بهزاد نبوی در یکی از خاطراتش می گوید: «من هنگام دستگیری سیانور خوردم که فاسد بود و عمل نکرد و به خاطر اینکه سر ‌تیم دستگیر‌کننده کلاه بگذارم، شهادتین گفتم که یکی از اینها دستش را داخل دهن من کرد تا قرص را دربیاورد، من نیز می‌خواستم زمان بخرم، چون با دوستان‌ هشت ساعت زمان گذاشته بودیم که اگر خبری نشد، سر قرار‌ها نرویم.»

به گزارش جماران؛ روزنامه شرق در شماره امروز خود نوشت: شنبه، سی‌ام فروردین1354، خبر کوتاه، دردناک و دروغین بود؛ کیهان نوشت 9 زندانی حین فرار از زندان کشته شدند و سه سال بعد با پیروزی انقلاب و دستگیری جلادان ساواک، در اعتراف‌های فریدون توانگری ملقب به آرش گفته شد 9 نفر، آقایان بیژن جزنی، کاظم ذوالانواری، مصطفی جوان‌خوشدل، عباس سورکی، محمد چوپان‌زاده، احمد جلیلی‌‌‌افشار، عزیز سرمدی، حسن ضیاظریفی و سعید کلانتری را به تپه‌های اوین برده و به رگبار گلوله بسته‌اند.

بیژن جزنی از نظر خانوادگی پدر(حسین جزنی) و مادرش (عالم‌تاج کلانتری‌نظری) از اعضای حزب توده در دهه20 بودند، اما پدرش در سال 1325 همراه فرقه دموکرات از ایران به سمت شوروی گریخت که باعث کدورتی میان بیژن و پدرش شد. بیژن از 11سالگی با حلقه‌های دانش‌آموزی مربوط به حزب توده ارتباط گرفت و اولین‌بار در سال1333 به شش ماه زندان محکوم شد. در مجموع او تا زمان اعدامش 9 بار دستگیر شد، اما به دلیل ضعف سیستم شهربانی در دهه30 و اوایل دهه 40، هر بار با نام مستعار پرونده‌های قبلی خود را در محکومیت‌های بعدی بی‌اثر می‌کرد.

او پس از آزادی از اولین دستگیری، در یک شرکت تبلیغاتی مشغول به کار شد. جزنی در عین حال که یک انقلابی بود، به نقاشی نیز علاقه داشت و چندین تابلو از او هنوز در دست همسرش مهین موجود است. جزنی که فضای سیاسی بعد از کودتای 28 مرداد را تجربه کرده بود، با ملی‌ها و بازمانده‌های حزب توده همکاری داشت. او آرام‌آرام تدارک مبارزه مسلحانه و تأمین سلاح را در دستور کار گروه قرار داد.

زمانی که جزنی همراه با یکی دیگر از اعضای گروه به نام «سورکی» اسلحه‌های تهیه‌شده را به همراه داشتند، به دام پلیس افتادند. به دنبال این اتفاق، چند نفر دیگر از یاران جزنی نیز بازداشت شدند و در دادگاه، دادستان نظامی ابتدا برای جزنی و هفت نفر دیگر تقاضای حکم اعدام کرد، اما آنان در نهایت به ۱۵ سال زندان محکوم شدند. جزنی تا فروردین ۱۳۴۸ در زندان قصر بود، اما در پی فرار نافرجام یارانش از زندان، به قم تبعید شد و پس از عملیات نظامی سیاهکل، به اوین منتقل شد. هرچند جزنی در دوران زندان تحت فشارهای شدید و شکنجه‌های فراوان قرار گرفت، اما در همین دوره مجموعه مقالاتی از زندان به بیرون داد که در ساختار ایدئولوژیک سازمان متبوعش تأثیرگذار شد. بیژن جزنی در اواسط اسفند ۱۳۵۳ پس از چند سال تبعید به زندان اوین بازگردانده شد. اعدام هفت فدایی و دو مجاهد، عملی بود که در آن زمان تصور نمی‌شد و به‌نوعی می‌توان این حرکت را چراغ سبز شاه به آمریکا در راستای قدرت در مقابله با جریان چپ نامید.

هرچند کاظم ذوالانواری و خوشدل از آن دسته مجاهدینی بودند که هیچ ارتباطی با جریان مارکسیستی از نظر فکری نداشتند؛ آن‌‌هم دقیقا زمانی ‌که شاه حزب رستاخیز را پس از سفرش به آمریکا تأسیس کرد. بااین‌حال علت اصلی اعدام این 9 نفر هنوز از ابهامات تاریخ است. هرچند مشخص نیست مستقیما این تصمیم از سوی چه کسانی گرفته شده بود، اما تیمی که به نتیجه برای اعدام جزنی رسید، به‌‌خوبی فهمیده بود چه شخصیت محوری را در جریان چپ باید هدف قرار دهد.

برای بررسی حیات سیاسی بیژن جزنی، ساعتی را با بهزاد نبوی، عضو کمیته دانشجویی جبهه ملی در دهه 40، از دست‌اندرکاران نشریه پیام دانشجو و عضو تیم مصطفی شعاعیان، به گفت‌وگو نشستیم. نبوی پیش از انقلاب به علت همکاری با شعاعیان و مبارزه مسلحانه به زندان افتاد و حین دستگیری نیز از سیانور استفاده کرد که زنده ماند. چند سال بعد از اعدام جزنی، با پیروزی انقلاب از زندان آزاد شد و تشکلی با نام سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی را به همراه دوستانش تشکیل داد. او در دولت رجایی مشاور امور اجرائی، در دولت مهندس موسوی وزیر صنایع سنگین و بعد از گذار از دهه 60 نماینده مجلس ششم شد. مشروح این‌گفت‌وگو را بخوانید.

 

‌با بیژن جزنی از چه زمانی و کجا آشنا شدید؟ آیا با هم همکاری داشتید؟

‌در دوره دانشجویی من عضو جبهه ملی ایران شدم. مرحوم جزنی هم در دانشگاه فعالیت سیاسی می‌کرد و با بعضی اعضای آن جبهه که گرایش‌های طرفداری از حزب توده داشتند، ارتباطاتی داشت. البته در جبهه ملی اعضا در صورت اعلام رسمی و علنی مارکسیست‌بودن و طرفداری از حزب توده، امکان ادامه عضویت نداشتند. سابقه آشنایی من با مرحوم جزنی از کمیته دانشجویان جبهه ملی ایران در سال 1339 است؛ آن زمان من عضو کمیته دانشجویی جبهه ملی بودم، اما تا جایی که اطلاع دارم جزنی جزء این کمیته و عضو رسمی جبهه ملی نبود. ایشان آدم شناخته‌شده‌ای بود و دوستانی داشت که با هم در جبهه ملی همکاری می‌کردند. طبیعی است با توجه به گرایش‌های ملی‌مذهبی و ضد‌توده‌ای من، ارتباط ویژه‌ای بین من و مرحوم جزنی در دانشگاه و حتی بعد از آن وجود نداشت و تنها از اواخر سال 1352 تا اواخر سال 1353 در زندان قصر با ایشان هم‌بند بودم و در آن دوره هم ارتباط ویژه سیاسی با آن مرحوم نداشتم.

‌آیا شناختی از آرمان‌های جزنی داشتید و نظرتان درباره ایده‌های او چه بود؟

برداشت من این است که ایشان یک مارکسیست با گرایش طرفدار شوروی و حزب توده و ضد‌مائو بود و خودش هم این مسئله را کتمان نمی‌کرد. در زمانی که بین چین و شوروی اختلاف‌های شدیدی به وجود آمده بود، جزنی گرایش طرفدار شوروی را می‌پسندید و مخالف مارکسیست‎های چینی بود.

‌نقش جزنی در نشریه پیام دانشجو چه بود؟

پیام دانشجو ارگان کمیته دانشجویی جبهه ملی دوم بود. این نشریه زیر نظر کمیته دانشجویی اداره می‌شد و مسئول مستقیم آن تا جایی که به یاد دارم مرحوم حسن حبیبی بود و اطلاعی ندارم پیام دانشجو ارتباطی با جزنی داشته باشد. به هر حال همیشه آقای حبیبی با ما درباره مطالب پیام دانشجو تماس می‌گرفت و اگر مسائلی درباره نشریه داشت، به ما رجوع می‌کرد.

‌گویا پیش از انقلاب در راستای مبارزات انقلابی شما با مصطفی شعاعیان همراه بودید و یک بحث تاریخی مطرح است که گویا شعاعیان قصد ادغام در سازمان چریک‌های فدایی خلق را داشت و جزنی مخالف بود. روایت این داستان چیست؟ نظر جزنی چه بود و چرا این اتحاد شکل نگرفت؟

من با شعاعیان در کمیته دانشجویان پلی‌تکنیک در جبهه ملی آشنا شدم و ارتباط من با او نزدیک بود و تقریبا ارتباطی با آقای جزنی نداشتم. بعد‌ها که جبهه ملی دوم منحل شد، به همراه شعاعیان جبهه دموکراتیک ملی را تشکیل دادیم و وارد مبارزه مسلحانه شدیم. من از ارتباط شعاعیان با جزنی خبر ندارم که چه زمانی مسئله اتحاد این دو مطرح بوده است؛ چراکه سازمان چریک‌های فدایی خلق تا وقتی آقای جزنی در سال 46 بازداشت شود، شکل نگرفته و اعلام موجودیتی نکرده بود؛ البته ممکن است ارتباطی بین مارکسیست‌های داخل جبهه ملی به وجود آمده بوده؛ ولی هنوز سازمان چریک‌های فدایی خلق اعلام موجودیتی نکرده بود.

آقای شعاعیان در دوران فعالیت جبهه ملی ممکن است با آقای جزنی ارتباطاتی داشته؛ اما تا‌آنجایی‌که من اطلاع دارم همدیگر را قبول نداشتند. بیژن جزنی، مصطفی شعاعیان را مارکسیست آمریکایی می‌دانست و شعاعیان هم جزنی را متمایل به حزب توده می‌دانست که با آن حزب به‌شدت مخالف بود و حتی نوشته‌های زیادی علیه حزب توده و شوروی داشت و قاعدتا نمی‌توانست با آقای جزنی ارتباط فکری و تشکیلاتی داشته باشد؛ اما چرا جزنی به شعاعیان مارکسیست آمریکایی می‌گفت؟ به علت تحلیلی بود که شعاعیان از امپریالیسم مسلط بر ایران در آن دوره داشت؛ شعاعیان معتقد بود کودتای 28 مرداد یک کودتای انگلیسی-آمریکایی بوده و از حمایت آمریکا بهره‌مند شده است.

شعاعیان معتقد بود می‌شود از تضاد آمریکا و انگلیس در ایران از نظر کاهش سلطه انگلیس استفاده کرد و معتقد بود مرحوم مصدق در جریان ملی‌شدن صنعت نفت از این تضاد بهره برده است و فقط وقتی انگلیس توانست آمریکا را با خودش از جهت ترساندن آمریکا نسبت به حاکمیت حزب توده در ایران همراه کند، موفق شد موافقت آمریکا را برای سقوط مصدق بگیرد. این تحلیل شعاعیان نشان می‌داد که معتقد است شوروی و حزب توده عملا هم‌پیمان انگلیس و عامل پیروزی کودتای 28 مرداد بودند و شوروی به خاطر اینکه آمریکا در ایران حضور پیدا نکند، حاضر بود با انگلیس وارد معامله و مانع حضور آمریکا شود. حزب توده هم که عامل بی‌اختیار شوروی در ایران بود، تلاش می‌کرد طوری نشان دهد که اگر مصدق روی کار باشد، کمونیست‌ها ایران را تحت کنترل درخواهند آورد تا به این شکل انگلیس بتواند آمریکا را برای کودتا راضی کند.

این تحلیلی که شعاعیان داشت، طبیعی بود که مورد قبول آقای جزنی با گرایش توده‌ای نبود و ایشان را متهم به مارکسیست آمریکایی می‌کرد. آقای شعاعیان هم چون جزنی نزدیک به شوروی بود، او را قبول نداشت و بعید می‌دانم این دو نفر در هیچ دوره‌ای به دنبال وحدت بودند.

‌بحث مارکسیست اسلامی که درباره شعاعیان مطرح می‌شد، از کجا می‌آمد؟

هیچ وقت درباره شعاعیان صحبت مارکسیست اسلامی نشد، مارکسیست اسلامی مربوط به مجاهدین خلق بود که مسلمان‌ها آنها را به علت ایدئولوژی التقاطی‌شان مارکسیست اسلامی می‌نامیدند و به قول مجاهدین خلق مارکسیست‌شده، هسته تفکرات‌شان مارکسیستی و پوسته‌اش اسلامی بود. شعاعیان رسما اعلام می‌کرد مارکسیست است که البته ارتباطش با بچه‌های مسلمان خیلی بیشتر و بهتر از دیگر مارکسیست‌ها بود.

‌چرا ناگهان شاه تصمیم گرفت این 9 نفر را اعدام کند؟ شما با کاظم ذوالانوار و مصطفی جوان‌خوشدل هم آشنایی داشتید؟

این را که چگونه یکباره چنین تصمیمی گرفته شد، من نمی‌دانم. آن چیزی که من می‌دانم، این است که از اواخر سال 52 که من را به زندان قصر بردند و با بچه‌های مسلمان و مارکسیست‌ها هم‌بند شدم، البته ظاهرا در تابستان 52 یعنی زمانی که من در سلول انفرادی بودم، یک سرکوب شدید در زندان قصر صورت می‌گیرد، قبل از آن به قول زندانی‌های سیاسی، زندان قصر منطقه آزاد شده بود و پلیس حق نداشت وارد بند‌ها شود و حاکمیت با زندانیان سیاسی بوده است؛ ولی از تابستان 52 با اقدام پلیس و ایجاد خوف و وحشت در داخل زندان شرایط عوض می‌شود و وقتی اسفند 52 به قصر رفتم، شرایط متفاوتی بود؛ مثلا اگر دو نفر با هم ارتباط سیاسی می‌گرفتند و پلیس می‌فهمید برخورد و تبعید و انفرادی صورت می‌گرفت. ما برای اینکه جلسات سیاسی داشته باشیم، یک کتاب باز می‌کردیم که مثلا داریم دو نفری کتاب می‌خوانیم که اغلب پلیس گوش می‌کرد که داریم کتاب می‌خوانیم یا حرف سیاسی می‌زنیم.

 

در همان شرایط زندانیان مسلمان و مارکسیست زندان قصر فعالیت گسترده سیاسی داشتند

 

در همان شرایط زندانیان مسلمان و مارکسیست زندان قصر فعالیت گسترده سیاسی داشتند و از طریق ملاقات خانواده‌ها ارتباط ارگانیکی با بیرون برقرار بود. تا اواخر 53 من یک سال در زندان قصر بودم که در اسفند آن سال عده‌ای از زندانیان قصر را بیرون بردند. همه ما را سوار مینی‌بوس‌هایی کردند و به زندان اوین تبعید کردند. در آغاز به سلول‌های انفرادی جدید اوین فرستاده شدیم. سلول‌هایی که دستشویی داخل سلول بود؛ چون از طریق رفتن به دستشویی زندانی‌ها با هم ارتباط می‌گرفتند و برای قطع این ارتباط دستشویی داخل سلول درست کرده بودند. انفرادی ما یک‌ماهی طول کشید و نوروز 54 را بدون هیچ‌گونه ارتباطی در آنجا بودیم. فکر می‌کنم اواخر فروردین ما را از انفرادی به بند 2 زندان عمومی اوین منتقل کردند.

به‌هر‌حال ما به بند 2 وارد شدیم در بند عمومی هم که بودیم، هیچ‌گونه ارتباطی با بیرون نداشتیم. فقط روزی دو ساعت هواخوری داشتیم. دقیقا همان روزی که وارد بند شدیم، یک روزنامه به ما دادند که خبر کشته‌شدن 9 تروریست در حال فرار نوشته شده بود که معلوم شد بیژن جزنی و دوستان همفکرش و از مجاهدین خلق هم مصطفی جوان‌خوشدل و کاظم ذوالانوار بوده‌اند، در‌حالی‌که تا آنجایی که ما خبر داشتیم، این 9 نفر هم همراه ما به اوین آورده شده بودند؛ یعنی کسانی به اوین آورده شدند که فعالان زندان قصر بودند تا بر دیگر زندانی‌ها تأثیرگذار نباشند و این‌گونه متوجه شدیم که آن 9 نفر اعدام شدند و کلا یک روز روزنامه به ما دادند که آن هم برای خبر اعدام این 9 نفر بود و علت اعدام هم به نظر می‌رسید که برای زهر چشم ‌گرفتن از ما و بقیه زندانیان سیاسی بود تا حساب کار دست بقیه بیاید و بفهمیم کشتی‌بان را سیاست دگر آمد... . با مرحوم خوشدل و ذوالانوار هم در یک‌سالی که زندان قصر بودیم، آشنا شدم. جزء بهترین‌های مجاهدین خلق بودند؛ به‌ویژه آقای خوشدل خیلی آدم خالص و خاکی‌ای بود. آقای ذوالانوار هم پسر خیلی خوبی بود و شباهتی به رجوی نداشتند.

‌ارتباط جزنی با جریان مذهبی چگونه بود؟ به ‌نظر شما عدم اعدام جزنی باعث کاهش تنش میان نیرو‌های مارکسیست و مذهبی می‌شد؟

جزنی چنین نقشی نه خودش برای خودش قائل بود و نه بچه‌های مسلمان برای او قائل بودند، جزنی جزء آن افرادی بود که گرایش مارکسیستی عمیقی نسبت به حزب توده داشت و نمی‌توانست چنین نقشی را ایفا کند و اعدام جزنی فقط برای زهر‌چشم گرفتن بود؛ چون سمبل نیرو‌های چپ بود و نفوذ زیادی بین بخشی از چریک‌های فدایی خلق داشت و خیلی از آنها خودشان را شاگردان جزنی می‌دانستند؛ بنابراین اعدامش به این خاطر بود که نیرو‌های مارکسیست طرفدار شوروی را اصطلاحا بی‌پدر کنند، به‌هر‌حال این تلاش برای ضربه‌زدن به تشکل‌های داخل زندان بود.

 

ایدئولوژی مجاهدین خلق یک ایدئولوژی التقاطی مارکسیستی-اسلامی بود

 

‌اعدام آن 9 نفر چه تأثیری بر روند مبارزه داشت؟ چون بعد از آن تغییر ایدئولوژی مجاهدین هم اتفاق می‌افتد، نظر شما چیست؟

تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین خلق که هیچ ارتباطی به این قضایا ندارد، به دلیل اینکه ایدئولوژی سازمان یک ایدئولوژی التقاطی مارکسیستی-اسلامی بود و تناقض و تضاد در آن بروز می‌کرد و همه آنهایی هم که مارکسیست شده بودند و در زندان با آنها صحبت می‌کردیم، می‌گفتند ما آخر حرف‌هایمان مارکسیستی است که یک روکش اسلامی روی آن وجود دارد و هسته حرف‌های ما مارکسیستی است.

بعد از این ماجرا خصوصا در زندان اوین یک جو خفقانی حاکم شد و خیلی از زندانی‌ها که آنجا بودند، نگران شدند که بلایی که سر آن 9 نفر آمده، سر دیگران هم بیاید که یک عده را به ظاهر فراری دهند و بکشند به این دلیل به نظر می‌رسد خصوصا زندانی‌های غیرمسلمان دست‌به‌عصا‌تر راه می‌رفتند. در نیمه دوم 54 هم مرتب بازجو‌های ساواک زندانی‌های سیاسی را می‌خواستند و با آنها گفت‌وگو‌های سیاسی می‌کردند و انتظار داشتند آن اعدام و خفقان در زندان تأثیر گذاشته باشد.

‌یک خاطره شنیده‌نشده از دوران زندان برای ما بگویید.

درحال‌حاضر 42 سال است که از زندان شاه آزاد شده‌ام و خاطره‌ام زیاد یاری نمی‌دهد، مع‌الوصف دو خاطره دارم که شاید قبلا هم نقل کرده باشم. اولین خاطره مربوط به روز‌های اول دستگیری من است. پیش از دستگیری با شناسنامه جعلی به نام حمید جهان‌بین صادره از اردبیل زندگی می‌کردم و سعی داشتم با لهجه ترکی صحبت کنم تا به شناسنامه‌ام مربوط باشد. در روز‌های اول دستگیری‌ام خودم را حمید جهان‌بین معرفی می‌کردم و فارسی را با لهجه ترکی صحبت می‌کردم. یک روز در دوران شکنجه به گمانم رسولی بازجوی ساواک در انتراکت کابل به کف پایم، شروع کرد به آواز‌خواندن «دیشب رفته بودم سقا‌خونه...». 

من برای اینکه خودم را به ندانستن بزنم، همان‌طور‌که روی تخت در حال شلاق‌خوردن بودم، با لهجه ترکی داد زدم به خدا قسم من دیشب سقاخونه نرفته بودم. خاطره بعدی مربوط به سال 56 و زندان قصر است. از اواخر 53 تا اوایل 56 در اوین بدون هیچ‌گونه ملاقاتی دوران تبعید را می‌گذراندم و در اوایل تابستان آن سال که رژیم شاه تحت فشار دولت کارتر ناچار به پذیرش بازدید صلیب سرخ جهانی از زندان اوین شد، برای روبه‌رونشدن با تبعیدی‌های اوین که آثار شکنجه در بدن و به‌خصوص کف پاهایشان داشتند، من و تعداد دیگری را از اوین به زندان شماره 3 قصر منتقل کردند که در مجموع زندان کوچکی بود. چهارماهی گذشت و یک روز رئیس زندان وارد شد و همه ما را در حیاط زندان شماره 3 جمع کرد. 

 

هنگام دستگیری سیانور خوردم که فاسد بود و عمل نکرد

 

‌ورودی ساختمان زندان با چند پله شروع می‌شد و خودش بالای پله‌ها ایستاد و سخنرانی مفصلی کرد با این مضمون که ما می‌دانیم شما پشیمان هستید، البته آزادی شما دست ما نیست ولی سعی می‌کنیم شما را به‌جای بهتری انتقال دهیم. هنوز حرف‌هایش تمام نشده بود که من مظلومانه دستی بلند کردم و گفتم جناب سرهنگ صحبتی داشتم، او فکر کرد می‌خواهم حرف‌هایش را تأیید کنم و گفت بفرمایید و من را به بالای پله‌ها کنار دیوار برد و بعد از اتمام صحبتش به من اجازه صحبت داد، من ‌هم گفتم شما گفتید زندانی‌ها عموما نادم‌اند و می‌خواهید آنها را به‌جای بهتری منتقل کنید، می‌خواستم به عرض برسانم چون من نادم نیستم، اسم من را از میان آنها خط بزنید، این را که گفتم یک لحظه مشت و لگد و باتوم به سمت من سرازیر شد و من را به داخل بردند و کتک مفصلی زدند و به انفرادی قصر منتقل شدم.

بعد از من هم بچه‌ها شروع به سر‌و‌صدا کردند، 20 دقیقه بعد صادق نوروزی (دبیر کل فعلی حزب توسعه ملی) را که بعد از انقلاب نیز با‌هم سازمان مجاهدین انقلاب را تشکیل دادیم، به سلول انفرادی آوردند. معلوم شد بعد از اینکه تظاهرات کردند، رئیس زندان داد زده خجالت بکشید، من می‌خواستم به شما کمک کنم که صادق نوروزی وسط جمعیت داد می‌زند «...خوردی! که خواستی به ما کمک کنی». پس از فریاد نوروزی سکوتی برقرار شده، رئیس زندان می‌گوید چه کسی بود این حرف را زد؟ نوروزی هم از وسط جمعیت می‌آید بیرون می‌گوید من! یک‌ ماهی هم با ایشان زندان انفرادی بودیم.

‌گویا شما هنگام دستگیری از سیانور استفاده کردید، روایت این اتفاق چیست؟

من هنگام دستگیری سیانور خوردم که فاسد بود و عمل نکرد و به خاطر اینکه سر ‌تیم دستگیر‌کننده کلاه بگذارم، شهادتین گفتم که یکی از اینها دستش را داخل دهن من کرد تا قرص را دربیاورد، من نیز می‌خواستم زمان بخرم، چون با دوستان‌ هشت ساعت زمان گذاشته بودیم که اگر خبری نشد، سر قرار‌ها نرویم. بعد از دستگیری من را به بیمارستان شماره یک ارتش واقع در خیابان ولیعصر تقاطع خیابان شهید بهشتی منتقل کردند و در حیاط بیمارستان یک پزشک آمد و معاینه‌ام کرد و یواشکی گفت موفق باشی و بعد به اوین منتقلم کردند. پس از ورود مستقیم به تخت شکنجه بسته شدم و خوشبختانه بیشتر از هشت ساعت مقاومت کردم تا دوستانم جابه‌جا شوند.

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
6 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.