بر پایه حدیث لوح که جابر بن عبدالله انصاری روایت کرده، پیامبر اکرم(ص) پیش از به دنیا آمدن امام باقر(ع)، نام ایشان را محمد و لقبشان را باقر(شکافنده) گذاشته بودند. ایشان ملقب به «باقرالعلوم»، «شاکر»، «هادی» و «امین» بودند اما مشهورترین لقبشان «باقر» است. یعقوبی مینویسد: «بدان سبب باقر نامیده شد که علم را شکافت.» به گفته شیخ مفید، امام باقر(ع) در علم، زهد و بزرگواری از همه برادرانشان برتر و قدر و منزلتشان بیشتر بود و همه ایشان را به عظمت میستودند.
به گزارش خبرنگار جماران، امام باقر علیه السلام در هفتم ماه ذیحجه الحرام 114 قمری به شهادت رسیدند. ایشان با پنج خلیفه اموی هم عصر بودند. دوران حیات امام باقر علیه السلام و امام صادق علیه السلام، دوران شکوفایی علم بود و ایشان شاگردان بسیاری را پرورش دادند. آن حضرت تاکتیک های متفاوتی برای حفظ جان شاگردانشان به کار می بستند. از جمله این تاکتیک ها، روشی است که برای حفظ جان جابر بن یزید جعفی به کار بستند. ماجرای زیر را از کتاب نگاهی بر زندگی امام باقر علیه السلام می خوانیم:
جابر بن یزید جعفی از شاگردان بسیار ممتاز امام باقر علیه السلام بود که روایت شده 70 یا 90 هزار حدیث از آن حضرت آموخت و هجده سال در مدینه در حوزه درس امام باقر علیه السلام شرکت کرد و بعد با آن حضرت خداحافظی کرد و به سوی کوفه روان شد. طاغوت وقت که در صدد آزار به امام باقر علیه السلام و شاگردانش بود، در کمین جابر قرار داشت تا او را به قتل برساند، اینک به داستان زیر توجه کنید:
نعمان بن بشیر می گوید: با جابر جعفی همسفر بودیم او در مدینه با امام باقر علیه السلام خداحافظی کرد و شادمان از نزدش بیرون آمد (به سوی عراق حرکت کردیم) تا روز جمعه به چاه «اُخَیرِجَه» رسیدیم هنگامی که نماز ظهر را در آنجا خواندیم، سوار بر شتر حرکت نمودیم. در این هنگام ناگاه مرد بلند قامت گندمگونی نزد جابر آمد و نامه ای به جابر داد، جابر آن را گرفت و بوسید و بر دیده اش گذارد، در آن نامه نوشته بود: از جانب محمد بن علی به سوی جابر بن یزید و در آن نامه جای مهر سیاه و تر و تازه بود، جابر به آن مرد بلند قامت گفت: «چه وقت در نزد امام باقر علیه السلام بودی؟»
او پاسخ داد: همین لحظه!
جابر: قبل از نماز یا بعد از نماز؟
مرد بلند قامت: بعد از نماز(2)
جابر به خواندن آن نامه مشغول شد، هر لحظه چهره اش دگرگون می شد، تا به آخر نامه رسید، و نامه را با خود نگه داشت به کوفه رسیدیم، نعمان می گوید: از آن وقتی که جابر نامه را خواند، دیگر او را شادمان ندیدم تا شب به کوفه رسیدیم (معلوم شد که امام باقر علیه السلام در آن نامه به جابر فرموده: خود را به دیوانگی بزن تا از چنگال طاغوت وقت در امان بمانی)
من رفتم و آن شب را خوابیدم و صبح به خاطر احترام جابر، نزد او رفتم، دیدم از جایگاه خود بیرون آمده و به سوی من می آید، اما چند عدد بُجُول (قاپ) بر گردن خود آویزان کرده و بر یک چوب نی سوار شده و می گوید:
«منصور بن جمهور را فرماندهی دیدم که فرمانبر نیست» و اشعار و جمله هایی از این قبیل می خواند، او به من نگاه کرد من نیز به او نگاه کردم، چیزی به من نگفت، من نیز چیزی به او نگفتم، من وقتی که آن وضع را از او دیدم (دلم به حالش سوخت) و گریه کردم و کودکان و مردم نزد من آمدند و جابر همراه کودکان حرکت کرد تا به رحبه (میدان کوفه) رفت، و همراه کودکان جست و خیز می کرد، مردم می گفتند: جابر دیوانه شد، جابر دیوانه شد.
سوگند به خدا چند روز از این ماجرا نگذشت، که از طرف هشام بن عبدالملک (دهمین خلیفه اموی) نامه ای به حاکم کوفه رسید، در آن آمده بود: «وقتی که نامه ام به تو رسید، مردی را که نامش جابر بن یزید است، پیدا کن و گردنش را بزن.»
حاکم کوفه نزد جمعی (از کسانی که با جابر رابطه داشتند) آمد و گفت: در میان شما جابر بن یزید کیست؟
حاضران گفتند: خدا کارت را اصلاح کند، جابر مردی دانشمند و محدث بود که پس از انجام حج دیوانه شد و اکنون در میدان کوفه بر نی سوار می شود و با کودکان بازی می کند.
حاکم به میدان رفت از جای بلند به آنجا نگریست، جابر را دید که بر نی سوار شده و با بچه ها بازی می کند، گفت: خدا را شکر که مرا از کشتن او منصرف کرد.
از این ماجرا چندان نگذشت که منصور بن جمهور وارد کوفه شد و آنچه جابر در مورد او گفته بود تحقق یافت (و او حاکم کوفه شد.)(3)
1. سفینه البحار، ج 1، ص 142.
2. این مرد بلند قامت از طایفه جن بود که به عنوان خادم و نامه رسان امام باقر علیه السلام به صورت انسان ظاهر شده بود.
3. اصول کافی؛ ج 1، ص 396.
پرتوی از زندگی چهارده معصوم(ع)؛ ص 72-75؛ محمد محمدی اشتهاردی