جماران ـ منصوره جاسبی: چشمانت را که ببندی و هر چه که بالا دستی هایت بگویند عمل کنی بی آنکه بپرسی به کدامین گناه باید شلیک کنم، بمب بگذارم، تیغ بکشم، حکایت نیروهای منافقان است، جمعی که باید سرمایه این کشور به حساب می آمدند و توانایی هایشان را برای سربلندی اش صرف می کردند، شدند قاتل جانِ مردم. آنها مبارزه را در دستور کار خود قرار داده بودند و قصد داشتند تا با ظلم رژیم شاه کنار نیایند اما تا انقلاب اسلامی به پیروزی رسید برای این انقلاب نوپا نیز از درِ قهر بیرون آمدند و شدند دشمن و خصمِ نابکار. از سال شصت ترور و قتل و بمب گذاری را پیشه خود کردند. برایشان فرقی نداشت نظامی باشی یا مسئول، شهروند باشی و مردم عادی کوچه و خیابان. می خواستند رعب و وحشت و ناامنی ایجاد کنند و مردم را دلسرد اما طرفی بر نبستند. شهید احمد نواب مطلق هم یکی از همین مردم بود. با اینکه چند باری تهدید شده بود اما آن شب او را با ترور کور به شهادت رساندند.
احمد نواب مطلق هفتم خرداد ماه سال 39 در تهران به دنیا آمد. او که آمد محمود را هم با خود آورد. در هجده سال اولِ عمر احمد و محمود هیچ چیزی نتوانسته بود آنها را از هم جدا کند تنها یک سال بود که نیمکتی در مدرسه، بین آنها برای چند ساعتی در روز فاصله می انداخت. اکنون سال ها از شهادت احمد گذشته و محمود نواب همچنان از ضمیر ما استفاده می کند. انگار این ما بودن در عمق وجودش نشست پیدا کرده است. با او به گفت و گو نشسته ام که حاصلش را می خوانید:
ساعت 9 شب 22 اسفند سال 60 گروهی نُه نفره از منافقان که در اعترافاتشان به این موضوع اذعان کردند و به خاطر نام سرکرده شان اسم گروه را کوروش گذاشته بودند و از ساری به تهران آمده بودند، با دو ماشین در خلاف جهت حرکت خیابان، می رفتند. احمد در شمال به جنوب خیابان سهروردی منتظر تاکسی ایستاده بود. مثل خیلی از جوان های دهه شصت، اورکتی به تن داشت و محاسنی بر صورت و این بود یکی از جرم هایی که منافقان برای مردم کوچه و خیابان در نظر داشتند: حزب اللهی بودن. به احمد مشکوک می شوند که مبادا حزب اللهی باشد. از ماشین پیاده می شوند و به تفتیتش می پردازند. دستشان به روولورش می خورد. گلوله بارانش می کنند و احمد شهید می شود. کوروشی ها پا به فرار می گذارند اما خانه تیمی شان شناسایی می شود. همه شان دستگیر می شوند و اعتراف و محاکمه و اعدام. یک ربع قبل از احمد، شهید صابونچی را ترور کرده بودند. بهشت زهرا(س) که بروی چهار شهیدی که گروه کوروش آنها را به شهادت رسانده، در جوار هم آرمیده اند. شهید طهماسبی 15 اسفند و شهید دیگری که راننده مینی بوس هم بود.
کمیته انقلاب اسلامی، همسرش را خبر می کند. بچه ای که قرار بود چند ماه دیگر به زندگی احمد و او طراوت دهد، تلف می شود. خواهرم را خبر می کند. حوالی ساعت یازده شب بود. داشتم برگه های امتحانی بچه های مدرسه را صحیح می کردم. بغضی که بر گلوی خواهرم لانه کرده بود، اجازه نمی داد حرفش را بزند. نشاندمش، بریده بریده گفت: داداش احمد شهید شده. مقابل در خانه شان که رسیدیم، همسرش با نگاهی خیره گفت: محمود احمد رفت.
آن شب منافقان احمد را نه به عنوان یک فردی که در کمیته کار می کند که به عنوان یک شهروند حزب اللهی ترور کور کردند. پیش از این، چندین و چند بار تیر تهدیدهایشان به جان احمد نشسته بود و کوکتل مولوتف هم داخل حیاط خانه اش انداخته بودند. احمد هم منتظر بود تا یک جایی ناغافل مورد حمله قرارش دهند. یک بار به من گفت مراقب باش کسی تو را نزند چون شبیه منی و اگر کسی مرا در خیابان بغل می کرد شک می کردم که نکند منافقان باشند.
شش ساله بودیم که مادر به رحمت خدا رفت اما پدر بود و زیر بار غم شهادت احمد شکسته و رنجور شد تا سال 68 که به جوار رحمت حق رفت. همسر احمد هم پنج سال بعد از شهادتش ازدواج کرد.
گفت و گو با محمود نواب مطلق به روزگار آشنایی او و برادر شهیدش با الفبای مبارزه کشیده می شود و می گوید:
برادر بزرگمان مهدی از سردمداران اتحادیه انجمن های اسلامی دانشجویان در اروپا بود و دستی در مبارزه علیه شاه داشت و سال 52-53 که به ایران آمد سعی کرد من و احمد را با الفبای مبارزه آشنا کند. من با اینکه هنوز خیلی کوچک بودم ولی وقتی از صفحه تلویزیون تاجگذاری شاه را می دیدم آرزو می کردم که ای کاش اینها همه، همین الان سرنگون شوند. روی چه حسابی می گفتم نمی دانم. با اینکه در خانه از این حرف ها خبری نبود. در این بین، برادرمان را هم به دلیل فعالیت های دیگر، ساواک دستگیر کرد و این باعث شد که پدر، بیشتر ما را زیر نظر بگیرد. دبیرستان شهریار قلهک درس می خواندیم. برای بیشتر کردن فعالیت از پدر خواستیم که ما را به خارج کشور بفرستد برای ادامه تحصیل. زمزمه رفتن به خارج، از اوایل سال 56 شروع شد. وضع مالی پدر خوب بود. اول اقدام کردیم برای انگلیس ولی چون دانشگاه های انگلیس شهریه داشت برای فرانسه اقدام کردیم. 17 دی 56 ما حرکت کردیم به سمت خارج از کشور و چون در فرانسه کسی را نداشتیم ابتدا رفتیم خدمت برادر تا او ما را ببرد فرانسه. ما روی نوارها و رساله امام فعالیت می کردیم ولی تا به حال چهره امام خمینی (س) را ندیده بودیم. پدر سفارش می کرد که نکند رساله امام را ببریم ما گفتیم خیر ولی همه چمدانمان پر از اعلامیه و رساله امام بود. من شب خواب دیدم که پشت سر یک روحانی دارم نماز می خوانم. ما رسیدیم آلمان و چمدانمان را در فرودگاه گم کردیم. شب که رسیدیم خانه برادرم در که باز شد تصویر شخص روحانی ای که در قاب بود، همانی بود که در خواب دیده بودم. از برادرم پرسیدم این آقا کیست؟ گفت امام. بعد از هفت هشت روز ما را برد فرانسه و مستقر شدیم. خواندن زبان فرانسه را آغاز کردیم و هشت نه ماهی گذشت و بعد وارد دبیرستان شدیم که دیپلم بگیریم با اینکه رشته مان تجربی بود، تغییر رشته دادیم و دلمان می خواست دکتر شریعتی بشویم.
مهر 57 امام آمدند پاریس. (برای مطالعه بیشتر به مقاله روایتها از چرایی انتخاب فرانسه به عنوان مقصد هجرت امام مراجعه کنید) رفتیم بدرقه شان و ارتباطاتمان شروع شد و مرتب به نوفل لوشاتو رفت و آمد داشتیم و خیلی درس را جدی نمی گرفتیم. معلم تاریخمان سراغمان را گرفت که چرا سر درس نمی رویم. دلیلش را که توضیح دادیم یک روز برای دیدن امام آمد. دیگر کششی برای درس خواندن نداشتیم و وارد مبارزه شده بودیم و در مقری بودیم که یاران امام مانند شهید بهشتی، هادی غفاری، مهندس بازرگان و... می آمدند و ما کارهایشان را پیش می بردیم و چون زبان فرانسه یاد گرفته بودیم هر کاری از دستمان بر می آمد به عنوان مترجم انجام می دادیم. حال و هوای انقلاب هم روز به روز در ایران گسترش می یافت و ما نیز به خیل انقلابیون پیوسته بودیم.
یک ماه بعد از بازگشت امام به ایران، من و برادرم و احسان شریعتی و دیگر بچه ها با هواپیمایی در تاریخ 25 اسفند 57 به ایران برگشتیم. و این بود آشنایی ما با انقلاب و مباحث آن.
احمد چند ماهی بیشتر ایران نماند و به فرانسه بازگشت. آنجا کار می کرد و درس و تحصیل را کنار گذاشته بود. قصد داشت با خانمی فرانسوی ازدواج کند و وارد روزمرگی شده بود. احساس نگرانی کردم و مهر 58 رفتم سراغش بدون آنکه خبر داشته باشد. آسانسور که باز شد و مرا دید گمان کرد آینه است. آنقدر با او صحبت کردم که قانع شد برگردد. بعد از بازگشت من او هم چند روز دیگر برگشت.
به تشویق احمد با خانواده همسر پدرم زندگی را شروع کردیم و او به خواهرزاده همسر پدرم علاقه مند شد و با او ازدواج کرد و درس را بکلی کنار گذاشت و چون فرانسه می دانست رئیس مجتمع رازی شد چون این مجتمع قبلا دست فرانسوی ها بود. بعد از آن برای سربازی رفت کمیته مرکزی و شد مترجم آیت الله مهدوی کنی. تدریس خصوصی زبان فرانسه هم داشت.
نواب مطلق درباره آشنایی اش با انجمن دفاع از قربانیان تروریسم هم توضیح می دهد:
18 - 19 سال پیش یعنی زمانی که من مدیر گروه دانش و اقتصاد شبکه یک بودم، یک شب بارانی با فولکسی که در سازمان صدا و سیما شهره شده بود، در حال عبور از یکی از خیابان های سازمان بودم که عابری با شتاب از کنارم رد شد. سوارش کردم. حین صحبت فهمیدم او آقای روح الله رستمی لطیفی است که برای حضور در یک گردهمایی آمده است. سر صحبت که باز شد او گفت و من گفتم. او فرزند شهید بود و من هم برادر شهید و او مسئول انجمن بود و باب آشنایی من با انجمن شد. مصاحبه ای هم با همسر برادرم داشتند. به این ترتیب فعالیت هایی را آغاز کردم.
کنگره ای به نام گنگره حمایت از قربانیان ترور زیر نظر دولت فرانسه مشغول به فعالیت است که این تشکیلات کاملا دولتی بوده و اخیرا صهیونیستی هم شده است و وابستگی مدیرش به صهیونیست ها روز به روز بیشتر می شود. زمانی که هفتمین کنگره در حال برگزاری بود ما در آن شرکت کردیم و حضورمان هم خیلی مفید واقع شد. در این مراسم همسر شهید علی محمدی، خانم اسکندری که در کودکی مادرش را مقابلش کشته بودند و پسر رایزن فرهنگی ایران که در پاکستان هم شهید شد، حضور داشتند و توانست اثرگذار باشد.
در فرانسه فردی فرانسوی که فعال و خودجوش قصد افشاگری علیه ظلم و ستم را داشت حضور داشت که ملاقات های خیلی خوبی هم برای ما تدارک دید از جمله دیدار با رئیس مجلس فرانسه. به دلیل مشکلاتی که در سال 88 پیش آمده بود، برخی افراد حاضر، به امام و آقا توهین می کردند که ما بعد از اتمام حرف ها و توهین هایشان توضیح دادیم که ما یک گروه مردم نهاد هستیم و این مطالب درست نیست و چون من فرانسه بلد بودم شروع به افشاگری علیه منافقان کردم که بسیار موثر بود. و ورق به نفع ما برگشت. همین موضوع فعالیت صهیونیست ها را برای زیر چتر گرفتن کنگره بیشتر و بیشتر کرد و جو برگشت و من دیگر دوست نداشتم در کنگره بعدی که با تاخیر چند ساله برگزار شد شرکت کنم. منافقان در این کنگره پنل گذاشته بودند و به شرح فعالیت هایشان می پرداختند و حتی به ما اجازه سخن گفتن هم نمی دادند. اینجاست که می طلبد که از موضع اقتدار برخورد کنیم نه از موضع انفعال. در هر حال آن چند روز روزهای سختی بود برای اینکه منافقان با پول و دروغ اهداف خلاف شرع خود را توجیه می کنند و در دیدگاه آنها هدف وسیله را توجیه می کند و هر کاری از دستشان بر می آید انجام می دهند تا بتوانند عضوگیری کنند.