همه حواس ها به قلب امام بود. از نجف و قم گرفته تا تهران. غافل از آنکه سلول های سرطانی بی سر و صدا می تاختند و پیش می رفتند. بی آنکه حتی سر سوزنی خم به ابروی حضرت روح الله وارد کنند. یکباره اما ورق برگشت. آنها وقتی تجمع اصلی شان شکل گرفته بود خود را نمایاندند. حالا دکترها باید به سید احمد آقا این خبر تلخ را می رساندند اما چگونه؟
به گزارش خبرنگار جماران، سلول های سرطانی حمله سراسری خود را آغاز کرده بودند و درد را مهمان وجود حضرت روح الله. دکترها باید دست به کار می شدند تا علت را جستجو کنند. مرحوم حاج احمد آقا خمینی درباره دوره بیماری امام و چگونگی تشخیص آن روایتی دارد که حالا اما سال ها بعد هم جان را خراش می دهد.
در کتاب «فصل صبر» آمده است:
در مورد کسالت حضرت امام، از این نشیب و فرازها، همیشه وجود داشت. امام در نجف هم گاهی از ناحیه قلب ناراحتی داشتند، اما با مختصر مداوایی مرتفع می شد. به ایران که آمدیم کار زیاد و نامناسب بودن محیط کار و زندگی خصوصا در قم، موجب تشدید ناراحتی ایشان شد. ایشان در قم در یک اتاق کوچک، روزی چند ملاقات عمومی داشتند و هوای اتاق به خاطر دستگاه های فیلمبرداری خیلی گرم بود، آن هم در قم که هوا خودش به طور طبیعی گرم است.
از همان سال ۵۸ دکتر عارفی به قم آمد و گفت: ایشان ناراحتی قلبی دارند و باید استراحت کنند که ناچار به ایشان استراحت داده شد. شبی که حال امام بد شد، دوستان را از تهران خواستیم. مرحوم شهید بهشتی، مرحوم شهید باهنر، آقای هاشمی، رهبر عزیزمان آقای خامنه ای و اعضای دیگر شورای انقلاب بودند که به قم آمدند. مشورت کردیم و تصمیم بر این شد که امام به تهران بیایند که شبانه با ماشین به تهران منتقل شدند. یادم هست که آن شب هم هوا خیلی سرد بود. به هر حال؛ در بیمارستان قلب تهران حال ایشان نسبتا بهتر شد و سرانجام قضیه منجر به این شد که امام به جماران تشریف آوردند. خلاصه از این نگرانی ها قبلاً هم داشتیم، سالی یکدفعه، دوسالی یکدفعه، ایشان ناراحتی قلبی پیدا می کردند که البته شدید نبود و ما هم در نظر نداشتیم که دوستان امام را بیازاریم و خبر کسالت ایشان را به دوستانشان بدهیم. چون می دیدیم که دشمنان امام خوشحال می شوند و دوستان امام متاثّر؛ و چنین چیزی صحیح نیست. عشق مردم به امام خیلی زیاد بود. از اول هم خیلی ها می گفتند که: امام مریضند، یک یا دو ماه دیگر می روند و بعد از امام هم دیگر معلوم نیست چه بشود! از سال اول این را می گفتند، اما دیدیم که اینطور نشد و امام یازده سال بعد از انقلاب زنده ماندند. تا مرتبه آخر که امام در مزاج خودشان ناراحتی احساس کرده و به دکتر گفته بودند. دکترها جلسه کردند و گفتند که باید یکی از اطبای متخصص امراض داخلی ایشان را ببیند. ما برای قلب امام هر چه از دستمان برمی آمد، انجام دادیم. دستگاهی را در جیب امام می گذاشتیم و شبانه روز قلب امام را کنترل می کردیم، ما هم خیالمان راحت بود. حتی اگر بنا بود چند دقیقه بعد برای قلب امام مساله ای پیش بیاید، احساس می شد و روی صفحه تلویزیون مشاهده می کردند و سریعا اقدام می کردیم. مثلاً اگر داشتند راه می رفتند سریع می رفتیم می گفتیم، شما الآن بنشینید یا استراحت کنید. من هم از جماران خیلی کم بیرون می رفتم. این جریانی که پیش آمد، مربوط به قلب نبود و ما به قول نظامی ها، دور خوردیم. ما تمام نیرویمان را در قسمت قلب گذاشته بودیم و فکر می کردیم که امام از دیگر نواحی بدن مشکلی ندارند و سالم هستند. مساله اخیر مربوط به جهاز هاضمه ایشان می شد و چون اکثر دکترهای امام متخصص قلب بودند، بنا شد دکترهای متخصص گوارش، امام را معاینه کنند. آقای دکتر زالی امام را معاینه کرد و گفت که باید آندوسکوپی کنیم. بعد از اینکه کار آندوسکوپی تمام شد، آقای دکتر طباطبایی که از نزدیکان ماست، آمد پیش من. من به او نگاه کردم، دیدم که همینطور دارد یک حرف هایی می زند احساس کردم، قصّه ای است که اینها نمی خواهند به صراحت به من بگویند. گفتم: خوب اول باید بفهمیم چه شده، تا بعد برای آن فکری بکنیم. بعد خودم قضیه را دنبال کردم و به دکترها گفتم که: خوب، من که نمی شود از قضیه خبر نداشته باشم، شما باید جریان را به من بگویید. ایشان گفتند که: «یک زخمی در معده هست که این ناراحتی امام مربوط به آن زخم است. ایشان خونریزی داشتند منتهی، چون قرص آسپرین مصرف کرده اند، ناراحتی معلوم نشده است و درد نداشته اند. الآن هم ماندیم که چه بکنیم. عقیده آقایان این است که عمل بکنیم، یکی دو نفر معتقدند که نباید عمل کنیم.» من گفتم، اصلاً چه هست؟ گفتند: احتمالاً سرطان است. گفتم: چند درصد احتمال دارد؟ گفتند: آقای دکتر زالی گفته: «برای من قطعی است، امّا حالا می گوییم یکی یا دو درصد احتمال دارد که شاید نباشد.» حالِ من را می توانید حدس بزنید. من خیلی سعی کردم خودم را عادی نگه دارم و تا آخر هم سعی کردم. چون حضرت امام به من گفته بودند که اگر قضیه ای پیش آمد، تو مواظب باش هیچ کاری که دلیل ضعف باشد، انجام ندهی. من هم اولاً سعی می کردم خودم را نگه دارم، ثانیا هم آن موقع ما هنوز خیلی امید داشتیم که مساله حل بشود. من هم از آقایان روسای سه قوّه آن موقع یعنی حضرت آیت الله خامنه ای و آقای هاشمی و آیت اللّه موسوی اردبیلی و جناب نخست وزیر ـ آقای موسوی ـ دعوت کردم و جریان را به آنها گفتم. همان موقع دکترهای امام و دکترهای دیگری را که در این زمینه کار می کردند، جمع کردیم.
ساعت یازده شب، وقتی که ما خودمان با هم صحبت کردیم و دکترها هم با هم صحبت کردند، یک جلسه مشترک با آقایان دکترها گذاشتیم و قضیه را پرسیدیم. گفتند که: «از نظر ما قضیه محرز است و ما هم می گوییم باید عمل کنند.» البته یکی از آقایان با عمل مخالف بود. ما هم در مقابل جمع نمی توانستیم نظر یک نفر را ملاک قرار دهیم. بعد بحث کردیم که اگر عمل نکنیم، امام چند ماه دیگر زنده خواهند بود؟ اگر عمل کنیم چه مدّت دیگری زنده خواهند بود؟ گفتند: اگر عمل خوب باشد و مرض به جاهای دیگر چنگ نینداخته باشد، ممکن است تا 5 سال دیگر هم زندگی خوبی داشته باشند. و اگر به جاهای دیگر چنگ انداخته باشد، الآن نمی توانیم جواب بدهیم. باید کبد و طحال و جاهای دیگر را ببینیم و بعد بگوییم. امّا اگر عمل نکنیم، بستگی دارد این زخم چه جوری باشد. اگر زخم، معده را پاره کند که دیگر آن موقع احتمال زنده ماندن خیلی کم است.
با رؤسای سیاسی کشور و آقایان دکترها مجددا جلسه تشکیل دادیم. در آن جلسه مطرح کردیم که از ما هیچ کاری ساخته نیست و فکر خاصی هم نداریم، آنچه که شما فکر می کنید مفیدتر است، در مورد امام انجام دهید. حتّی من به آنها پیشنهاد کردم که برای برخورد بهتر و مفیدتر، بهتر است شما به اسم و عنوان امام کاری نداشته باشید و تنها به عنوان یک مریض با امام برخورد کنید که در این صورت بهتر می توانید به معالجه بپردازید. اینها گفتند، ما شک نداریم که باید وظیفه پزشکی خودمان را خوب عمل کنیم، گفتیم: یاعلی.
بخشی از کتاب فصل صبر؛ ص ۱۰-۱۳