محمد مهاجری فعال رسانه ای اصولگرا با اشاره به مهاجرت نخبگان و باقی ماندن برخی دیگر از نخبگان در کشور نوشت: می‌توانستند در فلان دانشگاه یا پژوهشگاه خارجی درس بدهند؛ یا در بهمان شرکت معتبر کار کنند، یا از امتیاز اقامت در کشورهای خوش آب و هوا و پیشرفته بهره گیرند. اما به هر تقدیر اینجا مانده‌اند. اینها دیگر مهاجرت نمی‌کنند، بلکه «مهجوریت» می‌کنند. نتیجه این حالت، افسردگی است. اگر امورات معیشتی‌شان نگذرد که بدتر. هم افسرده می‌شوند و هم عصبی. از جایی در خارج که فکر می‌کردند، می‌توانستند در آن زندگی کنند مانده‌اند و از داخل هم رانده شده‌اند. اینها خیلی زود، هم‌‌پرونده می‌شوند با خیل آدم‌ها و به‌ خصوص جوان‌هایی که به هر دلیل سودای مهاجرت ندارند، اما در گرداب مهجوریت دست و پا می‌زنند.

به گزارش جماران؛ محمد مهاجری نوشت: بخواهیم یا نه، خوش‌مان بیاید یا نه، بپذیریم یا نه، عده‌ای از ایرانیان ـ چه نخبه، چه پولدار، چه کاربلد و چه آدم عادی ـ از ایران رفته‌اند و عده‌ای هم در حال بستن چمدان‌های‌شان هستند.

اگر کرونا نبود شاید خیلی‌های دیگر هم رفته بودند. هنوز هم تب رفتن سرد نشده. وجه شباهت همه اینهایی که می‌روند ناراحتی از زندگی در وطن است. بعضی به واقع و گروهی سراب‌وار گمان می‌کنند اگر از آب و خاک‌شان دور شوند راحت‌تر زندگی می‌کنند، آسان‌تر درس می‌خوانند و سریع‌تر کار پیدا می‌کنند.  اینکه چه تعداد از این افراد بازمی‌گردند بحث دیگری است، اما فعلا آنها «مهاجرت» کرده‌اند. اما گروه دیگری در کشور هستند که قصد مهاجرت ندارند. شاید روزی چنین سودایی در سر داشته‌اند اما حالا دیگر ندارند. بعضی‌شان اصطلاحا نخبه‌اند؛ سواد دارند؛ استادند؛ پزشکند؛ مهندسند؛ هنرمندند؛ کارآفرین‌اند؛ سرمایه‌دارند و… . شاید درست‌تر این بود که برای آنها فعل ماضی به‌ کار می‌بردم مثلا می‌نوشتم نخبه بودند؛ باسواد بودند و… . آنها اما جلای وطن نکردند. دلایلش هم متنوع است؛ مثلا وطن‌پرست بودند؛ خدمت به ایران را وظیفه می‌دانستند؛ وابستگی عاطفی به خانواده داشتند؛ شهر و کشور برای‌شان عزیزتر از منافع‌شان بود و… . الان اما در کنج خانه‌اند؛ بی‌حوصله‌اند؛ هر شب با قرص و داروی آرام‌بخش می‌خوابند و هر صبح بی‌علاقه به بیدار شدن توی رختخواب مدت‌ها غلت می‌زنند، هی تقویم را نگاه می‌کنند و عمر گذشته را می‌شمرند و… .  اینها همه‌شان پیر و ناتوان نیستند. البته بخشی از آنها چنین شده‌اند و یکی از کارهای روزمره‌ای که دقیق هم انجام می‌دهند مراقبت از وقت خوردن داروهای‌شان است. اما جمعی دیگر از پا نیفتاده‌اند. هنوز جان کار کردن دارند اما به هر دلیلی دیگر کسی تحویل‌شان نمی‌گیرد. مثلا از اداره و سازمان‌شان بازنشستانده شده‌اند! یا دانشگاه اخراج‌شان کرده؛ یا بهشان گفته‌اند منزل تشریف داشته باشید حقوق‌تان را واریز می‌کنیم و چیزهایی شبیه این. در کارنامه برخی از آنها خدمت و افتخار هم وجود دارد اما فعلا آن سابقه فقط خاطره‌ای است که اگر حوصله کنند برای فرزندان و نوه‌های‌شان بازگو کنند، آن هم به تلخی.  این آدم‌ها هم می‌خواهند بروند از کشور. اما یا پولی ندارند یا قبلا پل‌های پشت سرشان را خراب کرده‌اند.

مثلا می‌توانستند در فلان دانشگاه یا پژوهشگاه خارجی درس بدهند؛ یا در بهمان شرکت معتبر کار کنند، یا از امتیاز اقامت در کشورهای خوش آب و هوا و پیشرفته بهره گیرند.

اما به هر تقدیر اینجا مانده‌اند. اینها دیگر مهاجرت نمی‌کنند، بلکه «مهجوریت» می‌کنند. نتیجه این حالت، افسردگی است. اگر امورات معیشتی‌شان نگذرد که بدتر. هم افسرده می‌شوند و هم عصبی.  از جایی در خارج که فکر می‌کردند، می‌توانستند در آن زندگی کنند مانده‌اند و از داخل هم رانده شده‌اند. اینها خیلی زود، هم‌‌پرونده می‌شوند با خیل آدم‌ها و به‌ خصوص جوان‌هایی که به هر دلیل سودای مهاجرت ندارند، اما در گرداب مهجوریت دست و پا می‌زنند. خودشان را «از چشم افتاده» حس می‌کنند، تحویل گرفته نمی‌شوند؛ در سرنوشت جامعه بازی‌شان نمی‌دهند و بلکه بدتر، از بازی بیرون‌شان می‌کنند. این گروه اگر افسرده شوند یک خطر بزرگ برای جامعه‌اند، اما اگر روزی کارد به استخوا‌ن‌شان برسد، به تهدید امنیتی تبدیل می‌شوند. کمی مهربانی، اندکی تساهل و تسامح، مقداری رفاقت و ذره‌ای «خودی» دیدن‌شان می‌تواند کمی تا قسمتی حال‌شان را بهتر کند. هنوز وقت هست.

 

منبع: روزنامه اعتماد

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
2 نفر این پست را پسندیده اند

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.