دوستی من با آقای دکتر بروجردی به حدود 50 سال پیش برمیگردد. واقعاً مرگ او برای من بسیار تلخ بود. سرکار خانم دکتر مصطفوی بخاطر دارند که من و مرحوم بروجردی و مرحوم آقا ابراهیم زنجانی -انشاءالله خداوند هر دو را غریق رحمت کند- در خانه محقر ایشان درس امتحانات متفرقه را حفظ میکردیم که امتحان بدهیم. با هم دیپلم گرفتیم. ایشان قبل از من ازدواج کرده بودند. واقعاً از برادری بزرگ، مهربانتر. من فکر کردم که مهربان در اینجا زیاد استعمال شده است. اما یک واژهای ما طلبهها داریم که فکر نمیکنم در جوامعی غیر از طلبگی یا لااقل غیر از علوم انسانی، این واژه استعمال شود. ما میگوییم فلانی مظهر صفا بود. صفا یعنی چه؟ من به هیچ وجه نمیتوانم تعریف کنم. مرحوم آقای بروجردی واقعاً مظهر صفا بود.
مرحوم آقای بروجردی آن روزی که نه هنوز لیلی خانم به دنیا آمده بود، نه هنوز مسیح عزیز به دنیا آمده بود، در کمال قناعت و مناعت زندگی میکرد ولی مظهر صفا بود.
حقوق مختصری از فرهنگ میگرفت ولی آمد و گفت آقا مصطفی! به خدا قسم از صمیم قلب میگویم که آنچه که حقوق میگیرم حاضرم بگذارم که با هم خرج کنیم. یک وقت کمبود نداشته باشید. این خیلی صفاست. دیگر اصلاً چنین چیزهایی نیست. صفا دیگر وجود ندارد. اصلاً وجود ندارد. چندی قبل که از خارج برگشته بود رفتم دیدن ایشان. دست من را گرفت و گفت آن شعر مرحوم همایی را بخوان. گفتم: ول کن حالا نشستیم داریم صحبت میکنیم. گفت نه باید بخوانی و دو تایی با هم گریهکنان این چند بیت را خواندیم:
پایـان همـه سخـن سـرایی |
میگفت ز سوز دل همایی |
افسوس از این رباط کاهگل |
جان میکنم و نمیکنم دل |
مرگ آختـه تیـغ بـر گلویـم |
مـن مست هـوی و آرزویم |
جز وهم مُحال پرورم نیست |
میمیرم و مرگ باورم نیست |