استفن والت، نظریهپرداز روابط بینالملل، در این یادداشت هشدار میدهد که بازگشت دونالد ترامپ به کاخ سفید نهتنها اتحاد دیرپای میان آمریکا و اروپا را به چالش کشیده، بلکه آغازگر مرحلهای تازه از بازتعریف نظم جهانی شده—نظمی که در آن، ایالات متحده دیگر نه شریک، بلکه رقیب ژئوپلیتیکی دموکراسیهای لیبرال خواهد بود. والت با مرور تحولات اخیر، از نزدیکی کاخ سفید به راست افراطی اروپا تا تغییر نگرش استراتژیک به روسیه، نسبت به فرسایش اعتماد تاریخی میان دو سوی آتلانتیک هشدار میدهد.
به گزارش پایگاه خبری جماران، استفن والت در فارن پالیسی نوشت: چند هفته پیش هشدار داده بودم که دولت دوم ترامپ ممکن است اعتماد و شکیبایی دیرینهای را که دموکراسیهای بزرگ جهان نسبت به ایالات متحده داشتهاند، از بین ببرد. آمریکا که تا پیش از این نقشی سازنده در عرصه بینالمللی ایفا میکرد، اکنون با این خطر مواجه است که بهعنوان بازیگری با نیتهای مخرب و عامدانه در نظر گرفته شود. این هشدار زمانی مطرح شد که هنوز جیدی ونس، معاون اول رئیسجمهور، سخنرانی بحثبرانگیز خود را در کنفرانس امنیتی مونیخ ایراد نکرده بود؛ پیش از آنکه دونالد ترامپ، رئیسجمهور آمریکا، اوکراین را آغازگر جنگ با روسیه بداند؛ و قبل از آنکه مقامهای ارشد آمریکایی، بهنظر برسد که پیش از آغاز هرگونه مذاکره درباره اوکراین، با بخش زیادی از خواستههای روسیه همراهی نشان دادهاند. بازتاب این تحولات در میان ناظران و تحلیلگران برجسته اروپایی را میتوان در یادداشت گیدئون راچمن در فایننشال تایمز دید؛ جایی که مینویسد: «اهداف سیاسی دولت ترامپ در قبال اروپا به این معناست که دستکم در حال حاضر، آمریکا نیز به یک رقیب تبدیل شده است.»
شکافهای قدیمی در اتحاد فراآتلانتیک؛ از بحران سوئز تا جنگ عراق
اما آیا این ارزیابی واقعاً منطبق با واقعیت است؟ یک ناظر بدبین ممکن است با نگاهی به گذشته یادآور شود که روابط فراآتلانتیکی هیچگاه خالی از تنش و اختلاف نبوده است. از بحران سوئز در سال ۱۹۵۶ گرفته تا مناقشات پیرامون استراتژیهای هستهای و جنگ ویتنام در دهه ۱۹۶۰، یا از کشمکشهای مربوط به استقرار موشکهای یورومیسیل در دهه ۱۹۸۰ تا مداخله نظامی در کوزوو در سال ۱۹۹۹، همواره شکافهایی میان دو سوی آتلانتیک وجود داشته است. جنگ عراق در سال ۲۰۰۳ نیز نقطه عطف دیگری بود که اختلافنظرهای جدی میان واشنگتن و بسیاری از پایتختهای اروپایی را آشکار ساخت.
اروپا دیگر اولویت آمریکا نیست
اروپا دیگر اولویت آمریکا نیست؛ نشانههای چرخش آمریکا به سوی روسیه در دوران ترامپ بهخوبی این تغییر جهت را نشان میدهد. البته این روند بیسابقه نیست. در گذشته نیز آمریکا بارها تصمیماتی اتخاذ کرده که بدون هماهنگی با متحدانش بوده و حتی به زیان آنها تمام شده است. برای مثال، ریچارد نیکسون در سال ۱۹۷۱ با خروج یکجانبه از استاندارد طلا، نظم اقتصادی جهانی را دچار تحول کرد. یا در سالهای اخیر، جو بایدن با اجرای قانون کاهش تورم، سیاستی حمایتگرایانه را پیش گرفت که فشار مضاعفی بر صنایع اروپایی وارد کرد و آنها را وادار ساخت صادرات برخی فناوریهای پیشرفته به چین را محدود کنند. با این حال، آنچه دورههای پیشین را از وضعیت فعلی متمایز میسازد، وجود نوعی اعتماد بنیادین میان آمریکا و متحدانش بود. اگرچه واشنگتن گاه تصمیماتی یکجانبه میگرفت، اما متحدانش بر این باور بودند که آمریکا عمدی در آسیب رساندن به آنها ندارد. برعکس، این تصور رایج بود که ایالات متحده به امنیت متحدان خود پایبند است و بهخوبی میداند که امنیت و رفاه خودش با ثبات و موفقیت آنها درهمتنیده است. همین احساس اعتماد متقابل باعث میشد که در لحظات بحرانی، کشورهایی چون اروپا و کانادا راحتتر از آمریکا حمایت کنند.
ترامپ و پایان اعتماد تاریخی میان واشنگتن و اروپا
برای بسیاری از رهبران اروپایی، بهویژه آنهایی که در کنفرانس امنیتی مونیخ حضور داشتند، روشن است که وضعیت کنونی بهطور چشمگیری با گذشته تفاوت دارد. شاید برای نخستین بار از زمان تأسیس ناتو در سال ۱۹۴۹، این تصور جدی شکل گرفته که رئیسجمهور ایالات متحده نهتنها بیتفاوت به اتحاد آتلانتیک و رهبران اروپایی است، بلکه عمداً سیاستی خصمانه در قبال بسیاری از کشورهای اروپایی در پیش گرفته است. در حالی که اروپا در دهههای گذشته همواره مهمترین شریک راهبردی واشنگتن به شمار میرفت، اکنون به نظر میرسد دونالد ترامپ ترجیح خود را تغییر داده و روسیهِ تحت رهبری ولادیمیر پوتین را گزینهای مطلوبتر میداند. هرچند گمانهزنی درباره روابط نزدیک ترامپ با پوتین سالها مطرح بوده، اکنون شواهد بیشتری وجود دارد که نشان میدهد این تمایلات، عملاً در حال تأثیرگذاری بر جهتگیری سیاست خارجی آمریکا هستند.
آیا تغییر مسیر سیاست آمریکا به تقویت اروپا منجر خواهد شد یا به تضعیف آن؟
در این میان، شاید این پرسش مطرح شود که آیا ترامپ در واقع همان راهی را نمیرود که برخی واقعگرایان، از جمله شما، سالها پیش توصیه کردهاند؟ مگر نه اینکه بارها استدلال کردهاید اوکراین چشمانداز روشنی برای بازپسگیری سرزمینهای ازدسترفتهاش ندارد و تداوم جنگ فقط به هزینهها و رنجهای بیشتر میانجامد، بدون آنکه دستاورد ملموسی بهدنبال داشته باشد؟ آیا خود شما بارها تأکید نکردهاید که اتکا به گسترش بیپایان ناتو بهعنوان پایه اصلی نظم امنیتی اروپا، نهتنها غیرواقعبینانه، بلکه بالقوه مخاطرهآمیز است؟ آیا عقلانیتر نیست بهجای سوق دادن روسیه و چین به سوی یکدیگر، در پی ایجاد فاصله و شکاف میان آنها باشیم و نظمی در اروپا بسازیم که انگیزههای کرملین برای رفتارهای تهاجمی را کاهش دهد؟ آیا در بلندمدت، شکلگیری روابطی باثباتتر با روسیه نمیتواند به نفع امنیت اروپا تمام شود؟ و اگر چالش کشیدن اجماع فراآتلانتیکی باعث شود اروپاییها سرانجام به بازسازی واقعی توان دفاعی و نظامی خود روی آورند، آیا این روند در نهایت به سود ایالات متحده نخواهد بود که میخواهد تمرکز خود را به چین معطوف کند؟ از این منظر، ترامپ را نباید دشمن اروپا دانست؛ بلکه شاید او با اعمال فشار و رویکردی سختگیرانه، قارهای منفعل را وادار میکند تا با واقعیتهای ژئوپلیتیکی روبهرو شود و رویکردی واقعگرایانه در پیش گیرد.
پروژه «آمریکا را دوباره بزرگ کنیم» در تقابل با نظم مستقر اروپا
کاش مسئله تنها به همین استدلالهای عقلانی محدود میشد. اما واقعیت پیچیدهتر است. ترامپ، جیدی ونس، پیت هگست و سایر چهرههای کلیدی دولت، فراتر از بحثهای مرسوم درباره تقسیم مسئولیتها میان متحدان، بازنگری در راهبرد جنگ اوکراین یا اصلاحات تدریجی در روابط با روسیه رفتهاند. آنها در پی بازآرایی اساسی در روابط واشنگتن با متحدان سنتیاش هستند؛ هدفشان بازنویسی قواعد نظم بینالمللی و حتی بازتعریف ساختار ژئوپلیتیکی اروپا در راستای پروژه «آمریکا را دوباره عظیم کنیم» است. چنین برنامهای صرفاً به اصلاحات محدود نمیشود، بلکه نشانهای است از تلاش برای بازسازی ریشهای نظم جهانی موجود—تلاشی که با بنیانهای نظم مستقر در اروپا بهروشنی در تضاد قرار دارد.
از تعرفههای تجاری تا نزدیکی به راست افراطی؛ آیا ترامپ در حال بازتعریف نظم اروپا است؟
تهدیدهای مکرر ترامپ به وضع تعرفههای سنگین علیه نزدیکترین متحدان آمریکا، چه با هدف گرفتن امتیاز در مذاکرات دیگر و چه با استناد به مازاد تجاری اروپا با واشنگتن، نشانی از رفتار دوستانه ندارد. البته پیش از این نیز میان ایالات متحده و اروپا تنشهای تجاری وجود داشته و برخی رؤسای جمهور سابق نیز سیاستهای سختگیرانهای اتخاذ کرده بودند. اما برخلاف ترامپ، آنها بهندرت پای امنیت ملی را به میان میکشیدند و درک میکردند که وارد آوردن فشار اقتصادی بر شرکای سنتی، نهتنها به همکاریهای امنیتی کمکی نمیکند، بلکه میتواند آن را تضعیف کند. افزون بر آن، رؤسای جمهور پیشین معمولاً به تعهداتی که در چارچوب توافقات بینالمللی با متحدانشان پذیرفته بودند، وفادار میماندند—اصلی که بهنظر میرسد در نگاه ترامپ جایگاهی ندارد.
بازگشت به سیاست امپریالیستی
نکته دوم آن است که ترامپ آشکارا به این دیدگاه گرایش یافته که قدرتهای بزرگ حق دارند آنچه را میخواهند، تصاحب کنند—حتی اگر آن دارایی متعلق به متحدان آمریکا باشد. در این چارچوب، عجیب نیست که او نسبت به اشغال بخشی از خاک اوکراین توسط روسیه واکنش تندی نشان نمیدهد؛ چراکه خود نیز پیشتر تمایلش به خرید گرینلند را ابراز کرده بود، بهاحتمال از بازپسگیری کانال پاناما سخن گفته، استقلال کانادا را زیر سؤال برده و آن را مستحق تبدیل شدن به پنجاهویکمین ایالت آمریکا دانسته، و حتی از سناریویی عجیب در مورد تصرف نوار غزه، اخراج ساکنان آن و ساخت هتل در آن منطقه سخن به میان آورده است. هرچند این اظهارات در نگاه نخست ممکن است اغراقآمیز یا غیرواقعی به نظر برسند، اما ذهنیتی که پشت آنها قرار دارد، کاملاً روشن و هشداردهنده است—و برای رهبران جهان قابل چشمپوشی نیست.
ائتلاف نوظهور راستگرایان افراطی: از واشنگتن تا بوداپست
سوم، و شاید مهمتر از همه، اینکه ترامپ، ایلان ماسک، جیدی ونس و سایر چهرههای شاخص جنبش «آمریکا را دوباره بزرگ کنیم» بهصراحت از جریانهای غیردموکراتیک در اروپا حمایت میکنند. آنها در پی آنند که بدون توسل به زور نظامی، نظم سیاسی اروپا را دستخوش تغییری عمیق کنند. نشانههای این رویکرد کاملاً آشکار است: ویکتور اوربان، نخستوزیر مجارستان، بهعنوان مهمان ویژه به اقامتگاه شخصی ترامپ در مار-ئه-لاگو دعوت میشود. جیدی ونس در سفر خود به مونیخ ترجیح میدهد با آلیس وایدل، رهبر حزب راستگرای افراطی «آلترناتیو برای آلمان» دیدار کند، اما هیچگونه دیداری با صدراعظم آلمان، اولاف شولتز، در برنامهاش نمیگنجاند. او حتی با تأکید بر اینکه «تهدید اصلی اروپا از درون آن است»، عملاً نظم سیاسی قاره را زیر سؤال میبرد. ایلان ماسک نیز با دامن زدن به شایعات بیپایه علیه رهبران اروپایی، حمایت از چهرههایی چون تامی رابینسون، گفتوگو با وایدل و پشتیبانی آشکار از حزب او، به این موج بیثباتساز دامن زده است. با آنکه در ظاهر تفاوتهایی میان جنبش «آمریکا را دوباره بزرگ کنیم» و احزاب راست افراطی اروپا دیده میشود، اما آنها در چند محور بنیادی با یکدیگر همنظرند: مخالفت قاطع با مهاجرت در هر شکل آن، نگاه منفی یا خصمانه به اتحادیه اروپا، دشمنی با نخبگان، رسانهها و مراکز دانشگاهی، تلاش برای بازگرداندن هنجارهای سنتی اجتماعی، و تعریف محدود و انحصاری از شهروندی که بر پایه قومیت یا تبار مشترک استوار است، نه بر اساس ارزشهای مدنی یا محل تولد. این جریانات، همچون نسخههای تاریخی فاشیستی خود، از سازوکارهای دموکراتیک برای تضعیف بنیادهای دموکراسی و گسترش قدرت اجرایی استفاده میکنند. آیا این الگو برایتان آشنا نیست؟
حمایت ترامپ از ملیگرایان افراطی در اروپا؛ تهدیدی فراتر از سیاست؟
تحلیل گیدئون راچمن مبنی بر اینکه ایالات متحده به دشمن اروپا بدل شده، تنها بخشی از واقعیت را بازتاب میدهد. این خصومت نه بهصورت مستقیم، بلکه از طریق پشتیبانی آشکار از جنبشهای راست افراطی در اروپا خود را نشان میدهد. اما نکته مهمتر، ماهیت این جنبشهاست—جریاناتی که اصول و ارزشهای آنها با دموکراسی لیبرال در تعارض است. دونالد ترامپ و همفکرانش نهتنها با مدل اروپایی حکمرانی—مبتنی بر دموکراسی، رفاه، قانونگرایی، مدارا و همکاری بینالمللی—سر سازگاری ندارند، بلکه در تلاشاند آیندهای را برای اروپا و آمریکا ترسیم کنند که در تضاد بنیادین با ارزشهای دموکراتیک است. هدف نهایی آنها نه تقویت نهادهای دموکراتیک، بلکه بازگرداندن نوعی نظم سیاسی است که از اساس با روح دموکراسی بیگانه است.
ترامپ، راست افراطی و پروژه تجزیه وحدت اروپا
دونالد ترامپ و همفکرانش بر این باورند که اتخاذ رویکردی خصمانه نسبت به اروپا هزینه و ریسک چندانی ندارد، زیرا از نگاه آنها، اروپا منطقهای رو به افول است که توان دستیابی به موقعیتی مطلوب را از دست داده است. حمایت از جریانهای راست افراطی و تضعیف تلاشها برای تقویت یکپارچگی اروپایی، این امکان را به واشنگتن میدهد تا سیاست «تفرقه بینداز و حکومت کن» را با سهولت بیشتری دنبال کند. با این حال، زورگویی آشکار اغلب نتیجهای معکوس به بار میآورد و میتواند به تقویت انسجام ملی و افزایش میل به مقاومت منجر شود؛ همانگونه که امروز در کانادا شاهد آن هستیم. از سوی دیگر، آشوب و بیثباتیای که ترامپ و ایلان ماسک در داخل ایالات متحده به راه انداختهاند، ممکن است اروپاییها را نسبت به تکرار چنین تجربههایی در کشورهای خود محتاطتر و هوشیارتر کند.
آیا زمان آن فرا نرسیده که اروپا از زیر سایه واشنگتن خارج شود و مسیر مستقلی در جهان در پیش گیرد؟
اکنون که ایالات متحده بیش از آنکه شریکی قابل اعتماد باشد، به رقیبی ژئوپلیتیکی برای اروپا تبدیل شده، رهبران اروپایی باید تمرکز خود را از جلب رضایت واشنگتن به تقویت امنیت و استقلال راهبردی خود معطوف کنند. اگر جای آنها بودم، روابط اقتصادی با چین را گسترش میدادم و به دنبال سازوکارهای جایگزین برای سیستم پرداخت بینالمللی سوئیفت میگشتم. دانشگاههای اروپا میتوانند همکاریهای علمی خود را با مراکز پژوهشی چین افزایش دهند—حرکتی که با توجه به تضعیف نهادهای علمی در آمریکا، روزبهروز منطقیتر به نظر میرسد. وابستگی به تجهیزات نظامی آمریکایی باید با سرمایهگذاری در صنایع دفاعی داخلی کاهش یابد. حتی دعوت از چهرههایی مانند کایا کالاس، مسئول سیاست خارجی اتحادیه اروپا، به نشستهای بریکس یا بررسی احتمال عضویت در این گروه میتواند بخشی از راهبردی بزرگتر برای تنوعبخشی به شرکای جهانی باشد. چنین اقداماتی میتواند اروپا را به بازیگری مستقلتر و متوازنتر در نظم جهانی بدل کند. گرچه اجرای این اقدامات برای اروپا هزینهبر و برای آمریکا زیانبار خواهد بود، اما شاید گزینهای جز آن باقی نمانده باشد. من همواره بر این باور بودهام که روابط فراآتلانتیکی به سقف تاریخی خود رسیده و زمان آن فرا رسیده تا نوعی تقسیمکار جدید میان دو سوی آتلانتیک شکل بگیرد. با این حال، هدف باید همواره حفظ پیوندهای عمیق همکاری و دوستی میان اروپا و ایالات متحده باشد، نه سوق دادن این رابطه به سمت تقابل و دشمنی آشکار. اگر انقلاب دیپلماتیک ترامپ در نهایت موجب شود ۴۵۰ میلیون اروپایی—که زمانی نزدیکترین متحدان آمریکا بودند—به دشمنانی بدل شوند که فعالانه در پی تضعیف نفوذ ایالات متحدهاند، مسئولیت این شکاف تاریخی تنها بر عهده یک نفر خواهد بود: رئیسجمهور فعلی آمریکا.