میگویند، آثار شما با طنز فاصله دارد و دولتآبادی میخندد و میگوید: «آخر تاریخ ما تراژدی است.» و آنها «به جای خالی سلوچ» اشاره میکنند. دولتآبادی میگوید: «همیشه سعی کردم از دیگران یاد بگیرم اما به تقلید میدان ندادم.» در گذشتههای دور گفتوگویی دارم با عنوان اینکه «ما نیز مردمی هستیم.» در آنجا میگویم تقلید برای هر هنرمندی سم است و همه اینها مراحل دارد. صادق هدایت استاد ماست. در اوایل داستاننویسی تاثیراتی از او داشتم اما زود از این مرحله عبور کردم.»
به گزارش جماران؛ روزنامه فرهیختگان نوشت: دولتآبادی دعوتشان کرده است به کافه تا با هم ملاقاتی داشته باشند. برای روایت این دیدار باید کمی به عقب برگردم به روزی که درحال قدم زدن در بخش بینالملل بودم و با صدای خوشحال خبرنگار ایسنا که صدایم میکرد، برگشتم و تندتند شروع کرد به توضیح دادن که با نویسندههای تاجیکستان صحبت میکردم، گفتند دوست دارند با محمود دولتآبادی صحبت کنند و زنگ زدم و همهشان با او صحبت کردند و دولتآبادی خواسته تا آنها را ببینند و قرار شد با هم این کار را انجام بدهیم.
روز قرارمان همه کارها را از صبح در نمایشگاه انجام دادیم و برای اینکه ساعت 5:30 به کافه برسیم با نویسندههای تاجیک ساعت 4:30 قرار گذاشتیم اما وقتی دنبالشان رفتیم گفتند به هتل رفتند و خودشان به کافه میروند. زودتر از ما رسیده بودند مشغول گپوگفت بودند.
دولتآبادی بعد از رسیدنمان شروع به تشکر کرد، از اینکه باعث شدیم تا این دوستانی تاجیکستانی را ببیند و بهمن یارمرادی یکی از نویسندههای تاجیکستانی شروع به صحبت کرد، انگار نمیخواست هیچ لحظهای را از دست بدهد و برایش مهم بود که همه حرفهایش را بزند.
شما چخوف میخوانید ولی شبیه او نمینویسید!
یکی از تاجیکها که به قول خودش کلی برای این روز برنامهریزی کرده بود، اولین صحبتش را با کتابهای ایرانی در تاجیکستان شروع کرد و گفت: «کتابهای گلشیری و جلال آلاحمد را بهصورت مجموعهای در تاجیکستان داریم اما کتابهای شما مجموعهای نیستند و مردم خودشان کتابها را تهیه میکنند و البته این کار بهتر بوده و باعث شده تا استقبال بیشتری شود.»
دولتآبادی در جواب گفت: «یک بار برای تاجیکستان 10 دوره «کلیدر» فرستادم» و تاجیکیها گفتند: «آن کتاب که شما فرستادید دست به دست در دوشنبه میگشت و همه میخواندند.»
دولتآبادی از تدبیری برای رسیدن کتابها به آنجا میگوید و مرادی میگوید: «ما گفتیم که کتابهای شما را به زبان سریلیک ترجمه کنیم تا همه استفاده کنند.» دولتآبادی میگوید اگر زبان کتاب خراب نمیشود، حرفی ندارم و میگویند: «این اتفاق نمیافتاد، ما در برخی حروف با شما تفاوت داریم. زبان حفظ میشود و برای همین است که گفتند زبان کلاسیک داستانی خراسانی در داستان باید زبان استاد دولتآبادی باشد.»
دولتآبادی حال یکی از نویسندگان تاجیکستان را میپرسد که به او گفته بودند فوت کرده است و از زنده بودنش خوشحال میشود و رو به من میگوید: «دهباشی گفته بود فوت کرده!» و آنها میگویند که خطا بوده است و این نویسنده زنده است و به شما هم سلام رسانده است و دولتآبادی در جواب میگوید: «سلام من را به او برسانید. من دوبار میخواستم که به تاجیکستان بیایم، اما نشد. خوشحالم که شما اینجا آمدید. به بچهها گفتم من 20 سالی است که نمایشگاه نمیآیم برای همین خواستم شما را اینجا ببینم.»
کتابهایی که هدیه آوردهاند را به دولتآبادی تقدیم میکنند و میگویند: «ما کتابهای شما را در تاجیکستان میخوانیم و در کنارش مصاحبههایی هم که شما انجام میدهید برایمان ارزشمند است و دنبال میکنیم و در موردش بحث و گفتوگو میکنیم.»
مرادی به یکی از مصاحبههای دولتآبادی اشاره میکند و میگوید: «شما از چخوف به عنوان نویسندهای که زیاد کارهایش را میخوانید اسم بردید. اما با وجود اینکه زیاد چخوف میخوانید، در آثارتان شباهتی با او نمیبینیم و این خیلی مهم است. همان جا به کلیدر برگشتم و چیزی از چخوف ندیدم. با این حال برای ما مهم است بدانیم چرا شما اینقدر آثار چخوف را میخوانید؟»
دولتآبادی حرفهایش را تایید میکند و میگوید: «چخوف نویسندهای است که میشود آثارش را بارها خواند. طبع شوخی دارد و اندوه باطنی انسانی دارد و در عمق آثار چخوف اندوه بشری زلالی هست که برای من خیلی عزیز است.»
تاریخ ما تراژدی است!
اینجا که میرسد میگویند، آثار شما با طنز فاصله دارد و دولتآبادی میخندد و میگوید: «آخر تاریخ ما تراژدی است.» و آنها «به جای خالی سلوچ» اشاره میکنند. دولتآبادی میگوید: «همیشه سعی کردم از دیگران یاد بگیرم اما به تقلید میدان ندادم.» در گذشتههای دور گفتوگویی دارم با عنوان اینکه «ما نیز مردمی هستیم.» در آنجا میگویم تقلید برای هر هنرمندی سم است و همه اینها مراحل دارد. صادق هدایت استاد ماست. در اوایل داستاننویسی تاثیراتی از او داشتم اما زود از این مرحله عبور کردم.»
یکی از نویسندههای تاجیک از زمانی میگوید که مردم در تاجیکستان بیشتر دولتآبادی را دوست داشتند و اشاره میکند به خواندن کتاب کلیدر و بعد «سلوک» و میگوید: «انگار دو دولتآبادی این کتابها را نوشته است.» دولتآبادی تایید میکند و میگوید: «زمان 30 ساله بین دو کتاب وجود دارد و متفاوت است.»
میپرسند: «دل خود شما به کدام نزدیکتر است؟» و دولتآبادی میگوید: «هر کدام سرجای خودش. اصلا نمیتوانم قیاس کنم. هر کدام سر جای خودش اگر خوب نشسته است خوب است.»
میگویند: « در آثار شما واژههایی هستند که امروز در تاجیکستان کاربرد دارند.» دولتآبادی میگوید: «من قبل از انقلاب که در زندان بودم طرحی داشتم که براساس آن بایستی تمام واژگان پرتافتاده ما درزبان جمعآوری بشود. فکر میکردم که مثلا یک نفر کلمهای را در جیرفت پیدا میکند و همینطور واژگان جمع شوند. از زندان که بیرون آمدم گفتند باید برویم انقلاب کنیم.»
از مدت زندانش در آن زمان میپرسند و میگوید: «دوسال» و بعد اشاره میکنند به مصاحبه دیگری از او که گفته بود در مدتی که در زندان بودم، کتابهایم را در ذهنم مینوشتم و دولتآبادی تایید میکند و میگوید: «سلوک را من یک بار در ذهنم نوشتم.»
میگویند: «اگر شما تشریف میآوردید به تاجیکستان این کار اقدامی میشد برای ترویج روابط دو کشور» و دولتآبادی میگوید: «خیلی دلم میخواهد در جشن نوروز تاجیکستان باشم که یک جشن باشکوه است. اما خب آن زمان سرد است.»
از شخصیتپردازی در داستانهای فارسی میگویند که کار مشکلی است و اشاره میکنند به داستانهای صادق هدایت و میگویند: «شخصیت گلمحمد در کلیدر بسیار شخصیت کاملی است و ما در داستان فارسی شخصیتی کامل مثل او نداریم.»
دولتآبادی تایید میکند و میگوید: «هدایت یک بحثی دارد و شما اگر در داستان کاراکتر داشته باشید آن داستان، داستان میشود. البته خودش خیلی موفق به ساختن کاراکتر در داستانهایش نشد. اصل در داستان کاراکتر است. نویسنده باید بداند که این آدمی که در داستان آمده است چه کسی است. اخیرا کلیدر به صوتی منتشر شده است و تقریبا 100 نفر این شخصیتها را خواندهاند.»
در تاجیکستان میگفتند دولتآبادی شبیه داستایوفسکی است
حرفهایشان را به سمت جای خالی سلوچ میبرند و میگویند در تاجیکستان بعد از خواندن این کتاب که محبوب شد، خیلیها معتقد بودند که دولتآبادی در این کتاب مانند داستایوفسکی است. دولتآبادی تایید میکند و میگوید: «میتوانم بگویم که در جوانی عاشقانه داستایوفسکی را میخواندم. به نظرم هر نویسنده جدیای در عالم نمیتواند برخوردار از داستایوفسکی نباشد. من دو نویسنده دیگر را بعد او خیلی دوست دارم. یکی کامو و دیگری کافکا. هر دو هم بهطور مشخص از او آموختهاند.»
بهمن یارمرادی که اکثر سوالات این دیدار را میپرسد، اشاره میکند به زمانی که تاجیکستان زیر سلطه شوروی بود و از ترجمه زیاد آثار روس در این کشور میگوید و دولتآبادی با خنده میگوید: «اگر زیر سلطه بودن یک امتیازی داشته باشد همین است. در این 150 سال ادبیات روس خیلی عجیب بوده است.»
برمیگردند به زمانی که او روایتی از زندان داشت و اینکه کتابهایش را در ذهنش مینوشت و میپرسند تغییر این نوشتن کتاب در ذهن با زمانی که کتاب را نوشتید چقدر بود و دولتآبادی میگوید: «تغییرات جزئی داشت. به قول اطرافیان من خیلی خوب حبسی میکشیدم. برخی خیلی آزرده و برخی بیتفاوت اما من درست حبسی میکشیدم.»
میپرسند: «اگر دوباره متولد شوید همین راه را میروید؟ یا اینکه دوباره اگر کاراکتر گلمحمد را مینوشتید، همین میشد؟» و دولتآبادی در جواب میگوید: «نمیدانم. همانطور که گفتم زندگی ما تراژیک است. ولی شاید وسواس بیشتری میداشتم برای نوشتن آن رمان، زمان را منظور کردم. فکر میکردم این اثر باید تا قبل از شروع 50 سالگیام نوشته شود و 26 ساله بودم که شروع کردم و 42 ساله بودم که تمام کردم. باید یک نیروی جوانی با یک نیروی پختگی توام میشد و رویشش برای آن زمان بود. در این زمان اصلا نمیشد.»
نظرش را درمورد جریانهای جدید و پستمدرنیسم که بر داستان فارسی هم سیطره انداخته است، میگوید: «اینها را جدی نمیگیرم. ما یک نویسنده خوب داریم که میخواستم اینجا دعوتش کنم، آقای حسین سناپور که کتابی نوشته است به نام «کلاه گردانی میان آس و پاسها» بقیه را هم کارهایشان را تقریبا نگاه میکنم اما این پسامدرن و... اینها به ما نمیآید. این نویسنده هم امروزی است اما نویسنده جدی و مهمی است. بقیه اما هر کدام یک داستان خوب نوشتند و نشد دیگر. اینهایی که شما میگویید از نظر من جدی نیست. سیال ذهن در فرهنگ ما جدید نیست و اوجش در داستان مولوی است. مثلا در ایران میگویند در فلان کشور چنین چیزی آمده است. خب آمده باشد. به ما چه ربطی دارد.»
فروغ ظرفیت این را نداشت که بخواند و تحت تاثیر قرار نگیرد
قصدشان از پرسیدن این سوال راجعبه پستمدرنیسم را به سمت عباس معروفی میبرند و میگویند: «در تاجیکستان کتاب «سمفونی مردگان» خواننده نداشت چون مردم «خشم و هیاهو» فاکنر و ویرجینیا وولف را میخوانند اما کتاب «سال بلوا»ی او خواننده داشت. با اینکه آن هم سیال ذهن بود.»
دولتآبادی تایید میکند و میگوید: «همانطور که گفتید معروفی تحتتاثیر این دو نویسنده بود. البته من سال بلوا را نخواندم. اما اثر ادبی تا با قلب و روح شما ارتباط نگیرد، صنعتگری فایدهای ندارد. نمیشود شما بهطور صنعتی این کار را انجام بدهید.»
میخواهند این حرفهایی که با دولتآبادی میزنند را در تمام نشریههای تاجیکستان بهصورت همزمان منتشر کنند و برای همین پشت سرهم سوال میپرسند و به شخصیتپردازی میرسند و دولتآبادی میگوید: «شخصیت برآیند موقعیت است. یعنی کاراکتر پدید آمده از موقعیت است.»
میگویند ما یک شاعر معروف داریم که همیشه میگوید: «من سیگارم را با سیگار سایه روشن کردم. این هم برای ما افتخاری است که با فندک شما سیگارمان را روشن کنیم.»
بزرگمهر حکیم که شاعر است و به یک حرف فروغ فرخزاد اشاره میکند و میگوید: «من از گذشته آنقدر خبر ندارم و آثار امروز را هم آنقدر نمیخوانم. نخواندن آثار دیگران برای نویسندگی شرط هست یا نه؟»
دولتآبادی میگوید: «او ظرفیت این را نداشته است که بشناسد و بگذرد. حتما باید آثار دیگران را دید و خواند. شرطش این است که بشناسی و اگر بشناسی دیگر تقلید نمیکنی و تحتتاثیر قرار نمیگیری. ولی او ترسیده گفته نمیخوام که تحتتاثیر قرار نگیرم. این خیلی کودکانه است. نمیخوام که تاثیر نگیرم؟ غزل حافظ را نخوانی؟ پس چه حظی از ادبیات میبری؟ نه من این را قبول ندارم. باید بدانی و درک کنی و بگذری از آن.»
دوباره به جمعآوری واژگان قدیمی برمیگردند و دولت آبادی میگوید: «نشد این کار را انجام بدهم، من عبارتی را در کرمان شنیدم و این را در کلیدر آوردم. «آغوشمالی مهتاب» اصلا در ادبیاتمان نداشتیم. مردم برای روابطشان زبان اختیار میکنند، از اینها در سراسر ایران فراوان است. ما در خراسان واژگانی داریم که در لرستان به کار میرود.» میگویند: «حتی در تاجیکستان، کلمات خراسانی به کار برده میشود.» منظور این است که واژگان گمشده در زبان که به کتابت درنیامده جمع شود و میشد اما خب نشد و امیدواریم در دولت شما این اتفاق بیفتد. من یک وقت به دهات خودم در دولتآباد رفته بودم، جایی پیاده شدم. دیدم جوانی سر دیوار نشسته بود و با او صحبت کردم متوجه شدم که آذربایجانی است و در سپاه دانش بود در خراسان، همان جا با خودم فکر کردم که این بیکار است و میتواند در مراسم مختلف شرکت کند و واژگان جدید را یادداشت کند و سازمانی که در نظر داشتم این کلمات را میخرید. اما نشد.»
زمانی که کلیدر را مینوشتم، بارها از روستا بیرونم کردند
دوباره از زبان میپرسند که چقدر معتقد است یک شاعر و یک نویسنده باید از کلمات محیط خود برای نوشتن داستان و شعرش استفاده کند و میگوید: «در تاجیکستان اگر کسی این کار را انجام دهد، میگویند باید اثرش به زبان معیار نزدیک باشد.»
دولتآبادی میگوید: «باید این کلمات در زبان معیار بنشیند، که فکر نکنند میخواهند زبان جدید بیاوریم. نباید مصنوعی باشد. به یکی از کسانی که در فرهنگستان زبان و ادب فارسی کار میکند، گفتم شما به این CDها میگویید لوح فشرده، گفتم اینکه دو تا کلمه شد. چرا یک واژه تککلمهای انتخاب نکردید؟ مثل «پرچ». میگویند این کلمه در تاجیکستان هم کاربرد دارد. مرادی میگوید: «چند سال پیش کتابهای رهنورد زریاب در تاجیکستان منتشر شد و بخشی از حرفهای شما هم در یکی از جلسات که این نویسنده حضور داشت، منتشر شد. گفته بودید، زمانی که کتاب زریاب را میخواندم، برق رفت و شمع روشن کردم تا کتاب را ادامه بدهم. میخواهیم نگاه شما را به زریاب بدانیم چون او نویسنده، مدرننویسی است. مخصوصا کتاب گلنار و آیینه که در تاجیکستان طرفدار دارد.»
دولتآبادی میگوید: «این کتابی که اسم بردید، داستان خوبی بود. داستان در ذوق مخاطب نزند، حظ تصویری ببرد، من اینها را میبینم و دنبال تجزیهوتحلیل اجزایش نیستم. من به اثر ادبی اینطور نگاه میکنم، که وقت شما را ضایع نکند به اندازهای که زمان میگذارید لذت ببرید.» میگوید هدف از پرسیدن این سوالها این است که چون شما از قلههای نثر فارسی در تاجیکستان هستید، اندیشه شما برای نسل جدید نویسندههای تاجیک درس باشد و یاد بگیرند و ادامه میدهد: «در تاجیکستان میگویند نویسنده باید به شخصیتهای داستانش نزدیک باشد، یعنی مابهازای واقعی در زندگی داشته باشد. شما چطور داستانهایتان را نوشتید، این شخصیتها در زندگی واقعی بودند؟» دولتآبادی میگوید: «همه در ذهنم ساخته شد. اما اینکه بخواهم نشست و برخاست داشته باشم با این شخصیتها، نداشتم. حتی زمانی که این داستان را مینوشتم، بارها از آن روستا بیرونم کردند. یادم میآید یکبار وقتی به آن روستای سبزوار رفتم، شب رسیدم که صبح برای گفتوگو با مردم بروم، راننده ساعت 4 صبح بیدارم کرد و گفت بلند شو برویم. گفتم کجا برویم، گفت برویم شهر. گفتم من تازه آمدم اما اصرار داشت که برویم. چون هفتهای یکبار ماشین بیشتر آنجا نمیآمد اما فکر میکنم گفته بودند که نگذار آنجا بماند. بعد که برگشتیم پرسید برای چی میخواهی بمانی، گفتم شاید فیلمی بخواهم بسازم. یکبار دیگر هم سر یک سهراهی پیاده شدم و ژاندارمها رسیدند و نگذاشتند. ادوارد براون نویسنده انگلیسی یک کتاب دارد که در ایران بوده است، و میگوید هر جا رفتم بهترین را در اختیارم گذاشتند. وقتی من را از دهات خودم بیرون میکردند، یاد کتاب او میافتادم که اینجا کشور من است و من را راه نمیدهند!»
من افسرده نمیشوم
دولتآبادی دوباره یادی از دوران زندانش میکند و میگوید: «یادم میآید که یک روز ملاقاتی داشتم و همسرم و سیاوش که سه ساله بود به دیدنم آمدند و بازجویم رسولی بود، سیاوش را بغل کرد و میگفت تو میدانستی پسر بزرگترین نویسنده ایران هستی؟ این برای سال 55 است.» میگویند از شما در تاجیکستان بهعنوان بزرگترین نویسنده فارسی زبانان نام میبرند و دولتآبادی میگوید: «مردم به من خیلی لطف دارند. مردم من را شرمنده میکنند. از خانه که بیرون میآیم همیشه شرمندهشان هستم.»
از انزوای او میپرسند و اینکه این انزوا دلبخواه است یا نه؟ که میگوید: «هر دو. این انزوا برای هر نویسندهای تا حدودی لازم است. البته اگر انسان استخوانش بسته نباشد این انزوا ممکن است افسردهاش کند. ولی من افسرده نمیشوم. تاثیرش هم در آثار بستگی به خود نویسنده دارد. ما نویسندگانی داریم که در این انزوا تباه شدند. خود شخص هم بخشی از موقعیت است همانطور که گفتم.»
بعد، دولتآبادی دستش را نشان میدهد و میگوید: «این انگشتم در دوران کرونا ورم کرده بود و میگفتند باید جراحی شود. کمی درگیر این موضوع شدم و مدتی بستم و کارهایم را انجام دادم و نوشتم. دیگر جراحی هم نکردم. بستگی به روح و روان انسان دارد زندگی بالاخره دشوار است.» از دوران کرونا میپرسند و اینکه به چه چیزی فکر میکرده است و آیا نترسیده؟ دولتآبادی میخندد و میگوید: «زن و بچهام بیشتر من را ترساندند تا کرونا.»
میگویند: «شما با قلم مینویسید یا با کامپیوتر؟» دولتآبادی میگوید: با قلم. از زمانهای نوشتن برای داستانهایش میپرسند و میگوید: «زمانی که «بیرون در» را مینوشتم یادم هست که بچهها و نوهها آمدند و شلوغ میکردند. من به داخل اتاق رفتم و نوشتم. یعنی همان زمان که به ذهنم میآید مینویسم.» یادی میکنند از نویسندهای در تاجیکستان و میگویند: «این نویسنده معتقد است که شاعر و نویسنده حتی شده یک خط در روز بنویسد تا که مثل یک کارد کند نشود و زنگ نخورد.»
دولتآبادی این حرف را قشنگ میداند و میگوید: «یک وزیری در ری در دوران غزنویان حکومت میکرد و میگفت شنبهها که به سر کار میآیم احساس میکنم دستم روان نیست چون یک روز فاصله افتاده است. من آن کارها را در ذهنم انجام میدهم. اگر بتوانی بنویسی که بد نیست اما من گاهی 6 ماه هم شده است که هیچ چیزی ننوشتهام.»
از نویسندگیتان پشیمان نشدید؟
میپرسند شما در «نون نوشتن» میگویید: «من زمانی زندگی میکنم که در حال نوشتن هستم. غیر از این موارد زندگی برایتان سخت نیست؟» دولت آبادی تاکیدی بر سخت بودن زندگی میکند و میگوید: «زندگی دشوار است. برای اینکه بلد نیستم. زندگی کردن بلدی میخواهد.» بزرگمهر حکیم، اشاره به حرف گلرخسار صفیآوا میکند و میگوید: «اگر من در زندگی اشتباه میکنم به من ببخشید چون من اولین بار است در زمین زندگی میکنم.»
توصیهای را از دولت آبادی برای جوانانی که میخواهند وارد حوزه داستانی شوند میپرسند و اینکه بیشترین توجهشان باید به چه چیزی باشد و میگوید: «فقط یاد بگیرند. وارد میدان نباید شوند، همان کنار باشند. وارد میدان شدن اولش ساده است اما بیرون آمدنش مشکل است.»
اشاره میکنند به اینکه ادیبان ایرانی بسیار در تاجیکستان شناختهشده هستند اما برعکس آن صادق نیست و بیشتر خوانندگان ایرانی از ادیبان تاجیکستان چیزی نخواندهاند و دولتآبادی میگوید: «اینجا هنوز کشور حافظ و فردوسی است. اینجا قبول عام بودن شدن بسیار دشوار است. مثلا یکی از بچههای خوزستان برای من مصاحبهای فرستاده که جواب بدهم. 30 نویسنده جنوبی را نام برده که من فقط 3 نفرشان را میشناسم. بقیه را نمیشناسم و ما در مناطق مختلف نویسندگان زیادی دارم. اما دشوار است که شما با خوانندگانت رابطه برقرار کنی و صبوری بهخرج بدهی. یکبار گفتم شما بروید مجلات و یادداشتهای دوره قبل را ورق بزنید یک پاراگراف از آثار من نیست. فقط آن اوایل در کیهان یک ستون نوشتند که این دهاتی کیست؟» میپرسند، یعنی برای شما هم که نویسنده بزرگ هستید، طول کشید تا توسط مردم پذیرفته شوید؟ دولت آبادی میگوید: «تا قبل از اینکه کلیدر را شروع کنم 15 سال کار کرده بودم، اما خب.»
حرفهایشان دیگر به آخر رسیده است و یادی از عزیز نسین میکنند و دولتآبادی از داستان و نوع نوشتن او تعریف میکند و میگوید: «چند شب پیش برای چندمین بار یکی از داستانهای عزیز نسین را خواندم و نصف شب کلی به این داستان خندیدم. عزیز خیلی عزیز است. انسان بزرگواری بود. عزیز نسین را اهل کتاب از 70 سال پیش میشناسند.»
میپرسند شما در زمان جوانی میدیدید که مشهور و معروف شوید؟ میگوید: «بله. شک نداشتم. یکی از دوستان نزدیکم یکی از قسمتهای کلیدر را گم کرد و دوباره نوشتم. ضمن اینکه کتاب را به او میدادم، گفتم: من دارم اثری مینویسم که خوانندهای نخواهد بود که آدمهایی که مینویسم را دوست نداشته باشد.»
میگویند: «از نویسندگیتان پشیمان نشدید؟» با تاکید میگوید: «هیچ وقت پشیمان نشدم.»
بهمن یارمرادی از گفتوگوی طولانی عذرخواهی میکند و میگوید: «ما با دو دنیا مهر آمده بودیم و نثار ایران کردیم و صد شکر که امروز به دیدن شما مشرف شدیم. ما همان خوانندههای شما هستیم. خیلی خرسندیم که امروز مزاحم شما شدیم. امیدوارم بعد از برگشت به تاجیکستان بتوانیم یکی از کتابهای شما را به سیرلیک برگردانیم.» دولتآبادی گفت: «من هم از این دیدار خیلی خوشحال شدم. سعی میکنم من هم به تاجیکستان بیایم.»
حرفها که تمام میشود، میخواهند عکس یادگاری بگیرند و دوباره از لطف مکرر دولتآبادی برای پذیرفتنشان تشکر میکنند و میگویند وقتی برگردیم حتما خیلیها با شنیدن حرفهای شما غبطه میخورند که در این جلسه نبودند.