آنچه در این میان مغفول مانده، حرکت امام حسن (ع) در مذاکره و صلح است؛ هرچند پیش از آن، کوشید راه مبارزه با معاویه را ادامه دهد و چون عِده و عُدهای نداشت، نه تسلیم شد و نه جنگید و کسی را هم وادار به همراهی با خود نکرد. یادمان نرود که حسین سیدالشهدا (ع) هم در شب عاشورا، اصحاب خود را در انتخاب بین ماندن و رفتن آزاد گذاشت و فرمود: از تاریکی شب بهره ببرید، بر شتر شب سوار شوید و بروید.
به گزارش جماران؛ احمد مسجدجامعی وزیر پیشین ارشاد در یادداشتی با عنوان «نمادهای مقدس صلح» در روزنامه اطلاعات نوشت:
سالها پیش، در یکی از انتشارات صاحبنام، کتابی برای چاپ عرضه شد با موضوع جنگ در اسلام. نویسندۀ اثر از فضلای حوزۀ علمیۀ قم بود که در یکی، دو دهۀ اخیر صاحبنام شدهاست. فرایند آمادهسازی کتاب چند ماهی طول کشید.در این اثنا، ایران قطعنامۀ 598 را پذیرفت و «صلح» بین ایران و عراق، جای «جنگ» را گرفت. نویسنده که پیشتر، چنین وضعی را پیشبینی نمیکرد، فصلی جدید دربارۀ «صلح در اسلام» بر کتاب افزود.
از سخنان معمول اهل سیاست بگذریم که هر دوره چون «بت عیار» به رنگ و بویی درمیآیند، آخر همان جنگ هم، سرانجام صلح است و امام مجتبی (ع) را به حق، نماد صلح میدانیم و میخوانیم؛ هرچند در دورۀ معاصر، در کشور ما، سخنگفتن از صلح ناپسند بوده و سازش به حساب میآمدهاست و کسانی میل داشتهاند مبارزه و جنگ را تنها محور فعالیت ائمه و یاران و اصحاب ایشان در طول تاریخ نشان دهند. در غالب کتابهایی هم که دربارۀ ایشان نوشتهاند، نویسندگان عموماً، قصد داشتهاند که اثبات کنند امام حسن (ع) چارهای جز صلح نداشته است. اشکال این است که نویسندگان و گویندگان به التزام ائمه به پیروی از سنت و سیرۀ رسولالله (ص) و امیرالمؤمنین علی (ع) چندان توجه نکردهاند. نگاهی به تاریخ دورۀ بنیامیه و حتی بنیعباس، نشان میدهد که الگوی مخالفت با خلافت معمولاً، به دو صورت ظاهر میشد: از همه مشهورتر به شیوۀ «خوارج» بود که البته از خود با عنوانهایی یاد میکردند، ازجمله در روزگار علی (ع) و اندکی پس از آن، خود را «اهل الحق» میگفتند و هر کدام جدای از دیگری قیام میکردند و تا مرحلۀ تکفیر دیگران و حتی همفکران خود پیش میرفتند. آنها این شیوه را برای اخلاف خود باقی گذاشتند. در روزگار ما، تکفیر گروههای سلفی از یکدیگر مشهور است؛ حتی یکی از همین گروهها کلمۀ «تکفیر» را جزو نام خود قرار داده است: «التکفیر و الهجره» خود این موضوع نشاندهندۀ افتراق عمیق آنها از جامعۀ مسلمانان است. از یک سو، حکومت و بسیاری از اهل فقه و کلام آنها را خارج از دین تلقی میکردند و از طرف دیگر، خودشان معتقد بودند که فقط آنها هستند که «اهل حق»اند. این طرز تفکر به آنها اجازه میداد به محض اینکه شماری محدود گرد یک نفر جمع آیند و با او بیعت کنند، شخص یادشده خود را «امیرالمؤمنین» بداند و با تعداد انگشتشمار هوادار خود، نه فقط بر خلیفه، بلکه بر دیگر مسلمانان شورش کند. فارع از هر نتیجهای، بعید است که بیشتر آنها ایدههایی هم برای خلافت و ادارۀ امور داشتهاند؛ بلکه به شکلی ساده، تصور میکردند که مشکل اصلی فقط شخص خلیفه است. این شکل از مخالفت را میتوان الگوی ثابت قیامها در تاریخ آن عهد دانست که معمولاً، راه به جایی هم نمیبرد. بیسبب نیست از آن همه قیامها و کسانی که خود را «امیرالمؤمنین» میخواندند، جز در کتب و منابع تاریخی، آن هم در حد چند سطر چیزی باقی نماندهاست.
طرف دیگر هم علویان بودند که با انگیزه و ادعاهای دیگری پیدرپی قیام میکردند و آنها هم کمتر به نتایجی دست مییافتند، هرچند بسیاری از ایشان بینصیب از فضایل اخلاقی و معنوی نبودند و سرانجام، به شهادت میرسیدند. جالب است که الگوی امام حسن (ع) بهکلی، خلاف این شیوههاست و اگر بخواهیم وجوه مختلف این موضوع را بررسی کنیم، باید بگوییم که امام هم میتوانست با تعداد انگشتشمار هواداران خود، در کوفه و جاهای دیگر، به همین شیوه دربرابر معاویه و هواداران او تا پای جان ایستادگی کند و همگی سرانجام، جان بسپارند یا در صورت دیگر، جنگیده و نجنگیده تسلیم شوند؛ اما ائمه، ازجمله امام حسن مجتبی (ع)، خود را ملزم به پیروی از سیرۀ رسول خدا (ص) و علی (ع) میدانستند و به آن رفتار با ادبیات امروز، میتوان «حرکتی مدنی» گفت؛ یعنی «صلح» حتی با دشمن.
اکنون که به وقایع آن دوره مینگریم، نه از خوارج چندان اثری باقی ماندهاست و نه از آن علویان مظلوم که حساب خود را از ائمه جدا کردند؛ اما خاطرۀ صلح امام حسن (ع) یادآور حرکتی ریشهدار در رفتار پیامبر (ص) است. پیامبر (ص) هم قراردادهای بسیاری با گروههای مختلف متکثر مدینه منعقد کرد و حتی برای آمدوشد به مکه با مشرکان پیمان بست و پیشنهادهای صلح را از سوی مشرکان پذیرفت؛ گرچه طرف مقابل به مفاد صلح عمل نکرد و عملاً آن را زیر پا گذاشت. رسول خدا (ص) برای سرگرفتن صلح در عهدنامه، حتی حاضر شد صفت رسولالله را از برابر نام خود بردارد؛ زیرا مشرکان به ایشان گفتند اگر پذیرفته بودیم که تو رسول خدایی، دیگر نزاعی نداشتیم و پیامبر (ص) پذیرفت؛ چنانکه علی (ع) هم در متارکۀ جنگ در صفین همین سنت رسولالله (ص) را تکرار کرد و اجازه داد تا لقب امیرالمؤمنین را از نام او حذف کنند تا امکان گفتوگو برای صلح فراهم آید و از خونریزی جلوگیری شود، هرچند طرف مقابل به عهد خود عمل نکرد. امام حسن (ع) هم با وجود چنین سنتی، همان مسیر را در صلح با معاویه در پیش گرفت؛ نه خود را «اهل حق» خواند و نه مانند آنها، دیگران را تکفیر کرد و نه راه دین را فقط در قتال و «قیام بالسیف» دانست؛ بلکه مصالح کلی را در نظر گرفت و موضوعاتی مهم را در ارتباط با آن در مفاد صلحنامه گنجاند؛ البته معاویه و هوادارانش نه فقط صلحنامه را زیر پا گذاشتند؛ بلکه جنگ تبلغاتی وسیعی ضد امام حسن (ع) به راه انداختند که دامنۀ آن تا امروز هم رسیدهاست.
عباسیان هم در این مسأله کم از امویان نبودند؛ زیرا در دورۀ آنها، قیامهای مکرر علویان حسنی شکل گرفت و بدینترتیب، عباسیان انگیزۀ بیشتری برای تخریب امام داشتند؛
حتی امام حسین (ع) هم به مفاد صلحنامه، نه فقط تا زمان شهادت برادر، بلکه تا پایان زمان حیات معاویه پایبند ماند و اگر یزید و هواداران او بر پیمان صلح میماندند و بر بیعت پافشاری نمیکردند، شاید شرایط بهگونهای دیگر رقم میخورد.
بههرحال، آنچه در این میان مغفول مانده، حرکت امام حسن (ع) در مذاکره و صلح است؛ هرچند پیش از آن، کوشید راه مبارزه با معاویه را ادامه دهد و چون عِده و عُدهای نداشت، نه تسلیم شد و نه جنگید و کسی را هم وادار به همراهی با خود نکرد. یادمان نرود که حسین سیدالشهدا (ع) هم در شب عاشورا، اصحاب خود را در انتخاب بین ماندن و رفتن آزاد گذاشت و فرمود: از تاریکی شب بهره ببرید، بر شتر شب سوار شوید و بروید. باز یادمان نرود که امام حسین (ع) محاصره شده بود. جنبش توابین یکی از دلایل قیام خود را این موضوع ذکر کرد که هیچیک از شرایط امام مبنیبر متارکه پذیرفته نشد و ایشان در نهایت شقاوت و در اوج مظلومیت، به شهادت رسید. سلیمان بن صرد خزاعی در بخشی از نامه به شیعیان به آنچه بر سر حسین سیدالشهدا (ع) آمده، به اختصار، اشاره کرده است: «کوفیان حسین را محاصره کردند و چون خواست آنجا را ترک کند، ممانعت کردند و چون امان خواست، از آن هم دریغ ورزیدند.» بنابراین، سیدالشهدا نیز با همان مشی رسول خدا و دو امام پیشین عمل کرد. این سنت در دورۀ دیگر ائمه ادامه یافت و هیچ یک از آنها «قیام بالسیف»نکردند و در دست گرفتن قدرت سیاسی، به هر قیمتی، سیره و سنت اصلی آنها نبود؛ هرچند بهسبب قدرت اجتماعی و مشروعیت دینی و مرجعیت علمی، همیشه خلفا آنها را به چشم رقیب و دشمن مینگریستند و با آنها براساس چنین نگاهی رفتار میکردند. در واقعۀ حره در مدینه، که بسیاری از اهالی شهر شهید شدند و پس از آن سه شبانهروز، سربازان خلافت در هر کاری خود را مجاز دیدند، امام سجاد ترجیح داد باز به سیره و سنت نیاکان خود عمل کند. در ماجرای قیام سیاهجامگان خراسان، امام صادق (ع) برای در دست گرفتن قدرت وارد عمل نشد. از همه آموزندهتر، رفتار امام رضا (ع) است که در دورۀ قیامهای پیدرپی، سرانجام، ولایتعهدی را پذیرفت و به نام حضرت سکه زدند و به احتمال بسیار، متن روی سکه با نظر ایشان تهیه شدهاست؛ چون در یک روی آن، عبارت «لا اله الا الله» بود و در روی دیگر، «الرضا علی بن موسی بن علی بن ابیطالب». سکه همچون رسانهای عمومی و همگانی است، دستبهدست میشود و بین مردم منتشر است. نه تنها به «علی امیرالمؤمنین»، بلکه به نام جناب «ابوطالب» در کنار عبارت «لا اله الا الله» تصریح شدهاست. اهمیت نام ابوطالب وقتی آشکار میشود که بدانیم عباسیان مشروعیت خویش را از عموی پیامبر (ص)، جناب عباس، میگرفتند و چون ایشان در دورۀ جاهلیت و سالها پس از ظهور اسلام، مشرک بود، بهصورت گستردهای، کوشش شد که جناب ابوطالب را از جرگۀ مسلمانان خارج کنند؛ بنابراین، موج تبلغاتی گستردهای را در دورۀ عباسیان، ضد ابوطالب به راه انداختند. نکتۀ مهم دیگر کلام ماندگار حضرت در نیشابور در نقل حدیث مشهور به «سلسلة الذهب» است که باز هم، تأکیدی است بر همان سنت ائمه در استناد به سیره و کلام رسول الله (ص). حضرت روایت خود را در محیط خراسان، که در آن، اصحاب حدیث سخت فعال بودند، سلسلهوار و ازطریق اجداد خود، به رسول گرامی اسلام (ص) برمیگرداند و اینکه همۀ پیام اسلام در همین کلمۀ «لا اله الا الله»و سنت نبوی و علوی ... و رضوی میگنجد که روی سکۀ ولایتعهدی حضرت ضرب شدهاست.
رحلت پیامبر گرامی اسلام (ص) و شهادت امام حسن مجتبی و علیبنموسی الرضا (ع) تسلیت باد.