بیست و پنج ساله بود. صبح که می شد آستین همت را بالا می زد و راهی بازار می شد. دفتر و دستک را می آورد و کار را شروع می کند. پدر فکر می کرد می شود عصای پیری اش هر چند که سید حسین می گفت جبهه نیرولازم باشد می روم. اما بمبی آمد و همه آرزوهای پدر را نقش بر آب کرد. سید حسین نه در بین زخمی ها که بین شهدا آرمیده بود.
جماران - منصوره جاسبی: حوالی ساعت هشت و نیم صبح روز بیست و دوم اردیبهشت ماه سال 64، صدای انفجار مهیبی ناصرخسروی تهران و خیابان های اطراف را بهت زده کرد. کسی نمی دانست چه اتفاقی افتاده است اما تلخی اش پس از 38 سال هنوز در خاطره ساکنان قدیمی آن منطقه و مغازه دارانی که بیشترشان شاید رخ در نقاب خاک کشیده باشند، باقی است. بمبی از نوع تی ان تی در ماشینی کار گذاشته می شود که با انفجارش یک ساختمان دو طبقه، یک کارگاه تولیدی پوشاک، 15 دستگاه اتومبیل و 25 مغازه را طعمه آتش کند. چیزی که با فاجعه انسانی اش قابل قیاس نیست. مردمی عادی که یا برای خرید آمده بودند یا همان حوالی برای کسب روزی، کرکره مغازه هایشان را بالا داده بودند، یا بساط دستفروشی شان را پهن کرده بودند، یا شهید شدند یا باید یک عمر با دست و پای نداشته روزگار می گذراندند و این بود و هست منطق آنانی که به نام خلق، اسلحه روی مردم می کشیدند. 9 تن شهید و 45 مجروح برای منافقان دستاورد مثبتی به شمار می آمد. عصر همان روز انگار که جام پیروزی را بالای سر برده باشند مسئولیت بمبگذاری را عهده دار شدند. سید حسین میری جوانی که آن روز برای کسب روزی راهی مغازه پدر شده بود، یکی از شهدای این حادثه تروریستی است.
آن روزها از اپراتورهای مختلف تلفن همراه خبری نبود. اینترنت و شبکه های اجتماعی که اصلا حتی نامی هم از خود بروز نداده بودند و کسی نمی دانست می شوند بخشی از زندگی مردم. خانه ها هم کمتر تلفن ثابت داشتند. پدر شماره مغازه را می گیرد تا درباره کارها سفارش هایی به حسین بکند، اما هنوز پای حسین مغازه را لمس هم نکرده بود و هیچ کس نمی دانست که دیگر حسینی نیست که بخواهد کارهای مغازه را سر و سامان دهد. شاگرد مغازه صدایش را صاف کرد و گفت: ببخشین حاج آقا، حسین آقا هنوز نرسیده. صبحی سر ناصر خسرو بمب گذاشته بودن، همه جا شلوغه و خبری ام از حسین آقا نشده.
گوشی از دست حاج آقا افتاد. اتاق دور سرش چرخیدن گرفت و سعی کرد خود را روی زمین بنشاند. مریم که برای برداشتن چادر نمازش وارد اتاق شده بود تا بابا را دید، زد توی صورتش و گفت: آقاجون خوبین؟ آقا جون چیزی شده؟
تا به خود بیایند دیدند که همه بیمارستان های اطراف را سرکی کشیده بودند اما از حسین خبری نبود که نبود. فکر رفتن به پزشکی قانونی هم طاقتشان را طاق می کرد اما چاره ای نبود. باید می رفتند.
آتش با بدن ها کاری کرده بود که نه جای سالمی داشتند و نه قابل شناسایی بودند. یک بار دیدنشان کاری از پیش نبرد. چاره ای نداشتند باید دوباره پیکر شهدا را وارسی می کردند. این بار اما سگک کمربند و انگشتری آشنا به چشمشان آمد. سید حسین بود. کسی باید می آمد و زیر بغل هایشان را می گرفت اما همه آنهایی که آمدند روزگار بهتری را تجربه نمی کردند. یکی پدرش را از دست داده بود و آن دیگری فرزندش را. یکی هم میانِ شهادت و مجروح شدن عزیزش مانده بود.
خواهرش مریم سادات از حسین اینگونه تعریف کرده است: "سه سالی از من بزرگتر بود یعنی حسین بیست و سوم تیرماه 39 به دنیا آمد اما بیرون که می رفتیم حس بزرگتری به من داشت و همیشه مراقبم بود تا کسی حتی با نگاهش هم نتواند حریم شخصی ام را خدشه دار کند. این غیرتی بودن حسین در عین مظلومیتش ترکیب جالبی از او ساخته بود.
یک بار برایم این سوال پیش آمده بود که چرا از کوچک و بزرگ به سید، حسین آقا می گویند که رازش را مادر برایم کشف کرد. قدیم ترها دیگران به سادات احترام ویژه ای می گذاشتند، مادر هم از همان کودکی سید حسین را حسین آقا خطاب کرد، طوری شده بود که دیگران هم او را حسین آقا می گفتند. حسین هم لبخندی بر چهره مهربانش می نشست و بله ای می گفت.
دیپلمش را که گرفت، قصد تحصیل در انگلستان را کرد، اما نرفته برگشت، نه خلق و خویش با آنها می خواند نه دلتنگی را تاب می آورد.
او در سال 60 که کشور درگیر جنگی نابرابر با رژیم بعث عراق بود برای خدمت سربازی عازم مناطق جنگی و عملیاتی شد.
فردی خنده رو بود و با هر موضوع خندهداری قهقهه سر میداد. این ویژگی او آنقدر بارز بود که با گذشت 31 سال هنوز هم اگر کسی مثل او بخندد مادرم یاد حسینآقایش میافتد.
ترجیح داد روزگار سربازی را با خدمت در جبهه بگذراند، هر بار ازش می پرسیدیم که کجا خدمت می کنی؟ می گفت شوش و وقتی می گفتیم منظورت میدان شوش است می گفت بله یک کم آن طرف تر. برادر بزرگم که راهی منطقه شد تازه کاشف به عمل آمد که حسین آقا در جبهه مشغول است و برای اینکه خانواده نگران نشوند به روی خودش نمی آورد.
مادر دلش می خواست تا زودتر حسین آقا را در لباس دامادی ببیند اما حسین شانه خالی می کرد و می گفت باید اول سربازی ام تمام شود. بعد هم رفت بازار و مشغول شد و مادر فرصتی پیدا کرد تا پروژه ازدواج را از سر بگیرد.
سال 62 همان اوایل تابستان نیمه گم شده اش را سر سفره عقد پیدا کرد. خانواده همسر اما نگران شهادت دامادشان بودند. یک بار به همسرش گفته بود اگر جبهه نیرولازم باشد من می روم. "
گاهی وقت ها شوخی ها زمینه جدی دارد و روزگاری که کشور در حال جنگ است این شوخی ها خود را بیشتر به مرز قطعیت نزدیک می کند درست مثل شوخی حسین آقا با همسرش که می گفت روزی اسم کوچه مان را از لادن به سید حسین میری تغییر نام می دهند.
شاید هم دعای پدربزرگ یا دعای مستجاب دیگری او را مفتخر کرد تا به وجه الله نظر کند آخر یادم هست می گفتند شهید نظر می کند به وجه الله. پدربزرگ که پیر بود و ناتوان بر پشت سید حسین می نشست و حرکتی به پاهایش می داد تا مانند چوب خشکی قابل شکستن نباشد و همه این کار را نه آنکه پدربزرگ بخواهد که سید خود با اشتیاق انجام می داد. شاید به دهانش مزه کرده بود که باز هم پدر بزرگ بگوید که الهی عاقبت به خیر بشوی. الهی خیر از جوانی ات ببینی.
علامت پشت علامت بود که خبر از رفتن و شهادتش می داد اما هنوز لحظه موعود نرسیده بود. یک روز عرق سردی پیشانی مادر را لمس کرد رو به مریم گفت: نمی دانم چرا هر چه حسین آقا را نگاه می کنم از دیدنش سیر نمی شوم.
مادر بود دیگر. دلشوره های پنهانش گاهی خودش را اینگونه به رخ می کشید.
بیست و دوم اردیبهشت که از راه رسید، مُهری که بر شهادت سید حسین خورده بود، جامه عمل گرفت. آن روزها شهدا همه در مرز و جبهه و جنگ به شهادت نمی رسیدند که مشتی از خدا بی خبر یا توی کوچه و خیابان روی مردم سلاح می کشیدند یا بمبی را در گوشه ای می کاشتند و می خزیدند در خانه های تیمی شان تا ببینند آیا باز هم گُل دیگری به دروازه جمهوری اسلامی زده اند یا خیر؟
آن روز اما به خیال خودشان گُل خوشگلی هم زده بودند. تعداد زیادی از مردم کوچه و بازار را یا روانه سردخانه کرده بودند یا روانه بیمارستان و خدا نگذرد از قومی که با جهالت خود مسبب قربانی شدن مظلومان است.