...ناباورانه خبر رحلت رفیق عزیزی را دریافت کردم که بیش از هرکسی که میشناسم با او سابقه رفاقت دیرینه دارم. با او در قم در سال 1331 که نخستین سال آغاز تحصیلات من در حوزه علمیه قم ـ صانها الله تعالی عن الحدثان ـ بود آشنا و دوست و رفیق صمیمی شدیم. بیشتر در ایام تعطیلی پنجشنبهها و جمعهها که در اطراف قم برای تفریح میرفتیم، آشیخ اکبر بود و برادرش محمود و مرحوم مبرور برادرم علیآقا حجتی و مرحوم شیخ مهدی ربانیاملشی، مرحوم آشیخ نصرالله ساوجی و در سالهای بعد، مرحوم آشیخ محمد هاشمیان و برادرش آشیخ حسین1 و... به ما ملحق شدند... شمع جمع ما آشیخ اکبر بود که تا سالها و حتی هماکنون بسیاری از دوستان قدیم از او با همین نام قدیمی بدون هیچ لقبی یاد میکردند و میکنند...
* * *
...بد نیست خاطرهای از مرحوم آیتالله انواری یاد کنم که اندکی مرهم زخم مصیبت فقدان این یار فداکار و بیبدیل شود. مرحوم آقای انواری میفرمود: آشیخ اکبر هاشمی صدای خوبی نداشت و ریشش هم آنچنان که برای منبر و محراب مناسب است، مناسب نبود. ما نمیدانستیم او از نظر احراز شغلی از مشاغل روحانیت چه آیندهای خواهد داشت... خیلی برای ما مبهم بود... سالها گذشت... او را در مقامی دیدیم که صدها روحانی فاضل با محاسنهای بلند و دارای پست و مقام روحانی و غیرروحانی، به او به دیدة پیشتاز و حتی مربّی و استاد مینگریستند... آن مرحوم که خود نماینده مجلس اول و نیز نماینده خبرگان بوده از کفایت و درایت و حُسن تدبیر و ادارة مرحوم آشیخ اکبر هاشمیرفسنجانی یاد میکرد و او را با این اوصاف میستود.
...اشکهایم را پاک کردهام که... و بر سر سخن روم و از طلبة خوشرو و خوشبرخورد و خوشسخن و همیشه شاد و خندانی یاد کنم که در سال 31 در سنین کمتر از 20 سال بود و سالها بعد، هم در درس و هم در تفریح و هم در کارهای جنبی دیگر از قبیل نگارش مقاله و کتاب و هم در کارهای اقتصادی، سخت فعال و سرزنده بودو...
* * *
در آن سالها در قم تا آنجا که من به یاد دارم دو تن «منزل» مینشستند و دیگر طلاب از جمله حقیر و همحجرهایهای کرمانی ـ شهید محمدجواد باهنر، شهید شیخعلی ایرانمنش، مرحومان سیدعلیاکبر حسینی، شیخ محمدرضا صالحی و آقایان شیخ عباس شیخالرئیسی و محمود آقاسی (این دو تن مانند حقیر فقیر در حال حیاتند) در مدرسه ـ فیضیه یا حجتیه ـ یا سایر مدارس قم زندگی میکردیم. یکی آقای هاشمی بود که منزل داشت و دیگری آیتالله کنونی سیدمحسن خرازی دامت برکاته که در جوار مدرسه حجتیه در منزل سُکنی گزیده بود...
منظورم اینست که مرحوم آقای هاشمی ـ که به سختی عنوان «مرحوم» را جلو نام او مینویسم و نمیتوانم از گریه خودداری کنم ـ از همان آغازِ دوران طلبگی در رفاه میزیست و چون در خانوادهای مرفّه و خودکفا پرورش یافته بود، طبعی بلند و خویی پسندیده داشت. بسیار «لارج» بود و در خرج شخصی و مهمانی دادن و نیز تا حدی که میتوانست ـ چون گاهی هم مثل ماها بیپول میشد! ـ به هرکسی که میفهمید نیازمند است کمک میکرد و این اخلاق او تا پایان عمر از او مردی مهربان و بخشنده و همچنان خودکفا و چشم و دل سیر ساخته بود.
او در کار زمین و کتاب و پسته که در رفسنجان مالک بود، فعال بود و این، او را در همان ایام طلبگی دارای روحیه و هوش اقتصادی بار آورده بود. گویی دست تقدیر در کار ساختن مردی بود که روزی به درد اسلام و انقلاب و ملت بخورد که چنین شد...
آقای هاشمی به حق، استوانه انقلاب بود و من بیهیچ مبالغه نظیری برای او سراغ ندارم...
* * *
قلم یارای پیگیری سخن نیست و آنچه هم نوشته شد، بیشتر به خاطرات پرداخت، آن هم به سیاق نگارش این نگارنده، متفرق و نامرتب...
* * *
...این سخن را بگذار تا بگویم «خنّاسان» با این ذخیرة ملی چه کردند و هنوز هم دست برنمیدارند... خُذلهم الله.
پینوشت:
1. برادرم ـ محمدآقا حجتی ـ که با هاشمیها بخصوص «محمد» و «آشیخ حسین» خیلی «ایاغ» است به آشیخ حسین میگفت «حسین رفسی» و با محمد شوخیهای (آشیخ محمدی!) داشت.
بخش دوم
ـ خاطرهای از اعتکاف آقای هاشمی و آقای مروارید در ایامالبیض ماه مبارک رجب.
....از ویژگیهای کمتر شناختة برادر فقیدم هاشمیرفسنجانی مراتب تعبّد و رقّت قلب و راز و نیاز و تلاوت باحال قرآن و دعای اوست که از همان دوران طلبگی و ایام جوانی در او مشاهده میشد. یادداشتهای او در زندان با محوریت قرآن کریم که پس از انقلاب به کمک تنی چند از فضلای وفادار حوزه علمیه در چندین مجلد منتشر شد، یکی از نشانههای تعلقخاطر شدید به کلام آسمانی بود. وی تا آخر عمر به این حالت عارفانه وفادار ماند و این را مستمعان وفادار او در روزهای جمعه یا سخنرانیهای پرمحتوا و بیتکلف و شیرین او بهخوبی درمییافتند. گاه که ذکر مصیبت میکرد یا از واقعهای تلخ و تأثرآور یاد میکرد، بیاختیار، اشک از چشمانش جاری میشد و این حکایتی واضح از مراتب ایمان و رقّت قلب او داشت.
متأسفانه به هر دلیل، این بُعد از روحیات هاشمی هیچگاه مورد توجه قرار نگرفت و حتی این نگارنده هم که بیشترین سابقه دیرینه را ـ بیش از شصت سال ـ از او دارم، هیچگاه بر آن نبودم که از این واقعیّت موجود در هاشمی سخن بگویم چرا که مسائل روز و مقولات جاری در جمهوری اسلامی که احیاناً مورد بحث و اختلافنظر بود و به بحث و حتی مشاجرة طلبگی ـ فارغ از موضعگیریهای گروهی و شخصی ـ میکشید برای طرح این مسئله جایی نمیگذاشت...
* * *
باری ـ در سالهای 30 در اوج زعامت مرحوم آیتالله العظمی بروجردی بود و حوزة علمیه قم از چهار گوشة کشور، طلاب جوان سرزنده و فعالی را به خود میدید که اکنون هرکدام ـ چه در قم و چه در شهرستانها و چه در خارج از کشور ـ به کار تبلیغ دین و اخلاق و معنویت مشغولند... آری.
در آن ایام فرخنده که یاد و خاطرهاش سرشک شوق و حسرت از دیدگانم میافشاند.1
* * *
یکی از بارزترین نمودهای تعبّد و راز و نیاز و خشوع و عبادات دستهجمعی عبارت بود از مراسم معنوی و پر از عشق و شوق در ایامالبیض ـ یا لیالی تشریق ـ ماه مبارک رجب. مراسمی که در سالهای اخیر به برکت شیوع و فراگیرشدن این حالت در شمار بسیاری از پیر و جوان و زن و مرد ایران اسلامی در اوج شکوه و معنویت برگزار میشود.
در آن سالها این مراسم در ماه رجب از سیزدهم تا پانزدهم این ماه عشق و عبادت ـ در مسجد امام حسن عسکری(ع) قم ـ و تا آنجا که به یاد دارم تنها و تنها در همین مسجد برگزار میشد و من به خاطر ندارم بهجز طلاب جوان از قبیل آقای هاشمی و آقای مروارید و آقای ربانیاملشی و شاید آقای قربانی و امثال اینان از طبقات دیگر مردم به اعتکاف پرداخته باشند.
در این ایام مبارک طلبههای قم در شبستانهای مسجد امام قم خیمه برمیافراشتند و گروه ـ گروه در خیمههای متفاوت هر چند نفری باهم مراسم اعتکاف را با حال و معنویت و دعا و راز و نیاز فراوان برپا میداشتند.من چند سال متوالی را یاد دارم که برای دیدن معتکفان که برادر فقید ـ هاشمی ـ کارگردان اصلی و چهره درخشندة آن ایام در این مراسم فرخنده بود میرفتیم و ساعتی را که با معتکفان میگذراندیم تا حدی که استعداد داشتیم، از شراب معنویّت، اندکی مینوشیدیم.
* * *
ـ یادم رفت برادر فقیدم مرحوم علیآقا حجتی نیز ـ برخلاف این حقیر ناتوان بیتوفیق که کسالت و ناتوانی مزمن و سابقهدار جسمیم، مانع از تشرف به این مشرف بزرگ بود، در این مراسم شرکت میکرد و من هیچگاه نورانیتی را که در چهرههای معتکفین بر اثر دعا و مناجات و تلاوت قرآن منعکس بود، از یاد نمیبرم... هاشمی را در آن چهره پاک و تابناک که به یاد میآورم ـ به خصوص که شمهای از این حالت تا آخر عمر با او بود ـ نمیتوانم از گریه خودداری کنم و اکنون با اشک دیدگان این یادداشت را به پایان میبرم و برای او و برادرم و آقای ربانیاملشی و سایر درگذشتگان از یاران قدیم طلاب مغفرت و رضوان الهی دارم... خدایا بر ما ببخش و مرگ ما را اول راحت همة ما قرار بده... دعایی که هیچگاه در شب و روز از زبان پدرم رضوانالله علیه نمیافتاد و همیشه به این دعا مترنّم بود...
رحمةالله علیه و علیهم و علی نظائرهم اجمعین.
پینوشت:
1. و علاوه (به مناسبت فرا رسیدن 27 دیماه) خاطرة شهادت رادمرد ایمان و تقوی و شهامت و شهادت حضرت سیدمجتبی نواب صفوی را با همة تألّمات روحی آن روزهای سخت و سیاه از نظر سیاسی به یاد میآورد...
بخش سوم
یادداشت مربوط به رفیق فقید آقای هاشمی را با پرانتزی به یاد شهید سعید نواب صفوی زینت میدهیم...
این پرانتز به مناسبت فرا رسیدن سالروز شهادت شهید سعید نواب صفوی و یارانش باز میشود که 51 سال قبل در 27 دیماه 1334 پس از سالها مبارزات مخلصانه همراه با تعلیم و تربیت اخلاقی پیروانش در 32 سالگی شربت شهادت نوشید. او و یارانش، شهدای پرافتخار: سیدمحمد واحدی، خلیل طهماسبی و مظفرعلی ذوالقدر پس از ترور ناموفق حسین علاء در اعتراض به پیمان استعماری بغداد (سنتو) بامداد روز 27 دیماه 1334 مصادف با سالروز رحلت شهادتگونه حضرت فاطمه اطهر سلامالله علیها1 ـ در پادگان عشرتآباد به چوبه اعدام سپرده شدند. شهید سیدعبدالحسین واحدی پیشتر به دست تیمور بختیار در دفترش به شهادت رسید.
طبق نقل، اسلحهای که در سال 43 پس از حدود 10 سال بعد توسط شهید محمد بخارایی در قتل منصور به کار رفت، اسلحهای بوده است که شهید نواب صفوی به شهید مهدی عراقی سپرده بوده است، که به انتقام و به عنوان عکسالعمل قهرآمیز تبعید رهبر عظیمالشأن انقلاب حضرت امام خمینی رضوانالله علیه میخواستند نخستوزیر وقت را از پای درآورند، که شهیدان حاج صادق امانی، محمد بخارایی، صفارهرندی، نیکنژاد، مهدی عراقی و نیز مرحوم مبرور حاج حبیبالله عسکراولادی و مرحوم مغفور مبرور آیتالله انواری در زمرة آنان بودند.
* * *
در آن سالهای سخت اختناق رژیم شاهنشاهی، شهادت این بزرگواران در سکوتی مطلق ـ امّا بهتآور ـ در حوزه علمیه قم و سایر حوزههای علمیه و نیز مجامع و محافل مذهبی روبرو شد و بهطوری که در یادداشتهای سالهای نخستین انقلاب که به یاد شهید مینوشتم، یادآور شدهام، چارهجوییهای ناامیدانه تعدادی از دلسوختگان حوزه علمیه قم منجمله مرحوم مبرور آقاشیخ غلامرضا گلسرخی، سیدعبدالرضا حجازی ـ عفیالله عنّا و عنه ـ آقای قربانی و... که با مراجعه به اساتید بزرگ آنزمان حاجآقا روحالله خمینی، سیدکاظم شریعتمداری، سیدمحمدرضا گلپایگانی و سید شهابالدین مرعشینجفی که جملگی بعدها به عنوان آیتالله العظمی مقام مرجعیت یافتند و حاجآقا روحالله هم که در این وادیها نبود و یک گام برای مرجعیت برنداشته بود و برنمیداشت، به تقدیر الهی رهبری انقلابی را به عهده گرفت که به حق عنوان «امام خمینی» یافت.
باری، چارهجوییهای ما به جایی نرسید و او میان تأسف و تأثر شدید بزرگان عالیقدر نامبرده و نیز اساتید بعدی از قبیل مرحومان آیتالله مشکینی، آیتالله منتظری، آیتالله مجاهدی و بسیاری از علاقهمندان به مرحوم نواب، آن بزرگوار و یاران وفادارش شربت شهادت نوشیدند...
* * *
دریغ است این یادداشت را با یادی از جشن مفصلی به پایان نبرم که در مدرسه فیضیه در سالروز ولادت حضرت زهرای اطهر ـ سلامالله علیها ـ
در 20 جمادیالثانیه، همان سالِ شهادت نواب، برگزار شد و هزینهاش را هم به نظرم رفیق شفیق فقید مرحوم هاشمیرفسنجانی از مرحوم آیتالله بروجردی گرفته بود. خوب به یاد دارم آقای هاشمی در نصب قالیها و چراغانی «مَدْرَس» و کتابخانه فیضیه به شخصه کمک میکرد و همین حالا که دارم این یادداشت را با تأثر و تأسف غیرقابل توصیفی مینویسم، در ذهن و خیالم آقای هاشمیِ جوان خوشبرخوردِ خوشچهرهِ خوشسخنِ فعالِ پرتلاش را میبینم که بر نردبان بالابلندی بالا رفته و دارد با میخ و چکش قالیهای زینتی را به دیوار «مَدْرَس» و کتابخانه فیضیه میکوبد و تنی چند هم که به یاد ندارم چه کسانی بودند او را یاری میدهند...
این را بگویم که این جشن به هیچوجه نتوانست غم دل ما را از شهادت نواب پاک کند و سرشک از دیدهمان بزداید. اما به هرحال، ادای حقی کوچک به آستان حضرت زهرای اطهر هم بود که شهید نواب پیوسته با افتخار تمام نسبت خود را با آن بانوی دو عالم ابراز میکرد و مانند سایر ساداتِ بامعرفت، صدیقه طاهره سلامالله علیها را «مادر» خویش مینامید.
رحمت خدا بر او و بر هاشمی و همه حقداران باد...
پینوشت:
1. در مورد وفات شهادتگونه حضرت زهرا علیهاالسلام، رجوع فرمائید به منتهیالآمال مرحوم حاج شیخ عباس قمی، ص 94 و 99 چاپ اسلامیه و نیز اعلامالشیعه علامه سیدمحسن امین، ج1،
ص 319 و نیز السقیفه علامه شیخ محمدرضا المظفر. (آقای سیدمحمود خسروشاهی بخواند)
بخش چهارم
...در مورد حوادث 15 سالهای که به پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی انجامید، بسیار نوشته و گفتهاند و این گفتهها و نوشتهها مانند همة آنچه دربارة حوادث کوچک و بزرگ تاریخی (و حتی غیرتاریخی و جزئی و پیش پاافتاده و معمولی) گفته و نوشته میشود خالی از سهو و اشتباه، تغییر و تحریف عمدی و غیرعمدی نیست... بعنوان نمونه موجود و مشهودِ این ایام فیلم (معمای شاه) است که من بخاطر خستگی و نیز بیحوصلگی و هم بیاعتمادی به این قبیل روایات گزینشی، تصویری که حتّی از ارائه نقشهایی که تا حدی مناسب و مطابق با واقعِ شخصیتها باشد عاجزند، از تماشای آن طفره میروم (بعلاوه ثقل سامعه که باید نزدیک و نزدیک بنشینم تا دو کلمه بفهمم!) ولی یک شب بطور گذرا دیدم که بعد از دستگیری و تبعید امام خمینی به ترکیه تنها عکسالعملی را که نشان داد سخنرانی شهید مطهری بود آنهم در مورد فلسطین!... درحالیکه فیالمثل یکی از کسانی که با شجاعت تمام و داوطلبانه به منبر رفت و با علم به اینکه او را دستگیر میکنند ـ و حتی به قول خودش به منظور اینکه دستگیرش کنند و سکوت در قبال تبعید امام را بشکند ـ حجتالاسلام حاج شیخ علیاصغر مروارید ـ حفظهالله ـ بود. ایشان که بهشدت از سکوت وحشتناک متعاقب تبعید امام آرام و قرار نداشت در جلسهای در قم با دوستان گفته بود: باید کاری بکنیم! من خودم تنها حاضرم بروم تهران و منبر بروم و از آیتالله خمینی (آنوقتها هنوز اصطلاح امام به کار نمیرفت) نام ببرم میدانم دستگیرم میکنند ولی باید این کار را من و دیگران بکنیم تا موجی برضد دستگاه ایجاد شود...
آقای مروارید چنین کرد و آمد تهران و به منبر رفت و دستگیر شد و به زندان رفت. این تنها یک مورد گفته نشده است و اگر بخواهیم از این نوع فعالیتها احصاء کنیم و کسانی که حاضر و ناظر اوضاع بودهاند خاطراتشان را نقل کنند، معلوم میشود که تصویرگران حادثهپرداز فیلمی از قبیل (معمای شاه) ـ عمداً یا بهخاطر شخصیتزدگی و دمِ دستبودن نقش شهید مطهری ـ از ثبت واقعیت آنچه گذشته است، بدورند یا گزینشی عمل میکنند... برای نمونه، هیچ نام و نشانی از نقشآفرینان فیالمثل حزب ملل اسلامی و دیگر رزمندگان آن دوران مشاهده نمیشود.
* * *
نمونه دیگر:
در خاطراتی که این روزها جسته گریخته از دلاور میدان مبارزه ـ هاشمی ـ نقل شد یکی این بود که آن فقید سعید پس از ملاقات با امام خمینی(ره) در نجف، در معرض آن بوده است که اگر به ایران برگردد دستگیر شود، اما با این وصف برمیگردد و دستگیر و شکنجه میشود... خود شکنجههای آقای هاشمی چرا باید سانسور شود؟... بگذریم که سخن خیلی بیش از اینهاست...
* * *
باری ـ میگفتم در مورد حوادث 15 ساله که از نهضت مربوط به انجمنهای ایالتی و ولایتی در سال 42ـ41 شروع شد و با پشت سر گذاشتن 15 خرداد 42 و تبعید امام در آبانماه 43، حوادث بسیار فراوان این دوران سرنوشتساز بسیار گفتهاند یا نوشتهاند. اما آنچه من در اینجا میخواهم بگویم و تا حدی که میدانم ادای حق برادر فقیدم هاشمی را بجا آورده باشم اینست که الحقّ والانصاف هاشمی در این بازة زمانی نقش اول را داشت. درست است که من ده سال از این برهة زمانی را از سال 44 تا 54 در زندان به سر بردم ـ و از نزدیک با وقایع اتفاقیه، آشنا نبودم اما آنچه خودم پس از آزادی از زندان در پاییز سال 54 شاهد و ناظر بودم، آنهم نه در متن ـ بلکه در حاشیه و کم و بیش از طریق برادر دیرینه شهیدم محمدجواد باهنر و امثال او که از بطن و متن وقایع خبر داشتند و برای من تعریف میکردند، از واقعیت آنچه در جریان بود تا حدی آگاه میشدم...
* * *
حالا در مورد هاشمی بگویم من در چند جا، در مصاحبههایم مرحوم مبرور سیدابوالفضل تولیت را خدیجة (البته خدیجة مذکر!) انقلاب اسلامی نامیدهام. آن مرحوم متولّی سرشناس آستانه حضرت فاطمه معصومه ـ سلامالله علیها ـ بود که اباً عن جدّ خاندانشان متولی این آستانة پرفیض و مبارک بودهاند. او در جریان نهضت روحانیت برخلاف معمول همیشگی ـ به استقبال شاه که به قم رفته بود برای ابراز وجود و کرّ و فرّ ـ نرفته بود. او را به زندان آوردند و چندی حقیر در زندان شماره 4 قصر به دیدار این مرد شریف و اصیل که وجودش منشأ برکات زیادی بود، شدم.
اجمال مطلب آنکه مرحوم تولیت که از ثروتمندان و زمینداران متمکّن و سرشناس قم بود، همه آنچه را که داشت منجمله زمینهای وسیع منطقه سالاریه و زنبیلآباد قم را در اختیار مجاهد فقید هاشمیرفسنجانی گذاشت. هاشمی هم با ذکاوت و هوش سرشار اقتصادی و فعالیت خستگیناپذیری که داشت از این ثروت به نفع انقلاب اسلامی چه در داخل و چه در خارج بهرة فراوان بُرد...
بخش پنجم
...همانگونه که در شماره گذشته، گذشت در بیشتر ایام پرتلاش هاشمی در سالهای 55ـ45، حقیر در زندان بودم و در این خلال، هر چند گاه یکبار سر و کله مبارزین بیرون زندان پیدا میشد... از این قبیل بودند مرحوم آیتالله منتظری، ربانیشیرازی، شهید سیدمحمدرضا سعیدی، سید احمد کلانتر و بسیاری دیگر... و از آن جمله هاشمی، ناطقنوری و قدافی از اصناف بازار رابه یاد دارم که به نظرم همپرونده بودند و چندی را در زندان شماره 4 قصر باهم گذراندیم... یادم است آقای هاشمی در یک جلسه که به مناسبتی برگزار شده بود سخنرانی کرد و به شدت گسترش ورزش و بخصوص فوتبال را مورد حمله قرار داد... و من وقتی آن فضا را که امثال هاشمی چنین میاندیشیدند با فضای فکری گسترده شده پس از انقلاب اسلامی مقایسه میکنم به وضوح درمییابم که انقلاب اسلامی و بخصوص شخص امام خمینی رضوانالله علیه چه تحول عظیمی در افکار و گرایشهای علما و روحانیون و به تبع آنها قشرهای مختلف مردم به وجود آوردند... به جایی رسیدیم که گفتند: امام خمینی کنار تلویزیون نشسته بودند و فوتبال تماشا میکردند. احمدآقا در اطاق دیگری بود. تیمی که مورد علاقة احمدآقا بود بُرد. امام که میدانست احمد، به تیم برنده علاقمند است با صدای بلند احمدآقا را صدا زدند و فرمود: احمد! بیا! تیمت بُرد!
* * *
مورد دیگر موسیقی بود. خوب، به خاطر دارم در زندان شماره 4 قصر دو سه جوان زندانی از مرحوم آیتالله ربانیشیرازی در مورد حرمت موسیقی سؤال کردند. من قبلاً به بچهها نظر خودم را گفته بودم که آنچه حرام است موسیقی هرزه و شهوتآموز و فسادپرور است نه هر موسیقیای و این را خودم به صورت میدانی و به ضرورتِ گوش کردن ـ اجباری! ـ موسیقیهای پخش شده از بلندگوی زندان دریافته بودم که یک موردِ آن را که خانم دلکش خوانندهاش بود و سالها پیش در «اطلاعات» نوشته بودم (سحر که از کوه بلند جام طلا سر میزنه = بیا بریم صحرا که دل بهر خدا پر میزنه) ـ و چهها که در منبرها و روزنامه و پارهای مجلهها که نگفتند و چه نشنیدم! خدا اجرم بده!!1
باری ـ مرحوم ربانیشیرازی با صراحت و تأکید تمام فرمودند: موسیقی مطلقاً (و بر «مطلق» تأکید داشتند) حرام است که البته علماً و عملاً من قبول نداشتم. بچهها هم عملاً قبول نداشتند!...
بعداً هم در جمهوری اسلامی با مطالعات میدانی امام خمینی و تشخیص مجدد (موضوع) که موسیقی چیست و حرام و حلالش کدام است معلوم شد مشکل ما «تشخیص موضوع» بوده است و این مشکل اصلی فقه سنتی و فتاوی مبتنی بر آنست که بحث آن درخور یک کتاب است.
* * *
...در این چند روز که آقای هاشمی در زندان قصر بود، باهم در محوطه زندان قدم میزدیم و ایشان بیشتر در جستجوی این مطلب بود که من چرا در یک حزب مسلّح مخفی (حزب ملل اسلامی) وارد شده و به زندان افتادهام. صحبت زیاد شد. ایشان تأکید داشت که مبارزه در ایران اگر بدون «مرجعیّت» باشد به نتیجه نمیرسد و ما باید حتماً به زعامت مرجعیّت مبارزه کنیم. من که پس از تبعید امام خمینی ـ نوری در جبین مرجعیّت نمی دیدم و نیز به سائقه دفاع از موضع حزبی خودم حرفهایی میزدم که اکنون به نظرم میرسد نه صد درصد صحیح بوده و نه صد درصد غلط. و اکنون که این یادداشت را مینویسم بر این باورم که مجموعه آنچه در 15 سالة از 15 خرداد تا 22 بهمن گذشت، موجب پیروزی انقلاب اسلامی شد. من به تک عاملی معتقد نیستم و یک جایی نوشتهام که نقش امام خمینی نقش «ماما» بود که توانست بچهای را که در شکم ملّت پرورش یافته بود و آمادة زادن بود از رحم ملت به سلامت بیرون بکشد... تا یادم نرفته این را بگویم که در حال قدم زدن آقای هاشمی 100 تومان پول از جیبش درآورد و به من داد. به پول حالا چقدر میشود؟ خدا میداند.
* * *
چی میگفتم: خواننده محترم خودش حساب کند که از آنجا به کجا رفتهام و چقدر پراکنده سخن گفتهام! آنهم به حساب رفیق شفیق از دست رفتهام هاشمی رضوانالله علیه! خدا رحمت کند مرحوم دکتر باستانیپاریزی را ـ آخر، ما همولایتی هستیم و یک جوری ادبیاتمان بهم میخورد. یاد کنم از «نعمت احمدی» عزیز همولایتی دیگرمان که او هم داشت به سیاق باستانی مینوشت اما چندی است که در اطلاعات قلم نمیزند... غرض آنکه مرا ببخشید و منتظر شماره آینده باشید.
پینویس:
1ـ یکی از موارد در کرمان بود در ایام عاشورا درحالی که من داشتم وارد مجلس روضهخوانی منزل مرحوم آقا سیدحسین خوشرو میشدم مرحوم آیتالله لبیبی رحمةالله علیه و عفیالله عنا و عنه ـ که نه تنها با حقیرِ سراپا تقصیر بلکه با کل انقلاب و انقلابیون و شخص امام خمینی(ره) سرِ ستیز داشت و شجاعانه و علنی! بر هر موضع تأکید میکرد ـ با غلظت و شدت به من فرمود: دیدی مجله «پاسدار اسلام» در جواب حرفهای تو چی نوشته؟ برو بخوان! و مرا به حال اعتراض با تندی و تروشرویی فراوان ترک گفت و رفت... رحمةالله علیه. خدا از همه ما درگذرد...
منبع: روزنامه اطلاعات