فرداهای انتخابات هم که معلوم نباشد این بیست و چهار ساعتهای قبل از انتخابات غنیمت معلومی است. بیست و چهار ساعتهایی که خروج جامعه محجوب ما از پشت پرده است، از آههای در سینه مانده تا رازهای سر به مهری که به میدان میآیند. بغضها فرو میشکنند، زمزمهها میشوند صدا، آرزوها میشوند مطالبه و به گوشها میرسند. به گوش دیگران و به گوش از ما بهتران. هم ما میفهمیم که همه را به کیش خود نپنداریم و هم آنها میفهمند که چه دلهای پری! دور میشود دور آحاد... از همه نوع، از همه رنگ. همه مجبور میشویم سر کنیم با این همه رنگ، با این همه صوت. عادتهای بدِ «خود-اکثریت پنداری» چهار ساله را برای لحظاتی –حتی از سر اجبار- به کناری میگذاریم و شهر میشود شهر فرنگ. بینام و نشانها قهرمان این روزهای آخرند. همه آنهایی که طی سالها یا چهار سال، موضوع مطالعات علمی-پژوهشی هستند تا بالاخره معلوم شود سلیقهشان چیست، نظر دارند یا نه، دین دارند یا عبور کردهاند، غربی شدهاند یا دل به سنت دادهاند، نوستالژیکاند یا غریب نواز، وفادارند یا فراموشکار، سرسپردهاند یا عاصی، ناگهان خود را به تمامی بر ملا میکنند. به حشر میماند. این ناگهانها موقت هم که باشند نشانه که هستند. پر از غیر مترقبه: درست وقتی مطمئن شدی که ملتی هستیم فراموشکار، حشر خاطرات را میبینی و دیروزهای فراموش شده را که بر سر زبانهاست. تا میآیی فتوا دهی بر گسست کلیشههایی چون سنتی – امروزی/ روحانی –مکلا/ دین و دنیا/ شمال و جنوب/... صفوف در هم ریخته سلایق را میبینی و جابهجا شدن موقعیتها را: سنتی را میبینی که تتلو گوش میدهد و تکنو میرقصد و مدرن را که گوش به شجریان سپرده است؛ سیاستمداران در قدرت در هیات مخالف ظاهر میشوند و خط سوم و بر عکس اپوزیسیون، دلواپس امنیت و ثبات میشود. بیست و چهار ساعتهایی که «من»ها با فتح خیابانها میشوند «ما». احساس تعلق به چیزی، به کسی، به جمعی. خروج از تنهایی است و بیکسی و تجربه موقت کسی بودن. چه آن حاشیهنشینی که ناگهان میافتد بر سر زبانها و میشود عزیزکرده همه آنهایی که او را به حاشیه رانده بودهاند و چه آن جوانی که از فردای انتخابات میشود سوژه گشت ارشاد. زنان با پوششهای گوناگون به چشمها میآیند و میبینی که برای به دست آوردن دلشان دیگر شرط و شروطی نیست. همین تجربه کوتاه «ما» بودن دستهبندیها و صفکشیها را ممکن میکند، اتحادهای جدیدی را شکل میدهد و افتراقهای جدیدی را موجب میشود. «خودی»های دیروزی، غیرخودیهای امروزیاند و تعریف نسبتهای جدید ضرورتا سر بر میدارد. خوبها میشوند بد و بدها خوبها. همه میخواهند شبیه ما شوند. شادمانیای بسا از همین رو است. همین «ما»ی فسرده در این بیست و چهار ساعت معلوم میشود استعداد شادمانی را یکسر از دست ندادهایم. (درود بر هانا آرنت)
بیست و چهار ساعتهایی که نهاد قدرت ظاهرا متولی رسمی ندارد و همگی میشوند شهروند چه وقتی وعده میدهند و چه هنگامی که بر یکدیگر میتازند و این یعنی اینکه میشود نقد کرد، تقدسی وجود ندارد، ترس لازم نیست؛ دلیلی بر چهار سال سکوت نیست، لازم نیست نقد را فراموش کرد، به خانه خزید، از خشمشان ترسید. هستند چون ما میخواهیم؛ چون تحقق مطالبات ما را بر زبان میآورند میشوند. درست است که فردای انتخابات ممکن است خلافش ثابت شود، ممکنها ناممکنها شود، به نام امنیت، وحدت، اکثریت، مصلحت مطالبات نادیده گرفته شود و ما بمانیم با احساسی شبیه حسرت، دماغ سوختگی، «چی فکر میکردیم- چی شد» اما شاید معنایش این باشد که رسیدهایم به مرحله اقدام و از کاشکی- انشاءالله گویی و... در آمدهایم. پیش شرط تحقق این آرزوها درک بیواسطه همین تجربیات در دسترس نیست؟ تجربه کسی بودن، «ما» شدن، مریی گشتن و خود را بدل به مساله کردن هرچند موقتی. معنایش شاید این باشد که ما «خیلی» سیاسی شدهایم: آرزوها را وانهادن و بر مطالبات متمرکز شدن. انتخاب را از دو گانه خیر و شر خلاص کردن و رو آوردن به مفید و مضر؟ عمر این بیست و چهارساعتها هیچوقت طولانی نبوده است. همین است که شکل و شمایل حشر را دارد. جزر و مد است. دستخوش غیبتهای کوچک و بزرگ است اما خدا را چه دیدی شاید بشود طولانیترش کرد. پس طولانیتر بادا این ساعتهای بیداری!