حضورش در دادگاه هویدا و معمای قتل او بعد از سالها هنوز هم پر حرف و حدیث است، اما او همچنان اصرار دارد که بگوید هیچ نقشی در قتل نخست وزیر رژیم پهلوی نداشته و تنها نظارهگر یک دادگاه به ریاست قاضی خلخالی بوده است. «جرم من این بود که بغل دست آقای هویدا نشستم و عکس انداختم.»
به گزارش جماران، خبرآنلاین نوشت: با هادی غفاری به سال های دور بازگشتیم، به سال های آغازین پیروزی انقلاب و دهه 60، همان روزهایی که او یک انقلابی دوآتشه بود و انکار نمی کند که گاهی هم تندروی کرده است: «قطعا ما هم در جاهایی از تاریخ تندرویهایی داشتیم، فریادهای بیخود زدیم، البته آن زمان آن را بیخود نمیدانستیم. ولی الان میفهمیم.»
بحث که به اعدام های دهه 60 می رسد تاکید دارد که هیچ وقت از اعدام های دهه 60 دفاع نکرده و نمی کند و می گوید: «یک سخنرانی از من پیدا کنید که من در دفاع از اعدام حرفی گفته باشم.» از خلخالی دفاع نمی کند اما چنین می گوید: «من نمیگویم باید اعدام می کردیم، می گویم باید متفکرانه عمل می کردیم. آقای خلخالی محصول زمان خودش است. محصول شلاق هایی است که خورده و تبعیدهایی است که کشیده و یا حصرهایی است که داشته».
غفاری به ماجرای اختلافاتش با ملی مذهبیها که میرسد از طلب حلالیت خود از سران این نهضت برایمان می گوید «من به شخصه خدمت آقای بازرگان رفتم، آقای صباغیان هنوز زنده است و خدمت ایشان هم رفتم، خدمت دکتر یزدی و دکتر سحابی هم چندین بار رفتم و از آنها حلالیت طلبیدم. گفتم من جوان بودم، اگر تندروی کردم و یا حقوقی از شما ضایع کردم من را حلال کنید.»
از شباهت بین احمدی نژاد و بنی صدر که می پرسیم با صراحت می گوید «احمدینژاد همه اش هواپرستی شخصی است. اگر بخواهم عقب تر بروم می گویم که آقای احمدی نژاد جن زده است. شوخی نمی کنم. آقای مشایی و بعضی دیگر از دوستان او از طریق رفتارهایی که فارغ از درک و فهم ما است در او حلول کردند و او را مجنون قدرت کردند، مجنون شخصیت کردند.»
از دل تنگی اش برای شهید چمران گفت و بغض کرد، از شهید بهشتی که معتقد است نه تنها زندگی اشرافی نداشت که عابد هم زندگی کرد، از بنی صدر و علاقه مسعود رجوی برای رئیس جمهور شدن هم سخن گفت.
در ادامه متن گفت و گو با هادی غفاری را از نظر می گذرانید
اگر خودتان الان به دهه 60 بازگردید، یا بخواهید به عنوان یک مبارز انقلابی دهه 50 و 60 خودتان را نقد کنید، کجای عملکرد خود را مورد بازبینی قرار میدهید؟ اسم شما با یک سری اقدامات مثل اعدامهای دهه 60 و یا تندرویهای آن زمان تلاقی دارد. الان بعد از 30 سال چقدر خودتان را نقد میکنید و چقدر از خودتان دفاع میکنید؟
من از آخر شروع کنم. من در طول سالهای بعد از انقلاب در تهران یا جاهای دیگر یک روز هم در دادگاه به عنوان کسی که حکم بدهد یا اجرای حکم کند نبودم و هیچ نقشی نداشتم.
اما گفته میشود مدافع اعدام بودید؟
نه؛ هیچ جا. یک سخنرانی از من پیدا کنید که من در دفاع از اعدام گفته باشم. یکی دو بار برای تماشا به دادگاه رفتم. روز محاکمه هویدا توسط آقای خلخالی، کنار نشسته بودم و حتی حرف هم نزدم با اینکه بیشترین حرف را من درباره نظام حاکم محمدرضاخانی داشتم. جرم من این بود که بغل دست آقای هویدا نشستم و عکس انداختم. من دو سال حاکم شرع دادگاههای شمال کشور بودم. یک روز هم به کسی حکم زندانی ندادم هر کس حکمی از من پیدا کرد که یک روز به کسی زندانی دادهام، بیاید افشا کند. یک سیلی به کسی نزدهام. منطقه شمال را که از آبعلی شروع می شد تا گیلان و مازندران، دو سال اداره کردم. بسیار زیبا و با مهربانی و اقتدار هم اداره کردم. نظام اسلامی را درست پیاده کردم و رک بگویم مردم را هم تربیت کردم.
بگذارید یک خاطره بگویم. مرحوم شریعتی آن سالها که من نوجوان بودم داستانی را نقل می کرد. می گفت یکی از آقایان -البته شاید خودش باشد که به نام یکی از آقایان می گفت-، در رشته جامعه شناسی برای گرفتن دکترا پایان نامه می نوشت که موضوع آن راجع به یک نظریه اجتماعی بود. این آقا رفت و 20 صفحه از کتاب استاد را در پایان نامه اش به عنوان یک نظریه اجتماعی قابل قبول و قابل دفاع آورد و از آن دفاع کرد. روزی که برای دفاع آمده بود استاد نمره D به او داد. این آقا خیلی ناراحت شد و گفت استاد نمی خواستم بگویم ولی 20 صفحه ای که شما به آن انتقاد کردید عینا از کتاب خودتان کپی کردم. به خودتان صفر می دهید؟ آن استاد هم در جواب گفته بود آقای دکتر تاریخ چاپ کتاب برای 20 سال پیش است. مگر قرار بوده من آدم 20 سال پیش باشم؟ این گوسفند است که در طول 50 سال تغییر نمی کند ولی من آدم هستم. دیروز یک فکری به ذهنم رسید اما امروز می فهمم اشتباه کرده ام. هر انسانی در دایره تحول است. قرار نیست ما آدم 20 سال پیش باشیم. یکی از نقدهایم به بعضی از دوستانم که درباره آیت الله خامنه ای می گویند که ایشان در سال های قبل از احمدی نژاد دفاع کرده، همین است. می گویم ایرادی ندارد. ایشان آن زمان احمدی نژاد را مفید می دانست ولی الان می داند که مضر است. من سال 84 و 85 و 86 نه؛ سال 65 که احمدی نژاد در دانشگاه علم و صنعت درس می خواند و من آنجا سخنرانی داشتم، فهمیدم او چه آدم عجیبی است.
من به شخصه خدمت آقایان بازرگان، صباغیان، یزدی و دکتر سحابی رفتم و از آنها حلالیت طلبیدم. گفتم من جوان بودم، اگر تندروی کردم و یا حقوقی از شما ضایع کردم من را حلال کنید.
در طول زمان بالاخره باید تحول داشته باشم؛ چون انسانم. انسانی که در جامعه زندگی می کند، می خواند، می اندیشد، فکر دارد و ... قرار نیست انسان 40 سال پیش باشد. من هم مثل همه. منتهی من به عنوان کسی که امروز بیایم از گذشته ام توبه کنم، تواب باشم، نه اینطور نیست.
توبه نه، ولی اینکه بپذیرید در برخی موارد خطا داشتید...
قطعا ما هم در جاهایی از تاریخ تندرویهایی داشتیم، فریادهای بیخود زدیم، البته آن زمان آن را بیخود نمیدانستیم. ولی الان میفهمیم. مثلا کسانی در مجلس سخنرانی کردند - البته آن زمان من نبودم- یک آقای دیگری که بخشی از فامیلی اش با من یکی بود و از من 30 سال بزرگتر بود و نماینده آذربایجان بود، کارهایی کرد که به نام من نوشته شد، گله ای هم ندارم.
مگر شما نبودید که به صورت معینفر سیلی زدید؟
نه، آقای علی اکبر غفاریقرهباغ این برخورد را کرده بودند. آن زمان هم من گفتم حقش است که این برخورد را ببیند. اما من این کار را نکردم. یا اقدام او علیه آقای معین فر را به نام من نوشتند در حالیکه من نبودم. هر کس هم به من بگوید ان شالله در قیامت پاسخ من را خواهد داد. به هر حال مجموعه تفکرات حزب اللهی در آن روز خیلی تند رفته بود و امروز داریم ضرر آن تندروی را می دهیم. عده ای هم بودند خیلی کند رفتند که امروز طلبکار شدند. آنهایی هم که در بخشی خیلی تند بودند و بعد عضو هیات حاکمه شدند حالا به شدت از آن روزها دفاع می کنند. کسانی که به شدت با بنی صدر و مجاهدین خلق آن روزها فحاشانه در مجلس برخورد کردند امروز شعار آزادی خواهی می دهند. حالا جالب است طیفی مثل من، که در قدرت نیستم شعار آزادی خواهی و حکومت غیرمقدس می دهم. اگر قدرت داشتم که این شعارها را نمی دادم!
یکی از دلایلی که شما معتدل شدید این نیست که از قدرت حذف شدید؟
من از قدرت حذف نشدم.
رد صلاحیت شما در چند دوره انتخابات مجلس شورای اسلامی، نوعی حذف شدن نیست؟
چرا؛ ولی این اتفاق به این دلیل بود که من کارهایی که باید را انجام ندادم. یعنی نه متملق بودم و نه چاپلوس و نه به فرموده کسی عمل می کردم. خودم فکر و اندیشه داشتم و خودم را مثل همه آقایانی که امروز حاکم هستند اهل فهم و درک می دانستم. از من پیشتر آقای هاشمی رفسنجانی بود که دیدید با او چه کردند. یک بچه در فلان روزنامه، یک آدم کم سواد همه حیثیت امیرکبیر دوران ما را سکه یک پول سیاه می کرد و بقیه هم می خندیدند. این کار عادی است.
هر کسی قابل نقد است، اول هم گفتم، نمی گویم ائمه را نقد می کنیم ولی ائمه مانع ما از نقد نشدند و با رفتارشان اجازه دادند حرف بزنیم. آنها طوری همعصرهای خودشان را تربیت کردند که مردم و یاران باوفا و صدیقشان را خفه نکردند. یک بار در تاریخ یک نفر پیدا شده که امام صادق به او گفت برو در تنور و او هم رفته و نامش شیعه تنوری شد. این کار تبدیل به چماق شد و انگار بقیه هم هر چه گفتند باید بله گفت. او امام معصوم بود در حالیکه بقیه قدرتمندان هیچ کدام معصوم نیستند؛ اصلا چه کسی گفته قدرت عصمت دارد. همین الان گفتم وقتی حکومت و نظام را مقدس کنیم بیچاره می شویم. حکومت یک امر عرفی قابل احترام است نه مقدس. مثلا من فکر کنم اگر به گذشته برگردم رفتارهای بزرگانم را نقد نمی کنم؟ رفتار مادرم را نقد نمی کنم؟ این کار را می کنم ولی برایش احترام هم قائلم. در اوج احترام می دانم که مادرم مقدس نیست- گرچه فامیلی اش مقدس است-.
شما گفتید که نقشی در اعدام ها نداشتید. در یکی دو مصاحبه که با برخی از سیاسیون انجام دادیم، می گفتند که در مدرسه مطهری و در زمان حیات امام دو دسته افراد حضور داشتند. یک دسته آقایان بهشتی و هاشمی و مطهری که امام را برحذر می داشتند از اینکه تصمیمات تند و آنی بگیرند و در مقابل دسته دیگری بودند -که البته شما را هم در همان دسته قرار می دهند- که می گفتند باید برخورد ضربتی داشت و در پشت بام مدرسه همه ساواکی ها را اعدام کنیم...
این قطعا تهمت به من است.
شما الان آقای خلخالی را به خاطر اعدام هایش نقد می کنید یا آن زمان هم منتقدش بودید؟
اگر شما می خواهید نقد کنید باید در سال 57 باشید و در آن زمان، این امر را نقد کنید. الان نمی شود.
شما همان نگاه سال 57 را الان نقد کنید.
نه. آن زمان چاره همان بود. یعنی وقتی در خیابان می رفتیم بی دلیل رگبار می بستند.
پس چرا افرادی مثل شهید بهشتی و آقای هاشمی می گفتند که اعدام چاره نیست؟
من نمی گویم باید اعدام می کردیم می گویم باید متفکرانه عمل می کردیم. شرایط بد بود. آقای خلخالی محصول زمان خودش است. محصول شلاق هایی است که خورده و تبعیدهایی است که کشیده و یا حصرهایی است که داشته. آن حصرها برطرف شده، عشق به حفظ نظام دارد و این رفتار را برای حفظ نظام مفید و موثر می داند. آقای مطهری و بهشتی اعدام را مضر می دانستند و این نوع تفکرشان بود.
نوشته های آن روزهای من هنوز هست. من به لحاظ تفکر، همیشه با آقای مطهری و آقای بهشتی کار می کردم. این را بدانید که حتی آن روزی که آقای خلخالی قاتلین و ضاربین ما را محاکمه می کرد من نرفتم و در دادگاه حاضر نشدم. در محاکمه آقای آرش که بدترین کابل ها را به من زده یا در محاکمه آقای تهرانی حضور نداشتم. خودم را بزرگتر از این می دانستم که انتقام شخصی بگیرم. آقای پرویز متقی جلوی من، پدرم را می زد. من نوجوان بودم و او یک آدم گردن کلفت بود. یادم نمی رود، تابستان بود و لباس آستین کوتاه می پوشید و بازوهای قدرتمندی داشت. وقتی به فک پدر من مشت می زد کج می شد. من دادگاه این فرد را هم نرفتم. آقای رسولی همیشه شیشه آبجو در جیبش بود، با همان شیشه چند بار سر من را شکست اما من به جلسه محاکمه او هم نرفتم.
مردم امروز نمی دانند هویدا چه جرثومه فسادی بود. متاسفانه با این تنگ نظریها صدا و سیما هم اجازه نمی دهد کسانی مثل ما که رژیم شاه را خوب می شناختند بیایند حرف بزنند.
محاکمه سران نظام شاهنشاهی را که من زندانی و تبعیدیشان به شهرهای تبریز، زنجان، اصفهان، شیراز، قم، لرستان، کرمان و ... بودم، نرفتم. رئیس شهربانی و ساواک آبادان تا صبح من را می زدند که حتی دلم برای خودشان می سوخت. می گفتم که اینها زن و بچه ندارند تا صبح با کابل و شلاق به سر و صورت من می زنند؟ من به جلسه محاکمه اینها هم نرفتم. یک بار فقط به جلسه محاکمه هویدا رفتم که آن هم یادم نیست برای چه رفتم. شاید یک نوع کنجکاوی بود. یک کلمه حرف نزدم. با اینکه من حق داشتم درباره ایشان صحبت کنم. بالاخره اوج اقتدار آقای هویدا در زمان اوج اندیشه مبارزاتی من بود. خیلی چیزها را من می فهمیدم و می دانستم.
ما که آن روزها را درک نکردهایم و متولد بعد از انقلاب هستیم. به نظرتان چرا مردم از همین هویدا و اقداماتش گاهی بخوبی یاد می کنند؟ چرا نحوه مرگ او هنوز هم مورد توجه است؟
مردم امروز نمی دانند هویدا چه جرثومه فسادی بود. متاسفانه با این تنگ نظری ها صدا و سیما هم اجازه نمی دهد کسانی مثل ما که رژیم شاه را خوب می شناختند بیایند حرف بزنند. آقای هویدا به عنوان نخست وزیر مسئول چند اداره بزرگ بود. سازمان ورزش کشور، سازمان اوقاف، سازمان اطلاعات و امنیت کشور (ساواک) زیرنظر مستقیم آقای هویدا بود. اینها را مردم نمی دانند. این همه شکنجه ها مگر می شود بدون اطلاع هویدا بوده باشد؟ آقای ثابتی که دست پرورده مستقیم آقای هویدا بود و پدر جد جلادی ایران است، اینقدر من را زده است که حد ندارد. در خاطراتی که چند وقت پیش از او در تلویزیون امریکا پخش می شد می گفت: «به من می گویند شکنجه کردی. تهمت می زنند». کسی نبود بگوید آقای خبیث من که هنوز نمرده ام، هنوز هادی غفاری زنده است چقدر کابل زدی؟ من یک دندان سالم ندارم. آقای ازغندی چنان با پوتین به فک من کوبید که تمام استخوان هایم ریخت و فکم کج شد. من چند سال است دندان مصنوعی گذاشتم. بیست و هفت سال بعد از انقلاب یک خیار یا یک سیب گاز نزدم و باید آن را رنده می کردم و می خوردم. تنها سه سال است دندان دارم. اینها که اجنه نبودند ما را می زدند، همین عوامل آقای هویدا بودند. حالا هویدا تطهیر شده!
می گویند قیمت یک خودکار را به مدت 5 سال ثابت نگه داشته. کشوری که در ابتدای کار ایشان 20 میلیون جمعیت داشت و روزی هم 6 میلیون بشکه نفت داشت و آن را به قیمت بشکه ای 30 دلار می فروخت و کشورداری می کرد، باید هم اینگونه می بود. آیا واقعا ثابت نگه داشتن نرخ خودکار ملاک کشورداری بود؟! بروید ببینید مردم از فقر در کردستان و سیستان و بلوچستان چه می کشیدند. من آذری زبانم بروید ببینید روستاهای ما چه خبر بود. آذربایجان شرقی و غربی هنوز هم از فقر رنج می برند؛ یک رنج ساختاری. در این اتفاق ها اگر آقای هویدا مقصر نبود پس چه کسی مقصر بود؟ عامل استعمار خارجی و استبداد داخلی چه کسانی بودند؟ این ایران عقب مانده در دوره ای که غرب دارد به لحاظ علمی غوغا می کند چرا به وجود آمده؟
الان یکی از سوالات من این است که چگونه است که آلمان بیکار ندارد یا خیلی کم دارد؟ واقعا نمی دانم چه می کنند. الان 30 سال است که نیاز به یک کار عمرانی ندارند. ما به زحمت بتوانیم یک قطار فکستنی تهران - مشهد را راه بیندازیم. البته رژیم شاه را می گویم. با هزار مکافات جاده می ساختند. همین جاده های خوبی هم که می بینید آلمان ها ساختند. آن هم به این دلیل که رضاخان با هیتلر رفاقت داشت و مثل او می اندیشید و از او کمک گرفت تا مقاصد خودش را اجرایی کند. از شمال به جنوب، از شرق به غرب کشور را به این منظور که انگلیسی ها، امریکایی ها و آلمان ها بتوانند نیروهای خود را جابجا کنند، راه آهن تاسیس کردند. برای مردم که این کار را نکردند.
شما از منتقدان نهضت آزادی در دهه 60 بودید. ولی هر چه زمان گذشت و در دوره ای که از قدرت حذف شدید، این نگاهتان هم معتدل تر شد. با آقای یزدی تا زمانی که فوت کردند در ارتباط بودید؟ شده بود حس کنید که نباید آن مواضع تند را در قبال ملی مذهبی ها می گرفتید؟
مصاحبه مفصلی در نقد نهضت آزادی داشتم که در یکی از مجلات هم چاپ شده. گفتم که عمده نقد من به بازرگان که البته الان هم این نقد را دارم این بود که آقای بازرگان سال 57 مثل سال 32 می اندیشید و باور نمی کرد که سال 57 است. 57 را نمی توانست بفهمد. نقد دیگری که بسیار برای من مهم است این است که بازرگان خودش را مصدق می دانست و امام را کاشانی. تا آخر هم دردش همین بود. نمی توانست باور کند که نه خودش مصدق است نه امام کاشانی.
یک بحث جدی دیگر هم در بحث های تفسیر قرآن داریم درباره سوره کهف که برایم خیلی راهگشا است. بار اول که این اصحاب کهف مومن شدند زبان توده مردم را بلد نبودند و از دست مردم و حاکم فرار می کنند. یعنی توده را درک نکردند. پیشرو بودند و می فهمیدند ولی فهمیدن تنها، هیچ وقت کافی نیست. باید توده جامعه نمی گویم همراه شما باشد، بلکه تو را درک کند و بفهمد که به دنبال منافع جامعه هستی و در واقع یک تصویر از ما بهتران از شما در ذهن مردم به وجود نیاید. اصحاب کهف که از غار بیرون می آیند همه چیز عوض شده بود. پول 300 سال پیش را برای خرید می برند. پس در آن زمان هم باز با مردم به لحاظ تفهیم و تفاهم بیگانه هستند. بار قبل از مردم خیلی جلو بودند، خیلی جلو بودن هم خوب نیست، باید تنها یک مقداری پیشروتر از مردم بود. پیشگام یعنی با مردم گام بردارند و یکی دو قدم هم جلو هستند.
اگر شما در حرکت مبارزاتی به عنوان رهبر 800 قدم جلو باشی مردم اصلا تو را نمی بینند و درک نمی کنند. دوره ای که اصحاب کهف از غار درآمدند همین اتفاق افتاد. سکه سیصد سال پیش را بردند نان بخرند. مردم گفتند اینها گنج پیدا کردند. این نشان می دهد که در اینجا هم با مردم فاصله داشتند. مشکل نهضت آزادی در سال های اول انقلاب این بود که بسیاری شان خیلی چیزها را می فهمیدند. این روزها که صحبت های آقای بازرگان را گوش می دهم، می فهمم ایشان امروز را می دید. در آن مقطع حرف های ایشان تندرویی بود. آن مقطع باید می فهمید که اگر برای پیامبر یک صلوات می فرستند و برای امام سه تا، این نشانه اعتراض به رژیم حاکم محمدرضاخانی است که می خواهد خمینی را له کند و مردم هم می خواهند جایگاه او را با همین ابزار صلوات بالا بیاورند.
یکی از مراجع قم که خدا رحمتش کند، خودش آدم خوبی بود ولی هوادارانش بسیار بدفکر بودند. آنها به لج ما که طرفدار امام بودیم برای مرجعشان سردادن صلوات را شروع کردند. آقای بازرگان باید درک می کرد که این یک نوع خوش فکری بود. شما اگر می خواهی الان زندگی کنی ولی برای 30سال بعد حرف بزنی در واقع از توده مردم جدا می افتی.
یعنی همچنان از موضع خودتان در برابر او و سایر ملی مذهبی ها دفاع می کنید؟
شما چرا نمی خواهید خود بازرگان را ببینید؟ آقای بازرگان اشتباه کرد. ایشان باید می دید که جامعه ای که در آن زندگی می کند، مجموعه ای که در آن است و شرایطی که در آن وجود دارد، تحمل و ظرفیت این حرف ها را ندارد. باید خودش را به مردم نزدیک می کرد. زیاد که فاصله گرفت سرنوشتش همین شد.
من به شخصه خدمت آقای بازرگان رفتم، آقای صباغیان هنوز زنده است و خدمت ایشان هم رفتم، خدمت دکتر یزدی و دکتر سحابی هم چندین بار رفتم و از آنها حلالیت طلبیدم. گفتم من جوان بودم، اگر تندروی کردم و یا حقوقی از شما ضایع کردم من را حلال کنید. چندین بار هم این کار را کردم. حتی در مراسم ترحیم بازرگان خودم به قم رفتم. با اینکه می دانستم افرادی دنبال بهانه بودند تا اتهاماتی برای رد صلاحیت به ما ببندند، ولی این کار را انجام دادم. به جان خریدم و رفتم.
معتقدم که یک حزب و تشکیلات در عین حال که باید آینده را ببیند نباید از امروز خود جدا باشد. از امروز جدا شدن، آدم را به یک انسان ایده آلیست تبدیل می کند و ایده آلیست ها در جامعه هیچ وقت جایی ندارند. باید واقع گرا بود. واقعیت های موجود را ببینی و البته هر ازچندگاهی هم یک تلنگری برای آینده به مردم بزنی. ولی آقای بازرگان و نهضت آزادی به شدت ایده آلیست بودند. امروز را می دیدند در این هم هیچ بحثی نیست. ولی آن روز این بلندپروازانه رفتار کردن، آنها را از قافله انقلاب عقب انداخت و طوری شد که در مجلس اول یا دوم یک طرحی نماینده ها به صحن آوردند- که البته من رای ندادم-، مبنی بر اینکه آقای بازرگان و دوستانش نتوانند کاندیدا شوند شرط سنی برای نمایندگی مجلس گذاشتند. طبیعی است که عکس العمل آنطور رفتارها همین بود.
البته این را هم بگویم که بعضی از کسانی که در مجلس آن روزها، خیلی تند بودند امروز یکی از کثیف ترین عناصر ضدملی و ضداسلامی ما هستند. آقای عادل اسدینیا که شاید در تلویزیون امریکا و اسرائیل او را دیده باشید از کسانی بودند که جلوی آقای بازرگان در به اصطلاح دفاع از حزب الله با چک و لگد برخورد می کرد. ایشان امروز به شدت متعفن شده و به همه مقدسات ما می تازد. در حالیکه این خودش یکی از سرکردگان کسانی بود که در مجلس به آقای بازرگان می تاخت. نماینده مجلس دوم هم بود. حملات خیلی تندی به آقای بازرگان داشت. الان ببینید به چه روزی افتاده که زشت ترین القاب را برای اسلام و دین و کشور و خدا و پیغمبر به کار می برد.
می خواهم بگویم که یکی از ویژگی های روشنفکری این است که روشنفکر غر نمی زند اما نقد می کند. امروز اگر روشنفکری ایجاب می کند که در زمان خودمان باشیم در 70 سال پیش یقینا طور دیگری بود. نمی گویم آن زمان بد عمل کردیم. مثال ساده همین کرسی است که آن زمان کاربرد داشت و امروز دیگر ندارد. امروز بچه های ما چرا کتاب نمی خوانند؟ چند درصد بچه های امروز کتابخوان هستند؟ من از جمله کسانی هستم که به گردش آزاد اطلاعات اعتقاد دارم ولی همین گردش آزاد اطلاعات بچه های ما را از کتاب خواندن و اندیشه ورزی کاملا دور کرده است. من گاهی برای سخنرانی مطالعه، تحقیق، یادداشت برداری و ... دارم. منبر که می روم گاهی می بینم که یک جوان در زمان صحبتهای من موبایل درآورده و مشغول آن است. در مسجد هم یک آقایی بود که در زمانی که من صحبت می کردم، قرآن می خواند، مفاتیح هم می خواند، ذکر هم می گفت، به صحبت من هم گوش می کرد. من می گفتم هیچ کدام از اینها را نمی فهمی. مگر یک مغز چطور می تواند همه چیز را با هم بفهمد.
در غرب اینطور نیست. در مترو و اتوبوس کتاب جیبی همراه خود دارند و آن را می خوانند. بعد هم که تمام شد کتاب را خانه نمی آورند. همانجا می گذارند که هر کس خواست بردارد و بخواند. یا در مترو می خوابند. چون در طول روز واقعا زیاد کار کردند. متوسط کارشان از 8 ساعت 8 ساعت است. در حالیکه ساعت کار مفید ما یک و نیم ساعت است. کارمندان قبلا جدول حل می کردند الان موبایل بازی می کنند یا خانم ها به لاک ناخن خود می رسند و بحث آرایشگاه که کجا خوب است را مطرح می کنند و اینکه چطور وزن خودمان را کم کنیم و .... من در این جامعه زندگی می کنم و اینها را می دانم. آقایان هم بحثشان این است که چند ساعت کار کنیم، شغل دوم کجا بگیریم، قسط چقدر داریم و... در ادارات مکرر این موارد را دیدهام.
قطعا ما در جاهایی از تاریخ تندروی هایی داشتیم، فریادهای بیخود زدیم، البته آن زمان آن را بیخود نمی دانستیم. ولی الان می فهمیم.
تعداد کارمندان ما هم زیاد است. هر کس رسیده با کامیون فک و فامیل خود را آورده و در اداره استخدام کرده. کار که انجام نمی دهند بنابراین تا به خانه می آیند راحت و شاداب 6 ساعت تلویزیون تماشا می کنند. همین است که هر کس از ادارات ما بیرون می آید راضی نیست. شما بروید جلوی دادگستری بایستید یک نفر بیرون نمی آید که راضی باشد. حتی اگر حکم به نفع او باشد باز غر می زند. بیمارستان، بهداری، آموزش پرورش، ارشاد، صنایع، دارایی و مالیات و ... هم همینطور. در اروپا طرف مالیات می دهد و افتخار می کند که در سازندگی کشور سهیم است. ما پول درمیآوریم و نمی دهیم وقتی هم که از ما به زور می گیرند دشنام می دهیم. این یعنی اصطلاحا نظام گسسته است.
حذف برخی گروهها پس از انقلاب، نوعی نزاع بر سر قدرت نبود؟ گویی همه خودشان را سهامدار انقلاب میدانستند.
نه این نبود. فهم بد از شرایط بود. چه روحانیت، چه گروههای سیاسی فهم بد داشتند. یک باره به قدرت رسیده بودند و عجله داشتند که هر کس به جایی برسد. مشکل دیگر هم که باعث و بانی اش رضاخان و محمدرضا پهلوی هستند این بود که آنها تفکر تحزب را خفه کردند. حزب بدنام شد. الان هم یک عده از این روحانیون که می خواهند جانماز آب بکشند می گویند من عضو هیچ حزب و گروهی نیستم. من خودم شخصا اینطور هستم؛ هر کس بگوید من عضو هیچ حزب و گروهی نیستم بلند می شوم و می گویم ببخشید شتر هم عضو هیچ حزب و گروهی نیست! من و شما که شتر نیستیم. عضو حزب باطل و مستبد بودن بد است، والا یک حزبی که می خواهد کادرسازی کند و برای آبادانی کشور یا حتی برای کسب قدرت تلاش کند که بد نیست. در اساسنامه یک حزب خواندم که حزب ما اقتدارگرا نیست این اتفاقا کار بدی است. حزب اصلا تشکیل می شود که قدرت را دست بگیرد. برای اینکه می گوید من اندیشه دارم و اندیشه من کشور را درست تر اداره می کند. حزب ذاتا اقتدارگرا است.
آقای غفاری! دلتان برای کدام یک از همرزمان انقلابیتان تنگ شده؟
یک بخش از دوستان من مبارزاتی بود. من با آقای چمران بیشتر رفیق بودم. ایشان بسیار خالص بود، خلوصش اعلی بود. مگر اینکه خلوص بیشتر از او را در ائمه بتوانید سراغ بگیرید. از نظر سطح علمی هم بسیار بالا بود. دکترای صنایع داشته باشی آن هم از کشوری که مهد علم آن روزها بوده بعد بروی در لبنان کار کنی! من قبل از انقلاب در لبنان آموزش نظامی و چریکی دیدم و با ایشان بودیم خیلی دلم برایش تنگ می شود. مخصوصا در جبهه که به اندازه یک مورچه برای کسی سنگینی نداشت. هیچ وقت اجازه نداد کسی اسلحه او را بردارد و یا کسی کفش او را جفت کند. اصلا در این فازها نبود. خلوص مطلق و محض بود. الان خیلی دلم برایش تنگ می شود.
از او که بگذریم به لحاظ سیاسی خیلی دلم برای شهید بهشتی تنگ می شود. چون خیلی با او کار کردم، ایشان اندیشمند بسیار والایی بود و عابد هم زندگی می کرد. برخلاف آنچه اول انقلاب به خصوص منافقین گفتند او اصلا به دنبال زندگی اشرافی نبود. آقای مطهری را هم به لحاظ درسی دوست دارم. من خدمت ایشان درس منظومه می خواندم. ایشان منظومه را خوب می فهمید و خوب می فهماند. خانه اش می رفتم و پیش ایشان یاد می گرفتم و حتی رنگ و طرح موکت و قفسه بندی کتاب های زیرزمین خانه ایشان را هنوز یادم است. اگر نقاشی ام خوب بود الان می توانستم برایتان طراحی کنم. در روحانیونی که نیستند و در اوج مقاومت بودند برای دو سه نفر حرمت بسیار بالا قائلم. شاید اسم هایشان برای شما خیلی مطرح نباشد که این از مشکلات نظام ما است که شخصیت های بزرگش را زود فراموش کرد. آیت الله سیدعبدالرحیم ربانی شیرازی خیلی قدر بود و هم به لحاظ علمی آخوندی مجتهد و مسلم بود، نه در حد امام ولی یک پله پایین تر او بود. مرحوم صدوقی خیلی شیر بود.
من 5 شب یزد منبر رفتم و حکومت رضاخانی و محمدرضاخانی را سکه یک پول کردم. مسلحانه مبارزه نکردم ولی برای حفظ خود مسلح هم بودم. البته تا روز آخر قبل از انقلاب هیچ وقت پیش نیامد که از اسلحه شخصی خودم استفاده کنم ولی بالاخره مبارز بودم و برای گریز از دست ساواک اسلحه داشتم.
منزل آقای صدوقی نشسته بودم رئیس ساواک آمد من را بگیرد. پسر آقای صدوقی محمدعلی صدوقی -که او هم به رحمت خدا رفت و بعد از پدرش امام جمعه یزد شد، بسیار آدم خوش فکری بود و از من جوانتر بود- هم نشسته بود. معمولا عادت آقای صدوقی بود که چمباتمه مانند می نشست. رئیس شهربانی و رئیس ساواک آمدند و گفتند آمدیم آقای غفاری را ببریم. شهر ما آرام بود ایشان آمد شهر را به هم ریخت. آقای صدوقی به آن دو نفر گفت پاسبان -هر دو سرتیپ بودند- ایشان مهمان من است، کسی جرات ندارد به مهمان من متعرض شود. بعد فرمود محمدعلی این دو پاسبان را به خیابان راهنمایی کن. آقای محمدعلی گفت بروید حاج آقا عصبانی شود با عصا شما را می زند و آنها هم رفتند. مرحوم صدوقی در یزد پایگاهی داشت که اگر به خیابان می آمد همه مردم می آمدند. صدوقی خیلی پاکدامن زندگی کرد و باسواد و مجتهد مسلم بود.
از دیگر کسانی که خیلی به او وابسته هستم و ارادتم جدی است مرحوم طاهری اصفهانی است. من او را در شکنجه گاه دیدم. سال های قبل از آن هم پیش او درس خوانده بودم. بحث خمس را پیش ایشان خواندم. خیلی ملای ساده زیستی بود. شاید در طول شبانه روز سه وعده غذای او یک وعده غذای دیگران نمی شد. سال 55 من زندان بودم و داشتم بازجویی پس می دادم. اتاقی که ما بازجویی می شدیم کنتکس بود، یعنی گچ صاف نبود و دانه دانه بود. بازجو ریش ایشان را می گرفت و سرش را به دیوار می کوبید. خون به لباسش ریخته بود، نهایت کلمه ای که ایشان به زبان می آورد که الان می گویم به زحمت می توانم اشک هایم را حفظ کنم لاحول و لاقوه الا بالله بود؛ پسرش هم شهید بود و بسیار مرد بزرگوار و پاکدامنی بود. متاسفانه بعد از انقلاب یعنی بعد از فوت امام با ایشان خیلی بدرفتاری شد و از امامت جمعه هم استعفا داد و از دست ما رفت. مرگ حق است ولی کل انقلاب اصفهان رهین منت آقای طاهری است.
در میان استادان من که شاید بعد از پدر و مادرم در تشکیل کیان من نقش بسیار بالایی دارند آقای دکتر محمود سرفراز است که معلم تاریخ اسلام، ادبیات عرب، فلسفه من بود. بسیار بزرگوار و آزادی خواه و مردمی بود. کل سال هایی که ما خدمت ایشان بود یک بار در کلاس حضورغیاب نکرد و یک نفر هم غایب نداشتیم. بقیه معلم ها به زور حضور و غیاب بچه ها را به کلاس می آوردند ولی ایشان یک بار هم این کار را نکرد. خیلی هم آزادی خواه بود به حدی که من یادم است وزیر آموزش پرورش آن روز آقای دکتر هادی هدایتی بود، به همراه آقای محمدی رئیس دبیرستان وارد کلاس شد. آقای دکتر نگاه کرد گفت آقای محمدی شما مدیر مدرسه هستید می فهمید، این آقا وزیر است نمی فهمد و شعور ندارد. فکر کنید به وزیر آموزش پرورش شاه که چشم راست و چپ شاه هم بود می گوید که ایشان نمی فهمد در بزند؟! گاو می خواهد به طویله برود اول با سرش ضربه ای به در می زند. اینجا کلاس است نباید در می زدید؟ بفرمایید بیرون در بزنید و بعد بیایید داخل. به وزیر خیلی برخورد رفت و نیم ساعت طول نکشید شصت هفتاد نفر مامور ریختند داخل مدرسه و آقای دکتر را سوار کردند بردند. مدرسه ما در خیابان فردوسی بود. او را به کلانتری میدان بهارستان بردند. نمی دانم چه شد که یک باره در سطح مدارس مرکز شهر همه فهمیدند که دکتر سرافراز را گرفتند. دبیرستان مروی، دبیرستان دارالفنون، دبیرستان علمیه که بچه های شر تهران اینجا بودند. دبیرستان فخر رازی، دبیرستان دکتر خزائلی هم بودند اینها همه ریختند جلوی کلانتری. پنج شش هزار محصل ریختند جلوی کلانتری بهارستان و پایشان را به زمین می کوبیدند و می گفتند دکتر دکتر. ده دقیقه نشد که دکتر را آزاد کردند. بچه ها دکتر را قلمدوش کردند و از در کلانتری تا مدرسه فخر رازی روی دوش آوردند.
احمدی نژاد به شدت کیش شخصیت دارد، خیال می کند امام زمان و منجی ایران است. به شدت خود پرداز است. خیال می کند منجی جهان است. از مدیریت خانه خودش عاجز بود و در پی مدیریت جهانی می گشت!
یک خاطره هم از ایشان بگویم بد نیست که معلم های امروز ببینند در آن زمان چه خبر بوده. در اتاق نشسته بودیم، هفت هشت نفر از اولیا با او کار داشتند. ایشان در مدرسه مدیر نبود ولی مدرسه را اداره می کرد. معمولا مردم هم می آمدند با مدیر کار نداشتند بلکه با دکتر سرافراز کار داشتند چون به شدت مردمی بود، می فهمید، به مشکلات مردم گوش می داد، مشاوره درسی می داد و ... پشت میز مدیر هم می نشست. من هم نشسته بودم با ایشان کار داشتم. یک آقایی با هیکل درشت آمد و خیلی پررو گفت سلام عرض کردیم. آقای دکتر گفت علیک سلام و مشغول رسیدگی به کار یک آقا و خانم شد. چند دقیقه ای پا روی پا انداخت و نشست و در آخر بلند شد آمد گفت من را به جا نیاوردید. اسم این آقا مصطفوی بود. پسرش با ما همکلاس بود و خیلی هم کودن بود. همیشه نمره هایش پایین بود. گفت من مصطفوی هستم وکیل اهواز. آقای دکتر سرافراز بدون اینکه سرش را خیلی بالا بیاورد گفت شما وکیل هستید؟ گفت: بله من وکیل اهواز هستم از اعلیحضرت شاهنشاه وکیل هستم. ایشان گفت چون وکیل هستی بفرما روی صندلی بنشین. تو آدم هستی مثل آدم بنشین هر وقت هم نوبتت شد بیا ببینم چه می گویی. ما شصت تا از شما را به یک گاری نمی بندیم. اگر بابای فلان کس هستی بچه ات کودن است همین ترم بیرونش خواهم کرد. درس نمی خواند به درد این مدرسه نمی خورد. آن آقا رفت. بعد همین آقای هدایتی به دکتر پیام داده بود که این برخورد خوب نیست و او هم گفته بود این آقا فکر می کرد اینجا زندان و کلانتری است می تواند تحکم کند، اینجا مدرسه است. دکتر سرافراز روحیه حق طلبی این مدلی داشت الان هم نزدیک به 90 سالش است هفته ای 30 ساعت در دانشگاه درس می دهد.
شما یک جایی گفته بودید کاش بنی صدر از کشور خارج نمی شد و در این صورت شاید می توانستیم در همین چارچوب نظام نگهش داریم. یک جایی هم در حرف های امروز گفتید احمدی نژاد را از سال ها قبل شناخته بودید. در موضع گیری های چند وقت اخیر احمدی نژاد و اطرافیانش، همان نگاه را دارید؟ چون بعضی بنی صدر را با احمدی نژاد مقایسه می کنند. شده به ذهنتان بیاید که کاش احمدی نژاد را طور دیگری در چارچوب نظام نگه داریم؟ اینکه الان در مجمع است به نظرتان تصمیم درستی است که ایشان در نظام بماند؟
نگفتم کاش ما بنی صدر را نگه می داشتیم، گفتم کاش از کشور خارج نمی شد یعنی خودش می فهمید. احمدی نژاد هم کاش می فهمید ولی او نمی فهمد. احمدی نژاد به شدت کیش شخصیت دارد، خیال می کند امام زمان و منجی ایران است. به شدت خود پرداز است. پردازشش نسبت به خودش خیلی بالاست و خیال می کند منجی جهان است. همین حرف هایی که می زد و می گفت مدیریت جهانی. او از مدیریت خانه خودش عاجز بود و در پی مدیریت جهانی می گشت. در مورد آقای بنی صدر گفتم ای کاش سر عقل می آمد. بالاخره فرق است بین او با رجوی خودخواه که در زندان هم که با ما بود به شدت مستبد بود و اصلا کسی را قبول نداشت، دیکتاتوریای راه انداخته بود که آن سرش ناپیدا. با هواداران خودش طوری برخورد کرده بود که به شدت طیف ما را بایکوت کرده بودند. ولی آقای احمدی نژاد اینطور آدمی نبود. به درد نظام نمی خورد. اندیشه و تفکر سالمی ندارد. الان هم چون با او برخورد می کنند این برخوردها را می کند.
همه وجودش هواپرستی شخصی است. اگر بخواهم عقب تر بروم می گویم که آقای احمدی نژاد جن زده است. شوخی نمی کنم. آقای مشایی و بعضی دیگر از دوستان او از طریق رفتارهایی که فارغ از درک و فهم ما است در او حلول کردند و او را مجنون قدرت کردند، مجنون شخصیت کردند و چیزی هم نمی فهمد.
در دهه 60 به غیر از بنی صدر ما مسوولی داشتیم که از جنس احمدی نژاد باشد؟ اگر امام زنده بود فکر می کنید با شخصی مثل احمدی نژاد چطور برخورد می کرد؟
امام اصلا اهل برخورد نبود. به شدت جاذبه قوی داشت. در جلسه ای با حضور آقای بهشتی، من و آقای رجوی، بهشتی به رجوی پیام داد که بیا شهردار تهران بشو. پیشنهادهای این مدلی کار شورای انقلاب بود. من بین خود و خدا شهادت می دهم که ایشان به رجوی پیشنهاد داد که شهردار تهران باش، اما ایشان کمتر از ریاست جمهوری یا حتی بالاتر رهبری را قبول نداشت. آن سال ایشان 28 یا 29 سالش بود. امام اهل برخورد نبود. کسی را می خواست بردارد هم برنمی داشت. آرام آرام به گونه ای شخص دیگری را جایگزین می کرد. جنگ را یادمان است. مدیریت اولش با رئیس جمهور یعنی آقای خامنه ای بود ولی امام آرام آرام آقای هاشمی را وارد گود کرد بدون اینکه آقای خامنه ای را برکنار کرده باشد. در دوره قبل تیپ هایی مثل احمدی نژاد داشتیم اما چون فوت کردند ابا دارم اسم آنها را ببرم. دو سه نفر بودند که نماینده مجلس بودند و حسابی هم پوپولیسم بازی درمی آوردند. حتی یادم است یکی از آنها یک بار کشاورزان منطقه اش را با بیل آورد جلوی مجلس و اندکی هم ما با او بحث کردیم اما به هیچ وجه زیر بار منطق نمی رفت. آدم متدینی بود ولی چیزفهم نبود.
شما یک بار در یک مصاحبه گفتید که رهبری گفتند رفاقت من با تو بیشتر از رفاقت با احمد توکلی است. این رفاقت هنوز هم هست؟
من به شدت از نظامم دفاع می کنم و به هیچ وجه حاضر نیستم کشورم و نظامم را از دست بدهم. یعنی اگر الان داعش به ایران حمله کند جز اولین کسانی هستم که سینه ام را سپر می کنم. به کشورم و نظامم عشق می ورزم. عشقی که اصلا قابل به زبان آوردن نیست. من در طول سال های جنگ پیش زن و بچه ام نبودم. گاهی هنوز زن و بچه من گله گزاری می کنند. یادم است یکی از بچه هایم به مدرسه نیک پرور می رفت. نمره شانزده، هفده می آورد یک بار هم چهارده. مدیر مدرسه من را خواست گفت بچه ات نمره چهارده آورده فکری برای او کن. گفتم مشکل منم که 20 میلیون بچه دارم. به من گفت 20میلیون را ول کن بچه خودت را بچسب. همانجا دست بچه ام را گرفتم و گفتم در این مدرسه ماندن شرافتمندانه نیست. مدیری که فهم ندارد به من می گوید 20 میلیون بچه را ول کن و بچه خودت را بچسب نمی تواند فرزندم را تربیت کند. الان هم همینطور است. مشکل من این است که من از یک سو به شدت مورد بی مهری قرار گرفته ام هضم می کنم و می فهمم.
یکی از کسانی که به شدت به من بی مهری کرده و تهمت زده آقای احمد توکلی است. ایشان دروغ را حرام نمی داند. تکلیف می دانند که اگر کسی را مضر به حال اسلام دانستند هر کاری علیه او مجاز است که انجام شود. یا به تعبیری ماکیاولیستی فکر می کند، هدف وسیله را توجیه می کند. ایشان دیندارند ولی درکشان از دین همین است. یکی از کسانی که خیلی شدید به من ظلم کرده و علیه من مقاله اهانت آمیز نوشته، آقای حسین شریعتمداری رئیس روزنامه یا همان توپخانه کیهان است. ایشان خیلی به من بدی کرده است.
نمیگویم باید اعدام میکردیم، میگویم باید متفکرانه عمل میکردیم. آقای خلخالی محصول زمان خودش است. محصول شلاق هایی است که خورده و تبعیدهایی است که کشیده و یا حصرهایی است که داشته.
یک خاطره ای هم بگویم. خبر پخش کرده بودند که از مسجد من اسلحه به دست آوردند. دروغ مطلق بود. یک فشنگ هم در مسجد من نبود. علنی می گویم. از محل سابق بسیج مسجد من، یک پوکه اسلحه پیدا کرده بودند. به بچه های جبهه آموزش می دادند و آنجا گذاشته بودند. یک قمقمه ای که در نداشت هم آنجا پیدا شد. در یک انباری اینها را پیدا کرده بودند که 18 سال درش باز نشده بود. خودشان گفتند این لایه های گرد و خاک که روی پله های منتهی به انبار است برای هفده هجده سال پیش است. پسرم آن زمان قم درس می خواند. من بعد از نماز صبح معمولا نمی خوابم. اگر کار مطالعاتی هم نداشته باشم به کارهای خانه می رسم. افتخار هم می کنم که به خانمم کمک می کنم. ایشان هم در تمام شلاق ها و شکنجه ها با من سهیم است. من آن روز خوابم برد. ساعت 7 صبح پسرم زنگ زد که کیهان را در مدرسه پخش کردند که روی آن نوشته است آقای غفاری به جرم اختفای اسلحه دستگیر و زندانی شده است. گفتم من که اینجا هستم زندان کدام است. من تلفن آقای شریعتمداری را داشتم زنگ زدم گفتم سلام من هادی غفاری هستم. گفت از زندان زنگ می زنی؟ گفتم کی تا حالا به زندانی در نظام ما موبایل می دهند؟ گفت از شما می ترسند، می دهند. گفتم اگر می ترسیدند که من را زندانی نمی کردند. من در خانه ام. تلفن را به خانمم دادم که باور کند. خانمم گفت چی نوشتید؟ گفت شما را هم با ایشان با هم گرفتند؟ خانم من گفت خجالت بکش آقا، آقای غفاری خانه است. باز باور نمی کرد و می گفت شما دروغ می گویید. خانم من قطع کرد و با تلفن خانه شماره اش را گرفت. حرفش را عوض کرد و گفت مگر چی شده یک روز شما را زود از خواب بیدار کردند! درک این بشر این قدر است که بردن حرمت یک مبارز زجرکشیده شلاق خورده جان کنده عضو این نظام را اینطور برداشت می کند. بعد هم گفت آقای غفاری اگر جوابی دارد بنویسد چاپ می کنیم. نوشتم و خدا گواه است چاپ هم نکرد. این سطح دینداری آقایان است. نمی گویم بی دین است می گویم سطح دینداریشان این چنین است.
از طرف دیگر هم کسانی هستند که در اوج اینکه با من هم عقیده نیستند ولی بی احترامی نمی کنند با هم بحث می کنیم، جزء جناح راست هستند. ولی مجموعا اصولگرایان خیلی قید و بند راستگویی ندارند. کسانی که داشتند هم عاقبت بخیر شدند. عسکر اولادی از اینها بود. واقعا آدم راستگویی بود دروغ نگفت، تهمت و بهتان نزد. یا آقای آذری قمی جز سران راست بود. سال های سال مسوول روزنامه رسالت بود که بعدها نظرش برگشت و عاقبت هم حرف های عجیب غریبی گفت که من مایل نیستم آن را تکرار کنم.
اصولگراها هم تقریبا شما را از قدرت حذف کردند...
بله. مشکلی نیست. یک چیزهایی را خدا به همه نداده ولی به بعضی داده. اگر خیلی چیزها را به من نداده یکی را زیاد داده و آن اینکه اصلا روحیه طلبکاری ندارم. به اندازه یک حبه قند احساس طلبکاری از نظامی که برای تحققش جان کنده ام، ندارم. نمی دانید چقدر کابل خورده ام، مشت و لگد خورده ام، آپولو یک کاسه مسی بلند بود که روی سرم قرار می دادند و با چوب به آن می زدند. پنکه انگلیسی بزرگی در اتاق ازغندی بود که من را به این پنکه بستند و روشنش کردند. اعضای بدنم دیگر در اختیار من نبود. نمی دانم چطور می شود این شکنجه ها را گفت. کسانی که از رژیم شاهنشاهی دفاع می کنند اینها را ندیدند که دفاع می کنند. خواهرم 5 سال از من کوچکتر بود او را در حدی که بمیرد می زدند. پدر من پیر بود، 60 سالش بود. آدم 60 ساله را که اینطور نمی زنند. آقای منصوری در ذیل خاطرات آقای عزتشاهی نوشته که آقای غفاری -یعنی پدر من- فکر می کرد هنوز جوان است، مقاومت می کرد، آنقدر زدند که مرد. شهید شد.
روز محاکمه هویدا توسط آقای خلخالی، کنار نشسته بودم و حتی حرف هم نزدم با اینکه بیشترین حرف را من درباره نظام حاکم محمدرضاخانی داشتم. جرم من این بود که بغل دست آقای هویدا نشستم و عکس انداختم.
قپان کردن را شما نمی توانی تصور کنی. دستانت را می بندند. بالای چارپایه می ایستی دستانت را به بالا آویزان می کنند چارپایه را می کشند. سه ثانیه زمانش است. ولی 6 ماه عذاب می کشی. حالا برخی آقایان همه چیز یادشان رفته و می گویند درود بر رضاشاه!نمی دانند چه بساطی بود. مرگ من را بگویند ایرادی ندارد. بگویند آقای غفاری را قبول نداریم یا نظام آقای غفاری را قبول نداریم اما از گذشته لجن یک حاکمیتی که استبداد در آن موج می زد، نگویند. آقای تجریشی را چنان زده بودند که قطر کف پایش بیست و چهار پنج سانت شده بود. ناخن می کشیدند، دندان می شکستند. هر چه ناله می کردم که دندانم شکسته خون می آید هیچ توجه نمی کردند. در تمام سال هایی که دستگیر شدم در زندان کمیته خرابکاری -جز سه روز- در سلول انفرادی بودم. هر چه داد زدم در را باز نکردند. دیدم آقای ازغندی را آوردند گفت خفه شو یک بار دیگر صدایت دربیاید می کشمت. یک کاسه روحی بود که باید در آن غذا می خوردم. آب زندان هم یخ بود. اجبار در همان کاسه اجابت مزاج می کردم و کاسه را می شستم در همان غذا می خوردم. ما اینطور زندگی کردیم. خوشبختانه من از هیچ کس طلبکار نیستم. خانمم یادش نمی آید که من یک بار راجع به غذا یک کلمه حرف زده باشم. خودم را خیلی بزرگتر از این می دانم که از کسی طلب داشته باشم. بچه هایی که در جبهه جلوی من تکه تکه شدند باید طلبکار باشند. من کاری نکردم. اگر هم کاری کردم با خدا معامله کردم و کار معامله با خدا را ضایع نمی کنم که احساس طلبکاری کنم.
در دوره هایی از مجلس رد صلاحیت شدید؟ هیچوقت پیگیری شدید که چرا شما با آن سوابق انقلابی و مبارزاتی ردصلاحیت کردند
شورای نگهبان در مجلس چهارم، پنجم، هفتم و نهم من را رد صلاحیت کرده و نوشته به این دلایل صلاحیت شما احراز نشد: عدم التزام عملی به اسلام؛ یعنی من با 9 متر عمامه مسلمان نیستم!، عدم اعتقاد به نظام جمهوری اسلامی، عدم التزام به قانون اساسی و سو شهرت در حوزه انتخابیه. من یک بار به آقای جنتی گفتم من اعتراض نمی نویسم ولی درباره این دلیل چهارمی با شما حرف دارم. من بچه سال بودم پیش ایشان درس میخواندم آن زمان ایشان پیرمرد بود. البته اگر عده ای تفکرش را قبول ندارند بحث دیگری است ولی من با ایشان رفیق هستم. با آقای یزدی هم همینطور. پیش ایشان قضا را خواندم. او بسیار داناست ولی اینکه مواضع سیاسی اش را قبول ندارم بحث دیگری است. به آقای جنتی گفتم من اعتراض هم نمی کنم عادت کردم در خانه کار می کنم. چندین هزار جلد کتاب دارم و کتابخانه خیلی بزرگی هم دارم. از بچگی هر چه درآورده ام کتاب خریده ام. گفتم شما برای من نوشتید سو شهرت در حوزه انتخابیه، بیا با هم در خیابان های تهران برای گرفتن تاکسی بایستیم، ببینیم شما را سوار می کنند یا من را! در مترو می ایستیم ببین به پای شما بلند می شوند یا به پای من؟ استخر و کوه برویم ببینیم مردم چه کسی را بیشتر تحویل می گیرند.