همیشه گفته اند و می گویند، پشت هر مرد موفق همسر همراهی باید باشد، درباره شهدا شاید این گفته از همراهی نیز بگذرد، چرا که اگر نباشد آن انگیزه برای ادامه مسیر، شهید چگونه می تواند به مقامات عالیه دست پیدا کند؟ حالا فرض کنید این شهید کسی باشد چون مرتضی مطهری که همه سال های زندگی اش را از همان ابتدای جوانی در مسیر مبارزه و جهاد برای برقراری دین خدا گام برداشته آن وقت این همسر چگونه باید همراهی کند تا مایه رشد او شود نه مانع پیشرفتش. دو روایت از زبان ایشان را می خوانیم.
به گزارش خبرنگار جماران، بانو عالیه روحانی، بانویی که قدم هایش را جای قدم های همسرش می گذاشت، نه گِله ای می کرد و نه شکواییه ای، او را بهترین یار بود در همه طول زندگی. همسری که به قول فرمایش خودش در رفاه بزرگ شده بود اما به زندگی طلبگی مرتضی مطهری پاسخ مثبت داده بود و اختلاف زیادش با او برایش مساله مهمی جلوه نمی کرد. او معتقد بود که مطهری برای مادرش بهترین پسر، برای او بهترین همسر و برای فرزندانش بهترین پدر بود. شاید همین بود که آنقدر این دو، همپا و همقدم شده بودند. ایشان درباره اینکه شهید مطهری به شهادت خود اشاره می کردند، اینگونه روایت کرده بود:
خود ایشان بارها میفرمودند: اینها من را می کشند و بعد از مرگم مرا خواهید شناخت. بعد از من مردم به این خانه می آیند و درباره من با شما صحبت می کنند. حتی در خواب به یکی از دوستانشان فرموده بودند: سی سال بعد مردم مرا می شناسند.
ایشان همیشه مورد تهدید بودند؛ قبل از انقلاب از ناحیه گروهک ها به خصوص گروه فرقان، که با تلفن و نامه ایشان را بسیار مورد ارعاب و تهدید قرار می دادند ولی ایشان بدون هیچ هراسی به کار خود ادامه می دادند.
حتی بعد از ترور سپهبد قرنی ایشان فرمودند: این بار نوبت من است و وقتی عده ای از تلویزیون آمده بودند، گفتند: ما میل داریم حفاظت شما را به عهده بگیریم ایشان خندیدند و گفتند: فرض کنید مرا هم ترور کنند. چند روز برای شما خبر داغی آماده می شود!
همسر شهید مطهری همچنین به شهادت استاد پرداخته و گفته اند:
در همان شبی که ایشان را ترور کردند وقتی ما حدود ساعت یک و نیم بود که از بیمارستان برگشته و به خانه رسیدیم در همین موقع تلفن زنگ زد. وقتی من گوشی را برداشتم یکی از عرفا که دوست آقای مطهری بودند پشت خط حال آقای مطهری را پرسیدند.
گفتم: ایشان ترور شده اند. خیلی ناراحت و منقلب شدند و گفتند: الان خانمی که از شاگردان بنده اند تلفن زدند و گفتند: ساعت 11 شب خواب دیده اند که یک قبر سبز را به ایشان نشان می دهند و می گویند: اینجا را زیارت کنید. خانم سؤال می کنند: این قبر کیست؟ می گویند: قبر امام حسین(ع) است. بعد یک قبر سبز دیگر را نشان می دهند و می گویند: این قبر را هم زیارت کنید. می پرسند: این قبر کیست؟ می گویند: آقای مطهری است. بعد [می بینند] ایشان را عروج می دهند و به جای وسیعی می برند. در آنجا تخت نورانیای را نشان می دهند که بسیار زیبا بود و عده ای دورش می گشتند و صلوات می فرستاده و می گفتند: این جای اولیاءالله است. در همین وقت آقای مطهری وارد می شوند و روی آن تخت می نشینند. این خانم نزدیک می روند و می گویند: شما اینجا چه کار می کنید؟
آقا می گویند: من الآن وارد شده ام. من از خدا یک مقام عالی می خواستم ولی خدا یک مقام متعالی به من داد. معلوم شد که این خواب درست در زمانی بوده که استاد ترور می شود. (پاره ای از خورشید، ص 107،108.)