کردن است، اما همه چیز فقط در این خلاصه نمیشد. مشکلات زیادی برای ما بود. خاطرات من یکی بر میگردد به زمانی که افسرها در اردوگاه انبار و جدا از بچههای بسیج و سپاه بودند. ما حدودا 100 افسر بودیم و آنها 1400 نفر. ساختمان دوطبقه بود و ما در طبقه دوم بودیم. طبقه پایین مجروحینی بودند که تازه از جبهه منتقل میشدند. یک روز صدای نعرههایی بلند و پیاپی میشنیدیم. فردا از بهدار پرسیدیم جریان چه بود؟ او گفت: به پای یکی از بچهها گلوله خورده بود و هیچ وسیلهای برای بیحسی نداشتیم. مجبور شدیم با اره آهنبر پای او را قطع کنیم و این صدای نعره به دلیل درد این ماجرا بود.
خاطره دوم مربوط میشود به زمانی که رادیو-تلویزیون عراق برای مصاحبه آمده بود و ما نمیخواستیم با آنها مصاحبه کنیم. برای مصاحبه که وارد اردوگاه شدند، بچهها با دمپایی و سنگ به ماشین حمله کردند؛ دوربین و وسایل ضبط آنها را شکستند. عراقیها از بالای اردوگاه تیراندازی کردند و چشم یکی از بچهها تیر خورد و او بینایی خود را از دست داد. پس از آن در اتاقها را بستند. این مواقع اتفاق بسیار بدی میافتاد. ناگهان 4-3 روز غذا و سرویس بهداشتی نداشتیم و وضع اسفباری به وجود میآمد.
روزی که امام فوت کردند را به خاطر دارید؟
بله من افسر ورزش اردوگاه بودم. درحال ورزش بودیم که رادیوی اردوگاه اعلام کرد، امام فوت کردهاند. از بچهها پرسیدم فهمیدید چی گفت؟ و بچهها گفتند امام فوت کرده است. بعد از آن همه جمع شدند و چند روز همه عزادار بودند.
ممانعتی نکردند؟
دوست نداشتند دور هم جمع شویم و عزاداری کنیم، اما چون عزادار بودیم هر کس برای خودش عزاداری میکرد و ما هم تلاش کردیم در آن موقع درگیری به وجود نیاید و حتی پیشنهاد دادیم اسرا در اتاقهای خود عزاداری کنند.