«سیدرضا حسینیامین» در پی آن بود که اصلاحطلبی باشد که به مقصد و مشی و ممشای داعیهداران نهیب بزند که ای متولیان دین و دولت! به اصول بازگردید! او میگفت: اصولگرایان واقعی، اصلاحطلبانیاند که میخواهند اذهان دستاندرکاران نظام اسلامی را به اصول ناب انسانی، اخلاقی و دینی متوجه کنند.
به گزارش جماران؛ علیاصغر صباغپور، در یادداشتی با عنوان «روحانی «اصولگرا»» در روزنامه شرق نوشت:
خاموش و نام باده مگو پیش مرد خام
چون خاطرش به باده بدنام میرود
«دیوان شمس»
در هزارتوی جامعه ایران که به سبب پارهای گفتارها و کردارها، اعتماد اجتماعی کاهش یافته و سرمایه اجتماعی تحلیل رفته است، چگونه میتوان این نسل نوخاسته را مجاب کرد که اقشار اجتماعی، تکثر و تنوع دارند و مراتبی از مطلوبیتها و عدم مطلوبیتها، زشتیها و زیباییها، بدیها و خوبیها در همه اقشار یافت میشود؟! روحانیت نیز از این قاعده مستثنا نیست. این قشر مانند اقشار دیگر اجتماعی، پس از انقلاب، درجاتی از خلوص و عدم خلوص داشته است. ازآنجاکه در ایران پس از انقلاب، میزان حضور روحانیان در قدرت و فعالیتهای سیاسی و اجتماعی، بهطور چشمگیری افزایش یافته است و با توجه به معضلات و مشکلات طاقتفرسای ایجادشده، ممکن است بخشی از مردم، این قشر را قشری منفعتخواه و عنوانطلب بدانند. نگارنده در پی ارزیابی و رد و تأیید این «تصور قالبی» نیست؛ بلکه در پی آن است که از قشری از روحانیت دفاع کند که چنین نبودهاند و در میان این قشر گم و گمناماند. روحانیانی یافت میشوند که از منهج روحانیت اصیل و ناب برگرفته از خط و خطوه سلف صالح تخطی نکردهاند و از جیب و جُبّه و جیفه خود، جز اخلاق و دیانت، ناسرههای ثروت و قدرت را تهی کردهاند.
چنین روحانیانی، «اصولگرایانی خالص و خلّص»اند و لباس روحانیت را لباس کسب و درآمد و ثروت و اشتغال نمیپندارند. از این میان، مرحوم «سیدرضا حسینیامین» چنین بود و به تعبیر زیبای برادر عزیزمان «محمد حکیمپور»، «مرد بیخانمان دین و دولت». او نه از «دین» و نه از «دولت» ارتزاق نکرد.
«حسینیامین» در پی آن بود که اصلاحطلبی باشد که به مقصد و مشی و ممشای داعیهداران نهیب بزند که ای متولیان دین و دولت! به اصول بازگردید! او میگفت: اصولگرایان واقعی، اصلاحطلبانیاند که میخواهند اذهان دستاندرکاران نظام اسلامی را به اصول ناب انسانی، اخلاقی و دینی متوجه کنند. یک مرتبه با آن طبع مزّاح خود به نگارنده گفت: مال و مقام و عنوانش را برخی هملباسانم میبرند، فحشش را در اتوبوس و مترو ما میخوریم! به شوخی گفتم: خب! خودت را خلعلباس کن و مکلّایی را جایگزین معمّمی! پاسخ داد: من در هیچ شرایطی چنین نمیکنم؛ چراکه میخواهم مردم بدانند که از میان همگنان من، افرادی هم یافت میشوند که از جنس خودشاناند. با شادمانی آنها شادمان و با غم و اندوهشان، غمناک و اندوهگین میشوند. در این مقال میخواهم بر این نکته پای فشارم که این عزیز سفرکرده، یک اصولگرای ناب بود؛ زیرا:
1- «حسینیامین» آرام و قرار نداشت. در هر مکان و زمانی که خدمتی بود، او حاضر میشد و در هر جایی که مکنتی بود، غایب.
او همچون پیامبرش «طبیبی دوّار» بود و البته هیچگاه تواضعش به او اجازه نمیداد که ادعای طبیبی کند!
2- نمیدانم «حسینیامین» آرا و آثار «جان رالز»، «فیلسوف عدالت» را خوانده بود یا نه؛ ولی همینقدر میدانم که او «روحانی عدالت» بود. هیچگاه از مشی عدالتطلبی بیرون نرفت. او هم مدعی عدالت بود و هم در حد بضاعتش، در جهت عدالت گام عملی برمیداشت. سراسر زندگانیاش را به پای «عدالت» ریخت. اندوخته و ثروتی نداشت و اگر چیزی از عرق جبین و کدّ یمین تحصیل میکرد، عمدهاش را نثار عدالت میکرد. در جنوب شهر زندگی میکرد و در آنجا آسمانی شد تا همواره همراه با نیازمندان و مستمندان باشد و از جان و دل خویش و نیز با بهرهگیری از روابطش به داد آنها برسد. هیچ خواستهای را بیپاسخ نمیگذاشت و همگی را به فرجامی مطلوب میرساند. دلسوزیهایش مثالزدنی بود. بهراستی باور داشت که: «تا توانی به جهان خدمت محتاجان کن/ به دمی یا درمی یا قلمی یا قدمی».
3- «حسینیامین»، «قلیلالمؤونه و کثیرالمعونه» بود. خطبه امام علی (ع) به «همام» را نصبالعین خود داشت. مؤمنی بود کممصرف برای خود و پرمنفعت برای دیگران.
4- «حسینیامین» حقطلب بود و صدالبته «خودحقپندار» نبود و نمیپذیرفت که «الحقّ لمن غَلَب!». او جستوجوگر حقیقت بود و یکی از شاخصهای «ایصال به حق» را در قضاوت نخبگان و متخصصان میدانست. چنانچه متخصصان فن (و نه مدعیان تخصص و نه متخصصانی که با بهرهگیری از رانت، نام متخصص بر آنها حمل شده است)، بر سر «حقبودن» یک موضوع، تأکید و اجماع کنند، آن را «حق» میدانست و برای احقاق آن، سر از پا نمیشناخت «و لو بلغ ما بلغ». بسیاری از نزدیکان و دوستانش به این امر واقفاند و آگاه از دردسرها و آلام و ناسپاسیهایی که بر سر این روحانی بیادعا و منصف فروریخت.
5- «حسینیامین» از هیچکس کینهای به دل نگرفت. از نماز بدون «حقالصلوه»اش در مسجد محله منعش کردند، شکوه نکرد؛ از محل کارش اخراج کردند، اعتراضی نکرد. به گوشهای در کتابخانه ملی ایران خزید و نگفت مرتبت و موقعیت من بالاتر از این باید باشد؛ مشکوکش پنداشتند، خندید و وقعی به شک شکاکان و طعن طاعنان ننهاد؛ چراکه او همچون پیامبرش «کثیرٌ صمتُه» و «مشغولٌ وقتُه» بود: خاموشی را بر واکنشهای کلامی ترجیح میداد و بهقدری در مطالعه و نگارش و تحقیق غوطهور بود که فرصتی برای مواجهه با مدعیان نداشت. این را طرداًللباب عرض کنم که در روزهای واپسین زندگیاش، کتب مختلفی، از جمله کتابها و دستنوشتههایش را در اتاق خود پهن کرده بود و میگفت: در جامعه ما، از نگاه جوانان، اسلام مساوی شده است با خرافات. باید در این زمینه کار عمیق پژوهشی کرد و اسلام را از چنبره خرافات نجات داد.
6- نیکاندیشی، دلسوزی، مهربانی و خلوص «حسینیامین» زبانزد خاص و عام بود. کافی بود برای نخستینبار با او آشنا شوی. نخستین دیدار، همان و پیبردن به این فضیلتها در وجود این شخص نازنین، همان! او همچون استادش، حضرت آیتاللهالعظمی منتظری ـ طاب ثراه ـ بر «کرامت انسانی» پای میفشرد و این موضوع را مناط و معیار و ملاک بسیاری از احکام میدانست. در عمل نیز همگان را تکریم میکرد؛ اعم از کوچک و بزرگ، زن و مرد، پیر و جوان، باسواد و بیسواد، موافق و مخالف... به یاد دارم پس از چند سالی که از بازنشستگیاش از کتابخانه ملی ایران سپری شده بود، با یکدیگر در راهروهای کتابخانه، عازم جلسهای بودیم. هنگام عبور از مقابل اتاقها، بسیاری از کارکنان از اتاقهای خود بیرون میآمدند و به سویش میشتافتند تا با او احوالپرسی کنند و در احوالپرسی، زن و مرد از هم پیشی میگرفتند. همین صحنه، تابلویی را در ذهن نگارنده ترسیم کرد که نشان میدهد «حسینیامین» یکی از «سرمایههای نمادین» کتابخانه ملی بود. جالب است که این مرد، هیچگاه اجازه نمیداد که کسی «مرید» و «مسترشد»ش شود. از «مریدپروری» بهسختی دوری میورزید. شاید تبسّم دائمیاش، شوخطبعیاش، بیتکلفیاش و برخی تکیهکلامهایش، نشانههایی هنرمندانه باشد از احترازش از «دکان مریدپروری».
7- «حسینیامین»، محققی منصف و امانتدار بود و درعینحال کنشگری اخلاقمدار. عمر خود را برای وصلکردن گذاشت و همواره یادآور خوبیهای این و آن بود و از ذکر بدیها پرهیز میکرد. پارساییاش در آثار نوشتاریاش و در رفتارهایش بهخوبی هویداست. بیشتر معاشران «حسینیامین» میتوانند شهادت دهند که با وجود تبسمها و مزاحها و شوخطبعیهایش، حزنی نهفته در دل داشت و مصداق کلام مولا علی (ع) در خطبه همام بود که «قلوبهم محزونه و شرورهم مامونه». بهراستی، چرا حسینیامین حزن و اندوه داشت؟!
- آیا دنیا برای این سید بزرگوار، تنگ بود و در سجنی مسجون بود که نمیتوانست پرواز کند؟!
- آیا در اظهار ما فی الضمیرش واژگان کم آورده بودند و همچون عارفان و سالکان، به «ضیق خناق» گرفتار شده بود؟!
- آیا از تضییع حقوق اشخاص گلهمند بود؟!
- آیا از فراز و فرود احوال و ایام شکوه داشت؟!نمیدانم! شاید همه اینها باشد؛ ولی اطمینان دارم که حزنش از جنس حزن منفعتطلبانه، همچون حزن تاجران ورشکسته نبود؛ بل از این محزون بود که سرنوشتی داشتهایم که از «اصول»، منحرف شدهایم یا منحرفمان کردهاند. عزیزی از عزیزان هجرتکرده پیام داده بود که درباره اشخاص، مبالغه نشود. نگارنده نیز بر همین باور است و از مبالغه و گزافه میپرهیزد. خدا را گواه میگیرد که آنچه قلمی کرد، مرثیهای نجواگونه بود در تجلیل از یک مرد جوانمرد و بامرام. آنچه نوشتم، شمهای از فضل و سجایا و ملکات اخلاقی یک روحانی بود. یک روحانیِ بهتماممعنا روحانی. روحانیتش با طریقه راهرفتنش آشکار نمیگشت! چراکه درست نظیر راهرفتن برادران مکلایش قدم به پیش میگذاشت و طبق نصایح لقمان، عادی و ساده و همچون مردم کوچه و بازار راه میرفت. روحانیتش با اخلاص، زهد، پارسایی، شجاعت، رفق و مدارا با مردم، ضعیفنوازی و اِعراض از دستیافتنیهای دنیوی آشکار میشد. همو بود که با ادب و تواضع و خلق نیکویش توانست به این لباس عزت و افتخار و حرمت بخشد. نظیر «حسینیامین» بیگمان یافت میشود، ولی امید است امثال ایشان تکثیر یابند تا حرمت این سرمایه اجتماعی باز یابد و بیش از این تضییع نشود و تحلیل نرود. «اللهم انا لا نعلم منه الا خیراً». در لحظههای پایانی نگارش این مرثیهنامه، آگاه شدیم که این روحانی فداکار، بنا بر خواست قلبیاش، از پیکر خود نیز گذشت. امکان اهدای عضو پس از مرگ قطعی میسر نیست، بهجز برخی از اعضا. پزشکان، تشخیص دادند که میتوانند از چشمان ایشان برای پیوند قرنیه بهره گیرند. بازماندگان نیز به تبعیت از سیره و سلوک آن مرحوم، چنین کردند و توانستند با این کار، بینایی را به دو نابینا بازگردانند.