رهبری، جهانگیری را قبول دارند | شیخ همیشه خندانی که به هاشمی بد کرد
حجتالاسلام محمد جواد حجتی کرمانی در اول بهمن سال 43 در میدان بهارستان برای سخنرانی به مسجد جامع تهران میرفته که محمد بخارایی و سعید نیکنژاد گلوله را به طرف حسنعلی منصور، نخست وزیر وقت شلیک کردند.
یکی از مبارزان دوران انقلاب که اکنون در روزنامه اطلاعات کار می کند، همزمان با برنامه موتلفه ای ها از کرمان به تهران رفته تا منبرهای مسجد جامع از نطقهای انقلابی خالی نماند. محمدجواد حجتی کرمانی ظاهر پیر اما دل جوانی دارد. او در روزهای گذشته به خبرآنلاین آمد و با حوصله به سوالات ما در حوزه های مختلف، از دل تاریخ انقلاب تا به امروز پاسخ گفت. حجتی کرمانی با حافظه خوبی که دارد، از جزئیات اتفاقات آن سالها برایمان گفت.
حجتی کرمانی تنها به عنوان یک مبارز و زندانی سیاسی پیش از انقلاب شناخته نمیشود. او اگرچه پیش از انقلاب از اعضای اصلی حزب ملل اسلامی و همبند با آیت الله طالقانی طالقانی، بازرگان و سحابیها بوده، اما پس از انقلاب اسلامی در سال 57 نیز عرصه را ترک نکرده و به عنوان یکی از اعضای مجلس خبرگان قانون اساسی در تدوین قانون اساسی سال 58 نقش ایفا کرده است. یک سال بعد از آن لباس نمایندگی اولین مجلس شورای اسلامی را بر تن کرده و پس از آن مشاور فرهنگی رئیس جمهور وقت، آیتالله خامنهای شده و شش سال در این سمت فعالیت کرده است. او سال 69 برای دومین مجلس خبرگان رهبری از زادگاهش کرمان کاندیدا شده و هشت سال عضو مجلس خبرگان میشود.
از حجتی کرمانی درباره ترور منصور و اسلحه جنجالیاش پرسیدیم و سپس موضوعات متنوع دیگری مطرح شد. به علت تنوع موضوعات، در این بخش از مصاحبه تنها به ماجرای ترور منصور و کانال ارتباطی اصلاحطلبان با رهبری پرداخته شده است.
بخش دوم این گفتگو نیز در ایام نوروز منتشر خواهد شد. {لازم به توضیح است که گفتوگوی پیش رو پیش از انتشار خبر ملاقات جهانگیری با رهبری صورت گرفته است.}
***
ماجرای اسلحهای که به سمت حسنعلی منصور، نخست وزیر سال 43 نشانه رفت، پس از سالها دوباره خبرساز شده است، شما در زمان ترور منصور در تهران بودید و چند روز پس از آن بازداشت شدید، چرا آن زمان از کرمان به تهران آمدید؟ و چطور در جریان ترور قرار گرفتید؟
ترور منصور در یکم بهمن 1343 اتفاق افتاد. بهمن آن سال را به این خاطر دقیقا یادم مانده چون در جریانی در جنب ترور منصور حضور داشتم. اول بهمن سال 43 مصادف با هفدهم ماه مبارک رمضان بود. قبل از ماه رمضان یعنی در نیمه شعبان در کرمان بودم و استاد ما آقای حقیقی که بعد از مرحوم آیت الله صالحی، عالم بزرگ کرمان بودند، مرا به راور کرمان بردند. ایشان، خودشان از راور آمده بودند و می خواستند مرا به عنوان جانشین در راور معرفی کنند. به عنوان مقدمه در نیمه شعبان جشنی گرفته و ما را بردند و نماز جماعت خواندیم و ما را معرفی کردند که در ماه رمضان در راور کرمان نماز بخوانیم و منبر برویم.
همزمان شهید باهنر از تهران به من زنگ زد و گفت ما با دوستان هیاتهای موتلفه و آقای عراقی و آقای عسگراولادی، برنامهای برای مسجد جامع تهران داریم و در آنجا عدهای را ذخیره کردیم که یکی پس از دیگری منبر بروند، به این صورت که هر کسی را گرفتند، روز بعد نفر بعدی به منبر برود. من به استادم گفتم بد است که من به راور نروم چون مردم منتظر هستند. ایشان هم خیلی ناراحت شدند. من به عنوان راهحل گفتم که به تهران میروم و اگر توانستم با آقای باهنر هماهنگ کنم، برمیگردم والا یک نفر را به جای خودم میفرستم. به تهران آمدم اما ما را بیجهت دعوت نکرده بودند. برای همین به قم رفتم و آقای شیخ محمدرضا توسلی از دفتر امام حاضر شدند به جای من به راور بروند و من هم یادداشتی نوشتم و از مردم عذرخواستم و بنا شد ایشان یادداشت را در منبر بخوانند.
روز یکم بهمن که مصادف با 17 ماه رمضان بود، من از منزلمان که با آقای باهنر یک جا می نشستیم به طرف مسجد جامع راه افتادم.
منظورتان منزل مشترک شما سمت دروازه دولاب است؟
به نظرم همانجا بودیم. از آنجا رفتم و به میدان بهارستان رسیدم، دیدم جمعیت خیلی زیادی جمع شدهاند و خیابان پر از پلیس است. از دور تماشا کردم و دیدم پلیس دو سه نفر را به داخل ماشین میبردند که بعدا فهمیدم آنها محمد بخارایی، نیکنژاد و بقیه کسانی بودند که منصور را زده بودند. آنجا ترور منصور اتفاق افتاده بود و من در فاصله 50، 60متری جریان را میدیدم.
در سخنرانی خود به ترور منصور هم اشارهای کردید؟
من در روز بعد از ترور منصور به مسجد جامع تهران رفتم، جمعیت فوقالعاده زیاد بود. من در آن هیجان عمومی به منبر رفتم که البته آخرین منبر مسجد جامع بود و روز بعد آن را بستند. امام مسجد جامع حاج غلامحسین جعفری همدانی بود. او پیرمرد مبارزی بود که بعد آن با هم به زندان رفتیم. آن روز سخنرانی من مطلبی داشت که به خاطر آن مرا محاکمه کردند. من این شعر از ملکالشعرای بهار را خواندم: "دیدی خون ناحق پروانه شمع را/ چندان امان نداد که شب را سحر کند". هر کس این شعر را میشنید متوجه میشد که مربوط به ترور منصور است.
خوب است بگویم که مرکز اسناد انقلاب اسلامی که رئیسش آقای حسینیان است، یادنامهای منتشر کرده و شرح حال این مسجد مشتمل بر اسناد مرحوم حاج شیخ غلامحسین جعفری را نوشته اما تا روز قبل من منبرهای این مسجد را نوشته است. ماجرای روز آخر که من به منبر رفتم را نادیده گرفته است. آخر ما از نظر سیاسی به قول اینها حرفهای نامربوط میزنیم و هر چه در دلمان است را میگوییم.
حرفم ناتمام ماند. آن روز وقتی از منبر پایین آمدم، گروهی که تیم محافظ منبریها بودند، دور مرا احاطه کردند و تحتالحفظ مرا از در دیگری از مسجد بیرون بردند تا ماموران دستگیرم نکنند. سردسته محافظها، آقای محسن رفیقدوست، از بچههای انقلابی قدیم بود که بعدها وزیر سپاه شد که دستپرورده حاجی عراقی بود. بچه های بسیار گرم و فعالی بودند.
چطور شد که چند روز بعد بازداشت شدید؟
من شبها هیاتی منبر میرفتم به نام هیات اتفاقیون که هیات کاشانیها بود. شب بیستم ماه رمضان وقتی وارد مجلس شدم 50 یا 60 نفری نشسته بودند. هوا خیلی سرد بود. دیدم یک نفر در کنار بخاری نشسته و از سرما میلرزد و مدام هم به من نگاه میکند. معلوم بود که مامور ساواک است و خودش را به هیات یک انسان فقیر درآورده و گزارش کرده بود که مرا بگیرند. همین طور هم شد، پیش از آنکه من منبر بروم، مرا گرفتند و بردند.
آن شب من دستگیر شدم و اولین باری بود که به زندان میرفتم. آن دوره چهارماه بیشتر طول نکشید. آن شب استراحت کردم. فردایش در یک سالن بسیار مخوفی در شهربانی تنها بودم. روز تعطیلی هم بود. البته شکنجه جسمی نشدم. روز بعد که شنبه بود سرلشگر طاهری، رئیس پلیس تهران که بعدها شهید محمد مفیدی و باقر عباسی او را ترور کردند، وارد شد. قد بلندی داشت و فرد بسیار خشنی بود. مرا صدا کرد، به مقابل میزش رفتم. ایستاد، عمامه مرا برداشت و بر سرم زد. حرفهای بسیار تندی به من زد که آنها را یادم نیست و تنها یادم است که به مامور گفت: این را ببر و کنار شیخ جعفر بینداز. نگو شیخ جعفر شجونی را قبل از من گرفته بودند و او را در سلولی انداخته بودند و گفتند من هم به کنار او بروم.
مرحوم آقای شجونی بسیار شوخ طبع بودند، بنابراین نباید خیلی به شما سخت گذشته باشد؟
او آدم شوخ طبعی بود و لودهبازی درمیآورد و افراد را جذب میکرد. من چندی پیش مقالهای درباره آقای شجونی نوشتم که شیخ شوخ و همیشه خندانی که متاسفانه آخر عمر با آقای هاشمی درافتاد و بدجوری نسبت به آقای هاشمی کملطفی کرد و من برایش طلب مغفرت کردم و نوشتم از مردانگی و شهامت و گذشت آقای هاشمی، همین بس که آقای هاشمی بعد از مرگ آقای شجونی همه حرفهایی که علیهاش زده بود را نادیده گرفت و فقط از ایامی که او زندان بود، یاد و برایش طلب مغفرت کرد؛ گویی اصلا با او درافتادگی نداشت.
از سال 34 یعنی سال شهادت نواب صفوی یا قبل آن، آقای شجونی، عضو فداییان اسلام بود و درگیری می شد و درمیرفت، ولی بالاخره او را میگرفتند. خودش میگفت در مجموع 25 بار دستگیر شده، زندان رفته و آزاد شده. البته من بیشتر از آقای هاشمی و آقای شجونی زندان بودم. اما زجری که آقای هاشمی در زندان دیدند بسیار بیشتر از من بود.
روز شنبه مرا به زندان قزل قلعه فرستادند، من شب وارد زندان شدم. خدا بیامرز شهید شیخ فضلالله محلاتی هم آنجا بود او جرثومه فعالیت و آتشپارهای بود. آقای محلاتی از بچههای فدائیان اسلام و از مریدان شهید نواب صفوی بود، ایشان هم در رابطه با منبر رفتن دستگیر شده بود. وقتی من را بردند که شیخ فضل الله نشسته بود و زغالسنگها را روی بخاری جابهجا میکرد و مرحوم آقای شیخ قاسم اسلامی هم خدابیامرز مریض و در حال استراحت بود. دو یا سه نفر دیگر هم بودند که آنها را به خاطر نمیآورم. من دو روز در قزل قلعه بودیم و بعد از آن مرا به زندان قصر بردند.
بنابراین شما در زندان قصر بودید که خبر درگذشت منصور را شنیدید؟
روز ششم بهمن یعنی شش روز پس از ترور منصور رژیم اعلام کرد که منصور مرده است. آنها از اینکه مرگ منصور را اعلام کنند وحشت داشتند.
منصور در لحظه فوت نکرد و مدتی هم در بیمارستان سینا بستری بود...
بله. به هر حال سیاستشان بود و میخواستند ماجرا را جمع و جور کنند. بعد از تبعید امام به ترکیه و آن فضای خفقانی که در کشور وجود داشت، ترور منصور، شاه و تمام دستگاه را شوکه کرد. آنها بسیار مضطرب شده بودند چراکه فکر میکردند بعد از تبعید امام همه چیز راحت میشود اما دیدند زیر پوست شهر خبرهایی هست. بعد از آن هم خود ما را به همراه 55نفر مسلح گرفتند و پس از آن دیگران و دیگران و...
منظورتان دستگیری اعضای حزب ملل اسلامی است؟
بله. من بهمن 43 به خاطر منبر دستگیر شدم و اردیبهشت 44 آزاد شدم. مهرماه 44 بعد از کشف حزب ملل اسلامی دوباره دستگیر شدم که در فاصله این چند ماه با آقای باهنر در یک منزل بودیم و کتاب «امام حسین، حماسه تاریخ» را در آن زمان نوشتم.
در آن زمان تعداد زیادی از مبارزان علیه حکومت پهلوی زندان بودند، وقتی در زندان قصر خبر مرگ منصور را شنیدید، واکنش زندانیها چه بود؟
ما را روز چهارم بهمن فرستادند زندان قصر و در ششم بهمن در زندان قصر خبر مرگ منصور را شنیدیم. من خاطرم هست روزنامه های اطلاعات و کیهان که در آن زمان منتشر میشد، عکس محمد بخارایی، نیکنژاد، صفار هرندی، حاج صادق امانی، حاج عراقی، عسگراولادی و آیت الله انواری و... را منتشر کردند، در مجموع 13 نفر بودند. مرحوم دکتر سحابی که این عکسها را نگاه میکرد، میگفت اینها خیلی مردمی هستند یعنی عکسها نشان میدهد اینها از بطن مردم و قلب جامعه بروز کردند. همینطور هم بود.
نهضت آزادیها به مبارزه مسلحانه واکنش منفی نداشتند؟
نه، اصلا.
اما آنها خودشان را در حوزه مبارزه سیاسی تعریف میکردند و مشی مسلحانه نداشتند.
بله. اما از این کارها تقدیر میکردند. یعنی میگفتند ما این نیستیم اما هم برای ما که مسلح بودیم و هم برای موتلفه، احترام زیادی قائل بودند. من برایتان بگویم این حرفهایی که الان هست و میبینیم که بین این و آن اختلاف نظر است، قبلا اصلا اینطوری نبود. درست است که اختلاف مشی بود ولی همه به هم احترام میگذاشتند. ما برای این پیروز شدیم که تمام گروهها در پیروزی انقلاب شرکت داشتند اعم مسلمان، فدایی، مجاهد، چپ، راست، امروزی، دیروزی، چادری و بیچادر و... همه اینها بودند و در تظاهرات خانمهای بیچادر هم بودند، البته در اواخر دیگر تیپ همه خانمها چادری شد، یعنی چادر آرم انقلاب شد.
شما پیش از اعدام عاملان ترور منصور از زندان آزاد شدید و ظاهرا برای تخفیف مجازات آنها هم تلاشهایی کردید.
پرونده منصور در جریان بود که ما آزاد شدیم ولی آنها هنوز در زندان بودند. شهادت محمد بخارایی و صادق امانی در 26 خرداد 44 بود که ما آزاد بودیم. آنها در دادگاه اول محکوم به اعدام شدند. برای دادگاه دوم ما در قم با آقای مروارید و شهید آیت الله سعیدی در منزل آقای سعیدی جلسه گرفتیم و به دنبال آن، حدود 100 نفر از طلبهها به منزل آقای شریعتمداری، آقای گلپایگانی و آقای نجفی رفتیم و به طرفداری از قتل منصور متحصن شدیم.
من و آقای محمدی گیلانی که بعدها دادستان شد، سرپرست 30نفری بودیم که در خانه مرحوم آیت الله شریعتمداری متحصن شده بودیم. آقای شریعتمداری وقتی مسائل سیاسی پیش میآمد سناتور بهبودی را احضار میکردند، وقتی سناتور بهبودی آمد، من و آقای محمدی گیلانی را هم خواستند. من در آن زمان سر نترسی داشتم و حرفم را میزدم. مثل همین حالا که با هم اختلاف نظر داریم اما فرقش این است که در آن زمان با شاه طرف بودیم و حالا با کسانی که با آنها رفیقیم و اختلاف نظرهایمان فقهی یا سیاسی است.
من به بهبودی گفتم از قول ما بگویید به اعلیحضرت که به صلاحتان نیست اینها را اعدام کنید، به ضرر خودتان است. آقای محمدی گیلانی بعدها به من گفت وقتی شما این حرفها را میزدی، رنگ از رخسار آقای شریعتمداری پریده بود. چون آقای شریعتمداری انسان خیلی محتاطی بود و اصلا اهل مبارزه آنطوری نبود و علت اینکه بعد از انقلاب اختلاف نظر پیدا شد و ایشان کنار رفت همین مسئله بود لذا این من سخنانی را که درباره ایشان از کودتای نوژه میگویند، قبول ندارم، چراکه به نظر من ایشان اصلا جرات این چیزها را نداشت و این حرفها تهمت است.
گفته می شود آقای شریعتمداری در کودتایی که قرار بود در جماران شود، دست داشت. نظرتان دراینباره چیست؟
به نظر من اصلا.
اما آقای مسیح مهاجری میگوید اتفاقا ایشان یکی از پایههای اصلی کودتا بوده است.
بله. گفته میشود اما آقای شریعتمداری دل این چیزها را نداشت. در سیاست من به این حرفها اعتقادی ندارم و متاسفانه بزرگان ما هم فریب میخورند. شاید هم من اشتباه میکنم؛ خدا میداند.
به ماجرای ترور منصور برگردیم، حالا پس از سالها اسلحه این ترور نقش اول ماجرا شده است. یک روز پس از درگذشت آیتالله هاشمی رفسنجانی، آقای بادامچیان می گوید که اسلحه را از آقای هاشمی گرفته بودند و پس از آن سیل تایید و تکذیبها شروع میشود. شما در آن زمان با برخی از آنها در زندان مراوده داشتید، یادتان هست که آن زمان از اصل ماجرا چه میگفتند؟
من با شهید عراقی و برخی موتلفهایها در زندان بودم. اینطوری که یادم است شهید عراقی به من گفت که من اسلحه را از نواب گرفته و از او پیش من مانده است. این حرف با حرفی که خانواده آقای هاشمی میزنند، تطبیق دارد اما استنباط من چیز دیگری است.
ببینید وقتی نواب شهید شد، درست است که عراقی از بچههای نزدیک به فدائیان اسلام بود اما در سطحی که نواب به او اسلحه بدهد، نبود. آقای هاشمی را در جریان قتل منصور گرفتند. در برنامهریزی مخفی که موتلفهایها برای ترور منصور میکردند آقای هاشمی بوده است چون هم دل و جرات و هم روحیه این کار را داشت. آنها بعد از تبعید امام درصدد بودند ضرب شستی به رژیم نشان بدهند، هم روحیه آقای هاشمی و هم کتمانکاری آقای هاشمی، او را به یک گزینه مناسب بدل میکرد. آدمی بود که اگر زیر شکنجه میمرد، مطلبی بروز نمیداد. یعنی روحیهای بسیار قوی داشت. مقاومت میکرد و هیچکس را لو نمیداد. من اگر بودم اصلا نمیتوانستم مقاومت کنم. اما خدا رحمت کرده آقای هاشمی بچه دهات بود و بسیار قوی و بابنیه بود و نشاط روحی داشت و فرز و زرنگ و اهل سیاست بود.
امام با مبارزه مسلحانه مخالف بوده و وقتی به امام گرا یا پیشنهاداتی از این نوع میدادند، قبول نمی کردند، آقای هاشمی هم خیلی به امام نزدیک بود و اینطور نبوده که از نظرات امام بیاطلاع بود. این تناقضی ندارد؟
اصلا تناقض ندارد. برای اینکه آقای هاشمی از نظر سیاسی مجتهد بود. ما در عرصه سیاسی یک عده مقلد داریم که هر چه امام میگوید قبول میکنند و چند نفری هم مجتهد سیاسی داریم؛ مثل مرجع تقلید که هر چه بگوید مقلدان قبول میکنند اما یک مجتهد که دیگر مرجع تقلید ندارد. خودش به فتوای خودش عمل میکند. همین الان هم اعضای شورای نگهبان یا رئیس قوه قضائیه باید مجتهد باشند و نمیتوانند از آقا تقلید کنند. امام ممکن است نظری داشته باشد و آقای هاشمی نظر دیگری داشته باشد.
شما میگویید آقای هاشمی برخلاف نظر امام عمل نمیکرد، مگر موتلفهایها یا شهید عراقی یا شهید امانی، مریدهای سینه چاک امام نبودند؟ یکی هم آقای هاشمی. وقتی میبینند کارد به استخوان رسیده و امام ترکیه است، نخست وزیر را میکشند برای اینکه عقدهای خالی کرده باشند و صدای ملت را به جهان برسانند و واقعا همینگونه بود، بعد از تبعید امام کاری که توانست عقده ملت را نشان دهد، کار بخارایی بود.
درباره مسئله اسلحه، استنباط من این است که آقای هاشمی و آقای عراقی برای اینکه رد ماجرای اسلحه را گم کنند و سر حکومت کلاه بگذارند گفتند ما آن را از نواب گرفتهایم و هر کسی میخواهد برود نواب را بگیرد، تا دامن آقای هاشمی را رها کنند. خود آقای هاشمی هم تا توانسته، مقاومت کرده و چیزی بروز نداده است. در ذهن خود من این است که علیرغم اینکه خانواده آقای هاشمی تکذیب کردند و خود آقای هاشمی تکذیب کرد اما همه اینها به منظور گمراه کردن رژیم شاه بود.
آقای رفیق دوست هم حرف شما را میزد. میگفت هاشمی انکار کرده چون اگر قبول میکرد، روحانیت زیر سوال میرفت که در مبارزه مسلحانه نقش داشته است.
حرف رفیق دوست درست است. آقای عراقی وقت نکرد مثل رفیق دوست حرفش را بزند. او سیاسیتر از رفیق دوست هم بود.
آقای حجتی کرمانی! پس از درگذشت آقای هاشمی رفسنجانی برخی اصلاح طلبان نگران رابطه این جریان با رهبری هستند، تلاش هایی هم برای برقراری ارتباط مستقیم با رهبری شده است؟ میدانید چه کسانی در این تصمیم نقش دارند؟مثلا آقای دعایی یا سیدحسن خمینی یا...
اگر قرار باشد کسی رابط آنها باشد، منم. اما مرا هم راه نمیدهند. آقای دعایی و حسن آقا خمینی این جایگاه را ندارند.
خود شما در این زمینه اقدامی کردهاید؟
در جلسات خصوصی حرفهایی زده شده اما آقا مرا قبول ندارند. ایشان با من رفیق است و من هم عاشقش هستم اما با هم اختلاف نظر داریم. ایشان هم مرا دوست دارد. یک خاطره بگویم، رفتیم عیادت آقا، به ما گفتند با آقا روبوسی نکنید. آقا وارد شد و شروع کرد به احوال پرسی، به من که رسید گفتم آقا گفتند روبوسی نکنیم. دست مرا گرفت و پیشانی مرا بوسید. خیلی مرا دوست دارد ولی حرفهای مرا قبول ندارد.
آقای عارف یا آقای خرازی چطور؟
آقای خرازی ممکن است. خرازی رئیس شورای روابط بین المللی است که از نهادهای زیر نظر رهبری است. تمام گزارشهای خارجی را آقای خرازی به آقا میدهد یعنی در واقع وزارت خارجه آقاست. همه جا شورای روابط خارجی دارند که سیاستگذار است.
من تصورم این است که رهبری، جهانگیری و انصاری را که هر دو همشهریهای ما هم هستند، بیشتر قبول دارد. آقای ظریف را هم قبول دارد. البته از همه اینها بیشتر آقای جهانگیری را قبول دارد. در زمانی که من مشاور آقا بودم، در سفری که من همراه آقا بودم آقای جهانگیری هم با ما بود. اینها ادب را رعایت میکردند. برخی در محافل خصوصی توهین میکردند و آقا رنجیده شده است و به نظر من حق به جانب آقاست. کسی که میتوانست و جرات آن را داشت هاشمی بود و ممکن نیست کسی بتواند جای او را بگیرد.