از دونفری میپرسم که غیر نظامی بودند و در این ماجرا کشته شدند و میگوید: «دو جوان انگار روبهروی کلانتری بودند، یکی از آنها به پایش تیر میخورد و مجروح میشود اما دوباره به او شلیک میکنند، انگار از نزدیک هم تیر میخورد. برای همین تعداد کسانی که در این اتفاق شهید شدند، زیادتر است اما خب فقط نظامیها اعلام شدند.»
به گزارش جماران؛ روزنامه فرهیختگان نوشت: «در این حمله تروریستی 11 نفر از ماموران فراجا به شهادت رسیدند.» هواپیما که نشست و گوشی را روشن کردم، همه کانالهای خبری از عملیات تروریستی گفتند که نیمهشب جمعه 24 آذرماه، در شهر راسک استان سیستانوبلوچستان اتفاق افتاده بود. من برای گزارش دیگری به این استان آمده بودم. میخواستم از چند روستایی که مردم با دست خودشان کتابخانه ساختهاند و کتابخوانی را به موضوع اول روستا تبدیل کردهاند، گزارش بگیرم اما حادثهای تلخ در این استان مرزی، مسیر تازهای را برایم رقم زد و حالا فرصتی بود تا از نزدیک یک حادثه تروریستی را دنبال کنم و بنویسم. شروع کردم به سنجیدن موقعیتی که داشتم. باید به روستای «پلان» در «دشت یاری» میرفتم و فاصله آنجا تا راسک حدود دو ساعت بود. تصمیم گرفتم بعد از دیدن اولین کتابخانه راه بیفتم. حدود ساعت 6 عصر جمعه با اصرارهای زیاد درمقابل حرفهایی که میزبانم از خطرناک بودن جاده و نبودن ماشین میگفت، بالاخره راضی شدند و یک ماشین دربست تا راسک گرفتند و راه افتادم. راننده که برای همان منطقه دشت یاری بود از زمانی که سوار شدم بعد از اینکه فهمید برای چه کاری به راسک میروم، شروع کرد به صحبت که منطقه ما امنیت دارد، یکوقت فکر نکنید همیشه همین است اما خب بالاخره از این چیزها هم پیش میآید. از اتفاقات سال گذشته میپرسم و اینکه اینجا هم شلوغ شده بود یا نه که میگوید: «چند روزی شلوغ بود، لاستیکها را آتش زدند، لامپها را شکستند، البته ماجرا به آن اتفاق روستای «غلام محمد بازار» و روستای «بلوچی» و ماجرای آن قتل و آن دختر هم برمیگردد که هنوز هم روشن نشده که بالاخره چه شد. پارسال هم شلوغیها در دشت یاری و اطرافش بود و زود هم تمام شد.» راننده معتقد است که این اتفاقات از آن سوی مرز پاکستان راهبری میشود و اگر مرز کنترل بهتری داشته باشد، دیگر اینها نمیتوانند به راحتی وارد شهر شوند و چنین اتفاقاتی رخ دهد.
با تعداد زیاد آمدند و کلانتری را به رگبار بستند
ساعت 8:30 به راسک رسیدیم. در راه ایست بازرسیها زیاد شده بود و ماشینها چک میشدند. ورودی شهر پرسیدند که کجا میرویم. قبل از راه افتادن میخواستم بیمارستان را ببینم اما مجروحها را به زاهدان منتقل کرده بودند. راننده با همان زبان بلوچی با مامور صحبت کرد و وارد شهر شدیم، جلوی مغازهای ایستادیم و پیاده شدم. ظاهرم نشان از تفاوت با مردم شهر داشت، برای همین جلب توجه میکرد از مغازهدار که پسری جوان بود درمورد اتفاق پرسیدم و اول از چرایی سوالم پرسید و توضیح دادم و خودم را معرفی کردم و گفت بیا برویم و از نزدیک کلانتری را ببین و توضیح هم میدهم. چند دقیقهای پیاده رفتیم و بعد به روبهرو اشاره کرد و گفت: «همین جا بوده، این کلانتری است.» دقیقا 17 ساعتی از این حمله تروریستی گذشته است و شهر آرام است، کلانتری هم آرام بود و رفت و آمدی ندارد. از پسر جوان درباره روز واقعه میپرسم و میگوید: «مغازهام را معمولا ساعت 10 تعطیل میکنم و به خانه میروم. آن زمان هم خبری نبود. اما حدود ساعت 1:30 نیمه شب صدای تیراندازی را شنیدم، فکر کردم که خب شاید برای قاچاق سوخت دوباره تیراندازی شده است، چون اینجا معمولی است این اتفاقات. تیراندازیها ادامه داشت، تا حدود ساعت 5 صبح. صبح وقتی گوشی را نگاه کردم، متوجه شدم که چه اتفاقی افتاده است، روایتها مختلف است از این اتفاق.» کوههای پشت سرمان را نشان میدهد و میگوید: «الان شب است و خیلی متوجه این کوهها نمیشوی. ولی از همین کوهها این کارهای تروریستی را انجام میدهند. چون کوه برایشان پوشش خوبی است. انگار از همان فاصله کلانتری را زدهاند. میگویند چند کمین هم گذاشته بودند و نیروی انتظامی غافلگیر شد.»
حرفهایش تمام میشود و روبهروی کلانتری را که کوچهای است بالا میرویم و دقیقا کوهی که میگوید، مشخص است. میگوید: «اگر روشن بود، الان میتوانستید دقیقا ببینید که چقدر فاصله از کوه نزدیک است و میتوانند به کلانتری مسلط باشند.» دیوارهای کلانتری بلند هست اما نه به اندازهای که بتواند بلندی کوه را پوشش دهد. حرفهایش را ادامه میدهد و میگوید: «من میگویم آن نقشبندی پسر که فرار کرده هم در این کار نقش دارد. اصلا در هر کاری که این مدت افتاده او نقشی داشت. در ماجرای آن دختر بلوچ در روستای بلوچی هم، کارهای زیادی انجام داد. همین ماجرا را هم اگر شما پیگیری کنید بالاخره به او میرسید. اگر او را بگیرند، امنیت اینجا برقرار میشود.»
باید کوهها از سمت پاکستان کنترل شود
به سمت مغازه برمیگردیم که یکی دیگر از مغازهدارها را برای روایت آن شب معرفی میکند. مردی میانسال نزدیک میشود و بعد از سلام از نیمهشب 24 آذرماه میگوید: «حدود 1:30 نیمه شب تیراندازیها شروع شد. با صدایی که شنیدم و تجربه این سالها، به احتمال زیاد از تیربار استفاده کردند، انگار چند کمین گذاشته بودند. غیرنظامی هم در این جریان کشته شده، که برای همین راسک بودند. دو نفر همین روبهروی کلانتری بودند که همان ابتدا کشته میشوند. اینکه تعداد چقدر بوده را نمیدانم. ولی غیر از همین کلانتری، جای دیگری هم کمین کرده بودند.» راسک از سمت شرق با پاکستان هم مرز است و مردم این شهر، سرمنشأ این اتفاقات را خارج از مرزهای ایران میدانند و البته به گفته مغازهدار میانسال، جیشالظلمیها نامردند و اگر مرز کنترل شود اینقدر راحت نمیتوانند به آن طرف بروند و بیایند تا اینطور بچههای نیروی انتظامی را شهید کنند. به کلانتری اشاره میکند و میگوید: «بعضی از این بچهها را میشناختم، یا سرباز بودند یا اینکه محل ماموریتشان اینجا بود و اهل زاهدان نبودند، همه هم جوان. باید جوری برخورد شود با جیشالظلم که دیگر جرات نزدیک شدن به شهر و این کارها را نداشته باشد.»
از دونفری میپرسم که غیر نظامی بودند و در این ماجرا کشته شدند و میگوید: «دو جوان انگار روبهروی کلانتری بودند، یکی از آنها به پایش تیر میخورد و مجروح میشود اما دوباره به او شلیک میکنند، انگار از نزدیک هم تیر میخورد. برای همین تعداد کسانی که در این اتفاق شهید شدند، زیادتر است اما خب فقط نظامیها اعلام شدند.» کلانتری را نشان میدهد و میگوید: «از صبح جمعه وقتی کلانتری را میبینم، همش به یاد یکی از بچههایی هستم که در کلانتری بود و میشناختمش، فکر میکنم اهل گیلان بود. واقعا این اتفاق ناراحتکننده است. تعداد تروریستها هم زیاد بوده است، باید تکتکشان دستگیر شوند تا دیگر از این اتفاقها نیفتد.» در خبرها آمده بود که اینترنت در راسک دچار اختلال است، اما هیچ مشکلی نبود.
بلوچ واقعی هموطنش را نمیکشد
از پلان که راه افتادم تا به راسک برسم، تلفنی با چند نفر صحبت کرده بودم تا شاید راهی برای ارتباط با مجروحها یا خانوادههای شهدای این حادثه تروریستی پیدا کنم اما آخرین نفری که زنگ زد، گفت همه به زاهدان منتقل شدند و در راسک هیچکس نیست که بخواهد جواب بدهد. برای همین تصمیم گرفتم ساعت 10 شب به سمت زاهدان حرکت کنم و با اصراری که داشتم، همان مغازهدار ماشین دربستی پیدا کرد و راه افتادم. راننده از اهالی راسک بود، همان حرفها را درمورد این حادثه میگفت و با تاکید بر اینکه اینها از ماجرای سال گذشته یک عالمه بهرهبرداری کردند و هر بار میخواهند با ناامن کردن استان، کارشان را تکرار کنند، میگوید: «من خودم از اهل سنت هستم اما با برادران شیعه در یک مسجد نماز میخوانیم و اختلافات را قبول نداریم. اگر مرز درست کنترل شود، اینها نمیتوانند خیلی راحت وارد شوند و در شهر کلانتری را به رگبار ببندند.» بعد از 8 ساعت، 4 صبح روز 25 آذرماه به زاهدان رسیدیم. حدود 7 صبح به بلوار فرودگاه رفتم که مراسم تشییع شهدا همانجا برگزار میشد. خیابان را بسته بودند و با وجود اینکه یک ساعت تا شروع مراسم مانده بود، شلوغ بود. به مردم نگاه میکردم و یک مرد بلوچ توجهم را جلب کرد. لبه جدول کنار خیابان نشسته بود و با صدای نوحهای که پخش میشد، سرش را تکان میداد. جلو رفتم و خواستم تا صحبت کنیم، سرش را به سمت عکسهای شهدا که روی بنر بود، برگرداند و گفت: «همیشه دشمن در کمین نشسته. ببین چه جوانهایی هستند. نتوانستند با اتفافات سال گذشته مردم را با خودشان همراه کنند، اینطور ناجوانمردانه حمله میکنند و بچههای مردم را شهید میکنند.» به لباسش اشاره میکند و میگوید: «ما بلوچ هستیم، بلوچ با غیرتش معروف است، اینها که این کارها را انجام میدهند، بلوچ نیستند! بلوچ واقعی اینطور رفتار نمیکند.» جمعیت زیاد شده و از خانواده شهدایی که برای این استان هستند، هم میرسند. سه شهید برای زاهدان هستند و سه شهید دیگر برای زابل. مادر شهید ابوالفضل شهریاری اسم پسرش را بلند فریاد میزند و بیتابی میکند، نمیتوانند آرامش کنند. خانواده شهید محمد خمری هم میرسند که انگار پسر اول خانواده بوده و تنها امیدشان. مراسم شروع میشود و وزیر کشور که برای مراسم تشییع آمده، شروع به سخنرانی میکند. جمعیت اما حرفشان این است که باید فکری برای مرزها کرد. با صدای بلند از وزیر میخواهند برای نیروی انتظامی که حدود 80 نفر را در این سال با این حملات از دست داده است، فکری بکنند. گلایههایشان زیاد است، میگویند برای امنیت نیرویهای انتظامی باید فکری بشود. خیلی مظلوم هستند.
مجروحانی که ندیدم
مراسم تشییع تمام میشود و به سمت بیمارستان خاتمالانبیا که میگفتند مجروحها در آن بستری هستند، میروم. دو نگهبان جلوی در ورودی بخش نشستهاند. جلو میروم و خودم را معرفی میکنم. برخوردشان خوب است. آنکه جوانتر است، میگوید مجروحها در این بیمارستان نیستند، مطمئن هستم. اسم بیمارستان دیگری را میآورد و میخواهم خداحافظی کنم که میگوید: «من با مسلم شجاعیان که یکی از شهدای این حادثه بود، دوست بودم. سه سال همکلاس بودیم. تازه ازدواج کرده بود.» وقتی که از دوستش صحبت میکند، اشک در چشمانش جمع شده و میگوید: «یکی از تروریستها را دستگیر کردند، امیدوارم که بقیه هم دستگیر شوند. سال گذشته و در جریان آن اتفاقاتی که افتاد، ماموران نیروی انتظامی مظلومانه شهید شدند، مخصوصا با کارهایی که جیشالظلم انجام داد. این عملیات را هم جوری برنامهریزی کردند و با کمینی که زدند، نیروها را غافلگیر کردند. یکی از اقوام ما که در راسک زندگی میکند، میگفت از سمت کوه آمده بودند.» حرفهایش تمام میشود و وقتی متوجه میشود که میخواهم به آن بیمارستان که مجروحها هستند بروم، شماره یکی از دوستانش را که در آن بیمارستان کار میکند، میدهد تا کمک بگیرم. پنج دقیقه تا بیمارستان بعدی راه بود. اول به سمت اورژانس رفتم اما خلوت بود، دوباره به حیاط بیمارستان برگشتم و از یکی از نگهبانها درمورد مجروحان پرسیدم. اول کارت شناسایی خواست و نشان دادم و بعد شروع به صحبت کرد: «حالشان خوب است و حدودا 8 نفر هستند اما اطلاعات دیگری نمیتوانم بدهم. با پرستار و دکتر صحبت کنی بهتر است.» با نگهبان که صحبت میکردم متوجه گفتوگوی مردی کتوشلوارپوش و احوالپرسی که با پرسنل بیمارستان میکرد، شدم. به سمتش رفتم و خودم را معرفی کردم. اول کارت شناسایی خواست و بعد هم گفت: «تعداد مجروحها همین است. کمی بالا و پایین میشود، حال برخیشان خوب است و برخی دیگر هم نه. ولی فکر نمیکنم شما بتوانید ملاقات داشته باشید، چون ممنوعالملاقات هستند. همین الان هم حضور شما در بیمارستان خوب نیست.» خواهش میکنم کاری کند تا بتوانم یکی از مجروحان را ببینم اما میگوید امکانش نیست و همین الان از بیمارستان بروم تا مشکلی پیش نیامده.
از بیمارستان بیرون آمدم و دوباره باید همین مسیری که آمده بودم را برمیگشتم. حدود 5 عصر شنبه به راسک رسیدم. خواستم تا دوباره کلانتری را ببینم. برخلاف شب قبل جلوی کلانتری شلوغ شده و نیروهای زیادی هستند. مغازهدار دیشبی را میبینم و میگوید: «انگار یکی از مقامات قرار است بیاید. اینجا ماندم که اگر کسی از این مقامات را دیدم با خودم به پشت کوهها ببرم که ببینند دسترسی چقدر راحت است. باید جلوی اینها را بگیرند تا اینقدر راحت جوانهایمان را نکشند.» روز گذشته خبر رسید که وزیر کشور از مقر نیروی انتظامی در راسک بازدید داشته و در این بازدید گفته است: «بنابر تحقیقات انجامشده، این گروهگ از مرز کشور همسایه وارد خاک جمهوری اسلامی ایران شده و با استفاده از موقعیت شب و شرایط جغرافیایی منطقه خود را به این مقر رسانده و اقدام به شهادت این حافظان نظم و امنیت کرده است. از دولت پاکستان میخواهیم نسبت به حراست و حفاظت از مرزهای خود اقدام کند و اجازه ندهد گروهکهای تروریستی در خاک این کشور لانه بسازند. با تلاش نیروهای نظامی، انتظامی و امنیتی عاملان این حادثه قطعا به سزای اعمالشان خواهند رسید و انتقام سختی در انتظار آنان خواهد بود.» حتما یکی از راههایی که این حملهها را خنثی میکند، کنترل کردن مرز از سمت پاکستان است و حرف مردم در راسک و زاهدان هم همین بود.