چیزی که هنوز درست نمیدانم این است که علت نماز خواندن امام در منزل چه بود؟ آیا مسجدی به ایشان پیشنهاد نشده بود، یا خودشان تصمیم داشتند در مسجد خاصی نروند و حتما در منزل نماز بخوانند.
به گزارش جماران، محمد رجبی در 15 دی 1328 در قم متولد شد. پس از اتمام دوره متوسطه در قم، وارد دانشگاه شد و در 1351، موفق به دریافت لیسانس فلسفه از دانشگاه تهران شد. پس از آن فوق لیسانس فلسفه اسلامی را از دانشکده الهیات دانشگاه تهران و دکترای فرهنگ و زبانهای باستانی را از دانشکده ادبیات همان دانشگاه دریافت کرد. رجبی چندین بار در سالهای 1344 و 1355، به دلیل فعالیتهای سیاسی و پخش اعلامیه، حدود سه سال و چهار ماه در زندان گذراند. وی پیش از انقلاب در دبیرستانهای تهران فلسفه تدریس می کرد(1352 - 1355). پس از پیروزی انقلاب با توجه به دانشی که در دوران دانشجویی از محضر استادانی مانند دکتر سید احمد فردید، دکتر رضا داوری و دکتر ابوالحسن جلیلی آموخته بود و با مطالعه و تحقیق ممتد شخصی آن را کاملتر کرده بود، به تدریس فلسفه علوم در دانشگاه تهران فراخوانده شد. رجبی در عین حال یکی از بنیانگذاران حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی در سال 1358 بود و در سال 1359، نیز با گروهی از دانشجویان عضو دفتر تحکیم وحدت، مرکز مطالعات و تحقیقات فرهنگی و تاریخی را تشکیل داد.
اولین دیدار
نخستین بار نام امام (ره) را با عنوان «حاج آقا روحالله» در سنین خردسالی قبل از دبستان، از پدرم شنیدم. او که در آن زمان روحانی جوانی بود، هر روز در یکی از درسهای امام شرکت میکرد و اغلب هنگام خروج از منزل وقتی با خانواده درباره کارهای روزمره خود و زمان بازگشت به خانه صحبت میکرد، عبارت «قبل یا بعد از درس حاجآقا روحالله» را تکرار میکرد. من به قدر درک خود، این دو نکته را در مییافتم که اولا، «حاج آقا روحالله» استاد پدرم و افرادی همچون اوست و ثانیا، درس او تا این اندازه اهمیت دارد که هر کاری با محوریت آن تنظیم میشود.
سالها بعد برای اولین بار چهره ایشان را در مراسم بزرگداشت رحلت آیتالله العظمی بروجردی ـ که در آن زمان حدوداً یازده یا دوازدهم سال داشتم ـ از نزدیک زیارت کردم.
در آن اجتماع و در میان علما و مجاهدین و مجتهدین بزرگ، امام با چهرهای شاخص، نمایانتر از دیگران بودند. من نیز با اندک فهمی که از موضوع داشتم، نسبت به مسأله حساس بودم و از پدرم که در آن زمان در قم و در همان مراسم منبر میرفت و زندگی نامه آیتالله بروجردی را هم در فاصله بین وفات و چهلم ایشان ظرف بیست روز منتشر کرده بود، راجع به تک تک افراد میپرسیدم. از جمله، درباره حضرت امام پرسیدم. البته همان طور که گفتم، قبلا اسم امام را شنیده بودم؛ ولی قیافه ایشان برای من بسیار جذاب و احترامانگیز بود. با توجه به اینکه امام بر خلاف مراجع دیگر رساله نداشتند، از پدرم پرسیدم: چرا ایشان به عنوان مرجع تقلید رسالهای چاپ نکردهاند؟ پدرم گفت: حاجآقا روحالله تا حالا ترجیح دادهاند که صاحب رساله نباشند؛ ولی اگر بخواهند رساله چاپ کنند، از تمام مراجع یک سر و گردن بالاتر هستند.
با آنکه امام را در آن روزها و روزهای بعد بارها از دور و نزدیک زیارت کردم، اما آنچه از اولین دیدارشان تا دفعات بعد به خاطر من ماند، سکوت خاص و ابهت و وقار و طمأنینهای بود که در چهره و رفتار داشتند که بیننده را بیاختیار مجذوب میساخت. نکته دیگر اینکه امام ظاهر خیلی آراسته، موزون و زیبایی داشتند که در تناسب عمامه و محاسنشان، رنگهای هماهنگ لباسشان و آرامش رفتاری که به خرامیدن میماند، آشکار بود.
آشنایی با شخصیت سیاسی امام
بعد از رحلت آیتالله بروجردی، مسأله انجمنهای ایالتی و ولایتی توسط رژیم، مطرح شد و در آن سه نکته حائز اهمیت را بر خلاف قانون اساسی گنجانیدند: یکی حذف قید «اسلام» از شرایط انتخاب شوندگان بود؛ دیگر آنکه به جای قسم خوردن به قرآن مجید، «سوگند به کتاب آسمانی» را گذشته بودند که طبعا برای هر دینی ـ حتی فرقه ضاله بهائیت ـ میتوانست سوگند به کتاب مقبول خودشان تلقی شود؛ و آخر اینکه بدون مجوز قانون اساسی، طی مراحل لازم، کاندیداها شدن زنان را نیز قطعی ساخته بودند. لذا در تهران و قم طوفانی سیاسی برخاست.
از تهران عدهای برای کسب تکلیف از علمای قم آمدند و در خیابانها تظاهرات کردند. من اولین بار بود که تظاهرات سیاسی را در عمر خود و آن هم در قم میدیدم.
مردم تظاهرکننده به خانه مراجع میرفتند و من هم به دنبال آنها حرکت میکردم. آنان اغلب فرهنگی، بازاری و تعداد کمی هم دانشجو بودند؛ زیرا در آن زمان جنبش مذهبی در بین دانشجویان چندان عمیق نبود. تظاهرکنندگان به خانه آیتالله گلپایگانی، آیتالله شریعتمداری و حضرت امام رفتند. هر یک از علمای مذکور برای مردم صحبت میکردند. وقتی سخنان حضرت امام را برای اولین بار در آن زمان شنیدم، از لحن قاطع و پر صلابت ایشان در مقایسه با سایرین، کاملا احساس کردم که ایشان شخصیت والایی با فاصله زیاد از مراجع دیگر هستند. احساس کردم که به احتمال قوی در این قضیه سیاسی اقبال عمومی مردم به حضرت امام خواهد بود. علت هم این بود که سخنان ایشان بسیار آتشین بود و تأثیری عمیق بر مردم داشت که با دیگران هرگز قابل مقایسه نبود. بعدها من با هرگروه که میآمدند برای تظاهرات سیاسی و دیدار با حضرت امام، به زیارت ایشان و استماع سخنانشان میرفتم.
در آن زمان در اعیاد نیز پدرم برای عرض تبریک خدمت حضرت امام و سایر مراجع میرفت و مرا با خود میبرد و این البته توفیق و افتخار بزرگی بود که آن مرد خدا را از نزدیک ببینم و دست ایشان را ببوسم و با آنکه در آغاز بلوغ و تکیلف بودم و کلاس هشتم نظام قدیم ـ معادل سوم راهنمایی امروز ـ را میخواندم، به اتفاق برخی دوستان همکلاس همواره در نماز جماعت مغرب و عشاء امام شرکت میکردیم. امام نماز را در منزل اقامه میکردند. ما جمعی بودیم که به تدارک امور نماز جماعت مثل انداختن گلیمها و پخش کردن مهرها و آب دادن به مردم، مشتاقانه مشغول بودیم. افرادی مثل حجتالاسلام حسن صانعی ما را میشناختند و ابراز اعتماد میکردند. ما هم از راه مدرسه که به خانه میرفتیم، به شوق نماز جماعت امام، تکلیف درسی را به سرعت انجام میدادیم تا بتوانیم غروب خود را به بیت ایشان برسانیم. دیدن چهره ملکوتی آن بزرگوار، روح همه را پرواز میداد و خستگی و دلتنگی را از جانها میزدود.
اخلاق و سلوک امام با مردم
در آغاز آن دوران در بین راه بارها حضرت امام را زیارت کردم که از حرم مطهر حضرت معصومه (ع) یا از درس برمیگشتند. ایشان را در مسیر راه اغلب کسی همراهی نمیکرد. علت آن را روزی از پدرم پرسیدم و جواب شنیدم که ایشان پرهیز دارد از اینکه کسی پشت سرشان حرکت کند. اگر هم کسی پشت سر ایشان حرکت میکرد، با احترام و ادب از او خواهش میکردند که به زحمت نیفتند و بروند. پدرم تعریف میکرد که یکبار از ایشان در بین راه سؤالی میکند و امام هم جواب میدهند. پدرم میگفت: جواب که تمام شد، من چند قدم به همراهی امام ادامه دادم، به منظور اینکه چون کسی همراهشان نیست در خدمتشان باشم ولی امام با لحنی آرام و مشفقانه فرمودند: فلانی، اگر جوابتان را گرفتید و سؤال دیگری ندارید، لطفا به زحمت نیفتید که همراه بیایید. پدرم هم متوجه میشود که ایشان مقید هستند تنها بروند. اگر کسی با آداب رایج در روحانیت آن زمان آشنا بود و ملاحظه میکرد که چگونه هر عالم یا مدرس متوسطی همواره با عدهای شاگرد در اطراف و پشت سرش حرکت میکند، از رفت و آمد یکه و تنهایی بزرگترین مدرس معقول و منقول حوزه، یعنی حضرت امام، خیلی زود در مییافت که ایشان فردی متمایز و وارسته هستند که جز به ساحت قدس نمینگرد.
یکی از مواردی که خود شاهد بودم، این بود که بعد از نماز مغرب و عشاء حضرت امام مدتی را در حدود نیم ساعت مینشستند تا اگر کسی سؤالی داشت، پاسخ بگویند. بعضی اوقات عدهای از روحانیون جوانی که طالب شهرت و موقعیتی در بین مردم بودند، سعی میکردند پیشاپیش در آن جایی که حضرت امام میخواهند بنشینند، طوری جای بگیرند که کنار یا نزدیک ایشان باشند و اگر هم عکسی گرفته شد، در عکس پیدا باشند. امام این نکته را فهمیده بود. لذا یک شبی که از نماز آمدند، دیدند که یک قسمت را پتو انداختهاند و دو تا بالش را به عنوان پشتی روی هم گذاشتهاند و طرفین آن، عدهای نشستهاند تا ایشان بیایند و در وسط آنها قرار بگیرند. ایشان هم راهشان را کج کردند و به اندرونی رفتند. آن شب حتی ما که نوجوان بودیم، فهمیدیم که امام تعمدا ننشستند. بعد از آن دیگر ایشان نشستن پس از نماز را همیشگی نکردند، بلکه هرگاه از نماز بر میخاستند، نگاه سریعی به دور بر میانداختند و اگر احساس میکردند که وضع عادی برقرار است، میآمدند و مینشستند. اگر هم احساس میکردند چنان که میخواهند نیست، به اندرونی میرفتند. کسی هم متوجه علت قضیه نمیشد؛ مردم تصور میکردند حتما ایشان کار یا ملاقاتی مهم دارند که یک شب مینشینند و شب دیگر نمینشینند و خلاصه این امر بستگی به برنامه ایشان دارد. ولی من چون شاهد اولین برخورد بودم، میدانستم که دست کم یک علت آن، میدان ندادن به رقابت برخی طلاب جوان بوده است.
این قضایا مربوط به زمان بعد از آزادی ایشان از بازداشت پانزدهم خرداد بود. چیزی که هنوز درست نمیدانم این است که علت نماز خواندن امام در منزل چه بود؟ آیا مسجدی به ایشان پیشنهاد نشده بود، یا خودشان تصمیم داشتند در مسجد خاصی نروند و حتما در منزل نماز بخوانند. البته این احتمال دوم بسیار قوی به نظر میرسد؛ زیرا در منزل، امام آزادتر و راحتتر بودند و رفتار و برخورد آسودهتری با طبقات مختلف مردم داشتند. ایشان فیالمثال با ما نوجوانان ـ که تعدادمان بسیار شده بود ـ راحتتر از یک محیط رسمی مثل مسجد برخورد میکردند. مثلا بعضی وقتها در تابستان که هوا بسیار گرم بود، هنگامی که حضرت امام مینشستند، ما بادبزن میگرفتیم و امام را از نزدیک باد میزدیم. ایشان لبخند میزدند و با عطوفت پدرانه به ما نگاه میکردند، هر چند احساس میکردیم باطنا از این کار خوششان نمیآید، اما ایشان چون میدیدند عدهای نوجوان با انگیزه و علاقه این کار را میکنند، چیزی نمیفرمودند.
دقت و باریک بینی امام
از ویژگیهای چشمگیر آن بزرگوار، دقت خاصی بود که در کلیه امور داشتند و جلوه همیشگی آن این بود که به سؤالات و سخنان دیگران دقیقا گوش فرا میدادند و برخورد درست و دقیق مینمودند. پدرم نقل میکرد که بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در آغاز اولین ماه محرم، همراه عدهای از روحانیون به خدمت امام رفتیم. در آن جلسه حجتالاسلام فلسفی به نمایندگی از روحانیون صحبت کرد و گفت: من چند مورد را میخواهم به اطلاع حضرت امام برسانم تا برای ما راهگشایی کنند. سپس در تمام موارد مطالبی را مطرح که در حدود ده مورد شد.
پدرم میگفت: عجیب این بود که وقتی صحبت آقای فلسفی تمام شد، ما از آن ده مورد چیز زیادی در ذهنمان باقی نمانده، ولی امام که شروع به پاسخ کردند، گفتند: اما راجع به مورد اول، دوم، سوم، چهارم تا دهم...؛ و ما حیرت کردیم که ایشان چه طور آن موارد را به ترتیب در ذهنشان حفظ کردهاند، بدون اینکه یادداشتی بردارند. آن هم در آن سن و با آن همه گرفتاری و مشکلات مربوط به اوایل انقلاب! به هر حال آن حضرت به تمام مسائل پیرامون خود توجه کامل داشتند و حتی کوچکترین آنها را مد نظر قرار میدادند. ایشان گاهی اوقات به مسائل ظریفی توجه داشتند که دیگران متوجه نبودند. مثلا پس از آنکه کتاب نهضت دو ماه روحانیون را ابوی نوشت، هیچ کدام از علما ایشان را مورد تشویق بیش از تقدیر و تحسین شفاهی قرار ندادند، اما روزی که من در منزل بودم دیدم که آقای حاج شیخ حسن صانعی در زدند و بستهای را در پارچه سفیدی پیچیده بودند به من دادند و گفتند: ابویتان هست؟ گفتم: نه، بیرون هستند. گفت: خب، این یک عبایی است که حضرت امام برای ایشان فرستادهاند و سلام هم رساندهاند. بعد اضافه کردند که آقا گفتهاند: این هدیه من است به پاس نوشتن آن کتاب. تا آنجا که به خاطر دارم، حتی بعد از آن هم هیچ مجتهد دیگری هدیه نداد و من بارها از ایشان در این باره پرسیدم. اما پدرم گفت: نه، من تنها چیزی که دریافت کردم، همان جایزه حضرت امام بود. آن مرد خدا با همه گرفتاریها و مشغلههای علمی و اجتماعی و سیاسی خود، به این گونه مسائل ریز هم همواره توجه داشتند.
نکات استثنائی در شخصیت امام
قبلا در فاصلهای که امام در بازداشت بودند و آزاد شدند، پیش خود فکر میکردم اگر روزی پشت سر ایشان نماز بخوانم، خواهم شنید که با چه آهنگ و لحنی حمد و سوره را میخوانند. تا آن زمان با آهنگهای مختلف قرآنی آشنا شده بودم و تصور میکردم حضرت امام شاید با سبک و آهنگ خاصی نماز بخوانند. قبلا پشت سر علمای دیگر هم نماز خوانده بودم، دیده بودم که هر کدام آهنگ و لحن خاصی دارند. اما وقتی برای اولین بار آهنگ صدا و صوت امام را شنیدم، بسیار تعجب کردم، زیرا ایشان خیلی بیتکلف و با لحن بسیار ساده و عادی نماز میخواندند.
برای نوجوانی مثل من، این امر به مثابه کشف یکی از ابعاد شخصیت حضرت امام بود که همواره انسان را غافلگیر میساخت و نشان میداد که هرگز قابل قیاس با دیگران نیستند و بر خلاف انتظار، رفتار عبادی یا اجتماعی و سیاسی خود را از بسیاری لحاظ پیچیده نکردهاند. امام خیلی راحت و با آرامش کامل زندگی، تدریس و مبارزه میکردند و این برای همه سرمشقی بزرگ بود.
نکته دیگری که باز خاطرهای از حضرت امام است، این اتفاق به یادماندنی برای خانواده ماست که شبی برادر خردسالم دچار تب شدیدی شد و من مثل بسیاری از مردم قم که برای مریضهایشان یک استکان آب میآوردند که حضرت امام سوره مبارکه حمد را بخوانند و بر آن بدمند تا برای شفا ببرند، با استکانی آب به منزل امام رفتم. البته تا آن زمان ندیده بودم که حضرت امام در ملأ عام این کار را بکنند. مردم استکان آب را در بیرونی تحویل حجتالاسلام شیخ حسن صانعی میدادند و ایشان آن را اندرونی میبردند و کمی بعد بر میگرداندند. چون پدرم در مسافرت بود و ما هم تنها بودیم. آن شب کاملا مضطرب شده بودم. ظاهرا دسترسی به دکتر هم آسان نبود. استکان آب را به آقای صانعی دادم و گفتم: به حضرت امام عرض کنید که مریضی داریم. مدتی بعد آن را باز آوردند و گفتند: امام حمد خواندند و دعا کردند. من هم با شتابی تمام آب را برای برادرم آوردم و آن را نوشید و به خواست خدا، شفا پیدا کرد.
بهترین خاطرهام از آن دوران این است که حضرت امام همواره با احترام به کودکان و نوجوانان برخورد میکردند و برای آنها شخصیت قائل میشدند تصور کنید عدهای نوجوان سیزده چهارده ساله دور و بر امام باشند و مشتاقانه این طرف و آن طرف بروند! شاید چندان قابل تحمل نباشد، ولی در حالی که دیگران در چنین وضعی معمولا میگویند بچهها کنار بروند و جا را به بزرگترها بدهند؛ امام هیچ وقت با ما چنین برخوردی نکردند؛ به طوری که خودمان را یک بزرگسال احساس میکردیم. اگر عکسهای مربوط به آن زمان را ملاحظه بفرمایید، همیشه دور و بر حضرت امام عدهای جوان و نوجوان هم هستند. به تأسی از امام، کسانی هم که در معیت ایشان بودند، هیچ وقت بچهها را طرد نمیکردند. بعد از آزادی حضرت امام، تمام علمای قم به زیارت ایشان شتافتند. امام هم بازدید آنها را در مساجدشان انجام میداد تا هم با مردم دیدار داشته باشند و هم اهل منزل آن آقایان به علت هجوم مردم به زحمت نیفتند.
من عکسی دارم به همراه اخوی و عدهای دوستان که در خدمت حضرت امام در مسجد رضوی واقع در خیابان باجک گرفته شده است. اخوی گفت: زمانی نمایشگاهی از عکسهای دوران اولیه قیام حضرت امام گذاشته بودند و شاید در حدود ده پانزده عکس را دیدم که من و شما به اتفاق سایر دوستان در کنار امام بودیم.
اما خاطرهای که تمام وجودم را میلرزاند و غرق در عرق شرم میسازد، مربوط به زمانی است که من از آن بزرگوار مسألهای شرعی پرسیدم. من هم مثل بسیاری از مردم که در فاصله کوتاه نشستن بعد از نماز عشاء امام، از ایشان مسألهای شرعی را به طور خصوصی میپرسیدند، تصمیم گرفتم مسألهای را که داشتم و پاسخ آن را در رساله ایشان نیافته بودم، از خود آن بزرگوار سؤال کنم. موضوع به طهارت و نجاست مطرح در ایام بلوغ پسران مربوط میشد و شدیدا مبتلابه من بود؛ اما چنان محرمانه بود که از پدرم نیز شرم داشتم سؤال کنم، تا چه رسد به دیگری آن هم شخصیت بزرگ با ابهتی چون امام! ! با این همه، سه عامل مرا به طرح این پرسش غریب نزد حضرت امام وادار ساخت و به من جرأت و گستاخی میبخشید: یکی تقید وسواسگونه من به رعایت طهارت شرعی بود و دیگر، حسن سلوک و برخورد مهرآمیز امام با نسل ما بود که همواره شاهد آن بودیم و سوم، اینکه اطمینان داشتم که من فردی مجهول برای امام و اغلب اطرافیان ایشان هستم و جز حجتالاسلام صانعی کسی مرا نمیشناسد. لذا در صورتی که سؤالی گستاخانه و به دور از ادب هم بنمایم، هرگز به پدرم ـ که شاگرد و ارادتمند آن بزرگوار بود ـ نسبت داده نمیشود.
خوب به خاطر دارم که در این مورد حتی با دوستان همسن و سال و همراه در نمازهای جماعت امام نیز چیزی نگفته بودم تا مانع من نشوند. فقط گفتم میخواهم سؤالی را شخصا از حضرت امام بپرسم که همین مقدار هم برای آنها مایه شگفتی بود و میپرسیدند چطور جرأت داری؟ به هر حال، احساس ضرورت و فوریت دانستن مسأله شرعی مبتلابه از یک سو و ایمان به سلامت نفس زکیه امام و مهر گسترده او از سوی دیگر و گمنام بودن خود به عنوان مهمترین عامل، به من جرأت بخشید تا در صف پرسشکنندگان داخل شوم و در نوبت خود زانو زده و دست مبارک وی را ببوسم و سؤال خود را مطرح کنم. امام بزرگوار در حالی که احساس میکردم خنده خود را فرو میخورند و قیافه مهربان ولی جدی خود را ثابت نگه میدارند، با لحنی پدرانه و معلمانه پاسخ مرا دادند. دست ایشان را مجددا به علامت تشکر بوسیدم و برخاستم و رفتم. اما دو سه قدم دورتر نشده بودم که با کمال ناباوری شنیدم آقای صانعی با صدای بلند مرا با نام پدرم صدا میزند: «آقای دوانی»!! شوکه شدم و برگشتم. اشاره کرد که امام مجددا میخواهند برای من توضیح بدهند از لو رفتن هویت خود پیش امام بسیار شرمنده شدم و در حالی که چون ذغال افروخته داغ و قرمز شده بودم، به حضور امام برگشتم. امام متوجه تغییر حال شدید من شدند و توضیح خود را در یک جمله مختصر کردند و من هم خیس از عرق شرم و با دلهره و اضطراب تمام، بدون آنکه مجددا توفیق دستبوسی ایشان را دریابم، برخاستم و لرزان و پریشان بین جمعیت نشسته و گرداگرد امام، خود را از انتهای جمعیت، به جمع دوستان رساندم. همه سراپا سؤال بودند و از رنگ و حال من میدانستند که چه فشار سنگینی را متحمل شدهام. پس از آنکه کمی آب خوردم، در پاسخ به آنها، موضوع پرسش خود را از امام را بیان کردم. با اینکه آنها بسیار جسورتر از من بودند و مدتی هم طرح پرسش من از امام سپری شده بود؛ ولی به محض آنکه از محتوای سؤال من از امام مطلع شدند، مثل نارنجک منفجر شدند و هر کدام از گوشهای فرار کردند و من یکه و تنها در وسط باقی ماندم. پس از کمی مکث، با حالتی گیج و بهتزده دنبال آنها به راه افتادم؛ ولی به هر کسی میرسیدم، از من میگریخت و با هیجانی توأم با شرمساری و خندهای تلخ، ناباورانه از من میپرسید: چطور جرأت کردی، چنین مسألهای را از امام بپرسی؟! مگر موضوع سؤال قحط بود؟! تو چه جور آدمی هستی؟! تو را به خدا راست میگویی؟!
آری، هم آن ماجرا راست بود و هم امام تجسم راستی و لطف و صفا بود...
آینده نگری و قاطعیت امام
دیگر از خاطرات جالب من، زیارت حضرت امام در یکی از اعیاد بود که به همراه پدرم برای عرض تبریک و دستبوسی به حضورشان رفته بودیم. ایشان در اتاقی نسبتا بزرگ در بیرونی تشریف داشتند و روحانیون دیگر نیز دور اتاق نشسته بودند. من دست حضرت امام را بوسیدم و کنار پدرم نشستم. در همین موقع عدهای سرباز با سرهای تراشیده آمدند و در حالی که کلاهشان را در دست گرفته بودند، زانو زدند و دست امام را بوسیدند و در یک سوی اطاقی نشستند. معلوم شد که اینها طلابی هستند که رژیم از لباس روحانیت در آورده و به سربازی برده است.
با دیدن آنها بعضیها گریه کردند و برخی هم سخت اندوهناک و مبهوت شده بودند. اما حضرت امام بدون اینکه تغییری در صورتشان پیدا شود، با لحن بسیار محکمی فرمودند: «شما وظیفهتان عوض نشده، بلکه قیافه و لباستان تغییر کرده است. هر کجا هستید، به وظیفهتان عمل کنید. در پادگان هم وظیفه از شما سلب نمیشود. فنون نظامی را فرا بگیرید و بدانید که این پیشامدها هیچ مسأله مهمی نیست. لباس شرط اسلام نیست و شما باید دل قوی داشته باشید. رفتن شما بر خلاف آنچه رژیم فکر میکند که شاید شکستی برای شما باشد؛ اگر با دید دیگری به قضیه نگاه کنید و روحیه داشته باشید، به نفع شماست». حضرت امام طوری قاطع و محکم صحبت کردند که همه احساس قدرت و قوت نمودند.
برخورد حضرت امام طوری آن قضیه حزنآور را تبدیل به امری مطلوب و مایه قوت قلب و اعتماد به نفس همگانی ساخت که حتی مجلس مقداری حالت لطافت هم پیدا کرد؛ به خصوص با طرز معرفی سربازان توسط یکی از حضار که هر کدام را با نام مشهور حوزوی خود معرفی میکرد و مثلا «آقا شیخ اکبر» و «آقا سید علی» و نظایر اینها نام میبرد که با قیافه بدون محاسن آنها و لباس سربازیشان بسیار تناقض داشت و طنزی تلخ در گفتار وی منعکس مینمود.
آنچه در مورد رفتار امام میگفتند و حقیقت داشت؛ این بود که بسیاری از اخلاقیاتشان منطبق بر سیره معصومین (ع) بود. مثلا تا از ایشان سؤال نمیکردند، هرگز سخن نمیگفتند. لبخند ایشان نیز اغلب به صورت تبسم بود. خندهای که حالت قهقهه داشته باشد من از هیچ کس درباره ایشان نشنیدهام و خود نیز در همان مدت کوتاه هرگز ندیدم. البته یکبار دیدم که خنده و تبسم نسبتا طولانی داشتند. آن هم در منزل ایشان در ایام دهه اول محرم بود:
مجلسی بود و یک روحانی خوزستانی منبر رفته بود و با اشاره به نتیجه معکوس رفتار خودکامانه شاه، ماجرایی از ناپلئون را باز میگفت که ناپلئون عادت داشت وقتی از سربازخانهها دیدار میکرد، سه سؤال را از هر سرباز بپرسد، چون همه میدانستند که چه سؤالهایی میکند، جوابها را پیشاپیش از حفظ میکردند تا بازگو کنند.
او نخست میپرسید چند سال داری؟ سپس سؤال میکرد چند وقت است سرباز هستی؟ و در پایان میپرسید مرا بیشتر دوست داری یا وطنت را؟ سربازها هم سن و مدت سربازیهایشان را در جواب به سؤال اول و دوم ذکر میکردند، و در پاسخ سؤال سوم هم میگفتند: «قربان! هر دو را» این ماجرا ادامه داشت تا اینکه یک بار ناپلئون به سربازخانه آمد و از سربازی خجالتی که کاملا دستپاچه شده و تناسب پرسشها و پاسخها را فراموش کرده بود، بدون ترتیب همیشگی نخست پرسید: چند سال که سرباز هستی؟ سرباز به تصور آنکه مثل همیشه سؤال نخست مربوط به سن اوست، جواب داد: سی سال! سپس ناپلئون با تعجب پرسید، مگر چند سال داری!؟ گفت: چهار سال!! بعد ناپلئون که عصبانی شده بود، فریاد کشید و گفت: مرا مسخره میکنی یا خودت را؟ که سرباز به عنوان جواب پرسش سوم، پاسخ داد: قربان هر دو!!
در این جا بود که من دیدم حضرت امام در حالی که خندان و متبسم بودند، شانههایشان نیز تکان میخورد.
اما درباره اندوه آن مرد بزرگ، باید بگویم که من حزن ایشان را ـ تا آنجا که در چهرهشان ظاهر میشد ـ تنها هنگام بیان مراثی و ذکر مصیبت حضرات معصومین (ع) ملاحظه کردم و در هیچ حادثه دیگری چهره ایشان نشان نمیداد که غمزده باشند. حتی پس از انقلاب در مجلس سوگ شهید مطهری آن حضرت با چهرهای بسیار عادی نشسته بودند و هر قدر مرحوم حجتالاسلام ربانی املشی از غم شهادت آن استاد فرزانه گفت در چهره پرصلابت امام اثری از گریه و اشک ظاهر نشد؛ اما همین که گفت: السلام علیک یا ابا عبدالله... امام دستمالشان را جلو صورت گرفتند و به شدت گریستند. با آنکه به شهید مطهری بسیار علاقهمند بودند و همین علاقه را به شهید مظلوم بهشتی و شهید رجایی و باهنر و شهدای محراب نیز داشتند، ولی در سوگ هیچ کدام، حتی فرزند دلبند خود ـحاجآقا مصطفیـ گریه نکردند.
منبع: حریم امام