رویای آدمهای این قصه رفتن تا روستایی آنسوتر است. یک بخش و دست پر شهرستانی بزرگتر. آنها هرگز حتی فرصتی برای دیدن پایتخت کشوری که در آن زندگی میکنند، پیدا نخواهند کرد. در دهی دوردست به دنیا میآیند و اغلب در همان روستا میمیرند.
به گزارش جماران، خشکسالیهای وسیع، از روستاها، زمینهایی خشک و سوخته و مردمانی فقیر بر جای گذاشته است. آنها سال به سال رنگ میوه را هم نمیبینند و در خانههای خالیشان، چه کپری و چه بلوکساز جز رنج نداری هیچ چیز دیگری وجود ندارد. یارانههای ٤٥هزارتومانی نهتنها مناعت طبعشان را تباه کرده، بلکه سقف آرزوهایشان را نیز کوتاه و کوتاهتر کرده است.
لطفا این گزارش را نخوانید. اگر اهل درد باشید، غمتان هزار برابر میشود و اگر بیدرد باشید چیزی از آن دستگیرتان نمیشود. اگر کسی هستید که غصه آدمهای دیگر را میفهمید، ولی کاری از دستتان برنمیآید، باز خواب و خوراکتان را میگیرد؛ ولی با همه این حرفها پیشنهاد میشود دلتان را دستتان بگیرید و همه این نوشته را بخوانید.
چاه عزیز
لیلای ١٣ساله را میخواهند شوهر دهند؛ به مردی ٤٥ساله. لیلا باید زن سوم این مرد باشد و مثل دو زن دیگر هفت هشت تایی بچه بیاورد. مرد همبساطی دایی لیلا است. روز و شب تریاکش را فقط آنجا میکشد؛ در همان دو اتاق کوچک تو در تو. او و ١٠ تا مرد دیگر. مادربزرگ لیلا پای ثابت بساط است. پیر است و یک دندان هم ندارد. یعنی خوب که به صورتش نگاه کنی، معلوم میشود، دندانهایش را انگار که شل شده باشد، کسی دانهدانه با دست کنده است و از میان لثههای تحلیل رفتهاش، سیاهی انبوهی از ریشههای دندان پیداست. در میان موهای زردشدهاش، هجوم موهای سفید پیداست. لاغر است. خیلی لاغر. روی پوستی که بر اسکلتش نشسته است، پرهای نازک، خیلی نازک، گوشت دویده است. هر جایش را که دست میزنی استخوان است. تند است. مستقیم نگاه نمیکند و صورتش را با شالی کهنه، خیلی کهنه میپوشاند. وسط زنهای روستایی که دور خانه جمع شدهاند، سرک میکشد تا بداند راجع به او و پسرش با تازهواردها چه پچپچی میشود. با تمام جثه کوچکی که دارد، میتواند شکمی را بدرد. خشمگین است. از پای دود بلند شده و آمدن غریبهها بساطش را به هم ریخته. راه میرود و با صدای بلند آروغ میزند؛ آروغهایی بدون بو.
لیلا خوشگل است. صورتش از زیبایی میدرخشد. پوستش هنوز مثل زنهای دیگر خشک و خراب نشده است. پدرش سالهاست که مرده و هنوز شناسنامه ندارد. روی مادرش نمیتواند حساب کند. مردم چاه عزیز میگویند مادرش عقل درست و حسابی ندارد. دایی هم چشمهایش به زور باز میشود؛ برای همین است که تمام روستا آقا بالاسر لیلا شدهاند. دست رویش بلند میکنند و هر کس به روش خود لیلا را تنبیه و تربیت میکند و حالا هم که همه دستبهدست هم دادهاند تا لیلا را به مردی ٤٥ساله شوهر دهند. تنها چند روز است که اورژانس اجتماعی در رودبار جنوب تشکیل شده است. معلم لیلا پیشنهاد میکند با شماره ١٢٣ تماس بگیرد و کمک بخواهد. لیلا یواشکی موبایل دایی را وقتی پای بساط است و در عالمی دیگر، برمیدارد و مشکلش را با صدایی که از آن طرف خط میشنود، مطرح میکند. لیلا نمیداند که او ابراهیم احمدی، رئیس جوان اورژانس اجتماعی است. آقای احمدی یاد خانم اربابی میافتد. درست چند روز قبل بود که در گفتوگویی تلفنی خواسته بود دخترانی را که در معرض ازدواجهای اجباری هستند، به او معرفی کند.
لیلا در فرصتی مناسب، پنهانی به خانم اربابی پیامک میدهد و او را از وضع دردناک خود مطلع میکند. دختری در روستایی دورافتاده با مردمانی بسیار فقیر و فرهنگی بسیار فقیرتر.
لیلا خواستگار دیگری هم دارد. پسرخالهاش بهزاد؛ ١٩ساله، بیکار و معتاد. بارها لیلا را کتک زده و خودش را در تربیت او محق میداند.
خانه لیلا دو اتاق تو در تو است که چند سال قبل با استفاده از وام روستایی ساخته شده است. خانه متعلق به مادربزرگ است و دایی احمد و دایی محمد و لیلا و مادرش با هم در آن زندگی میکنند. خانه توالت و حمام ندارد؛ چون آبی وجود ندارد، لولهکشی هم بیمعناست. یک کپر کوچک درست کردهاند و یک تشت رویی گذاشتهاند داخل آن برای حمامکردن. دورها، خیلی دورها جایی است که از زیرزمین هنوز آبی اندک بیرون میآید و روستاییان مثل جایی مقدس از آن ذرههای آب محافظت میکنند. دستهای کبره بسته و سیاه و موهای گرهخورده زنها نشان بیآبی است.
لیلا را در دادگاه زهکلوت میبینیم؛ همراه با دایی و مادرش. دایی از زور خماری چشمهایش باز نمیشود. مادرش زن سادهای است که میگویند کمی شیرین عقل است. رئیس دادگاه با اینکه مرد خیلی جوانی است، ولی ریشسفیدی میکند و با مادر و دایی صحبت میکند و قول میگیرد لیلا را به آن مرد شوهر ندهند. بعد قرار میشود خانم اربابی حکم مادرخوانده لیلا را داشته باشد و لیلا وقتی هم خواست شوهر کند، با نظر و صلاحدید او باشد. خانم اربابی مسئولیت لیلا و مادرش را به عهده میگیرد. لیلا حق انتخاب دارد. هم میتواند در زهکلوت زندگی کند و هم میتواند در همان چاه عزیز در اتاقی جدا با مادرش باشد. لیلا دلش برای مادربزرگش میسوزد و میخواهد با مادرش در روستا بماند. به امر مادرخوانده، دو اتاق تو در تو از هم جدا میشود. بعد قصه شیرین میشود. مادرخوانده برای لیلا خانه زندگی درست میکند. یخچال و تلویزیون و فرش و گاز و کولر و کمد و ظرف و... مثل خانه تازهعروسها. مثل آنها که خوشبختی در خانهشان را زده. زنهای روستا شادی میکنند. مردها با کنجکاوی سرک میکشند و مادربزرگ با بداخمی به این مادرخوانده تازهوارد نگاه میکند. دایی احمد بیشتر از همه در تکاپو است. جارو میکند. اثاث جابهجا میکند و از خانم اربابی میخواهد برای او هم دستی بالا کند. میگوید سیوپنج شش سالش است و دلش میخواهد برای خودش خانه زندگی داشته باشد. میگوید برادرش که چند سال از خودش کوچکتر است، زن گرفته و طلاق داده و دوباره زن گرفته و دو بچه دارد؛ و او هنوز با این سنوسال مجرد است. خانم اربابی میگوید اول باید ترک کند. میگوید هر وقت آمادگی داشتی میرویم کمپ. میگوید به هر آدمی حداقل برای یکبار هم که شده باید فرصت داد.
فردا صبح از روستا تماس میگیرند که همان شبانه خاله لیلا گیر داده که حالا که جهیزیهات هم جفتوجور شده، الا و بلا باید زن بهزاد من بشوی؛ یعنی همان پسر ١٩ساله بیکار و معتاد، اما اینبار با مادرخوانده لیلا طرف هستند. خانم اربابی میگوید لیلا فعلا فقط میخواهد درس بخواند و اگر خاله یا هر کس دیگری لیلا یا مادرش را اذیت کند، خانم اربابی دست مادر و دختر را میگیرد و میبرد مشهد همانجا برایشان خانه زندگی درست میکند.
نیاز
نیاز میتواند شکم آدم را پاره کند. با دندانهای یکدست سفید و مرتب از اتاق پردود بیرون میآید. لباس تیرهای به تن دارد و آشکارا عصبانی است. آنقدر که میشود فکر کرد میتواند از زیر لباسش قمهای، چاقویی بیرون بیاورد و شکمی را بدرد. سرش را با غرور بالا میگیرد و میگوید من. من دست رویش بلند میکنم. مگر دختر راه میافتد تنهاتنها از سر روستا برود ته روستا خانه این و آن. دختر باید بنشیند در خانه و صدایش هم در نیاید. گوشی احمد را میگیرد و پیامک میدهد؟ غلط میکند. مگر دست زن گوشی میدهند؟ مگر گوشی زن باید سیمکارت داشته باشد؟ عیب است. ننگ است. زن که عقلش نمیرسد. ممکن است با گوشی هزار کار بکند. به هزار کس زنگ بزند.
خانم اربابی بلد است چطور با مهربانی توپ را به زمین نیاز پرت کند. میگوید وقتی در یکوجب جا که هم آشپزخانه است و هم جای خواب و آمد و رفت میهمان و پاتوق بساط معتادها، لیلا چطور و چرا باید تحمل کند. اگر تو جای لیلا بودی، تا ته روستا که هیچ، ١٠ تا روستا آن طرفتر میرفتی. اگر تو جای لیلا بودی که میخواستند تو را به مردی که سی سال از خودت بزرگتر است و تازه زن سومش هم قرار است بشوی، شوهر بدهند، چه حالوروزی داشتی.
نیاز سرش را پایین میگیرد. چاقویاش غلاف میشود. نرم میشود. گوشهایش را باز میکند. میگذارد بشنود. همه رسمها خوب نیست؛ نباید بیچونوچرا تسلیم شد.
سهرابی
دو اتاق با بلوک ساختهشده، دو کپه سیاه؛ دو حجم سیاه که رویاش چادر کشیدهاند. چادر را کنار میکشم. یک بچه است. تودهای که دست دارد. پا دارد. یک جنین رشدیافته. رویاش دست میکشم. زیر دستهایم میلرزد. از گلویش صدایی دردناک چون جیغ خارج میشود. کور، کر، لال، فلج. این ته شوربختی است. مرد التماس میکند. دخترک زیر دستم جمع میشود. مچاله میشود. پدرش میگوید نه تو را به خدا به او دست نزنید. وقتهایی که میترسد خودش را روی زمین میکشد. چهاردستوپا میخزد و فرار میکند. کور است. به در و دیوار میخورد و زخمی میشود. کپه سیاه دیگر به حرف میآید. مادرش است. فلج است. با همین شرایط سه بچه آورده. دو بچه دیگر سلامت هستند. ثریا ١٠-٩ سالی دارد و چشمهایش از هوش و زیبایی میدرخشد. بچه دیگر کوچک است. هنوز شیر میخورد. زن شیری به سینه ندارد. مرد یارانهاش را جمعوجور میکند تا شیر خشک بخرد. تروخشککردن بچه با خودش است. بچه شیرخوارش، ثریا و هر دو کپه سیاه. زن به حرف میآید. با درد حرف میزند. التماس میکند که آنها را به زیارت ببریم. امامزادهای. باور دارد زندگیشان نظر خورده و تا قربانی ندهند، شر از خانهشان نمیرود. خانه سیاه است. خانه تاریک است. خانه آب ندارد. خانه نان ندارد. در این بیغوله از قحطی کلمات است که نامش را خانه نهادهاند.
نازی
نازی یکساله بوده که دستش را میچسباند به المنت بخاری و دستش میسوزد. انگشتهای دستش به هم میچسبد و ناقص میشود. حالا چهارده ساله است. امسال باید برود کلاس هشتم. معدلش ٩٦/١٩ است. آینده دارد. زرنگ است. با استعداد است؛ اما میگوید دیگر نمیرود. از مسخره بچهها و آدمهای دیگر خسته شده است. دست ناقصش را قایم میکند و به بیابان خشک چشم میدوزد. به نازی نگاه میکنم. به چشمهای درشت و روشنش که امید در آن میدرخشد. دستش را میگیرم و میآورمش تهران. این دختری است که نباید تباه شود. دکتر ح . ع، متخصص جراحی پلاستیک میپذیرد که رایگان او را عمل کند. موقع معاینه نازی هر دو دستش را جلو میآورد. عمق فاجعه خودش را درست همین جاست که نشان میدهد.
وقتی نازی در یکسالگی دستش میسوزد، در حقیقت هر دو دستش میسوزد؛ اما وقتی قرار میشود عمل کند، چون پولشان کم بوده، فقط یک دست عمل میشود؛ یعنی نازی به اتاق عمل میرود، بیهوش میشود، پزشک جراح شروع به عمل میکند اما به اندازه پول یک دست برایش کار میشود و همه تیم جراحی چشمشان را به ناقصشدن یک بچه، به تباهشدن احتمالی و آینده یک دختر میبندند؛ چون پولشان برای عمل هر دو دست کافی نبوده است.
آیا میشود پزشک با پزشک این اندازه تفاوت داشته باشد که یکی بدون دریافت حتی یک ریال دستمزد، رایگان دختری را عمل کند و دیگری تا داخل اتاق عمل چنین بیمسئولانه رفتار کند. راستی سیزده سال قبل هزینه عمل جراحی یک دست سوخته در شهر کرمان در یک بیمارستان دولتی چقدر میشده است؟
محمد کیان
محمد کیان فقط چهار ماه وقت دارد؛ وگرنه برای همیشه ناشنوا میماند. آیندهاش رو به رویاش نشسته است. عموی جوان و زیبایاش که بیپولیوفقر از گوشهای ناشنوایاش، یک مرد کرولال درست کرده است. او هم زمانی، فقط چند ماه تا شنوایی و حرفزدن فاصله داشته است.
بابای محمد کیان لکنت دارد. خوب نمیتواند حرف بزند. مادر صحبت میکند. محمد کیان باید کاشت حلزون داشته باشد. کاشت حلزون ٣٠میلیون تومان تمام خرج دارد با بیمه میشود ٦میلیون؛ اصلا بگو یک ریال وقتی آهی در بساط نیست، با کدام ناله میشود سودا کرد؟
وقتی حتی پولی ته جیب یک پدر برای آمدن به شهر و پیداکردن یک طبیب مهربان نیست، چه میشود کرد. آیا کرولال شدن محمد کیان سرنوشت و تقدیر است؟
زینب
قصه زینبیک خطی است. او و مادرش فقط اشک میریزند و جز یک جمله تکراری هیچ نمیگویند. برای پای دخترم کاری کنید. هیچکس نیست که به دادمان برسد. گوشه خانه افتاده. هیچ خواستگاری ندارد. هیچکسی هم نداریم که دستمان را بگیرد.
زینب گوشه دیوار فقط گریه میکند. زیر تکهای سایه. در دمای بالای ٥٥درجه. در میان آمادهباش مراکز پزشکی استان کرمان، از هجوم عقربها از فرط گرما. نیشی تند در قلب زینب. دو پای کج. دو پای ناقص که زیبایی صورت را میپوشاند. دو پای بدشکل که راهرفتن و بلندشدن و نشستن را سخت و دردناک میکند. پول عملش گران میشود. زینب به خواب هم نمیبیند پایاش سالم و خوب بشود. دستی به صورتش بکشد. خواستگاری بیاید. خانه زندگی به هم بزند. کابوس پای ناقص تمامی ندارد.
محمدعلی
شاید عمرش به دنیا نباشد، آدمی که پول ندارد. حتی اگر یک بچه سهساله باشد. حتی اگر اسمش محمدعلی، ٣ساله از مظفرآباد باشد. محمدعلی فقط اسم روستایاش از ظفر و پیروزی میآید. زندگی او چنان است که حق ندارد، مریض شود. حتی اگر از قلب درد سیاه شود و دکتر در دفترچه بیمه روستاییاش نوشته باشد اورژانسی؛ اکو قلب. دکتر نوشته باشد که نوشته باشد. مگر از مظفرآباد تا کرمان رفتن، به همین سادگیهاست؟ مگر یک ذره دو ذره راه است؛ اصلا تا کرمان هم برسند. خب بعدش چه؟ مگر اکو قلب مجانی است؟ مگر با دست خالی میشود کاری کرد؟ چه بخواهند بروند بندرعباس چه کرمان فرقی ندارد. پول میخواهد. والسلام. اگر تا کهنوج هم رسیده، همت مادرش بوده که یک دوچرخه قدیمی را انداخته روی دوشش برده فروخته تا بچه را بتواند برساند به دکتر. حالا از دیروز تا الان هر چه کرده قالی کهنه خانه را بفروشد، مشتری پیدا نکرده که نکرده. اینطوری است که امیدی به محمدعلی و خوبشدنش نیست که نیست. نه تا کرمان میرسد، نه قلبش اکو میشود. مادرش گریه میکند و به گورستانی که از دور دست پیداست، نگاه میکند. اینجا کهنوج است، چاه عزیز، شهیدآباد، حیدرآباد، چراغآباد، محمودآباد، داروگان، چاه بهمن، کوروجان، رودبار جنوب، جیرفت، استان کرمان جنوبی.