من کان یرید العزة فلله العزة جمیعا. اینکه خداوند در قران می فرماید کسی که خواهان عزّت است (باید از خدا بخواهد چرا که) تمام عزّت برای خداست؛ نکته ای است که مردان حق به خوبی آن را فهم می کنند و عزیز می شوند و فاطمی نیا نیز یکی از همان مردان عزیز روزگار بود و هست.
جماران - منصوره جاسبی: اینکه می گویند برای عزیز شدن دست و پا زدن لازم نیست و اگر خدا بخواهد پرچم بنده ای را بالا ببرد و عزیزش کند، آن گاه اگر همه دنیا دست به دست هم بدهند تا کرکره محبتش را در قلب ها پایین بکشند باز هم طرفی نخواهند بست و اگر همه دنیا را خرج کند تا ذره ای خود را عزیز کند باز هم به ذلت خواهد افتاد را می توان درباره بعضی از آدم های این دوره و زمانه به خوبی دید. این عزت نه از همان عزت صِرف مادی که محبتی است دائمی که حتی رحلت به جهان باقی نه تنها ذره ای از آن نخواهد کاست که گویا روز به روز حفره ای که از نبودنشان ایجاد می شود بیشتر رخ می نماید. یکی از این وجودهای نازنین، وجود مرحوم استاد سید عبدالله فاطمی نیا بود.
خبر بیماری استاد که راه خودش را بر زبان ها پیدا کرد گویی پتکی سنگین بود که به یکباره و بی هوا بر سر می نشست. سرطانی از نوع بدخیم. بدخیم یعنی مرگ، یعنی رفتن. اینکه بگویند اگر زودتر مراحل درمان طی شود امید به بهبودی هست هم، قصه ای بیش نیست مگر اینکه اراده الهی بر ماندن بیمار باشد وگرنه درمان ها سرابی کشنده است و دلخوشکی برای اطرافیان.
دیگر نه مجلس وعظی بود و نه سخنرانی. ضعف بر جسم بیمارشان غلبه کرده بود و یادم هست همان یک روزی که برای بوسه زدن بر پارچه متبرک به حرم، پا بر حسینیه گذاشته بودند، چه سریع فیلم دست به دست چرخید و این یعنی همان عزتی که خدا داده است. یعنی دلشوره ای که حتی از فکر نبودنشان هم به دل می نشیند.
مدتی بعد خبر آمد که اوضاع رو به بهبود است. حال و احوال استاد مساعدتر از گذشته شده است. ترس از دست دادن برای روزهایی بار بست و رفت؛ ته دل اما باز هم نگرانی موج می زد. دیدن کلیپ ها و نصایح استاد شده بود دلخوشی او و تو و من.
بیست و چهار روز از بهار 1401 که می گذشت، باز خبر آمد که حال استاد مساعد نیست، مردم دعا کنند و باز دلهره و دلشوره. برای استاد که حتما بهترین امر، رفتن و به لقای الهی پیوستن بود اما برای ما چه؟! مایی که دنیایمان بی مردان خدا روز به روز ظلمانی تر می شود. رفتن هر یک از این بزرگواران ضربه ای است که وارد می آید اول بر فرق دنیا و بعد بر فرق ما.
یک ماه گذشت. بیست و ششم اردیبهشت بود که این بار دیگر نه خبر از ناخوش بودن بود نه بهبود. خبر رحلت بود. رفتن بود. مأوا گزیدن بود در جوار قرب حق. استاد به دیدار معبود شتافته بود. دیگر روح بلندمرتبه شان اجباری برای باقی ماندن در جسمی که روز به روز آب می شد را نداشت.
تا پیش از این، دست ها برای بهبودشان بالا می رفت و حالا برای مشایعتشان.
یادبودها انجام شد. روزها گذشت. رفتن استاد به دو سال رسید اما همچنان ناگفته هایشان راه می گشاید و هدایت می کند. گاهی التیامی می شود بر دل خسته ای. گاهی درمان یک درد ناگفته می شود و گاهی مسیر فرمان راندن زندگی را تغییر می دهد. استاد همچنان میان ماست با کلام شیرینش و این همان عزتی است که خدا می دهد. عزتی که زوال در آن راه ندارد.