رابطه امام موسی صدر و شهید بهشتی، آخرین دیدار و سفرشان، دغدغه شهید بهشتی نسبت به سرنوشت امام موسی صدر از جمله مسائلی است که مرحوم صادق طباطبایی آن را به زیبایی روایت کرده است.

به گزارش خبرنگار جماران،  هر دو متفکر بودند و درد دین و جامعه داشتند. جامعه شان در مرزهای جغرافیایی کشورشان خلاصه نمی شد، آنها درد آدم داشتند، آدمی که هبوط کرده بود و گرفتار آمده بود. شهید آیت الله سید محمد حسینی بهشتی و امام موسی صدر را می گویم. کمی در شجره شان که غور می کنی، به یک فرد می رسند. شاید همین شجره نامه مشترک آنها را آنقدر شبیه هم کرده بود هم در اندیشیدن هم در رفتار و کردار و هم...

مرحوم صادق طباطبایی که طعم شیرین خواهرزادگی امام موسی صدر را سال ها چشیده بود درباره رابطه این دو سید گرانقدر اینگونه گفته است:

 

‌‌مجموعه استنباط من از این دو بزرگوار آن بود که اینها از زمان‌ های خیلی قبل با ‌‎ ‎‌یکدیگر انس و الفت داشته و مبانی فکری شان را یکی کرده بودند. در بسیاری از مواقع ‌‎ ‎‌حتی وحدت تاکتیک داشتند و نه تنها وحدت استراتژی، اینها ارزش یکدیگر را ‌‎ ‎‌می‌ دانستند و به جایگاه هم واقف بودند. من یادم هست که بعد از اعلان ربوده شدن ‌‎ ‎‌آقای صدر، مرحوم بهشتی از تهران به من در بوخوم زنگ زد. هنوز طنین صدای ‌‎ ‎‌بغض‌آلود ایشان در آن بعدازظهر گرم و شرجی ماه اوت آلمان در گوش‌ های من هست ‌‎ ‎‌که گفت: «آقای طباطبایی! چه خبر از این دوست عزیز ما دارید؟ این برادر عزیز ما ‌‎ ‎‌بالاخره بر سرش آمد آن چیزی که ما نگرانش بودیم». شاید دو سه ساعت بود که ‌‎ ‎‌رادیو‌ها خبر مفقود شدن دایی‌ جان را اعلان کرده بودند. آقای بهشتی تا بعدازظهر فردای ‌‎ ‎‌آن روز که من توانستم یک سری اطلاعات اولیه تهیه کنم، حدود 6 یا 7 دفعه به من ‌‎ ‎‌زنگ زدند. احمد آقا هم از عراق و از طرف امام مرتب پرس‌ و‌ جو می‌ کرد.‌

 

 

صادق طباطبایی درباره ملاقات های شهید بهشتی و امام موسی صدر در آلمان هم می گوید:

مدتی بعد از آنکه آقای بهشتی به ‌هامبورگ آمدند، آقای صدر به اتفاق دو تن از ‌‎ ‎‌دوستان لبنانی‌ شان سفری به آلمان کردند. به اتفاق آنان از آخن به ‌هامبورگ رفتیم و بر ‌‎ ‎‌شهید بهشتی وارد شدیم. در آنجا تعدادی از خویشان، دوستان و خصوصاً رفقای ‌‎ ‎‌قدیمی ‌قم جمع شده بودند تا این دو چهره را در کنار هم زیارت کنند. آقای صدر به من ‌‎‌گفتند آن دو نفر لبنانی را بگردانم! من هم اینها را برداشتم و برای چهار روز به دانمارک رفتیم.‌

‌‌وقتی که برگشتیم پرسیدم، خوب دایی‌ جان چه کار کردید؟ ‌

‌‌ایشان گفتند که شب اول من درباره برنامه‌ هایم در لبنان صحبت کردم. شب دوم ‌‎ ‎‌آقای بهشتی در مورد برنامه‌هایش در آلمان صحبت کردند. شب سوم هم ترکیب ‌‎ ‎‌اهداف، برنامه‌ ها و راه‌ های مشترکمان را در ارتباط با اروپا، نجف و ایران مورد بحث ‌‎ ‎‌قرار دادیم. البته اینجا وارد جزئیات نشدند، فقط به من توصیه کردند که ارتباط با آقای ‌‎ ‎‌بهشتی را حتماً حفظ و مستحکم کنم. این قضیه باید حدوداً در سال 1345 بوده باشد. ‌‎ ‎‌برای اینکه در سال 1344 من به ایران آمدم و وقتی برگشتم، آقای بهشتی دیگر به آلمان ‌‎ ‎‌آمده بودند. احتمالاً در همان سال بوده است! از ‌هامبورگ که برگشتیم، برای آقای صدر ‌‎ ‎‌جلسه‌ ای در مسجد تازه تاسیس آخن گذاشته شد که دانشجویان عرب و ایرانی در آن ‌‎ ‎‌شرکت داشتند.‌

‌‌من درآن زمان در دهکده‌ ای نزدیک شهر آخن به نام «باسوایلر»‌‎‌ زندگی می‌ کردم. ‌‎ ‎‌دایی‌ جان نیز به همان‌ جا آمد. یادم هست که کشیش کاتولیک دهکده به منزل من آمد تا ‌‎ ‎‌از دایی‌ جان دیدن کند. قبل از آن من چند بار به کلیسای کوچک آن ده رفته بودم. حتی ‌‎ ‎‌یک بار هم در مراسم دعای شب کریسمس آنها شرکت کردم. محیط دهکده البته‎ ‎‌کوچک بود و همه همدیگر را می‌ شناختند. در آن موقع من حدود بیست سال سن ‌‎ ‎‌داشتم و طبعاً حضور مکرر من در آن عبادتگاه جلب‌ توجه کرده بود. صاحبخانه‌ ام که ‌‎ ‎‌خانواده‌ ای کاتولیک و سخت پایبند به مذهب بودند در گفتگویی با آن کشیش مرا ‌‎ ‎‌معرفی کرده بودند. همین امر سبب شده بود، تا یک روز این روحانی مسیحی به دیدارم ‌‎ ‎‌در منزل آن خانواده بیاید. از آن روز گهگاه ایشان را می‌ دیدم و در زمینه‌ های مختلف با ‌‎ ‎‌هم گفتگو می‌ کردیم. وقتی از صاحبخانه‌ ام شنیده بود که امام صدر آن جا هستند اظهار ‌‎ ‎‌علاقه کرده بود که ایشان را ببیند. قراری گذاشتیم و آمد و همدیگر را دیدند. این ‌‎ ‎‌شخص بسیار مسحور افکار و شخصیت امام صدر شده بود.‌

‌‎

او درباره آخرین دیدار میان امام موسی صدر و شهید بهشتی نیز چنین نقل می کند:

‌‌این ملاقاتی بود که در بعدازظهر یکی از آخرین روز‌های بهار سال 1357 در شهر ‌‎ ‎‌بوخوم صورت گرفت. قضیه مربوط به بعد از شهادت مرحوم حاج آقا مصطفی است. ‌‎ ‎‌فعالیت‌ ها و حرکت‌ های مردمی ‌و سیاسی در ایران شروع شده بود و هر روز اوج ‌‎ ‎‌بیشتری می‌ گرفت. من الآن دقیقاً به خاطر ندارم که آیا دایی‌ جان از سفری بر می‌گشتند و ‌‎ ‎‌در اروپا توقفی داشتند؟ یا اینکه توقفشان مقدمه سفری بود که می‌ رفتند؟ در غیر این ‌‎ ‎‌صورت، ملاقاتشان با آقای بهشتی حتماً از قبل تنظیم شده بود و می‌ خواستند که با هم ‌‎ ‎‌مشورتی داشته باشند. البته در این سفر آقای بهشتی ملاقات های فراوانی با افراد و انجمن ها و کادرهای سیاسی و نمایندگان گروه‌ های اسلامی ‌داشتند؛ از جمله با افراد کادر بالای انجمن اسلامی دانشجویان. ایشان حتی در جلسه یادبود و سالگرد فقدان دکتر شریعتی که از طرف اتحادیه ما در شهر فرانکفورت تشکیل شده بود هم شرکت کردند. من الآن در این مورد تردید دارم که این دو بزرگوار آیا با هم از قبل قرار دیدار گذاشته بودند یا خیر. اگرچه مجموع استنباط من از برخوردهای اولیه آنها با یکدیگر که در منزل ما ‌‎ ‎‌صورت گرفت، این است که این دیدار از قبل تدارک دیده شده بود. البته من از ‌‎ ‎‌هیچ کدام در این مورد نپرسیدم. اصولاً روش ما‌ها اینگونه بود که بیش از مطالبی که به ‌‎ ‎‌ما می‌گویند یا مورد نیازمان هست نپرسیم. این اقتضای آن دوران از مبارزات بود. به هر ‌‎ ‎‌حال، در یکی از جنگل‌ های اطراف بوخوم قدم می‌زدیم. من دقیقاً یادم هست که بعد از ‌‎ ‎‌اینکه صحبت‌ های اصلی خودشان تمام شد، که تماماً در مورد ایران و وضع سیاسی و ‌‎ ‎‌اجتماعی مردم بود. دو موضوع جالب دیگر مورد بحث قرار گرفت:‌

 

 

‌موضوع اول در مورد اعتماد امام به مردم بود! آقای بهشتی گفتند: «من نمی‌ دانم که در ‌‎ ‎‌ذهن آقا چه می‌ گذرد ـ آن موقع هنوز به ایشان امام نمی‌ گفتند و لذا «آقا»ی مطلق یعنی امام خمینی ـ و چه مطالبی را به ایشان گزارش می‌ دهند؟ ایشان چه تصوراتی از اوضاع ‌‎ ‎‌داخل ایران دارند که اینطور پشت سر هم بیانیه می‌ دهند؟ لااقل آن مقداری که من لمس ‌‎ ‎‌می‌ کنم، جامعه ما هنوز این مقدار آمادگی را ندارد!» البته این امر بدان معنی نیست که ‌‎ ‎‌شهید بهشتی نسبت به حرکات امام معترض بود. امروز من این‌چنین استنباط می‌ کنم که ‌‎ ‎‌ایشان از طرح‌ ها و گام های بعدی امام اطلاعی نداشتند. چه ‌بسا اگر از این مسائل ‌‎ ‎‌اطمینان‌ خاطر داشتند، سوال را طور دیگری طرح می‌ کردند. در همان سفر البته من ‌‎ ترتیب ملاقات تلفنی ایشان با حاج احمد آقا را که آن وقت در خدمت امام و در نجف‎ ‎‌بود دادم، ولی از آن گفتگوها مطلب زیادی در خاطر ندارم. دایی‌ جان در پاسخ آقای ‌‎ ‎‌بهشتی گفتند: «من نمی‌ دانم که الآن چه چیزی مورد نظر شماست و حتی در ذهن آقای ‌‎ ‎‌خمینی چیست. اما درون من گواهی می‌ دهد که آقای خمینی قدم‌ های درستی را برداشته است! من رویت خیلی واضحی از حرکت‌ های ایشان دارم و به نظرم می‌ رسد که ایشان خیلی بیشتر از سیاسیون به مردم اعتقاد پیدا کرده‌ اند! گزارش‌ هایی هم که برای من می‌ آید، چه از ایران و عراق و چه از اوضاع سیاسی خاورمیانه و جهان همگی بیانگر ‌‎ ‎‌آنند که ایشان در این اعتقاد اشتباه نکرده‌ اند و مردم این آمادگی را دارند! خصوصاً الآن ‌‎ ‎‌هم دورانی است که شما نباید خیلی نگران فریفتن عامه مردم توسط بنگاه‌ های تبلیغاتی ‌‎ ‎‌باشید! الآن حرکت مذهبی از بزرگان و دانشگاه شروع شده و به پایگاهش در مساجد ‌‎ ‎‌رسیده است! این خیلی فرق دارد با حرکتی که فقط از مساجد شروع شود و پایگاهش ‌‎ ‎‌در خانه‌ ها و حسینیه‌ های مراجع باشد! الآن دیگر جوانها به میدان آمده‌اند، دانشگاه‌ ها هم ‌‎ ‎‌پشت قضیه هستند. و در دنباله مطلب افزودند: من معتقدم حرکتی که زعیم و رهبر آن ‌‎ ‎‌یک مرجع علی‌الاطلاق است و روشنفکران و دانشگاهیان سیاسی و طلاب جوان حوزه ‌‎ ‎‌بار آن را بر دوش می‌کشند، توانسته است به درون مساجد و منازل مومنین رفته و آنها‎ ‎‌را به خیابان‌ها بیاورد. این وضع استثنایی دشمن را به استیصال کشانده است. اگر این‎ ‎‌بزنگاه تاریخی از دست برود، شاید به این زودی‌ها دیگر چنین مجال مناسبی فراهم ‌‎ ‎‌نگردد بنابراین رویت ایشان بسیار واضح است و حرکت به جلو خواهد رفت. و راه ‌‎ ‎‌برگشتی وجود ندارد، فقط مسئله مرجعیت بعد از آقا مهم است.»‌

‌‎موضوع دوم در مورد جانشینی امام بود! دایی‌ جان گفتند: «یک نگرانی برای من باقی‎ ‎‌مانده است و آن اینکه حرکت تا به الآن قائم به شخص آقای خمینی است!». ایشان ‌‎ ‎‌تاکید داشتند که با توجه به تحرکات دشمن، باید به فکر مرجعیت بعد از امام بود و ‌‎ ‎‌نگذاشت که حرکت از این لحاظ صدمه ببیند. از آقای بهشتی پرسیدند آیا در این‌باره ‌‎ ‎‌فکری کرده‌اید که ایشان آقای منتظری را مطرح نمودند! دایی‌جان با شگفتی پرسیدند ‌‎ ‎‌آقای منتظری؟ آقای بهشتی پرسیدند مگر شما عقیده‌ای غیر از این دارید؟ آنوقت ‌‎ ‎‌دایی‌جان ضمن اشاره به اخلاص و ارداتشان نسبت به آقای منتظری و با تاکید بر ‌‎ ‎‌شرایط و خصوصیات مهم زعامت سیاسی و دینی در این زمان، صراحتاً جواب مثبت ‌‎ ‎‌داده و سید محمدباقر صدر را نام بردند! در آنجا توضیح دادند که درایت ذاتی و ‌‎ ‎‌هوشیاری و قدرت مدیریت اجتماعی و مبانی فکری سیاسی و اجتماعی و مذاق فقهی ‌‎ ‎‌سید محمدباقر با آقای منتظری خیلی تفاوت دارد! می‌گفتند که مبانی فقهی آقا سید ‌‎ ‎‌محمدباقر صدر مبانی جدیدی است که جوابگوی نیازهای امروز جامعه هستند! تاکید ‌‎ ‎‌داشتند که آقا سید محمدباقر کسی است که در تشخیص موضوعات خیلی باهوش بوده ‌‎ ‎‌و با آن مبانی فقهی درستی که دارد، به خوبی می‌تواند نیازهای حکومتی شما را در ‌‎ ‎‌عصر جدید پاسخ بگوید! یادم هست که ایشان به گونه‌ای این مطلب را بیان می‌کردند، ‌‎ ‎‌که معلوم بود کوچکترین تردیدی در آن ندارند! حتی آقای بهشتی سوال کردند که آیا ‌‎ ‎‌شما این را جدی می‌گویید؟ که دایی‌جان طوری بر مطلب تاکید کردند که روشن بود ‌‎ ‎‌کمترین تردیدی در این تشخیص خود ندارند! البته همانطوریکه اشاره شد، آقای صدر ‌‎ ‎‌بواسطه اینکه در برخی از دروس مقدماتی خود شاگرد آقای منتظری بودند، خیلی به ‌‎ ‎‌ایشان علاقه داشتند! منتها نه به عنوان یک مرجع بعد از امام. می‌گفتند من به آقای ‌‎ ‎‌منتظری خیلی ارادت دارم ولی ایشان توانایی اداره جامعه را ندارد و با وجود مبانی ‌‎ ‎‌قوی فقهی، نوعی ساده‌نگری و خوش‌باوری ویژه‌ای دارند. این نکته را هم بد نیست ‌‎ ‎‌توجه داشته باشید که چند هفته بعد ایشان ربوده شدند و چند ماهی بیشتر به پیروزی ‌‎ ‎‌انقلاب نمانده بود.‌

‌‎خاطرات سیاسی- اجتماعی دکتر صادق طباطبایی؛ ج 2، ص 161-164

 

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
5 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.