زندگی در برخی از روستاهایِ شهرستان کوهدشت مقاوم نیست؛ ستونِ خانه‌ها از آرزوهای دور و درازی ساخته شده که حتی تا یک سقف نرسیده است.

به گزارش جماران،  جاده‌ خاکی و صعب‌العبور سرریز می‌شود به کوهستان و ده کوره‌هایی در بینِ راه. جنبده‌ای در سکوت صبح‌گاهی نیست، جز صدای گاه‌وبیگاه بال‌زدن پرنده‌‌ای. به آبادی که رسیده‌ایم خانه‌های سنگی و نیمه‌کاره از سرما یخ بسته. کوچه‌های گِل اندود، آب باران را به هر جهت راه می‌تکاند.

خانه‌های سنگی روستای «تکیه ضرون» در 60 کیلومتر دورتر از کوهدشت، فقط یک چهاردیواری است. سقف‌هایی با تیرک‌های چوبی که از باران سال‌ها پیش زرد و شُره شده روی ته‌مانده‌ی خیال‌های سقفِ سیمانی.

ساختمان‌های نیمه‌کاره در گوشه‌گوشه‌ی آبادی پهن است. دست روستاییان از وام 20 میلیونی مسکن نتوانسته سرپناه بسازد. حالا خانه‌های گرم را فقط در خواب می‌بینند.

 

تقلاهای بی‌رمق

هیچ‌کسی در زیر آسمان نیست. ساعت از ظهر که می‌گذرد، دانش‌آموزان با هیاهو راه گِل شده را طی کرده، بیرون می‌آیند.

یکی از دانش‌آموزان دوربین را که می‌بیند، شال سفیدرنگش را می‌اندازد بیخِ گوش. دست‌های بی‌رمقش را به دهان نزدیک می‌کند. انگار صدایش از بُن چاه بیرون آمده باشد، می‌پرسد خانم! خبرنگاری؟ پیش از آن‌که پاسخ سوألش را گرفته باشد، به زمین مانده در سال‌های نگران نگاه می‌کند.

 

یکی دیگر از دانش‌آمو‌ان پاهایش فرورفته در گِل پیش می‌آید. چشم به کانکسی که پشتِ سر است، خیره می‌شود:«روستای ما مدرسه ندارد. یک کانکس است و میزهایی شکسته. صندلی‌ها هم فرسوده از چوب‌های ورآمده از نم. بخاری که نیست. دانش‌آموزان اگر لباس گرم داشته باشد، سرمای خزیده در کانکس را تحمل می‌کنند. روزهایی که نفت به درس ما نمی‌رسد، آن روز یخ می‌بندیم. جاده هم که سنگلاخ است. پیر از سال‌های وعده با آسفالت. تنها ماشین آبادی لندروهایی است که اهالی را به شهر می‌رساند. بیش‌تر راننده‌ها سنگلاخ جاده را خریدار نیستند. نمی‌آیند. روزهایی که لندرور نیست، باید ماشینِ دربست بگیریم. در روستای تکیه‌گاه ضرون، حتا اگر یک ابر به آسمان بیاید، برق را قطع می‌کند!»

 

درس‌های بی‌کلاس

سارینا جلوتر از دیگر دانش‌آموزان از سال‌های سیاه روستا به تنگ آمده. دستش را در هوا که می‌چرخاند، روستا را پیش پای حسرت‌ها می‌آورد:«روستای ما گازکشی نشده. تنها بخاری کلاس هم ایمن نیست. زمستان که بیاید، کلاس درس را زخم زده. دست‌ها کبود می‌شود.»

زمستان در روستای تکیه ضرون از همین حالا با وزش بادهایِ سرد خود را نشان داده. دانش‌آموزان پشت میزهای فرسوده درس می‌خوانند. با آرزوهای در انتظارِ آبادانی و امید درس می‌خوانند. دلشان می‌خواهد بزرگ که شدند، معلم و دکتر شوند. آستین برای روستا بالا بزنند.

 

سوزِ سرما صورت کودکان را سرخ کرده، چونان قرمزی چشم‌ها پس از ساعت‌ها گریه. خبری از سیستم گرمایشی در مدرسه‌های این منطقه نیست. حرف‌های فرورفته در بغض که تمام می‌شود، دانش‌آموزان، پراکنده شده. راه خانه را پیش گرفته‌اند.

در انتظار آسفالت

از «هادی» و دانش آموزان دیگر که فاصله گرفته‌ایم، اهالی روستا از خانه‌های تکیده بیرون آمده‌اند. مرد جوانی دوان‌دوان خودش را به ما رسانده. حرف‌های در گلو مانده بالا می‌آید:«روستای ما نه شبکه‌ی بهداشت درست‌وحسابی دارد و نه هیچ چیز دیگر. زندگی در این‌جا متوقف شده است.»

 

نفسش که جا می‌آید، خانه‌‌های سنگی روستا را نشان می‌دهد:«هیچ‌کسی صدای ما را نمی‌شنود. عمر ما به پای سال‌های سیاه و فلاکت ریخته شد. هنوز یک جاده‌ی آسفالت، آرزوی به گوررفته‌ی اهالی شده است.»

مرد نزدیک‌تر شده. دستِ تمنا را پیش آورده، شبیه شاخه‌هایی از زمین برآمده و به آسمان رفته، این خانه و آن خانه را نشان می‌دهد. سقف خانه‌ها دوده زده‌. نایلون به تیرک‌ها وصله زده‌اند. سوسوی کم‌رمقِ چراغ زردِ، خانه‌ی سیاه اندودی را روشن کرده. مردِ خانه پارچه‌ی دور سرش را جلو دهان، صورت و پیشانی پیچانده‌ و فقط ردی باریک از چشم‌های سرد پیداست.

 

سال‌های پیر مرارت

باد بی‌رحمانه می‌وزد. پیرزنی با تکیه به‌ دیوارِ ترک‌خورده، دورتر ایستاده و به پنجره‌های درزگرفته با مقوا نگاه می‌کند:«اول خدا، بعد یارانه.» پیرزن، تکیه داده به درِ زنگ‌زده و بی‌حرکت ایستاده. نشسته روی خرابه‌های خانه‌ای سیاه. انگشت‌های نحیف و خمیده‌اش به سال‌های مرارت خو کرده. حالا نفس‌های سینه‌اش تند و بریده می‌زند. بی‌نگاه که حرف می‌زند، استخوان‌های صورتش را می‌شود شمرد. دخترش را با دست تکیه به زمین نشان می‌دهد. خیره به چشم‌های بی‌روحش.

 

دختر، خزیده در دیوارهای تاریک با زیرچشم نگاه می‌کند. رنگِ چشم‌ها در هم غلتیده. گره‌های روسری را تنگ‌تر کرده. بی‌طاقت به مادر نزدیک می‌شود. مادر دست می‌اندازد دور سرش. سرِ دختر ورم کرده. مادر نام بیماری را نمی‌داند. همین قدر می‌داند که با گذشت روزگار، بیماری وخیم‌تر شده. امان خانه را بریده. دختر را از پا انداخته و حالا گوشه‌نشین نداری شده است.

دختر می‌خواهد حرف بزند. چانه‌هایش لرز گرفته و چشم‌ها از حدقه بیرون زده. با لب‌های خشکیده ایستاده‌ کنار پنجره. چشم دوخته‌ به ستیغ کوهستان. به امید روزی که یک ناجی از راه برسد.

 

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
3 نفر این پست را پسندیده اند
نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.