بسیاری از ما روحانیون، بعد از اضطرارات اول انقلاب و دهه اول انقلاب، نیازمند استراحت فکری، رفتاری و اخلاقی بودیم؛ اما متأسفانه این استراحت را نه تنها به خودمان ندادیم بلکه گاه بر بارهایمان هم افزودیم و "اضطرار" را تبدیل به "عادت" کردیم. اصولا وجود پاره ای رفتارها و تصمیم ها در ظرف اضطرار ، ضروری و لازم است اما در خارج از آن نه تنها واجد ضرورت نیست بلکه می تواند آسیب بزند.

 پایگاه خبری جماران؛ بررسی ساختار نهاد روحانیت، نقد قدرت، دین حکومتی، اخلاق حکومتی، آسیب‎های ورود روحانیت به حکومت و سخنگویی قدرت و ....سرآغاز گفت و گویی چهار ساعته بود که به شرح تفاوت مفهوم جرم و معصیت رسید و اعلام اینکه «حجاب یک ضرورت شرعی است و اجباری نیست».

برای چنین مباحث فقهی و فلسفی‌ پرچالشی چه کسی بهتر از روحانی‎ای که هم شاگرد آیات وحید خراسانی، جوادی‌آملی، میرزا هاشم آملی و ... بوده و امروز کرسی تدریس در حوزه علمیه قم و دانشگاه‎های ایران و اروپا دارد و به قول پرفسور اُدو اشتاین باخ مستشرق معروف آلمانی، طراح گرایش نوینی در الهیات ادیان به نام "الهیات صلح و همزیستی" است. سخن از آیت‎الله سیدعباس قائم‎مقامی، روحانی 53 ساله‎ای است که از جوانترین مجتهدین کاندیداتوری در انتخابات مجلس خبرگان بود و بر اساس شجره‎نامه منتشره در سایتش 42 پشت وی به چهارمین امام شیعیان حضرت زین‎العابدین می‌رسد.

نویسنده کتاب 12 جلدی سلسله مباحث ولایت فقیه که کتاب دیگری با عنوان «فلسفه سیاست» در نقد نظریه‎های ولایت فقیه دارد، بر این باور است که سه ویژگی «نقدرت قدرت و تقابل با آن»، «نخبگی همراه با بدنه اجتماعی» و «سخنگویی دین» نهاد روحانیت را تبدیل به نهاد بی‎رقیبی کرده بود. روحانیتی که بنا بر ضروریات پس از پیروزی انقلاب اسلامی و مطالبه مردم، وارد کار اجرایی شد و این «اضطرار» را تبدیل به «عادت» کرد.
امام جمعه سابق مرکز اسلامی هامبورگ که مدیریت این مرکز اسلامی و آکادمی اسلامی آلمان را بر عهده داشت، «آلوده شدن بخش‎هایی از روحانیت به قدرت» را غیرقابل انکار خواند و با تاکید بر اینکه «قدرت هرگز مقدس نیست»، به نقد دین حکومتی و اخلاق حکومتی پرداخت و گفت: از تئوریزه کردن اخلاق حکومتی، باید ترسید.
او که مقالاتی با محوریت «اکراه و اجبار در دین» دارد؛ با تاکید بر اینکه در اصل دینداری اجباری نیست و در فرعش هم نمی‎تواند باشد، «حجاب» را یک ضرورت شرعی و نوعی «دعوت» خواند به این مفهوم که اگر کسی می‎خواهد دیندار باشد، لازمه آن رعایت چنین حدودی است. وقتی با چهره متعجب ما روبرو شد که شنیدن چنین مباحثی را از یک روحانی باور نداشت، گفت: به عنوان یک روحانی می‎گویم که حجاب اجباری نیست. کما اینکه نماز هم اجباری نیست.

مشروح گفت و گو با این روحانی نو اندیش و عضو جامعه روحانیت مبارز را در ادامه بخوانید:

اخیرا مسائلی که شاید بحث های حجره ای در حوزه بود به فضای رسانه ای کشیده شده است. مسئله نقد روحانیت و شأن روحانیت. از نظر شما جایگاه روحانیت از گذشته تا کنون چقدر تفاوت کرده؟ چه در تحریم تنباکو، چه ملی شدن بانک، چه نهضت ملی نفت و در ابعاد بزرگتر در انقلاب اسلامی، یک روحانی پرچمداری و رهبری جنبش‌های مردمی را در دست داشت. اما الان به جایی رسیدیم که مراجع از تریبون های مختلف نسبت به ناهنجاریهای احتماعی در جامعه نقد می کنند ولی تغییر محسوسی از طرف جامعه احساس نمی شود. این به نظرتان ناشی از چیست؟ آیا می توان گفت که جایگاه روحانیت و مرجعیت از گذشته تاکنون دستخوش تغییر شده یا اینکه سطح دینداری در جامعه کاهش پیدا کرده؟

بنده چون بیش از هر چیز یک معلم هستم، ذهنم همیشه در اینگونه سوالات به این موضوع منعطف می شود که باید «تعریف محور» بود. وقتی می گوییم شأن روحانیت تغییر پیدا کرده در ابتدا باید ببینیم که اصلا شأن روحانیت چه بوده که تغییر کرده؟ این سوالی است که معمولا در ارزیابی ها و بررسی ها، مورد غفلت قرار می گیرد.

به صورت تاریخی اگر برای روحانیت از تاریخ غیبت کبرا، یک نقطه شروع در نظر بگیریم که تقریبا هم فرض درستی است، می توان آن را به نهاد وکالت در عصر ائمه عسگریین (ع) بازگرداند. حدود هزار سال است که ساختار و نهادی شکل گرفته که در شکل گیری و تثبیت آن، مجموعه ای از مسائل تاریخی، معرفتی، عاطفی، سیاسی، اجتماعی و حتی اقتصادی دخیل بوده است. یعنی مجموعه ای از عوامل قدسی و عرفی در شکل گیری نهاد هزار ساله روحانیت دخالت داشته است. در این هزار سال مهمترین وجه اجتماعی و تاریخی این نهاد ، تقابل آن با قدرت بوده است. نقد قدرت و فاصله گیری انتقادی از قدرت، مهمترین ویژگی اجتماعی روحانیت بوده که صد البته ماهیت اعتقادی و اخلاقی نیز داشته و همین به خودی خود  این نهاد را به سمت بدنه جامعه و به تعبیر امروز بخش های مدنی جامعه نزدیکتر می کرد.

این فقط یک جهت نهاد روحانیت بوده ، که خود همین جهت به تنهایی کافی است برای اینکه یک قشری را محبوب و مطلوب بدنه های اجتماعی کند. اما بالاتر از این، روحانیت از امتیازهای دیگری هم برخوردار بود که باز این محبوبیت، نفوذ و اثرگذاری را در اقشار مختلف جامعه و لایه های درونی جامعه بسیار تقویت و تعمیق می کرد. یکی از مهمترین این ویژگی ها این بوده که روحانیت از یک " نخبگی توامان " برخوردار بود. نخبگی توامان به این معنا که در عین حالی که از ویژگی های ممتازی نسبت به عموم افراد جامعه برخوردار بود ، یعنی بهره مندی از سواد، علم و دانش  - مخصوصا در دوره هایی که طبیعتا قشر باسواد و فرهیخته کمتر بوده اند-، اما هیچگاه این نخبگی باعث نشد که روحانیان و نهاد روحانیت، متمایز از بدنه اجتماعی قرار گیرند و هم زبانی خود با عامه مردم را از دست بدهند. این یک ویژگی شگرف است که فردی یا نهدی  در عین نخبگی، در متن جامعه و هم زبان و هم ادراک با آن باشد. هیچ نهادی را نمی توانید پیدا کنید که با برخورداری از این صفات اینگونه  در مردم اثرگذار و صاحب نفوذ باشد. حالا سخنگویی روحانیون از جانب دین، باز عمیقا بر این ویژگی می افزاید. دین در اعماق فطرت و درون انسان ها حضور دارد و برآمده از عمیق ترین خواسته ها و باورهای انسان است.

جموعه این سه ویژگی «نقد قدرت و تقابل با آن»، «نخبگی همراه با هم زبانی با بدنه جامعه» و «سخنگویی دین»، نهاد روحانیت را می تواند تبدیل به یک نهاد بی رقیب کند، چنانکه کرده بود. علاوه بر این سه وجه، در طول این هزاره علی الاصول خود روحانیان نیز در ارتباطتشان بامردم ، با اخلاق ، رفتار و معنویتی که داشتند دائما بر این سرمایه می افزودند . یعنی نه تنها از سرمایه نهادی خود هیچ کم نمی کردند بلکه تصاعدی برآن می افزودند و این نکته بسیار مهمی است. ببینید در شرایط طبیعی حتی اگر روحانیون از این سرمایه نهادی فقط استفاده می کردند و چیزی بر آن نمی افزودند ، باز افراد روحانیت، در نگاه عموم محبوب ترین ها می شدند. چون این سرمایه خیلی فزاینده است و به صورت بالنده قدرت این را دارد تا هر کسی که به آن انتساب و اتصال داشته باشد را حمایت و تغذیه کند. اما روحانیت سَلف ، بر حسب میراث تاریخی ای که از ایشان در دست داریم معمولا حتی از این سرمایه استفاده مصرفی نکرده اند و با عملکرد علمی و عملی خود آن را افزایش می دادند.

یعنی در اعصار گذشته فرضا بنده به عنوان یک فرد روحانی، آخوند، منبری ، امام جماعت محله و یا مرجع تقلید ، درست است که مشروعیتم را از انتساب به این نهاد که برخوردار از آن سه خصوصیت بی نظیر و بی بدیل است می گرفتم اما در عین حال در استمرار ، دائما بر این سرمایه نیز می افزودم. مردم، سلوک معنوی من و بی اعتنایی ام را به دنیا می دیدند ، ایثار و شفقتم را نسبت به خودشان می دیدند، همراهی مرا باخود در نشیب و فراز زندگی می دیدند، و با مشاهده من به عنوان یک الگوی عینی و عملی ، اطمینان و باور عمیقی نسبت به آموزه های دینی پیا می کردند. دهها ویژه گی و خصوصیت اخلاقی و رفتاری دیگر ، در کنار آن نخبگی و هم زبانیِ توامان ، روحانیت را در نگاه آنان تبدیل به نمونه ای بی رقیب کرده بود. پس چرا نباید عاشق و سرسپرده من روحانی با این خصوصیات شوند؟! این طبیعت انسان است. الانسان عبید الاحسان. می خواهم بگویم این گذشته روحانیت بوده، حالا یکباره اتفاقی افتاد و تاریخ ورق خورد. حالا باید ببینیم که کدام یک از این عناصر در این گذارِ تاریخی دستخوش تغییر شده؟

اگر از همان محور اول که به قول شما «نقد و تقابل با قدرت» بوده بخواهیم به بررسی نقش روحانیت بپردازیم، به نظر می‌رسد که این مقوله پس از پیروزی انقلاب، دستخوش تغییر شده است، چون روحانیت وارد بدنه حاکمیت شده است.

من هم برای همین پیشینه و سابقه تاریخی این موضوع را بیان کردم و آن را به دو بخش تقسیم کردم. حالا روحانیت با این سابقه که گفتم ، اینک یک لاحقه ای هم پیدا کرده که حالا باید نسبت به آن سابقه و کارنامه پیشین ، این لاحقه و کارنامه پسین را بسنجیم. من هنوز وارد این بحث دوم نشده ام و فقط اشاره ای به سابقه تاریخی کردم که روحانیت با پیشینه هزار ساله، حالا با یک پسینه 40 ساله پس از انقلاب هم روبرو شده است.

البته در آن هزار سال در خیلی از مقاطع تاریخی، روحانیت در کنار قدرت هم بوده. مثلا در دوره صفویه، مقام شیخ الاسلامی داشته اند.

حتی قبل تر، جناب خواجه نصیرالدین طوسی که وزیر هولاکوخان بود.

منظورم این است که آنها در کنار قدرت بودند و محبوب هم بودند. یعنی در عین حالی که شاید به نوعی چسبیده به قدرت بودند  محبوب هم بودند. شاید چون به قدرت نگاه ابزاری نداشتند.

اولا من به سابقه هزارسالانه نهاد روحانیت اشاره کردم و منافاتی  با این ندارد که در برهه هایی از این تاریخ طولانی ، افرادی از روحانیت بگونه ای دیگر عمل کرده باشند. در این بحث آنچه که به عنوان سابقه و عملکرد نهادی به ثبت رسیده ، اهمیت دارد و «نقد قدرت» را به عنوان یکی از سه " کارکرد نهادی" موثر بر جایگاه روحانیت عرض کردم. ثانیا درهمان زمانی هم که مد نظر شماست، مجموعه ای از بزرگان روحانیت در ایران و نجف نظیر جناب محقق اردبیلی و یا جناب ملاصدرا و یا حتی جناب فیض کاشانی و... در چارچوب همان کارکرد نهادی، از قدرت فاصله و احیانا تقابل داشتند. و یا حتی کسی نظیر شیخ بهایی نیز که ظاهرا همراهی با قدرت داشته ، شواهد گویایی وجود دارد که فاصله انتقادی خود را حفظ می کرده است و از این جهت مثلا با کسی چون محقق کرکی تفاوت داشته است. و اساسا در مورد برخی از این بزرگان انگیزه اصلی ای که آنان را به  این حوزه می کشانده که همراهی هایی هم با قدرت داشته باشند ، همان مهار قدرت و نقد مصلحانه و موثر بوده است، حالا اینکه چقدر در واقعیت موثر بوده و آیا تجربه قابل دفاعی از این شیوه نقد و مهار به دست می آورده اند سخن دیگری است.

اما  نمونه تاریخی آن را هم گاهی در میان برخی از اصحاب ائمه می بینیم؛ مثل جناب علی ابن یقطین که از خواص اصحاب امام کاظم و از بزرگترین محدثان و متکلمان شیعی است و در جوامع روایی شیعه روایات ارزشمند زیادی از او ثبت شده ، با این حال با اذن امام کاظم در دستگاه خلافت عباسی وارد شد و مدتها امین و وزیر هادی عباسی و هارون الرشید بود. ولی حضور او در کنار قدرت هرگز موجب نشد استراتژی شیعیان در تقابل با قدرت مخدوش شود. لازمه نقد، فاصله انتقادی است اما منافاتی با این ندارد که همراهی هایی هم داشته باشد.

اتفاقا لازمه فاصله انتقادی همیشه "بر سلطه بودن" یعنی "بر قدرت بودن" نیست ، مثل آنچه که برخی از روشنفکران ما می گفتند . نخیر، مهم آن است که نتیجه کار، نقد قدرت باشد. حال اگر پاره ای همراهی ها به مهار و کنترل قدرت بیانجامد، آیا باید از آن چشم پوشید یا اینکه شجاعانه آن را پذیرفت ؟ این آموزه مهمی است که نقد قدرت را مثل خیلی از مفاهیم دیگر باید معیاری تعریف کرد نه شکلی و صوری. و اتفاقا در ادامه بحثمان در مورد لاحقه روحانیت به این آموزه ارزشمند نیازمندیم. با قدرت بودن اگر به معنای تقدیس قدرت و کمک به لجام گسیختگی آن باشد ، آلودگی و تباه شدن است . اما اگر با راهیابی به قدرت و یا با کنار آن قرارگرفتن ، می توان به دریده شدن پرده دروغین قداست از چهره قدرت و مهارِ نهادینه آن کمک کرد ، و در عین حا آن را به خدمت عدالت و استیفای حداکثری حقوق عامه درآورد ،چرا نباید چنین کرد؟ مهم این است که نباید به قدرت قداست بخشید، نباید تقدیس قدرت کرد، نباید قدرت را افسار گسیخته تعریف کرد. ولی مگر حضرت امیر (صلوات الله علیه) صاحب قدرت نشد؟ ایشان رئیس امپراطوری اسلامی آن زمان و محور و مرکز قدرت بود اما در عین حال پایه گذار نقد و مهار نهادینه قدرت در تاریخ تفکر اسلامی است.

با اینکه اشاره داشتید علی رغم نزدیکی روحانیت به قدرت، نباید به قدرت قداست بخشید ولی بعد از انقلاب با توجه به اینکه بسیاری از روحانیون در جایگاههای حاکمیتی حضور داشتند، شاید کمتر شاهد نقد حاکمیت از طرف روحانیت بودیم. 

من در ابتدا به یکی، دو نکته اشاره می کنم و بعد بحثمان را ادامه می دهیم. اولا آن سابقه هزار ساله را که یادآور شدم برای آن بود که بعد این سابقه 40 ساله اخیر را بگویم. اولین چیزی که به ذهن هر ناقد یا منتقد منصفی می آید، این است که آن پیشینۀ هزار ساله با این پسینۀ چهل ساله اصلا توازن ندارد. خود این عدم توازن قاعدتا ما را به یک موضع انصاف در نقد دعوت می کند، و آن اینکه باید هر نقدی که نسبت به این عملکرد چهل سال صورت می گیرد، توام با واقع بینی باشد. من شخصا سابقه کمی در نقد هم لباسی های خودم ندارم و لااقل از 20 سال پیش این حرف را زده ام و کم و بیش هم منتشر شده. یادم می آید اواسط دهه 70 مصاحبه ای کرده بود راجع به همین بحث روحانیت و تاکید کردم که حضور روحانیت در مسائل اجرایی نباید تداوم یابد، اگر در برخی بخش های نظارتی حضور این قشر قانونا و منطقا اقتضاء می کند اما هیچ الزامی به ترجیح روحانیت برای حضور در شئون اجرایی نیست . این مصاحبه بازتاب‌هایی هم داشت و یکی از کسانی که واکنش نشان داد مرحوم آیت الله مهدوی کنی بود؛ که من برایشان توضیح دادم و قانع کننده بود.

بنابراین به جدّ معتقد به نقد جدی عملکرد روحانیت هستم. اما در عین حال نباید واقعیت ها را نادیده گرفت و از جاده انصاف خارج شد. یادم می آید یک وقت حدود سال 77-  78، زمانی که هنوز صدام در قدرت بود ولی اوضاع عراق به سمت فروپاشی بود ، به شهید آیت الله حکیم به حالت شوخی- جدی گفتم : «آقا شما مواظب باشید که رفتید و رهبر عراق شدید، خراب کاری های مارا تکرار نکنید ، از تجربه ما در ایران استفاده کنید». با آنکه لحن من خیلی جدی نبود اما یکباره ایشان خیلی جدی شد و گفت: «فلانی چه  می گویی؟ کجا خراب کردیم؟ بله، اشکالات هست اما روحانیت با آنکه تجربه چنین کارهایی را نداشته، با این حال چه تحول بزرگی را رهبری کرد وچه مسولیت بزرگی را قبول کرد و در این 20 سال چه کارهای بزرگی انجام گرفته»! این واکنش ایشان ، از آن جهت برایم تنبه برانگیز بود که ما گاهی در نقدهایمان خیلی ذهنی عمل می کنیم و تناسب بین اجزای مختلف واقعیت را رعایت نمی کنیم و در عین حال این هرگز به آن معنا نیست که درصدد توجیه بربیاییم.

می خواهم بگویم که اگر از موضع انصاف نقد نکنیم، هیچ وقت نقدمان موثر واقع نمی شود بلکه فقط به تقابل و نفی می انجامد که نفی را هیچکس نمی پذیرد. یعنی اگر من از اول بیایم و شما را نفی کنم، شما در برابر نفی، دفاع می کنید . اما در برابر نقد ، گفتگو است و اقناع. نباید نقد به گونه ای باشد که طرف مقابل را به موضع دفاع بیندازد. باید برانگیزنده گفتگو و اقناع باشد. این نکته ای است که گاه خودم نیز شخصا از آن غفلت می کنم .حال در نقد عملکرد 40 ساله روحانیت  باید همین تناسب را در نظر بگیریم که روحانیت هزار سال تجربه دیگری داشته که یکباره با تجربه دیگری مواجه شده. ممکن است بپرسید که روحانیت مگر مجبور بود در چنین جایگاهی قرار بگیرد؟

دقیقا می‎خواستم همین را بپرسم!

پاسخ من این است که بله این یک الزام ضروری بود ، چون جامعه از او خواسته بود. شاید سن تان به اوایل انقلاب نرسد، من هم آن زمان خیلی سنی نداشتم اما در تمام صحنه های میدانی انقلاب از سال 56 به بعد شاهد وناظر بوده ام؛ ( چون جوانان و نوجوانان آن موقع بسیار بیش از سنّ شان قدرت درک و انگیزه و انرژی داشتند) . مردم آن زمان به روحانیت بسیار مراجعه می کردند. حتما موضع امام را از همان اول می دانید که تاکید داشتند روحانیت فقط نقش نظارتی بپذیرد و ورود در مدیریت اجرایی نداشته باشد. برای همین بود که امام بهمن ماه وارد ایران شدند و اسفندماه به قم رفتند. یعنی نگذاشتند به سال نو برسد حتی به دو ماه نرسید که ایشان به قم رفتند. این در عین حال یک حرکت نمادین بود. امام، پدر انقلاب بود و قصد فاصله گرفتن از آن را نداشت، بلکه می خواست بگوید که من فقط نقش نظارتی دارم و اجرا دست خود مردم است. شما ببینید تا دور دوم ریاست جمهوری آیت‎الله خامنه‎ای، بخشی از روحانیت هنوز قانع نشده بود که وارد مباحث اجرایی شود، چون این ورود را به عنوان یک اضطرار و بر مبنای مصلحت پذیرفته بودند ، بنابراین می پرسیدند چرا باید این موضوع ادامه پیدا کند؟ یک دوره‎ای اضطرار بود و تمام شد. لذا در دور دوم ریاست جمهوری آیت الله خامنه ای ، حتی  برخی از اقایان  مدرسین قم مخالف کاندیداتوری یک روحانی بودند؛ که در نهایت جلساتی گذاشتند و هم دیگر را متقاعد کردند. که البته طبیعی هم بود که وقتی یک دوره کسی رییس جمهور بوده، دور دوم هم باشد.

می خواهم بگویم متأثر از دیدگاههای امام (ره) تا مدتها این ذهنیت در میان خود بزرگان روحانی بود اما دائما جامعه حضور آنها را طلب می کرد. اما اشکال این است که این ضرورت حضور روحانیت، بعدها تا حدی تبدیل به عادت شد که این مورد نقد است.ولی اصل این حضور فقط و فقط براساس ضرورت بود و اگر روحانیت به این ضرورت تاریخی تن نمی داند تردید نکنید که امروز ، اگر هنوز امکانی برایمان باقی بود و کشوری برجای  بود به جای بحث امروزمان در مورد نقد عملکرد روحانیت ، مسولیت گریزی ، عافیت طلبی و بی تدبیری روحانیت در آن برهۀ تاریخی ، موضوع نقدمان بود. ببینید  روحانیت با آن سابقه که اشاره شد با آنکه هیچ تجربه اجرایی نداشت، اما تنها نهاد بی بدیل مورد اعتماد مردم بود.

لااقل از مشروطیت به بعد، در کنار روحانیت با طیف دیگری از نخبگان یا به عبارتی روشنفکران غیرمذهبی روبرو هستیم که به تعبیر مرحوم جلال آل‎احمد، دچار نوعی غربت اجتماعی هستند. یعنی مردم احساس هم خویشی با اینها نمی کنند و فقط متفاوت بودنشان را درک می کنند. برای همین است که آنها هیچوقت نتوانستند بدیلی برای روحانیت در اثرگذاری بر توده مردم باشند.

من فعلا دارم توصیفی بحث می کنم و نه داورانه.

مجموعه این سه ویژگی «نقد قدرت و تقابل با آن»، «نخبگی همراه با بدنه جامعه» و «سخنگویی دین»، نهاد روحانیت را می تواند تبدیل به یک نهاد بی رقیب کند، چنانکه کرده بود. یک اتفاق بزرگ تاریخی بی نظیر به نام انقلاب اسلامی افتاده. خصوصیت انقلاب هم دگرگونی و جابجایی تمام ساختارهاست. جامعه در ابتدای یک فصل جدیدی از تاریخ قرار گرفته. شما کمیته‌ها را یادتان می‎آید که چگونه شکل گرفت؟ مردم در آن دوران عمدتا فقط به روحانیت اعتماد داشتند. برای همین مثلا هرچه اسلحه جمع آوری می‎شد، تحویل آنها می شد. یکی از همین آقایان می گفت که ما نشسته بودیم و همینطور کامیون کامیون و وانت وانت برایمان اسلحه می آوردند. من جا نداشتم، زنگ  زدم به مرحوم آقای طالقانی تا برای ایشان بفرستم، ایشان گفت که خود من برایتان فرستادم چون خانه من هم پر است و دیگر جا نداریم! فضا اینگونه بود که مردم کس دیگری غیر از روحانیون محلات را نمی شناختند و نهادی غیر از نهاد مسجد را نمی شناختند. بنابراین روحانیت درگیر کارهایی شد که هیچ تجربه اش را نداشت. تا اینجا قابل درک است، و کارهای بسیاربزرگی هم انجام گرفت. و الان نمی توان غیرمنصفانه چند قطعه ای را از آن مجموعه و از آن شرایط ، انتزاع کرد وبا بزرگ نمایی ، ژست نقد گرفت! حتما حتما ما به این نقد نیاز داریم و حتما حتما خودمان هم به بسیاری از عملکردها، رفتارها، تصمیم های انجام گرفته نقد داریم. و حتما حتما بعضی از کارهای انجام گرفته  را غیرشرعی، غیراخلاقی و غیرانسانی می دانیم. اما اینکه بخواهند از این تجزیه، یک ترکیبی را درست کنند و یکسره کلیت انقلاب و رفتار انقلابیون و سران انقلاب را هدف قرار داده و نفی کنند، بی تردید این یک روش نادرست غیرعلمی ، غیراخلاقی و غیرمنصفانه است.

بگذارید نمونه ای را برایتان مثال بزنم. یکی از بستگان ما می گفت که در مقر امام در مدرسه علوی بودم و همینطور تلفن زنگ می زد. در همان ایام دوازدهم تا بیست و دوم بهمن در همان مدرسه علوی ، صدها کار ریز و درشت انجام می گرفت . مثلا تلویزیون خصوصی درست کرده بودند تا انحصار خبر رسانی رژیم را بشکنند ، رفت‌وآمد به آنجا خیلی زیاد بود درحالی که نه مرکز فرماندهی داشت و نه تشکیلات. معلوم است که هرج و مرج پیش می آید. ایشان می گفت که تلفن همینطور زنگ می زد و هرکسی می رسید این گوشی را برمی داشت. یکبار که ایشان آنجا بوده تلفن مقر امام مدام زنگ می زده و کسی آن را برنمی داشته تا اینکه ایشان گوشی را برمی‎دارد. می گفت که گفتم «بله، بفرمایید!» صدای آن طرف خط گفت «من مطهری هستم، شما؟» من خودم را معرفی کردم و شناخت. با حالت التهاب و نگرانی شدید که معمولا در لحن و گفتار ایشان بروز می کرد ، گفتند که «آقا چرا گوشی را برنمی دارید؟ سریعا به آقای ربانی شیرازی بگویید این کتابخانه سلطنتی میراث ملی ماست. عده ای ریخته اند و به عنوان اینکه اسم این نهاد، سلطنتی است، ریخته اند و دارند آنجا را آتش می زنند و قصد غارت و نابودی آن را دارند بگوئید به هر نحوی که هست جلوی این کار را بگیرند، هیچ کاری واجب تر از این نیست که یک گروه مسلح بردارند و از آنجا حفاظت کنند ».

حالا شما تصور کنید که اگر مرحوم آیت الله مطهری اصلا از این ماجرا مطلع نشده بود، حتما تمام کتابخانه سلطنتی نابود می شد و بعد می گفتند که انقلاب کتاب سوزان راه انداخت و این را به صدر تا ذیل انقلاب و حتی چه بسا به خود مرحوم مطهری نسبت می دادند! من خودم بیست و یکم بهمن در ساختمان مجلس شورا در بهارستان بودم و دیدم که در میان آن هیجان غیرقابل کنترل مردم ، عده ای چه کار که نمی کردند،هرچه دست شان می رسید را واقعا غارت می کردند! از قاشق و چنگال های نقره گرفته تا تابلوها ، صندلی ها و دیگر لوازم. انگار ماموریت داشتند که هیچ چیز در آنجا باقی نماند ، یا باید ببرند یا باید نابود کنند! اصلا نگاهی به آینده وجود نداشت.

اخیرا یک فایل صوتی از مرحوم دکتر یزدی که آن زمان مصاحبه کرده بود، دست به دست می شود. در آن بحبوحه روزهای نخست انقلاب ایشان در برابر انتقادها نسبت به برخی از هرج و مرج ها ، خیلی منطقی پاسخ می دهد. او فردی غرب دیده بود که نظم جهانی را می شناخت. اما با درکی که از شرایط ویژه و خاص انقلاب دارد ، بدون اینکه بخواهد از آن بی نظمی ها و ناهنجاری ها دفاع کند، واقع بینانه آن را به شرایط خاص و گریزناپذیر انقلابی مربوط می داند و در آن مصاحبه نقل به مضمون می گوید «انقلاب است! چکارش می توانیم بکنیم؟ .» واقعا هم تا کسی شرایط انقلاب را درک نکند نمی تواند قضاوت منصفانه ای داشته باشد. خوب اگر خیلی دلشان می سوخت و نگران بی نظمی ها و هرج و مرج ها بودند ، می خواستند کاری نکنند که مردم با انقلاب، واکنش نشان دهند . عاملان اصلی ظلم به مردم باعث شدند تا مردم برای مطالبه حق خود ، راهی جز انقلاب نیابند. حالا که انقلاب شد در کنار تحولات بنیادینی که در جهت اصلاح وضع موجود به دنبال دارد ، به ناچار عوارضی هم دارد که بی هیچ تردید مطلوب بسیاری از انقلابیون و رهبران انقلاب نبوده و نیست. و طبعا کسانی که آگاهانه از این عوارض سوء استفاده کردند و یا به آن دامن زدند و یا می توانستند از دامنه آثار آن بکاهند و چنین نکردند باید پاسخگو باشند ، ولی اولا این هیچ ربطی به اصل انقلاب و رهبران اصلی آن ندارد و ثانیا در این میان سهم آنان که با ظلم و بیداد خود به انقلاب ضرورت بخشیدند ، نباید نادیده گرفته شود . آن کسانی که پایشان را تا آنجا که می شد روی خرخره مردم گذاشتند تا مردم راهی جز انقلاب نبینند. انقلاب که یک شبه انجام شدنی نیست.

اینها را گفتم که تاکید کنم در نقد منصفانه باید این تناسب ها را در نظر بگیریم. در نقد نمی شود فقط یکسویه عمل کرد و بخشی از واقعیت را بصورت گزینشی مبنا قرار داد.

اخیرا دیدم یکی از موثرترین چهره های روشنفکری مذهبی که مواضع منتقدانه و جدی ای ، هم به حاکمیت و قدرت ، و هم به کارکردهای روحانیت در پس از انقلاب دارد ، در یک گواهی و داوری منصفانه به این مضمون گفته است : «در حدود سال‎های 70-71 در برابر نقدهای من ، کسانی از درون ساختار سنتی ، قصد تکفیر مرا داشتند؛ اما رهبر کشور که در صدر قدرت قرار گرفته و یک روحانی هم هست به جای تکفیر، با من از دَر نقد وارد شد و رسما سخنان مرا نقد کرد و دیگران را هم به نقد و پاسخگویی دعوت کرد ».

حال آنکه تقریبا همزمان ، متفکر و روشنفکر دیگری به نام نصر حامد ابوزید در مصر به علت اینکه  شبیه همان حرفها را زده بود ، حکم تکفیر برایش صادر کردند و زنش را از او جدا کردند، اموالش هم مصادره شد. کجا ؟ در مصر سکولار ، در دوران حاکمیت حسنی مبارک ».

می خواهم عرض کنم که با وجود نقدهای جدی، اساسی، عمیق و گاه مخاطره برانگیزی که متوجه کارکردها هست؛ اما آن قدرت و قوت هزار سالۀ این نهاد ، تاثیر خودش را در ادامه آن هم گذاشته و اگر غیر از این بود حتما با تاریخ دیگری در ایران مواجه بودیم ، حتما اتفاقات دیگری در ایران به شکل دیگری رخ می داد. اما در عین حال یک نکته مهم این است که روحانیت باید بپذیرد که وقتی ادعا می کند لباسش، لباس پیامبر است یعنی معیارش را یک معیار کامل قرار داده و همین را به مثابه معیار نقد ، دست مردم می دهد. کسی که غنیمت می برد باید غرامت هم بپردازد. شما وقتی که این لباس را منتسب به انسان کامل می کنید، تلویحا این را به مخاطب تان گفته اید که معیار نقدتان هم باید کامل باشد و می توانید من را با آن کامل بسنجید. ما داریم از موضع خدا ، پیامبر و دین سخن می گوئیم. کوچکترین خطایمان هم بزرگ محاسبه می شود چه رسد به خطاهای بزرگمان!

این همان بحث سخنگویی دین از سوی روحانیت است.

بله، من بارها گفته ام، دیگران اگر خطا کنند، خطا کرده اند. دیگران اگر اشتباه کنند، اشتباه کرده اند اما خطا و اشتباه ما می تواند تبدیل به «افتراء علی الله» شود . این تعبیر خود قرآن است:«مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرى عَلَى اللَّهِ کَذِباً- انعام/21» بقیه اگر دروغ بگویند، بی انصافی کنند و تضییع حقوق بکنند، اگر قدرت طلبی و ثروت اندوزی و تکبر کنند و چه و چه و چه ...، ظلم کرده اند و عملشان زشت و قبیح است؛ اما در مورد ما ، به تعبیر قرآن کریم «أَظْلَم» است. یعنی این ظلمی افزون و فاعل آن ظالم تر است. چون در اینجا لازمه  ظلم و زشتی ای که منسوبان به دین انجام می دهند آن است که عملکرد آنان به نام خدا و دین نوشته شود و این، مصداق افترا و تهمت بر خدا است. در حالی که دیگران ، حتی اگر به نام  روشنفکری دینی هم سخنی بگویند که نقد پذیر و یا نادرست باشد ، افترا به خداوند نمی زنند. حتی آن کسی که توحید و یگانگی حقیقت مطلق را انکار می کند در بدترین شرایط ، به تصریح قرآن ، عمل او مصداق  «ظلم بزرگ» می شود(إِنَّ الشِّرْکَ لَظُلْمٌ عَظِیمٌ - لقمان/13). اما عمل و گفتار نادرست منسوبان به دین ، مصداق " أظلم " است که در هیچ مورد دیگری جز در مورد " إفتراء علی الله" قرآن این تعبیر را بکار نبرده است.

اتفاقا از همین موضع، برخی روحانیون به روحانیت انتقاد می کنند. مثلا می گویند چرا یک روحانی در مترو امر به معروف و نهی از منکر می‎کند یا مثلا مسابقه ای را اجرا می‎کند که اصلا در شأن روحانیت نیست و اصلا حضور آن روحانی در آن جمع معنی ندارد. ولی همین انتقادات هم حتی پذیرفته نمی شود. یعنی وقتی که یک بخشی از روحانیت به بخش دیگری انتقاد می کند، به خاطر همین وجهه سخنگویی دین، همین را هم برخی از آقایان برنمی تابند.

ببینید! بسیاری از ما روحانیون، بعد از اضطرارات اول انقلاب و دهه اول انقلاب، نیازمند استراحت فکری، رفتاری و اخلاقی بودیم؛ اما متأسفانه این استراحت را نه تنها به خودمان ندادیم بلکه گاه بر بارهایمان هم افزودیم و "اضطرار" را تبدیل به "عادت" کردیم. اصولا وجود پاره ای رفتارها و تصمیم ها در ظرف اضطرار ، ضروری و لازم است اما در خارج از آن نه تنها واجد ضرورت نیست بلکه می تواند آسیب بزند. یادم می آید حوالی  آذر یا دی سال 67 که چندماه قبل از رحلت امام است، جمعی از نمایندگان مجلس به امام (ره) نامه ای انتقادی نوشتند و نسبت به بعضی از رفتارهایی که به استناد احکام ایشان صورت می گرفت و تا جایی که به خاطر دارم اشاره‎شان به مراکز متعدد تصمیم گیری و قانونگذاری  بود ، اعتراض کردند. امام در پاسخ به آن نامه می گویند که بله، اعتراض شما وارد است تا کنون به خاطر شرایط اضطراریِ جنگ ، کارهایی کردیم و ناگزیر بودیم  اما بنا دارم از این به بعد همه چیز بر مدار قانون باشد.

مرحوم آیت الله مهدوی کنی نیز برای خود من تعریف کرد که نزد امام رفته و پرسیده بودند که « چرا به پیمانی که طبق قانون اساسی با مردم به عنوان رهبر بسته اید عمل نمی کنید؟ چارچوب های عمل و وظایف و اختیارات شما در قانون اساسی مشخص شده، چرا گاهی احکامی فراتر از قانون صادر می کنید؟»

چه سالی این را به امام گفته بودند؟

سالش را نگفتند ولی مربوط به همان سالهای جنگ است. احتمالا مربوط به سال 65 و این حدودهاست که جریان موسوم به راست در موضع انتقادی بودند. امام هم به این مضمون فرموده بودند که «شرایط جنگ است. ما از همه طرف داریم تهدید می شویم آن وقت تو انتظار داری من به خاطر عموم آیه "اوفوا بالعقود"، مصلحت اسلام و مردم را نادیده بگیرم؟ نمی شود، این شرایط اضطراری است». منظورم این است که امام هم به استناد شرایط اضطراری به خیلی از تصمیم ها و رفتارها تن دادند که از نظر عقلی و شرعی هم در همان شرایط کاملا توجیه پذیر است ولی هرگز آنها را یک رویه و قاعده  و قابل تعمیم به شرایط طبیعی نمی دانستند. لذا پس از رفع شرایط اضطراری فرمودند که باید به شرایط عادی بازگشت.

هیچکس شرایط اضطراری زمان دهه اول انقلاب و سال های دهه 60 را اصلا درک نمی کند. از روز اول انقلاب شرایط اضطراری بود تا پایان جنگ. ممکن است بگویید که جنگ سال 59 شروع شد ، اما از همان روز اول ماجرای خلق عرب و خلق ترکمن و ماجرای آذربایجان و کردستان را داشتیم. هر روز یک جا ماجرا و غائله تازه ای بود. در همین تهران در دانشگاه تهران تیراندازی می شد. به یاد دارم گروهای چپ درصحن و اتاقهای دانشگاه سنگربندی کرده بودند. بعد مسئله ترورها پیش آمد. اینها شرایط اضطراری است و شرایط اضطراری یک اقتضائاتی دارد . اما بنظر می رسد ما به این اقتضائات عادت کردیم و حالا خیلی از آنها به قاعده تبدیل شده اند. این اولین اشتباهی است که رخ داده.

اینکه ضرورت، تبدیل به عادت شده؟

بله ، خصوصیت ضرورت این است که مادامی( مادام الضروره) است اما چرا باید تداوم پیدا کند؟ آسیب این تداوم آن است که در خیلی از بخش ها ، قدرت بازسازی و نوسازی را از نظام و به صورت خاص از روحانیت گرفت و نتوانستیم یک نظام جامع و هندسه معرفتی قابل قبولی ارائه دهیم. قصد وارد شدن به این موضوع را  ندارم چون حرف زیاد است اما این را باید توجه داشته باشیم که در حرکت ،هیچ وقت نمی توانید برنامه ریزی کنید. شما خیلی هنرمند باشید، وقتی که در حال حرکت و سوار قطار هستید، بتوانید حرکت این قطار را کنترل کنید ولی نمی توانید به مسیری که می خواهید هدایتش کنید. یعنی شما در نهایت می توانید کندی و تندی اش را کنترل کنید ولی نمی توانید مسیر جدیدی را برای آن طراحی و ریل گذاری کنید، چون برای خودش ریل و برنامه دارد.

ضمن اینکه آسیب های دیگری هم دارد و تا زمانی که در قدرت و اجرا هستید چه بخواهید و چه نخواهید ، این تعبیر قرآن کریم هم هست که انسان تحت تاثیر تمایلاتش عمل می کند و این موقعیت ها برای انسان تمایل سازند.معمولا من وقتی که در موضع قدرت هستم و می خواهم یک آئین نامه بنویسم، یک جور می نویسم، وقتی که بیرون بیایم و کارم تمام شود و پست و مسئولیتم را تحویل می دهم، همان آئین نامه را بخواهم بنویسم، طور دیگری می نویسم. این یک واقعیت غالبی است.

روحانیت برای تعریف ساختارها و تدوین برنامه ها در آن بخشی که به مسولیت و کارکرد او برمی گردد ، ضمن اینکه نیاز به تجربه دارد، به شدت نیازمند فاصله انتقادی است. در خیلی از جاها این فاصله انتقادی را نداشتیم. ببینید شخصیتی نظیر آیت الله جوادی آملی زمانی براساس همان اقتضائات اضطراری ، مسولانه ورود به بخش های اجرایی را پذیرفتند . اما تصورش را بکنید که اگر  حضور اضطراری این شخصیت کم نظیر اسلامی همچنان تداوم می یافت چه پیامدهایی می توانست داشته باشد و چه محرومیتی در حوزه اندیشه و دانش رخ می داد.

این فاصله انتقادی که عرض کردم برای تفکر و نظریه پردازی خیلی مهم است. معلوم است منظور از فاصله انتقادی ، قرار گرفتن در موضع اپوزیسیون نیست بلکه دوری از تمایلاتی است که یکجانبه نگری و به تعبیر قرآن کریم "زیغ" را بدنبال دارد و مانع حقیقت نگری می شود. در این صورت شما اگر تفکر و اندیشه ورزی هم که بکنید ، باز به تعبیر دقیق و عمیق قرآن کریم " تفکر تقدیری" خواهد بود( إِنَّهُ فَکَّرَ وَقَدَّرَ- مدثر/14 ) . به این معنا که می اندیشید تا تمایلات و پیش داوری های خود را ثابت و تثبیت کنید و ردای اندیشه و استدلال را بر قامت همان باورهای خود اندازه می گیرد. آلوده گی به قدرت یکی از بزرگترین و وحشتناکترین انواع "تفکر تقدیری" است.چنین اندیشه ای به جای انکه آفت زدایی از قدرت کرده و به اصلاح نظامات سیاسی ، اجتماعی، فرهنگی کمک کند و از این راه موجب پایداری قدرت و نظام سیاسی اجتماعی گردد، صرفا رفتارها و اندیشه پردازی هایش معطوف به انباشت و تثبیت قدرت انجام می پذیرد و این بسیار خطرناک است. در حالیکه باید فارغ از هر گونه تمایلات موقعیتی، واقع بینانه و آزاداندیشانه نظام منسجمی را طراحی کرد.

نقد بخشی از آسیب های روحانیت، همان بحث قداست بخشیدن است. گاهی نقد به روحانیت با برچسب ضدیت با دین و اسلام، برتابیده نمی شود. درحالیکه به گفته شما حتی حضرت علی(ع) در مقام خلافت، اجازه نقد می دهد.

اجازه بفرمائید یک مقدار عمیق تر مسئله را بررسی کنیم. ما چه بخواهیم چه نخواهیم وقتی حکومت، حکومت دینی است نصابی از حضور نظارتی روحانیت در حاکمیت ضرورت دارد. ضرورت با اضطرار فرق می کند. اضطرار، موقت است اما ضرورت به مفهوم منطقی اش، استمرار دارد. یعنی با فرض دینی بودن حکومت، نمی توان حضور نظارتی روحانیت را در یک حد و نصابی که مصداق قانونی آن رهبری و قوه قضائیه و شورای نگهبان است؛ نادیده گرفت.

اما در عین حال تعابیری نظیر فقه حکومتی، روحانیت حکومتی و دین حکومتی را داریم که نمی توان نسبت به این تعابیر یکسره قضاوت کرد، بلکه باید ببینیم منظور از این تعابیر چیست؟ اگر منظور فقه حکومتی است، یعنی فقه آشنای با اقتضائات حکومت، خب درست است. چون نمی توان با فقه طهارت یا فقه عبادیات فردی، مبنای حکومت اسلامی را ساخت. پس ما نیازمند یک فقه حکومتی به این معنا هستیم ، اما نه فقه حکومتی به معنایی که در بخشی از اهل سنت سابقه تاریخی دارد و به معنی "فقه توجیه کننده حکومت" است. قطعا چنین فقهی نه تنها آسیب زا بلکه مایه هلاک روحانیت و انحراف بزرگ از دین ، دیانت و فقه است. و یا اگر تعبیر "دین حکومتی" به معنای تاثیرگذاری دین درحکومت و در شکل گیری چارچوب های تقنینی و رفتاری و تصمیم ساز در حکومت باشد، تعبیر معقول و  صحیحی است. طبیعی است وقتی حکومت دینی است، اصلا غیر از این فرضی ندارد. اما «دین حکومتی» به این معنا که دین مولود حکومت و قدرت باشد و حکومت از موضع قدرت ، تفسیری را از دین ارائه دهد، این جنایت است. این همان اتفاقاتی است که باید از آن ترسید و گاهی نشانه هایش را انسان می بیند.

باید دقت کرد، فرض این است که دین و اخلاق ، مبانی تاثیرگذار در رفتار و تصمیم انسان و از جمله رفتار اجتماعی او می باشند و بخش مهمی از رفتار اجتماعی، رفتار حکومتی است. یعنی مثلا باید اخلاق در زمره منابع فرادستی و متقدم بر تصمیم های حکومتی باشد؛ اما این که گاهی از تریبون هایی «اخلاق حکومتی» ، یعنی اخلاق معطوف بر قدرت و برآمده از سیاست، تئوریزه شود و تقدم سیاست بر اخلاق را به دین و آموزه های دینی نسبت دهند، قطعا یک انحراف است. حداقل عده ای حرفش را می‎زنند حتی اگر نشانه های عملی و رفتاری هم نباشد ، که متاسفانه آن هم هست! این همان چیزی است که باید خیلی از آن ترسید و باید از آن فرار کرد و بسیار باید نگرانش بود.

روحانیت ، ناگزیر نسبت به حکومت مسئولیت دارد. نمی تواند خودش و حسابش را از حکومتی که به نام دین است جدا کند ، چه بخواهیم و چه نخواهیم باید مسولیت بپذیریم. این بایستی هم که می گویم یک مسئولیت اخلاقی است و نه قانونی. حتی  آن روحانی سنتی که در گوشه حجره قم یا نجف نشسته نسبت به حکومت دینی، مسئولیت اخلاقی دارد. حداقلش این است که می تواند مصلحانه و مشفقانه نقد کند ولی نمی تواند فارغ از این مسئولیت باشد و بگوید که من کاری به این ندارم. طبیعتا بخشی از این مسئولیت هم بدون تردید معطوف به تحکیم و تثبیت این حکومت است. یعنی لااقل آن بخشی از روحانیت که قائل به حکومت دینی هستند، طبیعتا مسئولیت شان نسبت به حکومت دینی معطوف به پایداری ، بهینه سازی و استمرار این حکومت است و در این هم هیچ تردید نیست. اما متاسفانه الان به طور عمده فضای غالب بصورت دوقطبی است و اینگونه است که یا عده ای کاملا از حکومت دینی فارغ شده اند یعنی می گویند ما را اصلا با حکومت کاری نیست، یا اینکه توجیه گر هر آن چیزی شده اند که به حکومت و قدرت بازمی گردد. وقتی یک روحانی توجیه گر قدرت شد، دیگر بحث دین مطرح نیست و این همان چیزی است که از دل آن تقدیس قدرت درمی آید.

با چنین توجیهی، هر فعلی، درست تلقی می شود.

طبعا بر اساس منطق قدرت، هر چیزی که تثبیت کننده قدرت و به افزایش ، انباشت وتوسعه آن بیانجامد مطلوب است و اگر نسبت به این منطق توجیه دینی داشته باشیم ، می شود مصلحت و این مصلحت هم می شود فعل مطلوب شرعی و وظیفه منِ روحانی!

 «حفظ نظام از اوجب واجبات است» از همین جا نشات می گیرد؟

اول باید نظام را تعریف کنید که این نظام یعنی چه؟ نظام یعنی قدرت؟ هرگز این تعریف با منطق امام و رهبری، و آن مبانی ای که برانگیزنده انقلاب و حکومت دینی بوده، سازگاری ندارد. قدرت هرگز مقدس نیست. قدرت باید تحت تدبیر و مهارشده باشد، می تواند تحت تاثیر امر مقدس قرار بگیرد اما هرگز نمی تواند خودش مقدس باشد. برای همین است که حضرت امیرالمومنین قدرت دارند ولی قدرتی که تحت تاثیر امر مقدس است؛ لذا با وجودی که برای علی(ع) عصمت قائلیم اما قدرتش را هم قابل نقد می دانیم. چون خودش می گوید. دلایل مختلف دارد و یکی از دلایلش این است که قدرت اصلا بحث فردی نیست بلکه بحث مشارکتی و نهادی است. نهاد قدرت وجود دارد. شما پاک تر، مقدس تر از علی(ع) در طول تاریخ انسانیت پیدا نمی کنید. اما همین هم که در راس قدرت قرار می گیرد فقط در راس نهاد قدرت است اما یکسانی با نهاد قدرت ندارد و لذا معنا ندارد که شما حکم فردی مثل علی (ع) را به کل نهاد قدرت و سیستم سیاسی تعمیم دهید. این نکته ای است که علی به ما یاد می دهد. اینکه گفتم نقد نهادی را حضرت امی ( سلام الله علیه) پایه گذاری کرده، یعنی همین.

و این را از ابتدا در رفتار رهبری انقلاب هم می توانیم ببینیم. منتها مشکل از برخی حواشی قدرت است. حواشی قدرت برای اینکه به خودشان اعتبار ببخشند، ناگزیر از این هستند که قدرت را تقدیس کنند تا این تقدیس، شمولش آنها را هم در بر بگیرد. و امان از این حواشی. زمانی در ساختار سنتی روحانیت پیش از انقلاب، که مرجعیت بود و بیت بود، گفته می شد امان از بعضی از بیوتات! در صدر برخی از این بیوتات یک مرجع تقلید بود که واقعا از حیث پاکی و نزاهت از برگزیدگان عصر خودش بود، اما امان از بیت او که همان حواشی قدرت بود که برای اینکه برخوردار و بهره مند شوند، ناگزیر چیزهایی را تئوریزه می کردند که کاملا در تضاد با آن ارزشها و مبانی معرفتی بود که به اصل مرجعیت و روحانیت مشروعیت می بخشید. حال شبیه همین قضیه در حوزه حواشی قدرت سیاسی نیز مصداق دارد.

پس در مجموع هیچ روحانی ای نمی تواند فارغ از دغدغه حکومت دینی باشد و بگوید که من کاری با آن ندارم....

یعنی روحانیت باید مسئولیت داشته باشد، اما لزوما جایگاه نه؟...

بله، بله. یعنی باید یک احساس تعلق و دغدغه اصلاح و پایداری داشته باشد. پس اولین چیزی که وجود دارد این است که طبیعتا وظیفه دفاع وجود دارد اما مهمتر از وظیفه دفاع، وظیفه نقد است. گفتیم که خصوصیت روحانیت همیشه این بوده که از متن و همراه جامعه بوده و همین، تضمین کننده آن برجستگی و موفقیت تاریخی اش بوده . اما اگر در حکومت وارد شود و تبدیل به سخنگوی قدرت گردد و از وجه آمریت با مردم سخن بگوید، بدون تردید اولین اتفاقی که می افتد، این است که بین موجودیت فعلی خودش با گذشته تاریخی اش  انقطاع حاصل می شود.

و آنگاه ببینید چه اتفاقاتی با این انقطاع تاریخی، معرفتی و اخلاقی رخ می دهد! این همان خطری است که امروز روحانیت را تهدید می کند.

این موضوع چه آسیب‎هایی به جایگاه روحانیت و به جامعه می‎زند؟

من به بعضی از آنها اشاره خواهم کرد. وقتی روحانیت از موضع قدرت و با زبان آمریت صحبت کند، اولین اثر آن، عرض کردم انقطاع تاریخی از گذشته خود و فاصله گیری از مردم است. در اینصورت در بهترین شرایط ، مردم او را یک حاکم صالح و مطلوب می دانند. حال آنکه وظیف و رسالت روحانیت بسی فراتر از این است و خیلی های دیگر هم می توانند حاکم صالح باشند. یعنی قرار نیست که روحانیت در جایگاه کارکرد حاکم صالح باشد ، بلکه یکی از تولید هایش می تواند حاکم و حکومت صالح باشد. صریحا می گویم که در دین ، زبان آمریت به مفهوم رایجش اصلا نداریم. زبان آمریت یعنی یک گزاره و خطابی ، معطوف به قدرت و از یک مرتبه بالا به مرتبه پایین صادر شود. رئیس و مرئوسی اصلا در خطابات  دینی نداریم.

یکی از اشکالات اینکه در موضع قدرت قرار بگیریم‎ این است که می خواهیم به هرشکل بر دین و ایمان مردم اضافه کنیم. آنوقت از خودمان غافل می شویم!

استاد ما مرحوم آیت‌الله حق شناس رحمت الله علیه می فرمودند که وقتی می خواستم از طرف آیت الله بروجردی به تهران بیایم، ایشان به من فرمودند وقت رفتن بیا کارت دارم ، وقتی رفتم ایشان فرمود «یادت باشد که هیچ تلاش نکن مردم را مومن بکنی ، فقط کاری کن که از ایمانشان کم نشود! همینکه در این لباس باشی و بتوانی حرمت و اقتضائات آن را حفظ کنی دین مردم هم حفظ می شود. همین قدر که از ما رفتار و کرداری سر نزند که از داشته های مردم کم شود، کافی است». ما زبان آمریت در دین نداریم. آمریت یعنی موضع از بالا به پایین؛ در حالیکه در دین اصلا بالا و پائینی وجود ندارد.

پس واجبات شرعی چیست؟

دین، دعوت است. دعوت یعنی چه؟ من خیلی ساده عرض می کنم خدمتتان، هرچند که مفهوم دعوت از آنچه که می گویم هم خیلی ظریف تر است. مثلا من به شما می گویم که  تشریف بیاورید منزل، مهمانمان باشید. این دعوت است. در دعوت، محبت، لطف، صمیمیت، برابری و یکسانی است حتی اگر من در مرتبه برتر هم که باشم وقتی از شما دعوت می کنم، یعنی در موضع برابر با شما قرار گرفته ام که دعوت تان می کنم. پس موضع دین، موضع قدرت نیست.

این تقریبا همان است که به زور مردم را نمی‌‎شود به بهشت فرستاد؟

به یک معنا بله. در دین ما اصلا اجبار یعنی الزام معطوف به قدرت نداریم، اما وقتی همین گزاره های دینی مبنای قانون شود، در این صورت الزام قانونی پیدا می کند. هرقانونی که در یک روند دموکراتیک مبنای عمل اجتماعی قرار گیرد از الزامات حقوقی برخوردار می شود اما این الزامات اصالتا ربطی به دین ندارد. من از شما سوال می کنم که حجاب اجباری است یا غیراجباری؟

براساس قانون ما اجباری است.

از جهت شرعی اجباری است یا نیست؟

مطمئن نیستم، نمی‎توانم به این سوالتان پاسخ بدهم.

من به عنوان یک روحانی به شما می گویم که حجاب یک ضرورت شرعی است. ضرورت شرعی هم یک دعوت است یعنی می گوید تو اگر می خواهی دین دار باشی، لازمه این دینداری رعایت این حدود است. در اصل دینداری اجبار نیست، چطور در فرعش می تواند اجبار باشد؟ این تناقض را کجا باید برد؟

به مجلس! چون آنجاست که این موضوع را تبدیل به قانون کرده است.

عیبی ندارد، حرفی نداریم.عرض کردم در یک روند حقوقی و دمکراتیک مثلا توسط مجلس نمایندگان هر چیزی و از جمله حجاب ، می تواند شکل قانونی و الزام حقوقی پیدا کند.  

به نام دین؟

خیر! این الزام را هرگز نمی توان مستقیما به شرع و دین نسبت داد. عیبی ندارد که این موضوع را به عنوان قانون اجرا کنند. ولی دیگر نگویند که این را دین گفته و دین حجاب را اجباری کرده! حجاب از نظر دینی ضروری است ولی اجباری نیست و حتی اگر کسی پیدا شود که روی برخی مبانی خاص اجتهادی ، فتوایش چیز دیگری باشد نهایت این است که از استنباط فقهی خود می تواند خبر بدهد ولی نمی تواندهرگز اجباری بودن را بر گردن دین بگذارد . آن وقت اگر توسط دستگاههای قانونگذار جنبه قانونی و الزامی پیدا کرد ، کسی آن را نقد کند، قانون را نقد کرده ، این دیگر نقد شریعت و نقد دین نیست. با قانون نمی توان مخالفت عملی داشت ولی می توانم مخالفت نظری داشته باشم. ولی به عنوان یک مسلمان معتقد ، نمی توان با حکم شرعی مخالفت نظری کرد،  مگر اینکه مخالفت نظری، جنبه اجتهادی داشته باشد که مسئله تخصصی و بحثی جداست.

فکر نمی‎کنید نتیجه اش یکی است؟

نه،  قطعا نتیجه اش دو تاست. اجازه بفرمایید. اولا توضیح دادم که وقتی چنین اجباری از موضع قانون باشد نه دین، این را می توانید نقد و احیانا از همان مجاری قانونی نقض کنید. یعنی می توانید اصلا لغوش کنید.

یعنی می گویید زنان بی حجاب باشند؟

نه، نمی گویم بی حجاب باشند. بلکه می گویم حجاب برای یک زن مسلمان واجب و ضروری است ولی مفهوم وجوب  و ضرورت با مفهوم اجبار تفاوت می کند . به تعبیر مرحوم شیخ الطائفه جناب شیخ طوسی که استادالفقهاست ،هر تکلیف و واجب شرعی اساسا بدون اختیار معنا پیدا نمی کند ، این یک قاعده است . وقتی گفته می شود چیزی جزو تکالیف و واجبات است  معلوم می شود اختیاری است. اختیار در اینجا غیر از مفهوم عرفی آن است . اختیار در مقابل اجبار است نه در مقابل ضرورت و وجوب. تمام واجبات شرعی ضرورت قطعی دارند و بر یک مسلمان واجب است که با اختیار خودش آنها را انجام دهد ولی اجباری نیست، یعنی کسی نمی تواند به عنوان تکلیف شرعی دیگران را الزام به انجام آنها بکند. بنابراین حجاب هم در عین حال که وجوب شرعی دارد اختیاری است.

*یعنی می تواند باشد یا نباشد؟!

باز به مفهوم وجوب و ضرورت توجه نکردید. ببینید!باید اذعان کنم که ما همچنان از نظر معرفتی و فقهی در خیلی از مباحث دچار کم کاری مفرط هستیم و خیلی از مفاهیم هنوز مدرن سازی نشده اند. مثلا همین تفاوت میان وجوب و اجبار، ویا تفاوت شریعت و قانون ، و تفاوت جرم و معصیت و خیلی از مفاهیم دیگر.

اینکه حجاب یک واجب قطعی شرعی است ، یک چیز است و اینکه کسی بتواند به استناد وجوب شرعیِ حجاب ، زنان را مجبور به حجاب کند ، بحث دیگری است. حجاب مثل نماز است. مگر نماز اجباری است؟ هیچ اجباری وجود ندارد. منتها فرق حجاب با نماز در این است که بعضی از احکام شرعی هستند که صرفا وجه فردی ندارند بلکه وجه اجتماعی هم پیدا می کنند و چون وجه اجتماعی دارند، قابلیت اینکه در حکوت اسلامی توسط مراجع قانونگذار در قالب  قانون قرار بگیرند را دارند. حال اگر چنین اتفاقی افتاد و یک حکم شرعی تبدیل به قانون شد، علاوه بر وجوب شرعی ، الزام و وجوب حقوقی هم پیدا می کند ولی این یک امر ثانوی و عارضی است. البته قاعدتا نماز قابلیت اینکه یک ماده قانونی بشود را ندارد ولی حتی در آنجا هم ممکن است کسی از طریق قانونی نماز را اجباری کند کمااینکه شنیدم یک آقایی این کار را در کارخانه اش کرده بود! او از جهت قانونی کار خلافی انجام نداده؛ چون یک قرارداد فیمابین است. در هرحال او نمی تواند بگوید که اسلام گفته که تو مجبوری که نماز بخوانی ، ولی حق قانونی اش است که در یک توافق و قرارداد الزامی، بگوید من مشروط بر نماز خواندن با کارگر خود قرارداد می بندم ؛ اما اولا کار او ربطی به دین و شرع ندارد و نمی تواند بگوید چون دین گفته من دارم این کار را می کنم بلکه یک تصمیم و قرارداد شخصی است ثانیا از جهت اخلاقی اینکه از نیاز دیگران برای الزام به یک امر دینی استفاده شود، نمی توان آن را یک کار دینی دانست و دستکم یک امر غیر اخلاقی است.

یعنی اینکه "نماز به پای دارید" را دین نگفته!

چرا، ولی نگفته کسی حق اجبار دیگران به نماز را دارد بلکه مخاطب این ضرورت و وجوب ، مسلمان مکلف است. تمام نکته در همین است. دین به کسی نمی گوید که حق  الزام دیگران به اقامه نماز را داری. ببینید حرف اسلام و دین چیست؟ دین می گوید نماز یک ضرورت قطعی برای پالایش روح و کمال انسانی است. مثالی می زنم؛ شما به پزشک مراجعه می کنید. دکتر نشانه های بیماریتان را می بیند و می گوید شما برای اینکه خوب شوید باید این پرهیزها را داشته باشید و این داروها را بخورید و باید این مقدار استراحت کنید. دائما «باید» می گوید. آیا اینها بایدهای آمریت است؟ شما احساس اجبار از این باید های او می کنید؟ و یا این بایدهای پزشکی به دیگران حق می دهد که شما را مجبور به خوردن دارو کنند؟

«باید»های پزشک به این معناست که، لازم است این کار را بکنید. در حالیکه اجبار یعنی یک انشاء معطوف به قدرت. یعنی اگر انجام ندهی کسانی می توانند با استفاده از زور و قدرت تورا به انجام عمل وادار کنند و مثلا اگر این کار را نکنی، زندانی ات می کنم؟!. پزشک هرگز چنین چیزی نمی گوید و در عین حال اگر شما در تخصص و مهارت او یقین داشته باشید ، تردید ندارید که دستورالعمل هایش لازم و ضروری است و اگر طالب سلامتی و زندگی هستید ناگزیر از اطاعت می باشید. اما در مقابل، یک قاضی وقتی حکم می کند ضرورت آن الزامی و به تعبیری اجباری است. چراکه وجوبی که او انشاء می کند قانونی و متکی به قدرت است و اگر انجام ندهید، مجازات دارد. اما ادبیات پزشک آمرانه نیست و مشفقانه است. ادبیات دعوت است که ما را متوجه یک ضرورت واقعی می کند. اساسا پزشک از واقعیت خبر می دهد ولی چون این واقعیت ، ضرورت قطعی دارد و ترک آن موجب آسیب غیرقابل جبران می شود ، برای بیان آن از ادبیات انشائی و آمرانه استفاده می کند. می گوید من از حالات تو تشخیص دادم که اگر اینها را بخوری، سلامتی ات را به دست می آوری و اگر نخوری از سلامتی محروم می مانی.

یعنی محکوم به صلاح است و الزامی نیست.

 اصلا جبر نیست. لذا شما می توانید داروها را نخورید. اما اگر نخوردید از آثارش محروم می مانید. اسلام می گوید اگر نمازت را نخوانی از آثار قرب الی الله محروم می مانی و زیست و زندگی نورانی پیدا نمی کنی و حیات اخروی ات هم به خطر می افتد. اما همه اینها بین انسان و خداست و هیچ فرد سومی به خودی خود حق مداخله در این میان را ندارد. هیچ قدرت دیگری وجود ندارد مگر اینکه شکل قانون پیدا کند که آن بحث دیگری است. به عبارت دیگر اجبار وجود ندارد و اگر الزامی هست، الزام منطقی است. خصوصیت الزام منطقی این است که از یک ضرورت هستی شناختی و از یک واقعیت خبر می دهد . مثل اینکه الان بیرون هوا گرم است و من به شما می گویم با پالتو بیرون نرو. ولی این نهی من معطوف به قدرت نیست. شما با پالتو بروید، عرق می ریزید.

شارع به واسطه اینکه به حقایق هستی اطلاع کامل دارد، از حقیقت به شما خبر می دهد. شما باید خیلی ممنونش باشید. می خواهید نباشید، هم نباشید ولی از آثار محرومیت آن آسیب می بینید و آثار این محرومیت دامنگیرتان می شود. متن قرآن می گوید جزا و کیفر یک امر بیرونی و قراردادی نیست بلکه نتیجه طبیعی عمل انسان است. به مفهوم دقیق کلمه، خداوند کسی را به خاطر نپذیرفتن این احکام مجازات نمی کند. «إِنَّمَا تُجْزَوْنَ مَا کُنْتُمْ تَعْمَلُونَ» بلکه این عمل خودتان است که به شما برمی گردد. این که کسی بیماری مستمری دارد و یا دراثر بیماری می میرد نتیجه طبیعی گوش نکردن به ضرورتهای پزشکی است که به شما هشدار داده بود.در واقع احکام دینی که به صورت گزاره های انشائی بیان شده اند ، فقط شکل آمرانه و انشائی دارند وگرنه همگی به گزاره های إخباری و هستی شناختی بازمی گردند و این نکته بس مهمی است که عمدتا از آن غفلت می شود.

اما این احکام با ورودشان به قانون، لحن آمریت یافته اند.

خوب اینکه قانون لحن آمرانه دارد طبیعی است وگرنه قاعدتا برانگیزنده نخواهد بود. در این اشکالی نیست چون طبیعت قانون همین است. اما نباید این آمریت قانونی به دین نسبت داده شود و بالاتر از آن نباید گذاشت که به علت حضور روحانیت در قدرت ، این ادبیات آمرانه وارد ادبیات دین شده و بلکه آنچنان اصالت پیدا کند که جایگزین ادبیات دینی شود. واقعیت این است که گاه ما برای توجیه این زبان آمرانه ،از معارف دینی استفاده کنیم و بایدهای دینی را به خدمت بگیریم و منشا چنین خلطی می شویم. این یک انحراف بسیار بزرگ است و موجبات داوری های نادرست نسبت به دین را در ذهن نسل جدید و مخاطبان ناآشنا را فراهم ساخته است.

من اصالتا مشکلی با قانونی شدن برخی احکام دینی که کارکرد اجتماعی دارند، ندارم و اساسا الان بحثم مربوط به آن نیست ، ولی صراحتا بگویند که این قانون ماست. که اگر مردم برآن نقد دارند نقدشان متوجه قانون و قانونگذار باشد. نگویند که دین و فقه اینها را گفته!

البته در فرایند  قانونی سازی محتواهای دینی باید دقت کرد تا چه چیزهایی را الزامی می شود؟ تا یک حکم واقعا وجه اجتماعی و ارتباطی نداشته باشد؛ الزام بخشی قانونی هم نمی تواند داشته باشد. مثلا شما حدود و تعزیرات که در فقه اسلامی هست را ملاحظه کنید ، گذشته از آنکه می تواند و باید با در نظر گرفتن دو عنصر زمان و مکان مشمول بازنگری اجتهادی قرار بگیرند، اما ساختار آنها از نظر شرعی بگونه ای است که برای زمان شکل گیری جامعه دینی و استقرار حاکمیت دینی بیان شده است. یعنی چی؟ یعنی از ادله شرعی به وضوح دانسته می شود که این حدود برای گناهانی است که وجه اجتماعی پیدا کرده و در نسبت با دیگران قرارگرفته اند و در اینصورت تبدیل به جرم می شوند. فاصله تبدیل گناه به جرم ، اجتماعی شدن آن است که در این صورت مجازات و حدّ بر آن اقامه می شود. وگرنه گناهی که بین انسان و خدایش اتفاق بیفتد، غیر از کیفر اخروی و آثار تکوینی که بر زندگی شخص گنهکار تا زمانیکه توبه نکرده دارد ، حد شرعی ندارد.

از تمام اینها دانسته می شود باید و نبایدهای دینی و شرعی از چه جنسی است.

توصیه ای است یا دعوتی ؟

بین توصیه ای و دعوتی فرق است. "باید" در دین دعوتی است به توضیحی که عرض کردم ، یعنی بیان وجوب و ضرورت قطعی . اما "بایدِ توصیه ای" بیان یک امر غیر ضروی و غیر واجب است. یعنی دلت می خواهد انجام بده ، نمی خواهی هم انجام نده. اما "بایدِ دعوتی" دین ، ضروری و واجب است ولی همانگونه که عرض کردم اجباری نیست. دقت کنید که دعوت، ضرورت قطعی است اما آمرانه و اجباری نیست و ترک آن معصیت است و کیفراخروی دارد ولی به خودی خود، حدّ و مجازات قانونی ندارد مگر اینکه به جرم تبدیل شود.

پس بحث صیانت چیست؟ مثلا به دلیل اینکه وظیفه ام است که از شما صیانت کنم، شما را حفظ می‎کنم؟

چه کسی از چه کسی صیانت کند؟ اولا هیچ فردی وظیفه صیانت از فرد مکلف دیگری که عاقل و بالغ است را ندارد.افراد به عنوان فرد ، در اموراجتماعی نسبت به یکدیگر هیچ حق و وظیفه ای جز روشنگری یعنی امر به معروف و نهی از منکر ندارند. فقط حکومت که مظهر اراده جمعی است وظیفه دارد با تدابیر قانونی ، از مصالح عمومی صیانت کند و از وقوع جرم و بزه اجتماعی پیشگیری کند. ولی حکومت نیز همانگونه که حضرت امام(ره) و دیگر فقها تصریح نموده اند ، هیچ وظیفه ای جز مصالح عامه ندارد و ابتدائا حق ورود به حوزه خصوصی شهروندان را ندارد. البته اینها بحثهای دقیق و تخصصی دارد که در مباحث  فقهی انجام گرفته است .

فرض کنید کسی در محدوده حریم شخصی و خصوصی خودش مرتکب گناه  شود، نه کسی حق تجسس دارد و نه حتی  اگر کسی اتفاقی بر آن آگاه شد ، حق افشا و علنی سازی آن دارد تا چه رسد که به دلیل آن گناه شخصی ، کسی را مستحق مجازات و حدّ بدانیم. اما اگر همان فرد این گناه را به صورت سازمان یافته و شبکه ای انجام  دهد بگونه ای که سایر افراد و اجزای جامعه تحت تاثیر قرار می گیرد، یعنی دارای آثاری در حوزه عمومی است ، در اینجا وجه اجتماعی می یابد و حکومت می تواند ورود کند. لذا عرض کردم باید بین مفهوم جرم و معصیت تفاوت قائل شویم. معصیت به خودی خود هیچ مجازات  قانونی ندارد و اساسا در حوزه شخصی قرار دارد  مگر آنکه تبدیل به جرم شود. چه وقتی تبدیل به جرم می شود؟ وقتی که شکل اجتماعی پیدا کند و وارد حوزه حقوق دیگران شود و در مناسبات اجتماعی، اثر بگذارد.

ما حتی در مورد شنیع ترین گناهان نیز تا زمانی که به حق الناس مربوط نشود حتی اگر خود شخص در دادگاه اعتراف کرد توصیه شارع آن است که قاضی او را کمک کند تا بر اعترافش اصرار نداشته باشد و غیر مستقیم به او راه و دلیلی را تلقین کند که به مجازاتش نیانجامد. و اصلا اعتراف در رابطه با این امور ، پسندیده نیست. در رابطه با معاصی ای که انسان در خلوت بین دو نفر انجام داده، اظهار و اعترافش به شخص سوم، حرام است. این تفکر علوی را ببینید و بگذارید در مقابل اینکه برخی می خواهند با زور اعتراف بگیرید که فلان کار را حتما کرده اید! وای از اینکه چنین کاری به نام دین انجام شود،چند تا جرم در اثر حماقت و جهالت در دینداری اتفاق می افتد.

از بحث روحانیت دور شدیم. بنظر شما مهمترین نقدی که هم اکنون بر روحانیت وارد است چیست ؟

متاسفانه آسیب بزرگی که روحانیت را در دوره دوم تاریخ خودش (یعنی روحانیت  پس از نسبت یافتن با قدرت) تهدید می کند، مسئله انقطاعش از گذشته و ریشه های معرفتی و تاریخی و اخلاقی خودش است.

این انقطاع چه آسیب های دیگری را می تواند تولید کند؟

یکی از مهمترین آسیب هایش " عرفی زدگی "روحانیت است نه " عرفی شدگی "روحانیت. بین او دو تفکیک قائل می شوم؛ اگر مایلید کمی در مورد این صحبت کنیم.

بله بفرمایید.

ببینید! ما فلسفه روحانیت را در استمرار شأن تبلیغی پیامبران و حضرات معصومین تعریف می کنیم.البته کاربرد واژه تبلیغ هم در اینجا نوعی مسامحه است. اضطلاح تبلیغ، صورت دگرگون شده "بلاغ" در مصطلحات قرآنی و فرهنگ دینی است، آنهم "بلاغ مبین". نمی خواهم بحث تخصصی کنم، با رویکرد جامعه شناختی می گویم که وظیفه پیامبر(ص) بلاغ مبین است. عنصر اصلی بلاغ مبین  "زبان" است . پیامبر حامل و دریافت کننده یک امر عظیم و سنگین قدسی است به نام وحی : «إِنّا سَنُلْقی عَلَیْکَ قَوْلاً ثَقیلاً». این امر با این سنگینی و با این وزانتش قابلیت انتقال مستقیم به مردم را ندارد و نیازمند به یک فرآیند آسان سازی است : « فَإِنَّمَا یَسَّرْنَاهُ بِلِسَانِکَ لِتُبَشِّرَ بِهِ الْمُتَّقِینَ وَتُنْذِرَ بِهِ قَوْمًا لُدًّا»شود. جالب اینکه عامل آسان سازی، زبان است و زبان پدیده ای بشری است که در مقام ارتباط و گفتگو کاربرد پیدا می کند. تمام هنر پیامبر و اتفاقی که در دین می افتد این است که امر قدسی با حفظ ماهیت قدسی اش و بدون آنکه از حقیقت آن چیزی کاسته شود ، " زبانی" می شود و این فرایند زبانی شدن گرچه به تصریح قرآن توسط خود خداوند انجام می پذیرد و لذا مثل خود حقیقت وحی ، منشأ و مصدری الهی دارد و از مراتب وحی بشمار می آید ، ولی نتیجه "زبانی شدنِ پیام وحی" عرفی شدن و قابل فهم شدن آن است . یعنی می توان گفت تمام فرآیند بلاغ مبین و کارکرد پیامبر و به دنبال آن ائمه، تبدیل امر قدسی به امرعرفی به معنای فهم پذیری عمومی آن است. آنچه که پیامبر (ص) و امامان معصوم(ع) در این مرحله انجام دادند همگی با تدبیر الهی و برآمده از عامل فوق بشری بود گرچه نتیجه آن برای عموم مردم و مخاطبان بود. اما روحانیت وظیفه داشته و دارد که این زبانی سازی و فهم پذیری پیام دین را متناسب با مخاطب عصری از یکسو و حفظ اصالت پیام دین از سوی دیگر ادامه دهد و اگر بخواهیم با زبان امروز آن را توصیف کنیم می توانیم این مرحله از فرایند زبانی شدن را  که توسط روحانیان و عالمان دینی همگانی سازی وعرفی سازیِ پیام دین بنامیم.

این فرقش با سکولاریسم مصطلح چیست؟

سکولاریسم اولا می گوید که امر قدسی باید توسط خود بشر و به دست عامل انسانی تبدیل به امر عرفی شود و این لازمه اش این است که از محتوای قدسی اش تهی گردد و به میزانی که از وجه قدسی کاسته شود، عرفی می شود. اما در فرآیند بلاغ مبین که توسط پیامبر صورت می گیرد ، این خود خداوند است که صفر تا صد فرایند زبانی شدن و آسان سازی حقیقتِ قدسی را انجام می دهد ، منتهی متناسب با زبان پیامبر که نمونه کامل زبانِ قوم یعنی مردم زمان نزول وحی است. و لذا زبانی شدن ، خودش مرحله ای از وحی و اعجاز است. اما در عین حال یک الگوی کاملا گویا و مشخص برای فهم و تبلیغ پیام وحی را در برابر ما و مشخصا روحانیان به عنوان کسانی که رسما وظیفه تبلیغ را برعهده دارند، قرار داده است و آن اینکه برای ابلاغ دینی در مواجهه با مخاطب عصری وظیفه داریم تا زبان و فهم او را در نظر بگیریم و متناسب با آن ، امر قدسی را با حفظ هویت و اصالت  قدسی اش فهم پذیر کنیم و اساسا یکی از اصلی ترین کارکردهای " اجتهاد " در مفهوم دقیق آن همین است. لذا اصالت وظیفه روحانیت همیشه در این بوده است که با تکیه بر توان و ابزار اجتهاد، هر میزان که ممکن است مفاهیم دینی را تبدیل به مفاهیم بین الاذهانی و قابل فهم کرده و دایره شمولش را بیشتر کند. این را روحانیت باید در دو شأن و مرحله انجام دهد؛ یکی در شأن تئوریک و نظری و یکی هم در شأن رفتاری. یعنی امکان عینی شدن و عملی شدن آموزه های دینی را در عمل و رفتار خود نشان دهد. اگر من بالای منبر و هر تریبون دیگر حرفهایی می زنم، اولا باید رفتار و زیست عملی من به صورت غالب نشاندهنده باور و التزام عملی من به این گفته ها باشد و لذا معصوم می فرماید مردم را با عمل و نه با صرفِ زبان ، دعوت کنید : (کونوا دُعاةً لِلنّاسِ بِغَیرِ ألسِنَتِکُم ، لِیَرَوا مِنکُمُ الوَرَعَ وَالاِجتِهادَ وَالصَّلاةَ وَالخَیرَ ، فَإِنَّ ذلِکَ داعِیَةٌ ).

 و ثانیا: حرف‎هایم باید چیزی باشد که عقل شما را بتواند اقناع کند و بتواند با شما رابطه إقناعی و تفاهمی برقرار کند ، نه اینکه از شما فقط تسلیم و تبعیت بطلبم. لذا مهمترین وجه تفکر دینی و دعوت دینی "گفتگو" است. شما ممکن است بگویید که اینها مفاهیم مدرن است ، اما من می گویم اسمش را هرچه دلتان می خواهید بگذارید ، روح و حقیقت بسیاری از این مفاهیم مدرن ، بسا بگونه ای کاملترو دقیق تر در آموزه های قرآنی و وحیانی نهفته  است. متن قرآن را ببینید، از اول تا آخر ضمن دعوت به خردورزی(تعقل) و فکرورزی(تفکر) ، مهمترین چیزی که در آن پیدا می کنید، گفت و گو است. حتی در قرآن خداوند با شیطان گفت و گو می کند. وقتی شیطان تمرد می کند سریع او را اخراج نمی کند بلکه  به او می گوید که برای چه سجده نکردی؟ و در ضمن دلیل خود برای امر به سجده را برای او یادآوری می کند: (یَا إِبْلِیسُ مَا مَنَعَکَ أَن تَسْجُدَ لِمَا خَلَقْتُ بِیَدَیَّ- ص/74 ) خدا عالم مطلق است و از سویی آفریدگار همه هستی است ،  چه نیازی به سوال دارد؟ او با این سوال  و نقل مکرر آن در قرآن ، خود را در موضع گفت و گو قرار داده و پرسشگری را برای طرف مقابل (شیطان ) و هر مخاطب عقل ورز دیگری به رسمیت می شناسد و به انسان این امکان را می دهد تا در موضع دفاع عقلانی از خودش قرار گیرد. و نهایت این گفت وگو این است که شیطان با وجود آگاهی از نادرستی عملش ، لجوجانه بر آن اصرار دارد و لذا می پذیر که حقش آن است که رجیم و رانده شود. یعنی وقتی شیطان رانده شد به اجبار رانده نشد ، به ضرورت رانده شد.

برای همین می گوئیم زبان دین زبان "آمریت" نیست بلکه زبان "بیان ضرورت" است نه اینکه بگوید برو بیرون!این " فَاخْرُجْ مِنْهَا فَإِنَّکَ رَجِیمٌ " که خداوند به شیطان می فرماید پس از گفتگو با اوست یعنی بعد آز تبیین اینکه دیگر او جایگاهی در عالم قدس و ملکوت هستی ندارد به عنوان یک ضرورت خروج او را اعلام کرد. در قیامت هم خداوند قاهر و قادر مطلق است و از همان اول می تواند یکباره نامه اعمال انسان را منتشر کند و بگوید این تویی! اما قرآن را ببینید ، تمام مراحل قیامت تا قرار گرفتن در بهشت و جهنم در طی گفتگوهای مختلف انجام می گیرد. خداوند با بنده اش گفتگو می کند. اصحاب نار با اصحاب جنت، اصحاب جنت با اصحاب جنت. اصحاب نار با اصحاب نار، پیروان با رهبران، رهبران با پیروانی که گمراهشان کرده اند، گمراه شدگان با رهبرانی که موجب گمراهی شان بودند و....همه با هم گفت و گو می کنند و نتیجه گفتگویشان هم این است که همه به ضرورت و حق بودن آنچه که رخ می دهد قانع می شوند.

بالاتر از آن اینکه به تصریح قرآن کریم  پیامبران نیز با خداوند "مُجادله" دارند. مجادله نوع خاصی از گفتگوست. گفتگوی مستدل که طرف گفتگو اصرار بر سخن و اثبات مدعای خود دارد. در قرآن کریم مجادله حضرت ابراهیم با خداوند در خصوص عذاب قوم لوط را گزارش می کند : " فلَمّا ذَهَبَ عَنْ اِبْراهیمَ الرَّوْعُ وَجائَتْهُ الْبُشْرى 

یُجادِلُنا فى قَوْمِ لُوطٍ (هود/ آیه 74)". باز بالاتر از این ، در قرآن سوره ای به نام مجادله داریم. گفتیم مجادله یعنی گفتگوی کاملا جدی که کسی اصرار دارد تا طرف مقابل حرفش را بپذیرد. این مجادله بین یک زن با پیامبر است و خداوند در نهایت به نفع آن زن حکم جدیدی را نازل می کند . بدون آنکه به زن تذکر دهد که دیگر کسی نباید با پیامبر خدا مجادله کند. پس معلوم می شود که گفتگو  و پرسشگری هر چقدر هم که جدی باشد برای انسان هیچ ممنوعیتی ندارد و بلکه لازمه خردورزی اوست. اگر خداوند از میان تمامی موجودات فقط انسان را اهل تفکر و عقل ورزی آفریده است ، گفتگو و پرسشگری به منظور إقناع عقلانی لازم ذاتی انسان است که منع از آن منع از هویت انسانیِ اوست.

لذا باید ما روحانیان در مواجهه با مخاطبان خود بیش و پیش از همه ، گفتگو را بپذیریم واز متکلم الوحده بودن خارج شویم . مخاطبمان باید احساس مشارکت در فرآیند تفکر دینی داشته باشد و احساس کند در فهم و تولید معرفتی که حاصل می شود مشارکت دارد و حق نقد دارد.

اینکه وظیفه اصلی روحانیان را تلاش برای ارایه ماهیت بین الاذهانیِ پیام های دین دانستیم، لازمه بین الاذهانی کردن پیام دین ، همان عقل ورزی قرآنی و برخورداری از عقل نقّاد است. یعنی من عقل نقاد مخاطبم را باید به رسمیت بشناسم و هرگز از او انتظار تبعیت محض نداشته باشم. در اسلام تقلید ابتدایی وجود ندارد ( این تقلید ابتدایی که می گویم به مفهوم فقهی اش نیست که در فقه جای خودش را دارد و خیلی ها هم جایز می دانند و برخی هم جایز نمی دانند که بحثش جداست). تقلید ابتدایی به این معنا که شما در خلاء عقل نقّاد انتظار تبعیت و تسلیم داشته باشید ، هرگز یک چنین چیزی وجود ندارد. اگر قرار است در برخی از حوزه ها هم تقلید کرد ، که البته امری طبیعی و ضروری است ولی باید عقل قانع شود که در چه چیزهایی و از چه کسانی می توان تقلید کرد وگرنه تقلید ابتدایی منع عقلی و شرعی دارد.پس باید در مقام تبلیغ ، پیام های دینی ، عرفی به معنای فهم پذیرعقلانی شوند. یعنی منطق بیرونی دین برای مخاطبِ خردورز و اندیشمند تبیین گردد تا بتواند با آن ارتباط برقرار نماید.

ولی اگر امر قدسی را نتوانیم بگونه بین الاذهانی ، عرفی و آسان سازی کنیم، دو اتفاق می افتد : یا اینکه در خلاء منطق بیرونی و عقلانی ، در ارتباط با مخاطب صرفا ناگزیر به ارجاع به منطق درونی هستیم و دائما بگوییم «چون اسلام گفته! چون خدا خواسته !چون لازمه تعبد است! چون لازمه ایمان است! لازمه دینداری است!» اینها همه ارجاع به امر باطنی و منطق درونی است. امر درونی، امری است که شما فقط اگر با آن ارتباط شخصی و احساسی پیدا کردید، قابل درک است اما در یک ارتباط عقلانی و بین الاذهانی قابل تبیین و دفاع نیست. فرقه ها، معمولا براساس امر درونی شکل می گیرند و نه براساس امر بیرونی و بین الأذهانی. به محض اینکه چیزی وجه بیرونی و فهم پذیر پیدا کرد، دیگر فرقه شدگی در آن معنا ندارد اما به میزانی که عناصر بیرونی و عقلانی به نفع منطق درونی و عناصر احساسی کاهش پیدا کرد، فرقه شده گی صورت می پذیرد. خصوصیت فرقه این است که فقط مبنی بر منطق درونی یعنی روابط و احساسات است. وقتی عناصر درونی مورد تاکید قرار گرفت، دائما ناگزیریم که به جای اینکه به معارف عقلانی بپردازیم، نشانه ها و نمادها را ترویج کنیم . نشانه ها جنبه نمادین و رمزی دارند و تا با آنها ارتباط خاص و درونی برقرار نشود نمی توان درکشان کرد و اینجاست که ناگزیر ، از وجوه معرفتی و ماهیتی دین کاسته می شود و امور هویت ساز ، به صورت متورم رشد پیدا می کنند.

آنگاه در اینجا باردیگر دوحالت پدید می آید و یکی از دو اتفاق مهم و تاریخی رخ می دهد: یا به دلیل جایگزینی منطق درونی به جای منطق بیرونی و بین الاذهانی، محصول نهایی آن پدیده داعش خواهد بود، و یا مسالمت جویانه دچار عرفی زدگی - نه عرفی شده گی- می شویم. اینکه می گویم از دل چنین فرایندی داعش بیرون می آید، برای این است که امر درونی به خودی خود قابلیت فهم پذیری عمومی را ندارد و نمی تواند تبدیل به امر عمومی شود ، ولی او می خواهد این را که به دلیل فقدان منطق بیرونی، هیچ گونه قابلیت تعمیم پذیری عمومی ندارد را با عامل  قدرت و خشونت، و با نام دین و گزاره های دینی به دیگران تعمیم بخشیده و تبدیل به امر عمومی اش کند. برای همین ناگزیر به تکیه بر رابطه آمریت و مواجهه خشن با مخاطب _ هرکس که باشد _ می باشد و به میزانی که بیشتر خود را دیندار می پندارد باید خشونت بیشتری إعمال کرده و حقوق بیشتری از مردم ضایع کند! ولی او خودش این را ظلم نمی داند. چون اصلا حقی برای طرف مقابلش قائل نیست جز پذیرشِ آنچه که او می گوید.

بنظر من در زمان حاضر داعش یک نمونه از حجت های خداوند است تا ما نتیجه چنین تفکری را در عینیت ببینیم و تکلیف خود را با آن مشخص کنیم. من بارها عرض کرده ام که از برخی روایات که مضمون آن کاملا عقلانی است ، استفاده می شود تا قبل از رسیدن به عصر مهدویت که ظرف تحقق اختیاری جامعه ایده آل انسانی است، تمام نظریه ها و ایده هایی که مدعی هستند باید زمینه بروز و امتحان شده گی پیدا کنند. از همین منظرداعش، امروز حجت الهی برای نشان دادن این واقعیت است که دین حق ، که به دلیل انطباق تام با فطرت انسانی در کمال زیبایی و جذابیت قرار دارد می تواند به دست بشر جهالت زده تبدیل به چنین پدیده وحشتناک و نفرت برانگیزی شود . لذا یک وجه مبارزه با داعش که وجه بسیار مهمی است همین مبارزه میدانی است که رزمندگان و ایثارگران مدافع حرم بر آن توفیق دارند. ولی وجه اصلی و مستمر مبارزه ، مبارزه با تفکر داعشی است و اینکه ما وجوه فارغ خودمان را با داعش بشناسیم و بشناسانیم و برای همه جهان بیان کنیم و توضیح دهیم که درک و اجتهاد ما از دین  و نوع تبلیغ و معرفی ما از معارف و آموزه های دینی ، چه تفاوت هایی با داعش دارد؟ باید مشخص کنیم ما چه تضمین های نظری و عملی داریم که تبدیل به داعش نشویم؟ و در چه شرایطی اگر قرار بگیریم دچار" داعش شده گی " می شویم؟ در سالهای اخیر بارها به صراحت و صدای بلندعرض کرده ام تا زمانیکه به این پرسش ها بصورت جدی نپردازیم و پاسخهای شفاف و فهم پذی ارایه ندهیم ، مبارزه با داعش و داعش صفتی ناکام و ناتمام است.  

اینکه ما بخواهیم فقط در قالب مجموعه ای از گزاره های ایجابی به بیان ویژه گی های خود بپردازیم و گمان کنیم اینگونه تفاوت ما با دیگران و از جمله با داعشیان مشخص می شود و مخاطب داخلی و جهانی ما را در فهم این تفاوتها قانع کرده و در نهایت او را در انتخاب گزینه درست کمک می کند ، کاملا اشتباه است. تعریف های ایجابی مهم هستند ولی هر قدر هم که انبوه باشند، به تنهایی در مقام انتخاب و داوری بکار نمی آیند. در مقام داوری و انتخاب همینکه شما بتوانید در مقابل انبوه گزاره ای ایجابی ، فقط یگ گزاره ابطالی ارایه دهید که معیاری برای تفاوت شما با دیگران را بیان کند کافی است و برگ برنده را دراختیار خواهید داشت . و یکی از اعجاز های زبانی قرآن همین است که پیام اصلی خود را که توحید است ، به صورت اثباتی مطرح نمی کند. یعنی نمی گوید توحید این است، بلکه به صورت ابطالی آن را بیان می کند. یعنی می گوید چه چیزی توحید نیست؟ و لذا به جای تعریف توحید ، نشانه ها و معیارهای شرک را معرفی می کند و می گوید چه چیزی شرک است. و در تبیین معیار شرک می گوید هر چیزی غیراز خدا ( مادون الله ) مطلق بشود، شرک است. نمی گوید توحید یعنی نماز بخوانید یا خدا را بپرستید بلکه می گوید اگر غیر خدا هرچه باشد مورد تبعیت مطلق قرار گیرد توحید نفی شده است. امام صادق صلوات الله علیه بیان بلندی در اصول کافی دارند که می فرمایند خصوصیت بنی امیه به عنوان یک مَدرَسِ فکری در تقابل با مَدرَس اهل بیت (ع) این بود که تعریف و شناخت اثباتی و ایجابی توحید را آزاد گذارده بودند ولی اصلا هیچ سراغ نشانه های ابطالی توحید نمی رفتد و اجازه شناخت و معرفی آن را به مردم نمی دادند؛ چرا؟ چون مچ شان باز می شد! اگر مردم بر معیارهای إبطالی آگاه می شدند شرک آمیز بودن اندیشه بنی امیه و تفاوت آن با اندیشه توحیدی اهل البیت را می شناختند و فریب بنی امیه را نمی خوردند:«إِنَّ بَنِی أُمَیَّةَ أَطْلَقُوا لِلنَّاسِ تَعْلِیمَ الْإِیمَانِ وَ لَمْ یُطْلِقُوا تَعْلِیمَالشِّرْکِ لِکَیْ إِذَا حَمَلُوهُمْ عَلَیْهِ لَمْ یَعْرِفُوهُ.» .

حضرت امام حسین (ع) می فرماید که ما و بنی امیه دو خط مقابل هستیم که جدال و تقابملمان در مورد توحید است و تا روز قیامت این تقابل تداوم دارد :« 

نحن و بنو امیة اختصمنا فی الله تعالی، قلنا صدق الله و قالوا کذب، فنحن الخصمان یوم القیامة»!

 امروز داعش و داعش صفتی، دامنه و بسط تاریخی همان تفکر بنی امیه است که بر نشانه های اثباتی توحید تاکید می کند. اگر نشانه های اثباتی صرفا معیار شناخت باشد ، تشخیص تفاوتها میان ادعاها ، یا ممکن نیست و یا بسیار بسیار دشوار است. کسی با نشانه های اثباتی توحید مشکلی ندارد. نماز می خواند و روزه می گیرد، جهاد می کند ، به زعم خود در راه خدا جان می دهد و جان دیگران را هم می ستاند. و... همه این کارها اثباتی است و در جای خود هم لازم است اما وجه ابطالی اش چیست؟ در کجا تمام این اثبات ها نقض می شود و توحید رخت برمی بندد و شرک اتفاق می افتد؟ پاسخ این پرسش از نظر قرآن و اهل بیت (ع) اهمیت دارد. اینکه هر چیزی غیر از خدا را مطلق دانستن ، می شود شرک. مطلق نگر و مطلق اندیش نباشیم. اگر اندیشه ات و سلیقه ات و خودت را مطلق کردی، باورت را مطلق کردی و قدرتت را مطلق کردی، مرتکب شرک شده ای.

گفتید در اثر جایگزین شدن منطق درونی به جای منطق بیرونی و بین الاذهانی دین ، دو اتفاق ممکن است رخ دهد ، یا اینکه تفکر داعشی تولید می شود که توضیح دادید. حالا حالت دوم چیست ؟

بله! یکی هم عرفی زدگی است .که گفتم با عرفی شده گی و زبانی شدن پیام دین کاملا فرق می کند. "عرفی زدگی" همان تجربه ای است که مسیحیت بعد از قرون وسطی و در رنسانس مجبور به پذیرش آن شد. اگر روحانیت نتواند ثابت کند که پیام قدسی دین قابلیت عرفی شدن ، همگانی شدن و فهم بین الاذهانی، به مفهومی که عرض کردم را دارد؛ در نتیجه دین و امر قدسی به یک امر کاملا خصوصی تبدیل خواهد شد که در کنار انبوهی از مسائل و موضوعات خصوصی دیگر در گوشه ای از زندگی انسان می تواند حضورداشته باشد ، بدون اینکه توان و ظرفیت لازم برای حضور در متن زندگی و اثرگذاری در حوزه های رفتار ارتباطی و اجتماعی انسان را داشته باشد و بدون آنکه بتواند مخاطب خود را نسبت به الگوی اخلاقی و زیست اجتماعی خاصی قانع کند. در اینصورت برای اینکه بیشتر بتوانیم  در جامعه و در نگاه مخاطبان پذیرفته شویم ، ناگزیراز آنیم که روز به روز بر دامنه شباهتها و همسانی های صوری و سطحی خود با اقشار و افراد جامعه بیافزائیم تا آنان ما را نه به عنوان یک روحانی و سخنگو و مبلغ دینی ، بلکه به عنوان عضوی از جامعه بپذیرند. برای یک روحانی ، هم شکلی و همسانی صوری با مردم به خودی خود ارزش و فضیلت نیست. چراکه برای این کار لازم نیست کسی روحانی باشد، هر فردی در هر صنف و گروه اجتماعی دیگری که باشد عضوی از جامعه بشمار آمده و این همشکلی و همراهی رفتاری با سایر افراد جامعه را خیلی بهتر و بیشتر دارد. پس چه ضرورتی است که یک صنف متمایز به نام روحانیت در میان باشد؟ و این پرسشی بی پاسخ است که روحانیت مسیحی با توجه به مبانی خود قرن هاست در برابر آن قرار دارد.همشکلی و همراهی روحانیت با افراد جامعه وقتی ارزشمند  است و می تواند به عنوان یک فضیلت اخلاقی بشمار آید که برخواسته از شأن روحانی اوباشد ، یعنی برخواسته از هم ادراکی و هم زبانی اش با مردم در تبیین و ابلاغ پیام های دینی باشد. و این همان نخبگی توأمان است که گفتم نسل های پیشین و سَلَف روحانیت عمدتا از آن برخوردار بودند و اینک در اثر انقطاع نسبی نسل پسین، آسیب دیده است و در نتیجه متاسفانه اکنون در میان بخش هایی از روحانیت نشانه های جدی از این عرفی زدگی را  مشاهده می کنیم و اگر نقدی بر بعضی رفتارهای عرفی روحانیان وجود دارد نه از جهت عرفی بودن آن است بلکه از زاویه عرفی زدگی است.

کار روحانی این نیست که فلان مسابقه را برگزار کند. یا بیلیارد آموزش دهد یا ورزشکار شود ویا وزیر یا وکیل شود یا رئیس فلان اداره و سازمان شود ویا در هر همایش بی ربط  حضور پیدا کند و.... حال اگر یک روحانی با تکیه بر علایق و توانایی های شخصی اش می رود پزشک می شود، مهندس می شود، نقد فیلم می کند ، مشاوره خانواده گی می دهد، سیاستمدار می شود ، عضو حزب و جناح می شود و... به عنوان یک امر شخصی و نه صنفی هیچ منعی ندارد؛ اما نباید اینها را به وجه روحانیتش تعمیم بدهیم یعنی ازیک سو تلبس او به لباس روحانیت برای او امتیازی در این حوزه ها و حرفه ها بشمار آید و یا از سوی دیگر پرداختن به این امور را وظیفه و شأن روحانی او تلقی کرده و به این وسیله وظیفه اش را به عنوان یک روحانی و عالم دینی ، در برابر دین و مردم پایان یافته بدانیم ، هرگز چنین نیست. هرچیزی برای خودش فلسفه وجودی ای دارد و سودمندی و اثرآفرینی اش در محدوده همان فلسفه وجودی معنا می یابد و خارج از آن هرچقدر هم که نقش مهم و پر اثری داشته باشد ، ربطی به آن فلسفه وجودی و کارکرد ذاتی ندارد و از این منظر ، بیهودگی است..وظیفه اصلی یک روحانی در این لباس و جایگاه خاص از حیث نظری ، زبانی سازی ، عرفی سازی و ارایه فهم پذیر مفاهیم اصیل قدسی است. و در مقام عمل و رفتار، وظیفه عینی سازی و الگوسازی همان آموزه هایی  را بر عهده دارد که در فراز منابر تبلیغ می کند ، تا مردم بفهمند سخنان او هم از جهت عقلانی قابل پذیرش است و هم از جهت رفتاری قابل عمل است. در اینصورت اگر توانمندی داشت و   وارد هریک از این  حوزه های مختلف نامبرده هم که شد باید معطوف به همان دو وجه نظری و عملی ، بگونه ای تفاوت کارکردی خود را متناسب با فلسفه صنفی نشان دهد. وگرنه هیچ ضرورتی ندارد با ورود در حوزه های مختلف و اشغال مناصب و مشاغل ، بر وجه روحانی خود اصرار داشته باشد بلکه باید آشکارا میان کاری که می کند و شغلی که دارد از شأن روحانیت تفکیک ایجاد نماید ، نه اینکه از لباس روحانیت به مثابه یک لباس کار استفاده کند و احیانا بطور ناخواسته اسباب خلط و إغوای دیگران فراهم گردد.اینکه قدمای روحانیت اینقدر بر حفظ شأن و " زیِّ طلبگی " تأکید داشتند هرگز ، هرگز به معنای امتیاز طلبی و ایجاد شئون و حیثیاث اعتباری و ظاهری ، و فاصله گیری از عموم مردم نبود، بلکه دقیقا به همین ضرورت التزام و پای بندی به فلسفه نظری و عملیِ طلبگی نظر داشتند . لذا تحت تأثیر همین آموزه و تربیت بود که در برهه هایی از تاریخ حوزه و روحانیت ،برخی چهره های ارزشمند روحانی که بنا داشتند یکسره به اموری خارج از فلسفه آخوندی و طلبگی بپردازند مثلا وارد دانشگاه در رشته های غیر مرتبط شوند یا وارد بازار کسب و کار می شدند و یا به عرصه سیاست و کارهای اجرایی ورود می کردند ، به انتخاب و تشخیص خودشان از این لباس خارج می شدند.  

ملاحظه می کنید که چقدر ما نیاز به شناخت معیاره برای داوری های درست داریم! یکی از وظایف اصلی روحانیت ، پیش از ارایه اطلاعات دینی پیرامون مسایل مختلف ، آموزش معیارهای دینی است . ما الان در جامعه مان با انبوهی از سمبل ها و نمادها و رفتارهای خاص ، معطوف به منطق درونی در حوزه دینداری مواجه هستیم. از آن طرف هم با انبوهی از اطلاعات دینی که هر روز و هر ساعت از منابع و تریبون های مختلف به جامعه تزریق می شود. اما سوگمندانه یک هزارم از این اطلاعات دینی، اطلاعات معیار نیست. یعنی نه می توانید درستی خود آنها را تشخیص دهید، و نه می توانید از آنها به عنوان محک و معیار برای تشخیص درستی و نادرستی گفتارها و رفتارهایی که به نام دین اشاعه و ترویج می شود استفاده کنید . ولذا از درون بسیاری از آنچه که آموزه و اطلاعات دینی نامیده می شود چه تناقض ها که سَر بر نمی آورد! شما اگر پاره ای سخنرانی ها و اظهارنظرهایی که از سوی برخی آقایان ایراد می شود را بصورت مستمر و در کنار هم بررسی کنید، می بینید بسا  یک جاهایی در اوج است و  یک جاهایی در حضیض. در یکجا چیزی می گویند و در جای دیگر دقیقا از نقیض آن دفاع می کنند ، بدون آنکه خود متوجه این نابسامانی های معرفتی باشند. چون خودش هم بنده خدا با معیارها آشنا نیست و فقط عرفی زده ، می خواهد به هرشکل با مخاطب خود ارتباط برقرار کرده و مخلصانه می کوشد اینگونه از چنبرۀ و محاصره انبوه سوالات و اشکالات مخاطب خود خارج شود.

وقتی ما نتوانیم منطق بیرونی دین را در اندیشه و عمل نشان دهیم و از طرفی هم نخواهیم یا نتوانیم بسان داعش ، با خشونت و اجبار خود و باورهایمان را بر دیگران تحمیل کنیم ناگزیر تنها راه باقیمانده ، تن دادن به اقتضائات و نوسانات محیطی و ابتلای به "عرفی زدگی و نابسامانی معرفتی " است. برای حفظ مقبولیت خود و تداوم ارتباط با مخاطب ، بسا یک موقع از قدسیت دین کم می کنیم و کاملا سکولاریستی عمل می کنیم  و زمانی دیگر و در جایی دیگر ناگزیر، تا می توانیم بر عناصر قدسی می افزائیم. در جایی به دامن مدرنیسم می غلطیم و در جایی دیگر به سنت بازمی گردیم و بر چهره هرچه که بوی تازه گی می دهد تیغ می کشیم. یک موقعی به شدت فرقه گرایانه صحبت می کنیم و عناصر هویتی دین را برجسته می کنیم  و یک موقع بسان عقل گرایان افراطی ، حتی روضه خوانی و عمیق ترین احساسات پاک و بی آلایش دینی را هم به دست محک های خشک عقلانی می سپاریم و روشنفکرمآبانه ، پذیرفته ترین سنتها و آداب دینی را هم برنمی تابیم . همان زمان که به شدت از عرفان و اخلاق و معنویت دَم می زنیم ، بی محابا چه پرده دری ها که نمی کنیم و چه حریم ها و حرمت هایی را نادیده نمی گیریم  و هلمّ جرّا!

یک سخن هم به کسانی دارم که گویا نقد و انتقاد از روحانیت را رسم و پیشۀ خود ساخته اند . سخنی که به خیلی از دوستان هم گفته ام ، اینکه هی می آیید و انتقاد از روحانیت می کنید، بسیار خوب نقد ، حق شماست . اما اندکی هم از خودتان انتقاد کنید. یعنی مناسبات و تعاملات خود با روحانیت را به نقد بکشید. چقدر تلاش کرده اید از موضع مُطالِب، تعامل داشته باشید؟ سابق بر این عامه مردم دیندار از روحانیون مطالبه می کردند. پای منبر هر روحانی نمی نشستند. یک دیندار ، اول از همه باید ببیند چه چیزی را از یک روحانی باید بگیرد. من طلبه و روحانی ، لزوما هرچه که بگویم دینی نیست و هر رفتاری داشته باشم لزوما دینی و اخلاقی نیست. گرچه من شرعا و اخلاقا موظف ام دستکم آنچه را که در مقام مخاطبه ، برای مردم بیان می کنم ، دینی باشد ولی خیلی از اوقات این وظیفه اخلاقی کاملا رعایت نمی شود و لذا هیچ از وظیفه مخاطب کم نمی شود و تشخیص کلیت اینکه چه چیزی صحت انتساب به دین دارد یا ندارد؟ با شما به عنوان مخاطب دیندار است؛ اگر تشخیصش با ما باشد که "دور" می شود. مثل اینکه وقتی به دکتر مراجعه می کنید و سرما خورده اید اگر برای آنکه مداوا بشوید شما را به انجام یک عمل غیر مرتبط دعوت بکند و مثلا بگوید دیگر به کسی محبت نکن ! شما بلافاصله به اتکای معیارهای عقلانی که دراختیار دارید می گویید که چه ربطی دارد؟ و لذا نمی پذیرید که سخن و توصیۀ او، طبیبانه و برآمده از آگاهی های تخصصی اش باشد و به آن  نقد و اعتراض می کنید. بنابراین شما در مراجعه به پزشک با تمام احترام و ضرورتی که برای تخصص او قائل هستید ، تقلید ابتدایی و محض نمی کنید و چشم بسته هر سخن او را از موضع "پزشکی" تلقی نمی کنید بلکه با نصابی از اجتهاد عقلی عمل و انتخاب می نمائید. یعنی اولا تکلیف تان را مشخص کرده اید که نزد چه دکتری با چه تخصصی بروید ، پیش هر متخصصی هم نمی روید  و ثانیا بررسی می کنید که چه کسی متخصص است؟ و ثالثا وقتی هم به دکترمتخصص مورد اعتماد مراجعه می کنید، باز هم باب خردورزی و داوری خود را مسدود نمی کنید بلکه آگاهانه و عقل ورزانه انتخاب می کنید که چه بخش از گفته ها و توصیه های او می تواند پزشکی و مرتبط با تخصص اش باشد و چه بخشی چنین نیست. اما انصافا چند درصد از مخاطبان ما چنین رویکرد و تعاملی با روحانیان دارند؟ یا کلا یک موضع انکاری و نفی جویانه دارند و یا کاملا یک موضع پذیرش صد در صدی و تقلیدیِ محض! گویا در اینجا راه میانه ای وجود ندارد. حال آنکه همان شیوۀ عقلانی مراجعه به پزشک و هر صاحب تخصص دیگر، در مراجعه به عالمان دینی و روحانیان هم باید مورد عمل قرار گیرد. هرچه که از من روحانی می شنوید را هم باید با آن اطلاعات پایه ای که از دین دارید و با معیارهای عام عقلانی ، بسنجید و اگر در این نسبت سنجی ، از انسجام برخوردار بود پذیرفتنی است و گرنه حجت و معتبر نیست. مثلا اگر من به شما را به عنوان دین به یک عمل غیر اخلاقی دعوت کردم و مثلا بگویم که "دین می گوید آزار رساندن به غیر مسلمانان و تصرف در اموال آنان برای مسلمانان جایز است . شما چه می گویید؟ آیا می پذیرید؟ حتما نباید بپذیرید؛ چون می گویید که این در انسجام با اخلاق نیست. اما چند درصد مخاطبین روحانیت ما اینطوری هستند؟ نمی گویم حتی پامنبری ها، آنها که خیلی هایشان چه بسا مریدانه می نشینند و می شنوند! منظورم فراتر از آن ، خیلی از منتقدان و حتی روشنفکران هم هست. چند درصد هستند؟ 09 درصدشان نیستند! تقریبا همه آنچه که از موضع روشنفکری توسط منتقدان وطنی نسبت به روحانیت در داخل و خارج کشورنوشته و بیان شده است را خوانده ام ، بسیاری ازآنان وقتی می خواهند سخن و رأی برخی از روحانیان را نقد کنند چشم و گوش بسته  آنها را به عنوان سخن قطعی دین می پذیرند آنگاه یکسره به نقد آموزه های دینی می نشینند . دقت کرده اید؟ 

البته نقدشان توام با ترس از تکفیر است.

نه اصلا ، چون خیلی از این نقدها در خارج کشور منتشر شده اند ، ضمن اینکه اتفاقا اگر ترس از تکفیر هست باید به این شیوه ای که گفتم بیشتر متمایل باشند. یعنی اول ببینند اساسا این سخنان می تواند دینی باشد و بعد آن را نقد کنند نه اینکه بدون تامل و پرسشگری بپذیرند که این ، دینی است و بعد آن را نقد کنند.  یعنی بسیاری از روشنفکران ما هم در این حوزه ناخردورزانه و غیرعالمانه عمل می کنند.

سرتاسر قرآن مخاطبش انسان عاقل است. و لذا هرچه به نام دین گفته می شود باید در انسجام با بنیان های عقلانی باشد. اما متاسفانه در حوزه های دیگر زندگی مان خیلی دقت می کنیم و معمولا نهایت تلاش را می کنیم تا بر اساس موازین و احتیاطات عقلانی عمل کنیم اما در حوزه دینداری  خیلی مسامحه کاریم.

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

  • کدخبر: 785230
  • منبع: خبرآنلاین
  • نسخه چاپی

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.