سیدمرتضی آوینی سال 1358، مسیر جدید زندگی خود را به صراحت برای برادرش اینچنین نوشت: «ما به امام خمینی پیوستیم» و برای درک بهتر او اینگونه توصیف کرده است: «دست خداست بر زمین، آن همه به صفات خداوندی آراسته است که هنگامی که دست محبتش را بر سر شیفتگانش بالا میآورد، سایهاش زمین و آسمان را میپوشاند... من بوی خوشش را از نزدیک شنیدهام و صورتش را دیدهام که قهر موسی را دارد و لطف عیسی را و آرامش سنگین محمد صلواتالله علیه و آله را».
پایگاه خبری جماران؛ حیات دنیوی شهید سیدمرتضی آوینی، 3 نقطه عطف دارد؛ آشنایی با امام خمینی، پذیرش قطعنامه 598، رحلت حضرت امام. ۳ پیچ تند تاریخی که او هیچ نقشی در پدید آمدنشان نداشت و تنها توانست نسبت دقیق خود با این ۳ تحول تقدیری را تعیین کند. او اقبالش را و شاید بتوان ادعا کرد توان و جنمش را داشت که مورد چهارمی به ۳ فقره پیشین بیفزاید و آن شهادتش بود. این نوشتار تنها گوشهچشمی دارد به مصائب 1400 روزه جناب آوینی. یعنی ایامی که از وفات امام خمینی تا پایان حضور مادیاش در دنیا گذشت.
سیدمرتضی آوینی سال 1358، مسیر جدید زندگی خود را به صراحت برای برادرش اینچنین نوشت: «ما به امام خمینی پیوستیم» و برای درک بهتر او اینگونه توصیف کرده است: «دست خداست بر زمین، آن همه به صفات خداوندی آراسته است که هنگامی که دست محبتش را بر سر شیفتگانش بالا میآورد، سایهاش زمین و آسمان را میپوشاند... من بوی خوشش را از نزدیک شنیدهام و صورتش را دیدهام که قهر موسی را دارد و لطف عیسی را و آرامش سنگین محمد صلواتالله علیه و آله را».
در آن سال، آوینی جوان که فارغالتحصیل کارشناسی ارشد دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران (در رشته معماری) و درگیر عوالم خاص روشنفکری رایج در دهه 40 و 50 بود، به صورت ناگهانی چرخشی تعجببرانگیز پیدا کرد. او که چند سالی میشد دل به هیچ کار ثابتی نمیداد، به جهاد سازندگی پیوست. مادرش این موضوع را نشان از ثبات در زندگی جوان شوریدهحالش گرفت و به فرزند ارشدش که در سفر بود، مژده داد برادرت سر و سامانی پیدا کرده است. جناب آوینی در نامهای به برادر، درباره این ذوقزدگی مادر، توضیحاتی داده است که باید آن را به عنوان «اساسنامه یک دهه آینده زندگی»اش به شمار آورد:
«مادر به تو گفت (در پشت تلفن) که من کار پیدا کردهام. اینچنین نیست، من زندگی را یافتهام. عشق خمینی بزرگ و عظمت فرهنگی آنچه میگوید، مرا آنچنان شیفته خود ساخته است که نمیتوانم جز به حکمتی که در حال تدوین آن و جز به فرهنگی که در حال احیای آن هستیم، بیندیشم... و این فرهنگ آن همه با آن فرهنگ کهنه و منحط غرب متفاوت است و آن همه از آن فاصله دارد که نمیتوانم گفت. کارم در راه خداست (فیسبیلالله) و برای آن پولی دریافت نمیکنم. تنها سهمی اندک از بیتالمال میبرم که خورد و خوراک را بس باشد و بس. جهادی را که آغاز کردهایم، امام خمینی جهاد سازندگی نام نهاده است. شمشیرمان قلم است و بیل و کلنگ و در راه سازندگی ایرانی آزاد گام نهادهایم، ایرانی که منشأ حرکت نوین تاریخ و خاستگاه فرهنگ نوینی است که دنیای تاریک را سراسر دربر خواهد گرفت».
از این پس، بدون مبالغه، نفس به نفس جناب آوینی، در ۲ حوزه خرج شد: «امام خمینی» و «جهاد سازندگی». با شروع دفاع مقدس، موضوع دیگری نیز به این دوگانه اضافه شد و آن «مردان جنگ» بود. هر چه از این مرد طی 10 سال بعد به ظهور و عینیت رسید، اعم از مکتوبات نظری، مباحث فلسفی، مقالات سینمایی، مستندات تصویری و... تنها در نسبت با این ۳ موضوع بود.
پذیرش قطعنامه 598، برای جناب آوینی ضربهای خردکننده بود اما هنوز از گیجی این چالش بزرگ خارج نشده بود که ارتحال حضرت امام خمینی چون صاعقهای بر روانش نشست. شاید بتوان فشار سنگین این فاجعه بر قلب او را در این قطعه ادبی که نگاشته، بهتر درک کرد:
روح نمازمان
قبض شد،
و لاشههای سرد رکوع و سجودمان
بیکفن و دفن
بر خاک ماند،
و قلب،
گوری شد که در آن جنازه فطرت را
به خاک سپردند.
*
اعصار بینات
پایان گرفت و باز،
ماییم و عقلمان
ماییم و عقلمان
این فرشته مطرود بال شکست
بر مهبط زمین
در این جزیره تنها.
*
کی باشد که ادریس بیاید؟
*
پتک بعدی که بر روح زخمی جناب آوینی نشست، تحولات نهاد جهاد سازندگی پس از جنگ بود. حذف این ۳ چشمه جوشان که یک دهه، جان ناآرام او را سیراب میکرد، باعث شد بیتابی آرام ناپذیری، سالهای باقیمانده عمرش را فرابگیرد. اتمسفر خفقانآور و بیرحمی که به نام سازندگی، نیمه اول دهه 70 را فراگرفته بود، برای جناب آوینی و بسیاری از زمره او، حقیقتا حکم مرگ تدریجی را داشت. کسانی مانند او که در وجدان خود هیچ بهانهای برای همراهی با این جو چندشآور نمیدیدند، تجارب بسیار سختی را پشت سر گذاشتند. تمام ۳ سال و 10 ماه پس از رحلت حضرت امام خمینی، به تقلای این سید دلشکسته برای نگاه داشتن آنچه طی 10 سال گذشته اندوخته بود گذشت. راستش آنچه امروز، این پایداری مثالزدنی را (که آن روزها به چشم جمعی از اطرافیان، «دنکیشوت»وار به نظر میآمد) ستودنی و تحسینبرانگیز مینماید، تنهایی او است. و تنهایی اگر با نبوغ و سرسختی بیامیزد، نخستین نتیجهاش برانگیختن دشمنیهای برخاسته از حسادت یا جهل است.
«محمدعلی فارسی» مستندساز صریحاللهجه و قلندری که در ماههای پایانی زندگی جناب آوینی، به مقتضای شغلش، از نزدیکترین افراد به او بود، شرح واضح و دردناکی از آن ایام دارد: «مرتضی رفیق نداشت، نه رفیق حقیقی، نه رفیق حقوقی، جاهایی مثل حوزه هنری، مطبوعات، تلویزیون، ارشاد، باید رفقای حقوقیاش میبودند که نبودند، فقط یک جورهایی تحملش میکردند. حتی همین روایت فتح هم همینطور بود. رفیق حقیقی هم نداشت که بفهمد مرتضی دارد چه کار میکند. همه میگفتند این زمان جنگ یک کاری کرده، هنوز هم فکر میکند میشود، بگذار ببینیم میشود یا نمیشود. من میدانستم اینجور نیست که مرتضی بگوید زمان جنگ یک نان و کبابی بوده و حالا بخواهد آن نان و کباب را ادامه بدهد. اصلا این آدم چنین نگاهی نداشت. این تلقیها کلافهاش میکرد. از طرف دیگر، فضای عمومی هم کمک میکرد تا حتی من که کنارش بودم، خیلی باورش نکنم. مثلا 5-4 تا از بچههایی که اسم و رسمی داشتند و حتی دستیار چند تا کار سینمایی بودند، با نقد و تحلیلهای آنچنانی، مطرح میکردند که ایشان هیچ چیز حالیاش نیست. بالاخره من هم آدم بودم، عقل کل که نبودم. هر چه میخواستم به ایشان نزدیک بشوم، این قبیل فضاها، نهتنها نمیگذاشت، بلکه کمک میکرد تا خیلی حرفهایی را که در آن شبها مینشست و میگفت، جدی نگیرم ... مرتضی نگاهش اینگونه نبود که بگوید ولش کن، گور بابایش صلوات میخواهم اصلا. تکلیفش بود، یعنی وظیفه خودش میدانست که این مسیر را برود، هر چند سنگلاخ باشد، هر چند سربالایی باشد. فکر میکرد باید این مسیر را برود و هیچ کس را هم نداشت. من به قطع و یقین ادعا میکنم هیچکس را نداشت. حتی یک نفر را نداشت... من میفهمیدم که خیلی گیج و خسته است و بخوبی این تنها بودنش را میفهمیدم... میگفتند: ... مرتضی! از جنگ دیگر چه میخواهی؟ ول کن تو را به خدا، تمام شد دیگر، برای چه جنگ را یادآوری میکنی؟ نهتنها کمکش نمیکردند، بلکه مسخرهاش هم میکردند... اینطور مواقع یک تیک عصبی داشت. قطرهای بود که وقتی اعصابش را به هم میریختند توی بینیاش خالی میکرد. میگفتم: مرتضی! عوامل حرفهایتر برای کارت گیر بیاور. گفت: چه کسی؟ با کدام پول حاضر است در مرداد، در آن خاک تا بیاید در خرمشهر و آبادان؟ کدام یک از کسانی که ۲ ریال کار یاد گرفتهاند، حاضرند بیایند و این کار را بکنند؟ بعد هم حالا اگر بیایند، چه کسی حاضر است پول آن را بپردازد؟ میگفت: انگیزه همین بچههای به زعم تو تازهکار است که کار مرا جلو میبرد، غیر از اینها کس دیگری نیست. میگفتم: خب! تو ... نه عوامل درست و حسابی داری، نه پولی، نه چیزی... که چی؟ میگفت: به خدا، به جدم زهرا، نه انگیزه دارم و نه علاقه به این کار. بریده بود، میگفت: فقط تکلیف است. ولایی بود، خیلی ولایی بود1. مرتضی خیلی تنها بود اما اصلا به روی خودش نمیآورد. بشدت به مرتضی دنیا سخت میگذشت. از روزی که ازدواج کرد، توسط خانواده همسرش طرد شد تا روز شهادت اما هیچ وقت این را نگفت. ۲ اتاق در خانه پدرش داشت. پدرش مسن بود و مادرش ناراحتی قلبی داشت. بچههایش بزرگتر شده بودند، فضای زندگیاش تنگ بود، همسرش از این فضای کوچک به تنگ آمده بود. آدمی که شبها مطالعه میکرد، حتی برای مطالعه جا نداشت. شبها برای صحبت تلفنی مکافاتی داشتیم، چون آنقدر باید آهسته صحبت میکرد که همسر و بچههایش اذیت نشوند. آقای «زم» هیچ اعتنایی به او نمیکرد. ۳ سال دنبال 500 هزار تومان وام بود که بتواند جای مستقلی اجاره کند و جالب بود که تا روزی که به شهادت رسید، هیچ کدام از آقایان مدیر فرهنگی، این وام را به او ندادند».
این اوصاف، شفافترین روایت از آخرین ماههای زیست سیدمرتضی آوینی است و بدتر و دردناکتر اینکه در نظر آنانی که در حریمش پرسه میزدند یا حتی روابط نزدیکتری با او داشتند، همه تلاشهایش به حساب دیگری گذاشته میشد.
باز هم روایت جناب فارسی، تکاندهنده است: «بین بر و بچهها از همه فعالتر بود. بچهها میگفتند: تو با این همه انرژی باید ۲ تا قلب و 4 تا کلیه و ۲ تا مغز داشته باشی. در روز، 18 ساعت کار میکرد. اطرافیان فکر میکردند او پیاده است و متوجه نیست و از سر سادهدلی، بدون در نظر گرفتن منافع شخصی و میزان سوددهی مالی متناسب با مقدار کارش، این طوری جان میکند. اتفاقا اگر چه دل صاف و سادهای داشت اما بشدت باهوش بود و متناسب با باورهایش راه باریکی گیر آورده و طبق آن حرکت میکرد. منطبق با باورهایش هدفی را پیدا کرده بود؛ که اگر هزار سال هم عمر میکرد، روزی 18 ساعت کار میکرد...».
بهرغم تمام فشارها و کممحلیها و حجم دشمنیها و حسادتها، در ۳ سال و اندی پایان حیات جناب آوینی، نگاهی به کارنامه فعالیتها و دوندگیهای او که خوشبختانه در قالب اسناد و تصاویر منتشر شده و موجود است، باعث شگفتی خواهد شد. او سرانجام توانست بدون اینکه ذرهای از دعاویاش در نامهای که سال 58 به برادرش نوشته بود، عدول کند، حیات دنیوی خود را به پایان ببرد. چشمان امثال ما به حقایق عالم هستی بسته است اما تشخیص این نکته سخت نیست که شاید «شهادت» آن هم در روزگاری که هیچ کس نه انتظارش را میبرد و نه امکانش مهیا بود، برای «سیدمرتضی آوینی» مزد همین 1400 روز صبوری و پایداری بود.
* محمدعلی صمدی، پژوهشگر دفاعمقدس
---------------------------------
پینوشت
1- احیای مجدد برنامه «روایت فتح» در ابتدای دهه70، از طرف رهبر حکیم انقلاب در ملاقاتی حضوری به شهید آوینی گفته شده بود و ایشان این کلام معظمله را به منزله تکلیفی برای خود قلمداد میکرد.