دوم اکتبر بود. سرمان را از عملیات موشکیمان بالا گرفته بودیم و به نیروهای مسلحمان مینازیدیم که این بار خبر حضور آقا را در نماز جمعه در قالب شعار «جمعه نصر» دریافت کردیم.
جماران ـ منصوره جاسبی: گاهی وقتها شایعهها خیلی زود جان میگیرند، رشد میکنند و میشوند حقیقت. این شایعهها ریشه در واقعیت دارند که از سوراخی به بیرون نشت کردهاند، درست مثل خبر اقامه نماز جمعه سیزدهم مهر به امامت رهبر جمهوری اسلامی، آیتالله خامنهای.
عصر روز اول اکتبر یعنی دهم مهر ماه بود که خبر را در یکی از گروهها دیدم. پیوستش اما نه لینک کانال خبری داشت نه آیدی معتبری. حالا از کجا و چطور خبر به دستش رسیده بود، الله اعلم. ساعتی بعد، اظهار ناراحتی ادمین گروه رسانهای بیت مبنی بر اینکه چرا دوستان رسانهای اخبار رهبری را پیش از اطلاعرسانی دفتر منتشر میکنند، شایعه بودن خبر را بیشتر تأیید کرد و این آبی بود که بر آتش دلشورههایی که از آمدن ایشان به نماز حکایت داشت، ریخته شد. اسماعیل هنیه را در ایران یعنی زمانی که برای مهمانی رسمی آمده بود، زدند؛ هشتاد تن مواد منفجره را بر سر ساختمانهایی در ضاحیه ریختند تا به یقین برسند که سید حسن نصرالله را هم از میدان به در کردهاند. این جماعت نه بویی از انسانیت برده است، نه قواعد جنگی را رعایت میکند و نه مرد آن است که رو در رو مقابلت اسلحه بکشد. این جماعت فرعونی، ترور را به هر شکلی که ازش بر بیاید شیوه کار خودش کرده است. جماعتی که به تعبیر رهبری سگ هاری است که هر روز گوشهای از منطقه را با آب دهان خودش نجس میکند. حتی حیف از حیوانات که نامشان را بر این جماعت بگذاریم. آنها غریزهشان درندگی است و به قدر کفایت میدرند اما اینها سالهاست که از حد گذراندهاند. اصلاً موجود شدنشان یعنی از حد گذراندن چه برسد به اینکه کشتاری ترتیب بدهند یا خیر.
چند ساعتی از پخش این خبر میگذشت که برنامههای عادی شبکههای مختلف قطع شد. بالاخره نشستها و تصمیمگیریها بار داده بود. باید این سگ هار را سر جایش مینشاندند. این چند وقته مدام زده بود و در رفته بود. حالا دیگر نتانیاهو کارش به جایی رسیده بود که پیام صلح و دوستی برای ملت ایران مخابره میکرد و این را فتح سنگر دیگری برای خود میدید. فارغ از اینکه چند درصد مردم این حرفها را باور کردند یا خیر، او اما برای خودش کیسه دوخته بود. حالا ولی در سوراخی به نام پناهگاه خزیده بود. نه تنها خودش که همه اعوان و انصارش؛ همه آنهایی که گوشهای از سرزمینهای اشغالی جا خوش کردهاند. صفحه تلویزیون تلآویو را به صورت زنده نشان میداد. آسمانش ستارهباران بود اما ستارههایش از نوع موشکهای ایرانی بود. عملیات وعده صادق 2 تحقق پیدا کرده بود و حتماً از همان لحظهای که خبر مخابره شد، کابینه جنگی تشکیل جلسه داده بود تا تصمیم بگیرد چطور باید جواب ایران را بدهد؛ هر چند که چندین و چند بار در بیانیه رسمی سپاه بر این موضوع که این، پاسخی به تجاوز به خاک جمهوری اسلامی و ترور اسماعیل هنیه است تأکیده شده بود اما این حرفها برای کسی قابل فهم است که حرف حساب سرش شود نه یک حیوانی که مدام در حال جفتک انداختن است. سرش را از هر جایی که میزنی از یک جای دیگر سبز میشود. اصلاً نمیدانم این اژدهای چند سر است؟ یمن را میزند، لبنان و فلسطین را، حریم خاک ایران را نادیده میگیرد، خانههای مسکونی و کنسولگریها را در سوریه بمباران میکند. اصلاً اگر روزی فرصت پیدا کند همه کشورهای اسلامی در لیستش میروند حالا مانده به برخورد آنها با مسأله فلسطین.
یک غروری که چاشنیاش شده بود دلشوره، همه وجودم را گرفته بود. نه من از جنگ نمیترسیدم. اصلاً ما قرار نبود جنگی به راه بیندازیم. نه در هشت سال جنگ تحمیلی نه وقتی به مبارزه با داعش رفتیم و جوانانمان شدند مدافع حرم و نه امروز که رسماً رژیم صهیونیستی موجودیتمان و سرانمان را تهدید میکند ما آغازگر جنگ نبودهایم و نیستیم. ما همیشه دفاع کردهایم و در این دفاع، پاسخهای دندانشکنی هم به دشمن دادهایم. غیرت ایرانی، همیت مسلمانی را در هم آمیخته و دفاع کردهایم.من، نه من از جنگ نمیترسیدم. من از شکافی میترسیدم که جامعه ایرانی را چند شقه کرده است؛ هر چند که همین شقههای مختلف هم همیشه وقتی پای تمامیت ارضی ایران وسط کشیده شده، شدهاند یک دل؛ شدهاند پیکرهای واحد برای سرافرازیاش.
دوم اکتبر بود. سرمان را از عملیات موشکیمان بالا گرفته بودیم و به نیروهای مسلحمان مینازیدیم که این بار خبر حضور آقا را در قالب شعار «جمعه نصر» دریافت کردیم. دلشورهام تغییر کرد و خودش را با صلابت، استواری و اطمینان، رنگ و لعاب دیگری داد. در اینکه ایشان همه جوانب امر را سنجیده بودند، هیچ شکی وجود نداشت، در اینکه باید یکی این سگ هار را سر جایش مینشاند هم هیچ بحثی نبود، اصلاً در اینکه حضور در صحنه است که دشمن را میترساند و یک قدم به عقب میراند هم صحبتی نبود فقط همه دلشورهام از این بود که نکند...
سیلی از دعا و سوره نصر و صلوات، گروه به گروه جاری شده بود. بعضیها پول روی هم گذاشتند تا برای سلامتی رهبرمان قربانی کنند. باید صبوری میکردیم تا خودمان را به جمعه برسانیم.
درهای مصلا از پنج و نیم صبح باز بود و حتی آنهایی که شش صبح هم راهی شده بودند باز هم به حجم زیادی از مردم بر خورده بودند. صفهای مترو از همان اول صبح متراکم بود و سوار شدن سخت و این یعنی خیلیها میخواستند خودشان را به مصلا برسانند. جمعه بود و باید اول کمی کارهای خانه را راست و ریست میکردم. بابا طاقت نیاورد با هم برویم و منِ همیشه نگران، کلی سفارش و توصیه به اینکه مراقب باشد که حولش ندهند، مراقب راهپلهها باشد و...
سجادهام را از چادر سبک کردم و راهی شدم. خیلی وقتها چم و خم راه را که بلد باشی میتوانی راه بهتری برای رسیدن به مقصد پیدا کنی و جمعه این بلدی خیلی به کارم آمد، آنقدر که با اینکه دیر راه افتاده بودم باز هم توانستم به خطبه عربی و اقامه نماز برسم. جمعیت آنقدر زیاد بود که دیگر نمیتوانستند بگویند تصویر را بسته گرفتهاند هر چند که دشمن کارش دشمنی است و اگر غیر این باشد باید شک کرد. همه طور آدمی هم آمده بود. بعد از اقامه نماز جمعه، وقتی مکبر گفت اقامه نماز عصر به امامت رهبر انقلاب، یعنی آقا میخواستند تیر آخر را هم به صهیونیستها بزنند. همیشه اینطور بود که نماز عصر را شخص دیگری اقامه میکرد و این یعنی از ما بترسید. ما محکمیم و استوار. ما شیعه علی بن ابیطالب(ع) هستیم. ما شیعه حسین بن علی(ع) هستیم و هراسی از مرگ نداریم و شهادت برایمان تاج افتخار است.
نماز تمام شده بود اما پای رفتن نداشتم. دلم میخواست آقا زودتر مصلا را ترک کنند. این سیل جمعیت اما حالا حالاها زمان میبرد تا پراکنده شوند. خودم را به چالهای که پایین یک درخت بود رساندم. 45 دقیقهای آنجا نشستم اما جمعیت انگار از زمین میجوشید. حالا دیگر حتماً آقا به بیت رسیدهاند. صهیونیستها غلاف کرده بودند. و مگر نه این است که کلام خداوند حق است: فَثَبِتوا الّذینَ ءامنوا سَاُلقی فی قلوبِ الذین کفروا الرعبَ؛ مؤمنان را ثابت قدم بدارید که به زودی در دل کافران هراس میافکنیم. (آیه 12، سوره انفال)
جمعه سیزدهم مهرماه سال 1403 مطابق با چهارم اکتبر 2024 و آخرین روز از ماه ربیع الاول رفت در خاطره جمعی مردم ایران و شاید مردم دنیا.
منصوره جاسبی
بیستم مهرماه 1403