فرمانده کل سپاه پاسداران، در کتاب "کالکهای خاکی" خاطرهای را از برپا کردن یک قرارگاه با کمک قاسم سلیمانی و حسین خرازی نقل میکند.
به گزارش جماران، در این خاطره نگاری آمده است؛
بعد از پیروزی در عملیات طریق القدس و سرکوب تک دشمن در تنگه چزابه، تصورم این بود که مأموریت من در سمت مسئول عملیات در سپاه سوسنگرد تمام شده و ما دیگر مأموریتی در آنجا نداریم. البته این طرز تفکر شاید برمیگشت به کم تجربگی و احساساتی بودن من.
چون من، بعد از طریق القدس و تک دشمن، به شدت دل نگران شهید دادن نیروهای خودمان بودم. آن قدر نگران بودم که یک بار رفتم پیش برادر محسن و از ایشان خواستم اجازه بدهد از جبهه بروم و مدتی در حوزه علمیه درس بخوانم تا کمی بُعد معنوی من قویتر بشود.
آقا محسن گفت: «کجا بروی؟ حالا حالاها کار داریم.» گفتم: «ولی کار جبهه ما که تمام شده. فکر نمیکنم دیگر در اینجا کاری داشته باشیم. یک خط پدافندی هست که خود بچههای سوسنگرد از پس اداره آن برمیآیند.» آقا محسن این بار با تعجب گفت: «این حرفها چیست که داری میزنی؟ فعلاً برو سوسنگرد. چند روز دیگر بیا قرارگاه گلف که با تو کار مهمی دارم.» پرسیدم: «بیایم قرارگاه گلف که چه بشود؟» گفت: «لازم است با هم برویم سمت جبهه دزفول. میخواهم برای عملیات بعدی آماده بشوی. چون قرار است برای این عملیات فرماندهی یک قرارگاه را به تو بسپارم.» گفتم: «ولی من فقط توی همین یک عملیات فرمانده تیپ بودم. حالا چطوری بروم فرماندهی یک قرارگاه را بپذیرم؟ نخیر، من قبول نمیکنم. چون نه تجربهاش را دارم و نه روحیهاش را. اصلاً میدانی آقا محسن... حقیقتش را بخواهی، من بین خودم و خدای خودم نگران این شهادتها و خونهایی هستم که دارد ریخته میشود. نمیتوانم مسئولیت این خونها را بر عهده بگیرم. برای همین مسئولیت قرارگاه را نمیپذیرم.»
گویا مجید بقایی هم حرفهایی شبیه حرفهای من گفته بود. آقا محسن از شنیدن حرفهای من خیلی تعجب کرد. قدری هم به فکر فرو رفت؛ اما چیزی نگفت.
چند روز بعد از این ماجرا، به اتفاق فرماندهان عملیات طریق القدس به محضر امام خمینی مشرف شدیم.
خوب یادم نیست ابتدای همان ملاقات بود یا قبل از شروع جلسه که آقا محسن به امام گفت: «فرماندهان نگران این موضوع هستند و میگویند ما از شهید دادنها و ریختن خون نیروهای خودمان میترسیم. همین امر در آنها ایجاد شک و شبهه کرده است. شما اگر صلاح میدانید، توصیه یا نصیحتی بکنید.» امام در خلال سخنرانی آن روز خودشان، خطاب به فرماندهان، نکاتی را متذکر شدند که برای من خیلی آموزنده و راهگشا بود. امام فرمودند: «... شما فرماندهان بروید و با تدبیر و فکر کار بکنید، مدیریت به خرج بدهید، بعد هم وارد عمل بشوید. دیگر نگران نباشید چه کسی کشت و چه کسی کشته شد. دیگر تکلیف از شما ساقط است.»
میتوانم بگویم ملاقات آن روز با امام برای شخص من بسیار تعیین کننده و مؤثر بود. بعد از آن ملاقات، با اشتیاق کامل به آقا محسن برای ادامه کار در جبهه جواب مثبت دادم.
همین که از تهران به منطقه جنوب برگشتیم، آقا محسن به من گفت: «آماده باش برویم سمت غرب دزفول تا درباره منطقه عملیاتی آینده توجیه بشوی و شناساییها را شروع کنی.» متعاقبت تصمیم ایشان، در یکی از روزهای اواخر بهمن ماه ۱۳۶۰ اقا محسن همراه چند نفر از عناصر ستادی قرارگاه گلف، با دو فروند هلیکوپتر ۲۱۴، در حوالی بستان فرود آمدند. آنجا من همه سوار هلیکوپتر شدم و همگی به سمت منطقه مورد نظر پرواز کردیم. ابتدا از محدوده اطراف شوش گذشتیم و رفتیم سمت کوههای خرم آباد. از آنجا دوباره دور زدیم و رفتیم به طرف ارتفاعات غرب دزفول و با فاصلهای تقریبا منطقی از پشت ارتفاعات تیشکن و شمال عینخوش مواضع لشکر ۱۰ زرهی سپاه ۴ دشمن را شناسایی کردیم. فکر میکنم هلیکوپتر ما یک بار هم سمت ارتفاعات بلتا، منطقه عمل بعدی قرارگاه عملیاتی نصر، روی زمین نشست و ما از داخل سنگرهای دیدگاه بچههای اطلاعات- عملیات سپاه دزفول مواضع نیروهای عراقی را دید زدیم. حسن باقری هم درباره وضعیت آن منطقه برای حاضران توضیحاتی داد. مسئولیت پدافند از منطقه در آن برهه بر عهده نیروهای لشکر ۲۱ حمزه ارتش بود.
وقتی شناسایی تمام شد و خواستیم سوار هلی کوپتر بشویم و برگردیم، برادر محسن خطاب به من گفت: «تو نیا. همین جا بمان و قرارگاهت را بزن.» من، که یکه خورده بودم، گفتم: «شوخی میکنی آقا محسن؟» گفت: « نه، خیلی هم جدی میگویم.» گفتم:« ولی من که اینجا چیزی ندارم. مرا آوردی وسط این بیابان، تک و تنها رها کردی، و میگویی قرارگاه دایر کن؟! مگر قرارگاه زدن به همین سادگی هاست؟!» گفت:« من یک نامه مینویسم. برو پیش بچههای تیپ 41 ثارالله (ع) و تیپ 14 امام حسین (ع). دستور میدهم قاسم سلیمانی و حسین خرازی کمکت کنند. یعنی چادر و دیگر وسایل مورد نیاز تو را بدهند تا این قرارگاه بر پا شود.» گفتم: «من دست تنها چطوری چادرها را بزنم؟ کسی را که با خودم نیاوردم.»
گفت: «اشکال ندارد. همین جا بمان. بچهها کمکت میکنند. اصلا تماس بگیر چند نفر از بچههای سپاه سوسنگرد بیایند اینجا.» اینها را گفت و پرید داخل هلیکوپتر تا بپرد. در آخرین لحظه رو به من گفت:« حالا امشب را برو پیش قاسم سلیمانی بمان تا فردا بچهها بیایند و چادرها را بر پا کنند.» دیدم چارهای نیست. گفتم:« باشد. قبول.»
آنها با هلیکوپتر پریدند و رفتند و من توی آن بیابان تنها ماندم. وسیله نقلیهای هم که نداشتم. دیدم چادرهای تیپ 41 ثارالله (ع) همان نزدیکیهاست. رفتم به سمت چادرها شب پیش قاسم سلیمانی ماندم. صبح، از طریق بیسیم بُرد بالا، با سپاه ناحیه سوسنگرد تماس گرفتم و چند نفر از بچههای سوسنگرد با دو تا ماشین آمدند و چادرها را در محلی نزدیک خط مقدم دایر کردیم. یکی از آنهایی که آمد برادرمان داداش حسینی بود. بقیه را یادم نیست چه کسانی بودند.
چند وقت بود از اهل و عیال خبر نداشتم. از مدتها قبل از شروع عملیات طریق القدس فرصت نکرده بودم به اهواز بروم و سری به خانهام بزنم. برای همین از همان بیابان اطراف دزفول از طریق تلفن FX با منزلمان تماس گرفتم و به همسرم گفتم: «الان که نزدیک عید است شاید بهترین کار این باشد که شما بروی شمال پیش پدر و مادرت ، تا ببینیم بعدا چه میشود.» چون خودم فرصت نداشتم بروم و ایشان را راهی کنم، حاج آقا بشردوست زحمت این کار را کشیدند. خیالم که از جانب همسرم راحت شد، چسبیدم به کار سر و سامان دادن به قرارگاه عملیاتی نوپای قدس.
قرارگاه عملیاتی ما خیلی زود پا گرفت. در وهله اول دو تیپ از سپاه، یعنی 14 امام حسین (ع) به فرماندهی حسین خرازی و 41 ثارالله (ع) به فرماندهی قاسم سلیمانی، همراه تیپ 84 خرم آباد ارتش به فرماندهی جناب سرهنگ اسکندر بیرانوند به قرارگاه قدس ملحق شدند. در ادامه، تیپ 2 زرهی دزفول لشکر 92 ارتش هم به ما مامور شد.
فرصت زیادی نداشتیم. باید هر چه زودتر خودمان را برای عملیات آماده میکردیم. روزها از دیدگاههای مختلف منطقه استقرار واحدهای لشکر 10 زرهی دشمن و راههای مواصلاتی را شناسایی میکردیم. ارتفاعات "تیشکن" و "ممله" دو ارتفاع بالای سر تنگه عینخوش بودند. علاوه بر اینها، منطقهای هم بود به اسم چاه نفت. به رغم اینکه ارتفاعات ذکر شده از مزیت اشراف کامل بر عین خوش برخوردار بود، دشمن روی آنها مستقر نشده بود؛ چون از سمت شمال آن که به طرف ایران بود، احساس ناامنی میکرد. مرکز تجمع نیروهای دشمن از عین خوش شروع میشد و از آنجا میرفت سمت جاده دهلران و دشت عباس و امام زاده عباس. بعد هم میپیچید به سمت ارتفاعات علی گرهزد و سه راه قهوه خانه.
فرماندهی سپاه 4 ارتش بعثت برای پشتیبانی از نیروهای تحت امر خودش دو تا عقبه را در نظر گرفته بود. یکی از این دو عقبه از فکه شروع میشد و در نهایت میرسید به ارتفاعات سایت رادار. آن دیگری هم از دهلران میرفت به سمت عین خوش. علاوه بر اینها تنگهای هم وسط این دو راه مواصلاتی وجود داشت به نام تنگه ابوغریب. با اینکه گذرگاه موجود در آن تنگه جادهای خاکی و ناهموار بود، در مواقع اضطراری به کار میآمد.
از این سه محور مواصلاتی، منطقه عینخوش، به دلیل اینکه راه اصلی پشتیبانیهای دشمن در آنجا قرار داشت، از اهمیت بیشتری برخوردار بود. به همین سبب فرماندهی سپاه 4 دشمن لشکر 10 زرهی اش را در این منطقه مستقر کرده بود.
این اطلاعات را ما حین شناساییها به دست آورده بودیم؛ شناساییهایی که بار اصلی آن بر دوش نیروهای قرارگاه مرکزی کربلا بود. آنها بودند که بیشتر این اطلاعات را به دست میآوردند. البته این به آن معنا نبود که بچههای ما اصلا شناسایی نداشتند. ما هم این کار را انجام میدادیم. در همان ایامی که ما مشغول شناسایی محور خودمان بودیم، چند بار حسن باقری و آقا رشید آمدند پیش ما و جلساتی را در حضور آنها و فرماندهان تیپهای محور قرارگاه عملیاتی قدس برگزار کردیم.