ظهر 31 شهریور 1359 به وقت بغداد، مرکز فرماندهی جنگ در عراق، فرمان حمله 192 هواپیمای نظامی عراقی به فرودگاه‌های ایران را صادر کرد.

به گزارش جماران، روزنامه اعتماد در گزارشی نوشت: ظهر 31 شهریور 1359 به وقت بغداد، مرکز فرماندهی جنگ در عراق، فرمان حمله 192 هواپیمای نظامی عراقی به فرودگاه‌های ایران را صادر کرد.

 

بعدازظهر 31 شهریور 1359 به وقت تهران، فرودگاه مهرآباد توسط میگ‌های عراقی بمباران شد.

 

اخبار سراسری ساعت 14 روز 31 شهریور 1359، خبر بمباران فرودگاه مهرآباد را پخش کرد.

 

جنگ ایران و عراق، روز 31 شهریور 1359 به‌طور رسمی آغاز شد.

 

بعد از ساعت 14 روز 31 شهریور، سرنوشت 4 جوان ساکن تهران، تا پایان عمرشان جور دیگری رقم خورد...

 

سعید صادقی، متولد 1332، عکاس روزنامه جمهوری اسلامی بود که خبر آغاز جنگ را شنید. جنگ 8 ساله، از سعید صادقی یک عکاس جنگ ساخت؛ جنگ 96 ماه طول کشید. سعید صادقی، 74 ماه در خط مقدم و در سنگرهای جنوب و غرب کشور زندگی کرد، از 34 عملیات عکاسی کرد، چهار بار زخمی شد و 5 مرداد 1367، آخرین عکس‌هایش را در تنگه «چهارزبر» گرفت و با 60 هزار فریم عکس، برای همیشه با جنگ خداحافظی کرد.

 

بهمن تاج‌دولتی، متولد 1335، کشتی‌گیر و کوهنورد و والیبالیست و کارمند یک چاپخانه بود که خبر آغاز جنگ را شنید. 18 ماه بعد، از پایگاه بسیج و داوطلب، عازم خط مقدم شد و بعد از 9 ماه حضور در منطقه، در عملیات خیبر، در یکی از روزهای عملیات، ساعت 4 و نیم عصر آن روزی که هواپیماهای عراقی، پل «خیبر» را بمباران کردند، ترکشی از همان بمب‌ها، به کمرش خورد و نخاعش از کار افتاد و از اسفند 1362، تا همین امروز و تا زمانی که زنده است، یا روی صندلی چرخدار نشسته و می‌نشیند، یا روی تخت آسایشگاه بستری شده و می‌شود. ورزشکار دهه 50، چند سال قبل، با حکم «کارمند دفتری» بازنشسته شد.

 

علی خاجی، متولد 1344، دانش‌آموز دبیرستانی و در حال برنامه‌ریزی برای تحصیل در رشته صنایع هوانوردی بود که خبر آغاز جنگ را شنید. بهمن 1363، خود را به پادگان دوکوهه رساند و داوطلب، عازم خط مقدم شد. یک ماه بعد، در عملیات بدر، در شرق دجله و هنگام پاتک عراق، بر اثر موج انفجار گلوله تانک و اصابت ترکش به ریه دچار مجروحیت شد و صبح فردا، نیروهای عراقی، او و همرزمانش را به اسارت گرفتند. علی خاجی، 5 سال و 5 ماه از عمر خود را در اردوگاه‌های اسرای جنگی در عراق سپری کرد و 4 شهریور 1369، همراه با آخرین اسرای ایرانی، به وطن برگشت. دانش‌آموز جویای تحصیل در صنایع هوایی، بعد از آزادی، در کنکور پزشکی شرکت کرد و پزشک شد؛ پزشکی شاغل در مرکز تحقیقات تروما بیمارستان سینا.

 

حبیب‌الله تاجیک؛ متولد 1330، از غائله کردستان برگشته بود که خبر آغاز جنگ را شنید. درخواست اعزام فوری داد و تمام 2887 روز جنگ را؛ جز مرخصی‌های دوره‌ای، در مناطق عملیاتی جنوب و غرب زندگی کرد. در میانه جنگ بود و بعد از دیدن آن همه شهید و در آغوش گرفتن آن همه پیکر شهید که همه، همرزمان و دوستان و فرمانبرانش بودند، داوطلبانه، پیام‌رسان شهادت شد برای مادران شهدا و «معراج شهدا»؛ همان فضای مقدس سرپوشیده و نه چندان آشکار در محدوده خیابان خیام را راه‌اندازی کرد که آرامگاه موقتی باشد برای باقیمانده‌ای از هر شهید بازگشته از دفاع مقدس پیش از آنکه برای همیشه، به خاک سپرده شود.

 

این چهار نفر، خواسته یا ناخواسته، با آغاز جنگ 8 ساله، آدم‌های دیگری شدند، طور دیگری زندگی کردند، با خواسته‌های متفاوت، نگاه‌ها و رفتارها و قدم‌های متفاوت از آن روزگاری که اگر جنگی شروع نمی‌شد و اگر اینها، پا به خط مقدم نمی‌گذاشتند و هزار «اگر».

 

چند روز قبل از 26 مرداد امسال، این 4 نفر، آمدند و کنار هم، پای یک میز نشستند تا درباره «جنگ» صحبت کنند؛ درباره آنچه از 8 سال زندگی همدوش باکری‌ها و همت‌ها و زین‌الدین‌ها و هزاران شهید عزیز از دست رفته یاد گرفتند.

 

بهانه این همنشینی، سالگرد بازگشت آزادگان بود.

 

این 4 نفر، هر کدام، از جنگ، تجربه‌ای متفاوت به دوش کشیدند. اما وقتی حرف می‌زدند، کلمات‌شان و مشاهدات‌شان و احساس‌شان و دردهای‌شان، یک پی‌رنگ مشترک داشت که همه اختلاف‌ها و تقابل‌ها را در خود حل می‌کرد و این پی‌رنگ، چیزی نبود جز عشق به این وطن.

 

این 4 نفر، هر کدام از یک نقطه تهران آمدند؛ یکی از شرق؛ تهرانپارس، یکی از شمال؛ سعادت‌آباد، یکی از غرب؛ میدان صادقیه، یکی از جنوب؛ خیابان سپه.

 

هر کدام با یک تکه خاطره، همدیگر را به یاد آوردند؛ جنس خاک کرانه‌ای در دوردست،‌ گرای شب عملیات، نشانه‌گذاری پشت معبر، خاکریز چندم تا افق ... .

 

آدمی که از جنگ برگشت، با آدم پیش از شروع جنگ، فرق می‌کرد. چه مجروح می‌شد و چه اسیر یا بدون هیچ جراحتی به خونه برمی‌گشت، اون آدم قبلی نبود. شما قبل از اعزام به جبهه، جوونی بودین با آرزوهایی برای آینده. اعزام، مشاهده شهادت‌ها، مشاهده خشونت جنگ، ساعت‌های زندگی در خط مقدم و در نهایت، اسارت، زندگی در اردوگاه، در کنار مردانی که می‌خواستن از وطن دفاع کنن، همه اینا، آدما رو تغییر می‌ده. جنگ آدما رو تغییر می‌ده. جنگ و اسارت چطور شما رو تغییر داد؟ وقتی از اسارت برگشتین، وقتی می‌خواستین خودتون رو تعریف کنین، چه شناختی از خودتون پیدا کردین؟

 

خاجی: آدما با سپری شدن عمر هم، تغییر می‌کنن؛ تغییر ظاهری و جسمی تا تغییر در عقاید و افکار. تغییر، الزاما در گروی جنگ نیست. وقتی آدم اسیر میشه، تا مدتی باور نمی‌کنه. زمان می‌بره تا بپذیری که اسیر شدی؛ از چند دقیقه، تا چند ساعت، شاید تا چند روز. با وجود اینکه دستات بسته است و دشمن رو هم دور و بر خودت می‌بینی، ولی هنوز تصور اسارت خیلی سخته و زمان باید بگذره تا اسیر، باور کنه که اسیر شده و تمام لحظات تا رسیدن به این باور، خیلی سخت می‌گذره. زمانی باورش میشه که اسیر شده، احساس می‌کنه تمام دنیا روی سرش خراب شده. کنار اومدن با اولین لحظه، خیلی سخته.

 

این آدم، این اسیر، بعد از اسارت، همون هویت قبلی رو داره، اما همون لحظه اول بعد از اسارت، این آدم، عوض می‌شه. من وقتی اسیر شدم، اون لحظه‌ای که باورم شد که اسیر شدم، لحظه‌ای بود که متوجه شدم دو تا عراقی، من رو کشون کشون می‌برن سمت مقر خودشون. یه بار از دو تا پاهام منو روی زمین دنبال خودشون می‌کشیدن، یه بار از دو تا دستام، یه بار موهامو تو دستشون می‌گرفتن و می‌کشیدن. رسیدن به مقر، یک ساعتی طول کشید. وسط راه، اونا خسته شدن و چند دقیقه‌ای منو انداختن یه گوشه‌ای که خودشون استراحت کنن. اونجا، وقتی دور و برم رو نگاه کردم، دیگه باورم شد که اسیر شدم، با اینکه دو، سه ساعت از زمان اسارت گذشته بود. اینجا دیگه فهمیدم که اسارت شوخی بردار نیست. فهمیدم خدا باید تکلیف آدم رو روشن کنه و گفتم خدایا، هر کار بخوای، برات هیچ کاری نداره. ولی اینجا سه تا راه بیشتر نیست؛ یا منو برگردونی، یا جونم رو همین جا بگیری، یا منو بفرستی اسارت. ظاهرا هم اراده‌ات به برگردوندن نیست. من ترجیح میدم بمیرم ولی اسارت نکشم. ولی اگه قراره برم اسارت، دیگه همه‌چیز با خودت. فردا منو بازخواست نکنی که پامو کج گذاشتم یا فلان حرف رو زدم یا فلان حرکت رو کردم. من، آدم اسارت نیستم ... ولی خواستش این بود که من اسیر باشم. مشکلات در سال اول اسارت؛ به خصوص ماه‌های اول خیلی زیاد بود، اصلا اجازه نفس کشیدن به آدم نمی‌داد. اون همه اتفاقات، پشت سر هم، خیلی سریع. فرصتی نبود خودت رو جمع و جور کنی. حتما همه تغییر می‌کنن. ولی مقدار و شدت تغییر، بستگی داشت به اینکه ظرفیت و تجربه‌های هر اسیر چطور و چقدر باشه. از همه مهم‌تر، اون بالایی باید کمک می‌کرد .....همیشه اینو میگن که بدترین نوع شکنجه اینه که شاهد شکنجه یه نفر دیگه باشی. خیلی سخته. آدم خودش ضربه بخوره، براش قابل تحمل تره تا ضربه خوردن دیگرون رو ببینه. یکی از شکنجه‌های من، اعدام ساختگی بود. تجربه اعدام ساختگی، آدمو عوض می‌کنه. اصلا میشی یه آدم دیگه. شاید ظاهرت همون باشه، اسمت همون، کد ملی همون، ولی ذهنت کاملا عوض میشه. یه آدم دیگه‌ای میشی. واقعیت اینه که اگه به سلامت از این شرایط گذشتم، خواست و اراده خودش بود و نه دلیل دیگه. اگه یه وقتی از من شنیدین که توی اسارت، فلان کار رو کردم یا فلان طور رفتار کردم، حتم بدونین که اون موقع که اینا رو میگم، یا دچار توهم شدم، یا دچار فراموشی. شرایط اسارت و زندگی توی اردوگاه اصلا در این حد و اندازه نبود که کسی بگه مثلا با اراده خودش، فلان کار رو انجام داده. روش عراقیا این بود که اسیر رو خرد کنن. وقتی من رو توی سال پنجم اسارت، دوباره می‌برن بازجویی و دوباره از اول می‌پرسن که محل تولد و محل آموزش و تحصیلات و اسم فرمانده و نوع آموزش و و و و ... اونم 5 سال بعد از شروع اسارت، وقتی حتی خیلی از فرمانده‌های من زنده نبودن و اونا هم می‌دونستن که این اطلاعات، دیگه هیچ ارزشی نداره، این کارا، همه برای خرد کردن اسیر بود. البته سربازای عراقی، معمولا آدمای بی‌سوادی بودن و درکشون به این مسائل نمی‌رسید ولی کسی که شکنجه‌های روحی رو طراحی کرده بود، می‌دونست دنبال چیه. اون دنبال این بود که اسیر، توی خودش بشکنه.

 

آدمی که از اسارت برمی‌گشت، چه کسی بود ؟

 

خاجی: یه آدم دیگه با تغییرات فوق‌العاده. البته بیشتر تغییرات، مثبت بود. خیلی از اسرا، توی اردوگاه، سیگار رو ترک کردن. از همون روزای اول اسارت، برنامه‌ریزی کردیم که بی‌سوادی توی اردوگاه ریشه‌کن بشه و دروس مدرسه و آموزش زبان رو توی اردوگاه راه انداختیم. بعضی از همون بچه‌ها که اون موقع، بی سواد محض بودن، بعد از آزادی، به تحصیلات دانشگاهی رسیدن و حالا عضو هیات علمی دانشگاه هستن .... تجربیات اسارت، هم وزن 50 سال 60 سال زندگی بود. ولی برای همین تجربیات هم، بهای سنگینی دادیم، خیلی سنگین، خیلی گرون. 14 ماه آخر اسارت، اردوگاه تکریت بودم. بعد از پذیرش قطعنامه، توی فاصله دو سالی که طول کشید تا آزاد بشیم، صحبت از این بود که بریم ایران چه کنیم؟ دو سال وقت داشتیم فکر کنیم. همه می‌گفتن جنگ خسارت داره، خرابی داره، ما باید بریم و خسارت‌ها رو جبران کنیم. اسرا به فکر تاسیس شرکت و باغداری و غیره بودن. روزای اول اسارتم، در بیمارستان «تموز»، دوستی رو دیدم که سال اول جنگ اسیر شده بود و اول اسارت من، چهار سال از اسارتش می‌گذشت. یه روز به من گفت؛ یه جوری اینجا زندگی کن که انگار قراره تا آخر عمر اینجا باشی. حواست به خودت باشه چون وقتی رفتی ایران، باید بتونی خودت رو اداره کنی و روی پای خودت بایستی. بقیه اسرا هم همین طور بودن. وقتی با هم حرف می‌زدیم، می‌گفتیم «اگه» برگشتیم ایران. اول همه حرفامون، یه «اگه» داشت. اگه جنگ به هر شکلی، غیر از این مدلی که تموم شد، تموم می‌شد؛ چه ما به‌طور کامل بر عراق مسلط می‌شدیم و چه عراق بر ما، اولین گروهی که باید تاوان می‌داد، اسرای ایرانی بودن.

 

عراقی یا ایرانی؟ کدوم باید زنده می‌موند؟ اون لحظه‌ای که دستتون روی ماشه بود، به این فکر می‌کردین که کدوم باید زنده بمونه و چرا باید زنده بمونه؟ اونی که روبه‌روی شما ایستاده بود یا شما؟ فلسفه دفاع مقدس چه چیزی به شما یاد می‌داد؟

 

تاجیک: ما اوایل جنگ، سربازای عراقی رو دشمن خودمون نمی‌دونستیم چون صدام اینا رو وادار کرده بود که بیان و با ما بجنگن. به همین دلیل ما رعایتشون رو می‌کردیم. توی یک عملیات، حدود 120 تا اسیر گرفتیم. یه بچه 14 ساله اسلحه به دست، اسرای عراقی رو پیش می‌برد. همین حین، یه تانک خودی اومد و برای ترسوندن اسرا، ویراژ داد. یکی از نیروهای من، اسلحه گرفت روی تانک و شلیک کرد و سر راننده تانک فریاد زد که «اینا اسیرن. چرا این‌طور رفتار می‌کنی؟» ما به عراقیا احترام می‌گذاشتیم. اونا رو مقصر نمی‌دونستیم. ولی به هر حال از جانب صدام مامور بودن که بیان انقلاب رو نابود کنن و ما مجبور بودیم از وطن دفاع کنیم. وقتی به وطنمون تجاوز میشه، اون که روبه‌روی ماست، هر چه هم که آدم خوبی باشه، بالاخره داره ما رو می‌کشه. ما هم باید بکشیم. در جنگ هم چاره‌ای نداشتیم ولو اینکه همه عراقی‌ها رو برادر خودمون می‌دونستیم و حتی بعضی اسرای عراقی به ما می‌گفتن که تحت کنترل نیروهای بعثی بودن تا به محض عقب‌نشینی، بعثی‌ها اونا رو به رگبار ببندن. اونا می‌گفتن مجبور بودن به ما تیراندازی کنن. احساس ما هم این نبود که با کافر طرفیم. اونا برادرای مسلمون ما بودن ولی در مقابل تجاوز برادرای مسلمون هم باید از خودمون دفاع می‌کردیم.

 

خاجی: من برای چی جنگیدم؟ من برای آدما نجنگیدم. نمی‌گم نظرشون برای من اهمیت نداره، ولی آدما هم مثل من تغییر می‌کنن. من قبل از اینکه برم جبهه، مدت‌ها از خودم سوال می‌پرسیدم. بله، بنده مقلد امام(ره) بودم. امروز هم از ایشون تقلید می‌کنم. برای من، حرف ایشون حجت بود. وقتی هم رفتم برای اعزام، پدرم در ماموریت بود و حتی از پدرم خداحافظی نکردم بلکه رفتم به پادگان دو کوهه و از همون جا براشون نامه عذرخواهی نوشتم و البته 6 سال بعد به خونه برگشتم. من برای آدما نمی‌جنگیدم، چون آدما به دلیل منافعشون یا به هر دلیل دیگه، تغییر می‌کنن. حتی قبل از اعزام، سال 61، به دوستانی که در منطقه جنگی بودن، گفتم عکس صدام رو برای من بیارن. روی برگه‌های تبلیغاتی عراقیا برای جذب پناهنده از ایران، عکس صدام بود و می‌خواستم عکسش رو ببینم که بدونم دارم با کی می‌جنگم و بشناسمش. همین طوری نمی‌تونستم بجنگم. ولی جنگ یه قانون بیشتر نداره. وقتی اسلحه دست می‌گیری، باید بکشی. نکشی، می‌کشنت. نمی‌شد که اگه رو در روی سرباز عراقی قرار گرفتم، فکر کنم که آیا بزنم یا نزنم. برای این فکر، باید قبل از اعزام جواب می‌گرفتم.

 

باید می‌دونستم که وقتی وارد منطقه جنگی شدم و اسلحه دست گرفتم، باید از قواعد جنگی اطاعت کنم. من چند تا عراقی کشتم ولی هیچ موقع از کشتن اونا خوشحال نشدم. اون عراقی هم یه انسان بود و خالقی داشت و من به اجبار اونا رو کشتم. ولی حتی همون لحظه و هیچ‌وقت از این کار احساس خوشحالی نداشتم. اونا رو زدم چون رفقامو زدن. اگه نزده بودن منم نمی‌زدم. ما توی مسیر عقب‌نشینی بودیم، از محاصره عقب‌نشینی کردیم و اونا کنار گندمزار کمین کرده بودن که بچه‌ها رو بزنن. ما توی کانال بودیم و همزمان، تانک عراقی و دوشکا، کانال رو می‌زدن که بچه‌ها بیان بیرون، وقتی اومدیم بیرون، اون 5 نفر برامون کمین کرده بودن. منم اون 5 نفر رو زدم. طوری زدم که مطمئن بشم زنده نیستن. ولی جنگ به این مفهوم نیست که حتما بخوای کسی رو بکشی. سال آخر اسارت، حاجی ابوترابی از ما پرسید شماها برای چی جنگیدین؟ این سوال رو ما هم همیشه از خودمون می‌پرسیدیم. هنوز هم می‌پرسیم. هر آدمی باید از خودش بپرسه این راهی که اومد برای چی بود؟ آیا نمی‌شد از مسیر دیگه‌ای بره؟ اگه این سوال رو از خودمون نپرسیم، ضرر کردیم. وقتی قراره بریم جنگ، حتما باید جواب این سوال رو از قبل پیدا کرده باشیم. به خصوص، اسیر جنگی حتما باید جواب این سوال رو از قبل پیدا کرده باشه. زمانی که آدم باورش میشه که اسیر شده، اولین سوالی که به ذهنش می‌رسه اینه که چرا باید جنگی باشه و چرا باید اسارتی باشه و چرا باید من اینجا باشم؟ اونجا فرصتی برای توجیه و مشورت نبود چون باید جواب این سوال رو قبل از اعزام به جبهه، پیدا می‌کردی. کسی که جواب این سوال رو نداشت، همونی بود که می‌رفت و توی اردوگاه به عراقیا ملحق می‌شد. برعکس این آدم هم، یه اسیر بود که نه کاری با جمهوری اسلامی داشت و نه یه رکعت نماز تو عمرش خونده بود و حتی توی کلامش، به خدا فحش می‌داد. ولی این آدم هیچ‌وقت سمت عراقیا نرفت. هر کسی فکر کرده باشه و بدونه که چرا میره جنگ، انگیزه‌ای متفاوت با نفر کنار دستیش داره. مبنای همه انگیزه‌ها برای رفتن به جنگ، حتما انسانیه و حتما ریشه در اعتقادات اون آدم داره. اگه من ادعا می‌کنم که اعتقاداتم نقشی در تصمیم داوطلبانه برای اعزام به جبهه نداشته، اصلا چرا جونم رو به خاطر دیگران به خطر انداختم؟ غیر از این، کار من به هیچ‌وجه عقلانی نبوده مگر اینکه هدفم از رفتن به جبهه، رسیدن به هدفی بالاتر باشه. هر اسمی هم میشه برای این هدف گذاشت؛ معرفت، وطن، مردم و .... ولی من می‌دونم که به خاطر آدما نرفتم جنگ. جسم ما، امانت خداست. جون و سلامتمون رو بدیم به خاطر افراد؟ افرادی که هر روز هم منافعشون تغییر می‌کنه؟ اگه هم کسی، رفت جنگ به خاطر آدما، اشتباه کرده، عمرش رو تلف کرده و احتمال داره پشیمون بشه. جون و جوونی و سلامتیت رو باید با چیزی معاوضه کنی که بیارزه. باید با یکی طرف حساب باشی که حرفش حرف باشه. به دلیل همه این فکرها بود که هیچ انتظاری از آدما ندارم و هیچ‌وقت هم نداشتم.

 

من تکلیفم رو درباره علت اعزام به جبهه، با خودم روشن کردم و می‌دونم طرف حسابم کیه. طرف حسابم، نه جمهوری اسلامی بود و نه مقامات و نه مردم کوچه و خیابون. اگرچه کاری که می‌کردم، برای جمهوری اسلامی و مقامات و مردم هم سود داشت اما انگیزه‌ام از رفتن به جنگ، این آدما نبودن وگرنه حتما دچار مشکل می‌شدم ..... دفاع با جنگ خیلی تفاوت داره. ادبیات رایج در دنیا هم از جنگ به عنوان تجاوز یاد می‌کنه. حتی وقتی واژه جهاد رو به کار می‌بریم، ذات جهاد، دفاعه. کسی حق نداره بدون دلیل و برنامه، خاک کشوری رو، یا مردم اون کشور رو به غنیمت و اسارت بگیره. انسان، آفریده خداونده و جانش، ارزشمند و قابل احترام و دارای حرمته ولو اینکه عقیده و رفتاری مخالف سلیقه و باور ما داشته باشه و اجازه نداریم بر حسب سلیقه، به حریم یک انسان تجاوز کنیم. ولی وقتی این انسان، به خاک کشور من تجاوز می‌کنه، وظیفه من، دفاعه. یکی از زیر شاخه‌های مقوله «اخلاق در جنگ»، همین اصله که چه زمانی می‌تونیم جنگ رو شروع کنیم و چطور، جنگ رو ادامه بدیم و چطور، جنگ رو به پایان ببریم. در ادبیات جهانی هم گفته شده که برای پایان بردن جنگ، باید متجاوز مشخص بشه و تنبیه بشه. شاید بشه این ایراد رو از همین منظر به مسوولان جمهوری اسلامی گرفت که چرا جنگ رو این‌طور و با خطا به پایان بردن؟

 

شما 8 سال از جنگ عکاسی کردین و در جنگ زندگی کردین. جنگ چه رنگی داشت؟ چه صدایی داشت؟ امروز، چه رنگ‌هایی و چه صداهایی شما رو به یاد سال‌ها و لحظه‌های دفاع مقدس می‌اندازه؟

 

صادقی: وقتی به گذشته نگاه می‌کنیم، حاصل وفاداری یک ملت رو امروز می‌بینیم. جنگ، قتلگاه انسان‌هاست؛ چه عراقی باشه و چه ایرانی. دفاع مقدس، جنگ دو ایدئولوژی بود که از بیرون هدایت می‌شد ولی نتیجه‌اش رو یک ملت متحمل شد. امروز، 3 دهه از پایان این جنگ می‌گذره ولی حالا، کنار من فردی نشسته که در این جنگ اسیر شده و امروز، یکی از پزشکان این کشوره. حاصل هر کشت، باید برای یک ملت، فردایی ایجاد کنه ولی من، هنوز اثری از رنگ جنگ در بدنه ملی نمی‌بینم چون این جنگ، به تقویت پیوند ملی منجر نشد و شاید به همین علته که هنوز در التهابیم. آزاده جنگ، امروز برای خانواده‌اش یک تکیه‌گاهه و این، به من احساس امنیت میده. تصور حتی یک ساعت از اسارت هم خیلی سخته، حتی برای خود اون اسیر. ولی رنج این اسیر، حالا بخشی از رنج ملت ایرانه و باید از مردان حکومت پرسید که رنج این اسیر، امروز چقدر براشون اهمیت داره. رنگ جنگ برای من هنوز تلخه. من هنوز تاریکی می‌بینم. عمق رنج مادران شهدا و مادران شهدای مفقودالاثر و مادران اسرا و مادران جانبازان رو هنوز کسی درک نمی‌کنه. اون مادر اون رنج رو، فریاد اون رنج رو در وجودش خاموش کرده. خاموشی رنج مادرانی که فرزندانشون رو از دست دادن، دیده نمیشه. امروز شما عکس من رو می‌بینین، مدرک این اسیر رو می‌بینین، اون جانباز قطع نخاع رو می‌بینین. یادم هست که زمان جنگ، خیلی‌ها اعلامیه پخش می‌کردن که مردم نرن جنگ. ولی جنگ به من این بینش و جهان‌بینی رو داد که با عکسام باور ایجاد کنم؛ باور اینکه مردم برای وطن خودشون و سرزمین مادری‌شون احساس وظیفه و دغدغه داشته باشن. خیلی سخت بود که در قتلگاه انسان‌ها، بتونی این درک و باور و شناخت و فهم رو قاب بگیری. برای من خیلی سخت بود و امروز وقتی می‌بینم این قاب‌ها با بی‌تفاوتی نسل‌ها مواجه میشه، حس می‌کنم که برادری و برابری‌ سال‌های جنگ از بین رفته و سوزونده شده. جنگ، بین ما برادری و برابری ایجاد کرد و ما رو به هم گره زد. هر کدوم از ما 4 نفر که اینجا جلوی شما نشستیم، برای این آب و خاک رفتیم. اون هم‌ زمانی که گروه‌های سیاسی، داشتن همه‌چیز رو می‌بلعیدن.

 

شما با پای خودتون به جبهه رفتین. یادتون هست قبل از جنگ، چه آرزوهایی برای آینده داشتین که وقتی برگشتین، رسیدن به همه اون آرزوها، غیرممکن شد؟ در همه این سال‌هایی که یک جانباز قطع نخاع هستین و خیلی از کارها رو نمی‌تونین انجام بدین، چند بار پیش اومد که آدما بهتون بگن «می‌خواستی نری جنگ»؟

 

تاج دولتی: دو یا سه بار. بعد از مجروحیت، وقتی توی بیمارستان بستری بودم، دکتری که می‌اومد و پانسمان پامو عوض می‌کرد، یه پسر جوون بود. می‌گفت، من فوتبالیستم، من ورزشکارم، تو چرا رفتی و خودت رو به این روز انداختی؟ به خصوص، وقتی فهمید که منم قبل از جنگ، ورزشکار و فعال بودم، بیشتر شاکی می‌شد. من تنها جوابی که بهش می‌دادم، چیزی بود که بهش اعتقاد داشتم. بهش می‌گفتم من با انگیزه‌ای رفتم که تو درک نمی‌کنی. من قبل از اعزام، به همه‌چیز فکر کردم. باید می‌رفتم و از کشورم دفاع می‌کردم ولی با چه انگیزه‌ای؟ با چه نیتی؟ یه عده جوون میرن جبهه، یه تعدادی‌شون مجروح میشن، یه تعداد شهید میشن، یه تعداد اسیر میشن، اگه کسی ازشون بپرسه چرا رفتی و این بلا رو سر خودت آوردی، چه جوابی میدن؟ جوابای مختلفی توی ذهنم اومد. می‌رفتم برای نجات دینم؟ می‌رفتم برای رضای خدا؟ اگه بخوای برای خدا بری که باید خدا رو بشناسی. کدوم از ما می‌تونیم بگیم خدا رو می‌شناسیم؟ اگه می‌رفتم و شهید یا جانباز یا اسیر می‌شدم، باید از خدا طلبکار می‌شدم ؟ می‌رفتم برای اطاعت از امام ؟ امام گفته بود اعزام به حد کفایت. شاید فردا، همین امام عاقل و دانا، مشاعرش رو بر اثر حادثه از دست داد یا حتی پشیمون شد و گفت هر که رفت جنگ بی‌خود رفت. اون وقت من چه جوابی دارم برای خدای خودم؟ چه جوابی دارم برای خودم؟ می‌رفتم برای دفاع از ناموس و دین و اعتقاداتم؟ من اون زمان مجرد بودم و با مادر و پدرم زندگی می‌کردم. می‌رفتم برای دفاع از ناموس بقیه؟ اگه همونا به من می‌گفتن می‌خواستی نری، چه جوابی برای خودم داشتم؟ می‌رفتم برای جمع کردن غنیمت؟ جونم رو می‌ذاشتم کف دست برای قمقمه و ساعت عراقی ؟ می‌رفتم برای پز دادن به دوست و رفیق و همکلاسی و هم محلی که منم رفتم جبهه و جنگیدم ؟ می‌رفتم که وقتی نسل آینده ازم پرسید اون وقتی که توی کشور شما جنگ شد، تو چه کردی و چرا رفتی یا چرا نرفتی و چطور تعهد خودت رو در قبال وطن انجام دادی، جواب براش داشته باشم؟ جواب همه این سوالا رو جمع و تفریق کردم و دیدم من برای همه این سوالا، فقط یه جواب دارم. من می‌رفتم برای دفاع از اعتقاداتم. اعتقادات من، همه اینا بود؛ دینم، اخلاقم، ناموسم، وطنم و ..... بعد از اینکه برگشتم، منتی به سر خدا نداشتم. فقط بهش گفتم خدایا، به خودت قسمت میدم، من رفتم جنگ و نصف تنم رو هم دادم.

 

اینو از من قبول کن، باقی جسمم رو هم به تو بدهکارم. با همون چه که باقی مونده هم، سعی می‌کنم طبق دستور تو عمل کنم. من رفتم جبهه، رو در روی دشمنم ایستادم و بهش گفتم، اومدی توی خاک من، توی زندگی من، پا گذاشتی روی اعتقادات من، به هموطنم تجاوز کردی، هموطنم رو به اسارت بردی و شکنجه کردی. عراقی دشمن، هر کی می‌خوای باش. تو اومدی توی خاک من و پا گذاشتی رو اعتقادات من. من جلوی تو رو می‌گیرم. خودمو در این حد نمی‌دونستم که بگم باید دشمن رو نابود کرد. دشمن هم، بنده خداست. همون مدتی که جبهه بودم، هفته‌ای دو بار، با ماشین، نیرو و غذا و مهمات می‌بردم تا خط مقدم و تخلیه می‌کردم و دوباره به عقبه برمی‌گشتم. چند هفته‌ای، جنازه یه عراقی افتاده بود کنار جاده‌ای که می‌رفت تا خط مقدم. هر بار که می‌رفتم سمت خط، این جنازه بیشتر داغون می‌شد. من توی رفت و برگشت، عجله داشتم ولی هر بار که این جنازه رو می‌دیدم، با خودم می‌گفتم کاش یه مشت خاک بریزیم روی جنازه این بنده خدا. راجع به این آدم فکر می‌کردم. با خودم می‌گفتم اینم مسلمونه، اینم خانواده داشته و حالا توی شهرشون، هرجا که هست، خانواده‌اش، زن و بچه‌اش منتظرن این آدم سالم و زنده برگرده و خبر ندارن که جنازه‌اش اینجا افتاده و نه می‌تونن برای مرگش عزاداری کنن و نه می‌تونن برای زنده بودنش شادی کنن.

 

شما اسارت رو تحمل کردین و بعد از آزادی، به میون مردمی برگشتین که به خاطر اونا رفتین و جنگیدین و اسیر شدین ولی اونا هیچ‌وقت قادر به درک دشواریای اسارت نیستن. آیا در سال‌های آزادی، این اتفاق افتاد که در تعریف خاطرات اسارت، حس کنین آدما از شنیدن حرف‌های شما خسته می‌شن و حس کنین چقدر تنها هستین و هیچ گوشی برای شنیدن و همدردی ندارین ؟

 

خاجی: تحلیل جنگ، یک کار سیاسیه. شروع جنگ به این سادگی نیست که یکی بگه مرگ باد و یکی بگه زنده باد و جنگ شروع بشه. جنگ حاصل یک شرایط ژئوپلیتیک خاصه. هر وقت حکام یه کشور به این نتیجه رسیدن که می‌تونن کشور دور یا نزدیک رو شکست بدن، در کمترین زمان، با حداقل هزینه، جنگ شروع میشه. شروع جنگ، نه ربطی به تعداد جمعیت داره و نه ربطی به کفایت تجهیزات. چه چیزی باعث شد صدام به این نتیجه برسه که جنگ رو شروع کنه؟ بعضی از رفتارای سیاستمدارای ما به خصوص در سال‌های 57 و 58 که چندان نشونه حفاظت از مرزها نبود. صدام آدم احمقی نبود. باهوش و بسیار جاه طلب بود ولی باید حرف هاش رو بشنوین. باید حرف‌های افسران ارشدش رو هم بشنوین؛ افسرانی مثل ماهر عبدالرشید و عدنان خیرالله. جنگ عراق رو عدنان خیر‌الله اداره کرد. عدنان خیر‌الله یک نظامی بسیار خبره بود. افسران عراق بعد از هر عملیات، تحلیلی از عملیات می‌نوشتن. تحلیل عملیات فاو رو ماهر عبدالرشید نوشت و تحلیل عملیات کربلای 5 رو عدنان خیر‌الله نوشت؛ دو صفحه روزنامه و در این تحلیل‌ها، دیدگاه‌ها بسیار جالب بود. به اعتقاد من، ما تا امروز، حتی 10 درصد از جنگ عراق علیه ایران رو هم تعریف نکردیم. خیلی چیزها از جنگ هنوز گفته نشده. چرا جنگ شروع شد؟ وقتی آدم‌های جنگ رو تحلیل کنی، می‌رسی به جنگ و برای تحلیل آدم‌ها، باید اول خود جنگ رو تحلیل کنی. علت شروع جنگ چی بود؟ چرا صدام به این حمله ترغیب شد؟ آیا می‌شد مانع از حمله صدام بشیم؟ جنگ چطور به پایان رسید؟ چرا ظرف 2 ماه، هرچه از عراق تصرف کرده بودیم، پس دادیم اونم وقتی که 25 هزار اسیر داده بودیم و هزاران شهید؟ اینها اتفاقات عادی نیست. اگر کسی فکر کنه عادیه، یا اصلا نمی‌دونه جنگ چیه، یا خودش را به جهالت می‌زنه.

 

شما در همه سال‌های دفاع مقدس، شاهد شهادت‌ها و مجروحیت‌ها بودین. یادگارتون از دفاع مقدس چیه؟ چه چیزی با خودتون از دفاع مقدس برگردوندین؟

 

تاجیک: خدا رو گواه می‌گیرم و به روح شهدا قسم که ما شبای عملیات، توی چهره بچه‌ها می‌خوندیم که کدومشون شهید میشه. قیافه‌شون تغییر می‌کرد. شب عملیات، بچه 15 ساله می‌رفت ته دو‌کوهه قبر می‌کند و توی قبر می‌خوابید و دعا می‌خوند و نماز شب می‌خوند و زاری می‌کرد. معلومه که حق این بچه، شهادت بود. شهادت، قابلیت می‌خواد. شهادت، انتخاب مجاهده. مجاهد، تا خدایی نشه، شهید نمیشه. مثل من که شهید نشدم، من که توی تمام عملیات و خطرها بودم ولی شهید نشدم. چون لیاقتش رو نداشتم .... یادگار من از دفاع مقدس، همه اون خاطرات تلخ و شیرینه؛ وقتی عراق سوسنگرد رو گرفت، عراقیا به 40 دختر ایرانی تجاوز کردن و با لودر، زنده به گورشون کردن. امروز، کاروان راهیان نور وقتی می‌رسه به سوسنگرد، از منطقه دفن این دخترها هم بازدید می‌کنه. اسم اون منطقه رو گذاشتن «قبر 40 دخترون». البته بعضی برای حفظ آبرو میگن «عراقیا می‌خواستن به این دخترا تجاوز کنن و چون اونا مانع شدن، همه‌شون رو کشتن». ولی واقعیت، چیز دیگه ایه. اون دخترها، بعد از تجاوز، زنده به گور شدن .... یادگار من از دفاع مقدس، یه کوله بار بزرگ خاطره از رفقای شهیدمه. چند روز قبل، سالگرد شهید دین شعاری بود، دین شعاری، مسوول تخریب میدون مین بود. یادمه چطور شهید شد. شاهد بودم. توی سنگر نشسته بود و با همسنگرش شوخی می‌کرد. فرمانده‌اش اومد و گفت معبر مین رو برای گردان باز کردی؟ گفت نه. گفت همین الان برو بازکن. دین شعاری رفت و 20 دقیقه بعدش معبر باز شد. می‌دونی معبر چطور باز می‌شد؟ بچه‌ها، خودشون رو مینداختن روی مین. دین شعاری هم همین طور شد. معبر رو باز کرد و افقی برش گردوندن. داوطلب برای باز کردن معبر خیلی زیاد بود. آنقدر تعدادشون زیاد بود که با هم دعوا می‌کردن سر اینکه کی بره. آخر، یکی انتخاب می‌شد و می‌رفت و خودش رو مینداخت روی مین و آنقدر غلت می‌زد تا معبر باز می‌شد و می‌رسید به لَجوَند؛ لبه جلویی منطقه نبرد. معبر مین باید تا لجوند باز می‌شد و از اونجا، دیگه نقطه رهایی بود.

 

هم جنگیدین و هم اسیر شدین. پیش خودتون حس می‌کنین یک قهرمان هستین؟ یک قهرمان ملی؟

 

خاجی: وقتی تصمیم به انجام کاری می‌گیریم، اگه با توقع این کار رو انجام بدیم، حتما دچار مشکل می‌شیم. در همه این سال‌ها سعی کردم از این توقعات دور بمونم. قرار بود وظیفه مو انجام بدم و انجام دادم. شاید در انجام این وظیفه کم کاری هم کردم. نمی‌دونم. ولی اینکه انتظار داشته باشم دیگران من رو چطور ببینن و جامعه من رو چطور ببینه، بحث متفاوتیه. من چنین توقعی نداشتم. نگاه مردم و جامعه هم اهمیت زیادی برام نداره. من به زندگی خودم مشغول شدم. اگه می‌خواستم بابت سال‌های اسارتم طلبکار بشم، خاک جمهوری اسلامی رو به توبره می‌کشیدم. ولی به این معتقدم که وقتی نیرو برای جنگ می‌فرستیم، در مقابل اون نیرو متعهدیم و اگر این نیرو آسیب دید، باید جبران کنیم و اگر توان جبران نداریم، نباید هیچ اعزامی در کار باشه. نیروی رزمی، جوونه. همون زمان هم، آدم بالای 50 سال، به ندرت در منطقه درگیری پیدا می‌شد چون توان جنگیدن نداشت. پس باید نیروی جوون می‌رفت و جوونی و سلامتش رو فدا می‌کرد. در همه این سال‌ها، برای آزاده‌ها بودجه تخصیص دادن ولی اونچه باید، انجام نشد. این اعتراض کلی ما به مسوولان رسیدگی به امور اسراست. نوع کار، نوع خدمات و حتی نوع نگاه‌شون به اسرا اشتباهه. اسرا، نیازمند صدقه نبودن و نیستن و این نوع نگاه، لطمه زیادی به اسرا زد. ما اصرار داشتیم که از تعیین درصد جانبازی برای اسرا خودداری بشه چون حتی یک ساعت از اسارت، قابل محاسبه با هیچ درصدی نیست. به جای درصد جانبازی، باید به اسرا کمک می‌شد تا فرصتای از دست رفته رو جبران کنن. مهم‌ترین چیزی که اسرا لازم داشتن، بیمه درمانی بود چون همه اسرا، در سن کم اسیر شدن و تا دو دهه، خبری از عوارض جسمی و روحی اسارت نبود ولی وقتی پا به سن گذاشتن، عوارض اسارت گریبانشون رو می‌گیره. باید براشون بیمه پایه فراهم می‌شد و کمک‌شون می‌کردن که توانمند بشن و شغلی داشته باشن و بتونن خونه‌ای تهیه کنن که اغلب اینها، برای اسرا تامین نشد. متاسفانه، در مجموعه‌هایی که متولی امور این بچه‌ها بودن، یک عده فکر کردن قیم این بچه‌ها هستن. از همون اول، این نگاه بود و هنوز هم این نگاه هست. دولت‌ها، موظف به توانمندسازی نیروهای اعزامی به جنگ هستن و مکلفن که مافات و نقص عضو غیر قابل بازگشت نیروهای اعزامی رو جبران کنن و این وظیفه و تکلیف، به معنی قیمومیت نیست. اگه جنگ ایران و عراق، با محاسبات عادی پیش می‌رفت، حتما نتیجه جور دیگه‌ای می‌شد چون صدام برای تصرف تهران محاسبات درستی داشت. اونچه جلوی پیروزی صدام رو گرفت، فرمانده خوب و سرباز خوب بود؛ فرمانده‌ای که به سرباز اعتماد داشت و سربازی که به فرمانده اعتماد داشت. نیروهای ما خوب جنگیدن. با دست خالی جنگیدن. توانمند بودن و حالا هم نیازی به قیم ندارن. هیچ کدوم نیازی به قیم نداشتیم. حتی اون فرزند شهید ....

 

رزمنده‌های ما در جبهه، در تنهایی شهید می‌شدن. دور از مادر و پدر و همسر و فرزند. در تنهایی شهید می‌شدن و اشک‌هایی از جنس اعتقادات خودشون برای شهادتشون ریخته می‌شد. شما شاهد این همدردی‌ها و تسکین دادن‌ها و اشک‌ها بودین. از تنهایی این جوون‌هایی که خالصانه رفتن و برنگشتن تعریف کنین.

 

صادقی: اونجا آنقدر دل‌ها به هم گره خورده بود که کسی احساس تنهایی نداشت. بچه‌ها برای همدیگه جون می‌دادن. قانون جبهه، برادری و برابری بود. فرمانده‌هایی که امروز با خشم به شما نگاه می‌کنن، اون روزا توی نگاهشون برادری و مهربونی بود. امروز از اون مهربونی‌ها اثری نیست. زیبایی دفاع مقدس، به خاطر اون باورهای زیبای درهم گره خورده بود. انگار همه از یک مادر متولد شده بودیم. خیلی به هم نزدیک بودیم. من احساس آرامش و امنیتی که توی منطقه داشتم؛ توی دل اون آتش و خون و بین اون بدن‌های تیکه تیکه شده، توی خونه نداشتم. وقتی از جبهه برمی‌گشتم، دو، سه روز که توی خونه می‌موندم، خسته می‌شدم و دوباره می‌رفتم منطقه. اونجا هیچ‌وقت خسته نشدم. اون فضا، خیلی زیبا بود. از جنگ برای ما بهشت ساخته شده بود، از اون همدلی‌ها. در کنار اون بچه‌ها، احساس می‌کردی وظیفه‌ات رو درست انجام میدی. نسبت به اعتقادت احساس مسوولیت داشتی و این زیبایی، چنان بود که اصلا احساس مرگ نداشتی. اونجا، شهادت، مرگ نبود. امروز شهادت به واژه مرگ گره خورده. اونجا، شهادت عین پرواز بود.

 

هیچ اتفاق افتاد که در موقعیت خطرناکی قرار بگیرین و بعد ازشناسایی شهدا و رزمنده‌های مجروح، بگین «خدایا شکر که من نبودم، من شهید نشدم، من مجروح نشدم»؟

 

صادقی: اصلا. بارها حتی دوربینم رو کنار انداختم و کمک کردم که رزمنده‌های مجروح رو از صحنه بیرون بکشم. برای من، عکاسی یک بهانه بود که از بودن کنار اون آدما لذت ببرم. هر وقت می‌رفتم منطقه، شاتر دوربین، اولویت دوم من بود. می‌دونستم که وظیفه دارم باورها و هویت جنگ رو توی قاب لحظات حفظ کنم. ولی مهم‌تر برام، این بود که خودم رو به اون زیبایی‌ها الصاق کنم. حتی به لحظه مجروح شدن یه رزمنده، لحظه شهید شدن یه رزمنده. اونجا همون بهشتی بود که در تصوراتم ساخته بودم؛ توی دل جنگ، کنار این نفس‌ها. وقتی عملیات می‌شد و بچه‌ها تیکه تیکه می‌شدن و گوشت تنشون می‌پاشید روی صورت من، این گوشت و دست و پا و کله قطع شده رو بغل می‌کردم. دوست داشتم مثل اونا شهید می‌شدم. حسادت می‌کردم به مرگ‌شون، به نوع مرگ‌شون.

 

وقتی ترکش یا گلوله وارد بدن یک آدم می‌شه، با روح این آدم چه می‌کنه؟ آیا همه شما از قبل به این فکر کرده بودین که رفتن به جنگ، مساویه با مجروحیت و شهادت و اسارت؟

 

تاج دولتی: اگه از قبل بهش فکر کرده باشی، اون لحظه‌ای که تیر بهت می‌خوره یا هر بلای دیگه به سرت میاد، جوابت رو داری و دیگه از خدا نمی‌پرسی «خدایا چرا من»؟

 

صادقی: من اوایل خیلی نشاط داشتم. قبل از شروع جنگ، از درگیری‌های منافقین توی تهران و سمت پل امامزاده حسن عکاسی کرده بودم. روزی که عراق، فرودگاه مهرآباد رو زد هم، عکاسی کردم و وقتی به روزنامه برگشتم، حسن باقری گفت سعید، جنگ شروع شد. شبونه، پیکان معاون وزیر کشاورزی رو از جلوی ساختمون وزارت، سیم به سیم کردم و با همون پیکان رفتیم خرمشهر. تا زمان محاصره آبادان هم نفهمیدم جنگ یعنی چی. تا اون موقع، حتی به شهادت هم فکر نکرده بودم. با محاصره آبادان، حس آرتیستی در من تموم شد؛ وقتی از نزدیک دیدم که چطور عراقیا جاده خسرو آباد رو بستن و هیچ راهی به سمت بندر ماهشهر باز نیست .... ما برای هر اعزام، با التماس به مسوولان روزنامه می‌رفتیم. میرحسین موسوی؛ سردبیر روزنامه، در ماموریت بود و برای هر اعزام، مسوولان روزنامه می‌گفتن هیچ پولی برای خرج ماموریت نداریم. برای خرج راه 100 تا تک تومنی کافی بود و هر بار، یا از حسن باقری این پول رو می‌گرفتم یا از غلامرضا آقازاده (وزیر نفت در سال‌های ۱۳۶۴ تا ۱۳۷۶).

 

تاجیک: تکلیف ما، جنگ بود. چه شهید می‌شدیم و چه پیروز می‌شدیم و چه شکست می‌خوردیم، باید این تکلیف رو انجام می‌دادیم. رفتن به جبهه، تکلیف بود. شهادت و اسارت و مجروحیت، فرع بود.

 

صادقی: کهنه رزمنده‌های ما، هنوز اون معصومیت دهه 50 رو در خودشون دارن. توی عکس نمی‌شه دروغ گفت. جنس عکاسی ما همدلی با دل‌هایی بود که عاشق این وطن و این انقلاب بودن. اون سال‌ها، وطن و انقلاب به هم گره خورده بود و امروز، از هم جدا شده. چون عشق کشته شده، عشق سوزونده شده .

 

جنگ باعث بزرگ شدن آدم می‌شه، باعث پیر شدن و شکستن آدما. شما کدوم اینا رو حس کردین؟

 

تاج دولتی: جنگ عین زندگی بود. توی زندگی هم پیر میشی. آدما میرن جنگ که بی جواب نمونن و بقیه رو هم بی جواب نذارن. میرن که یه کاری کرده باشن. بگن که یه کاری کردن. برای همینه که امروز، وقتی عکسای جنگ رو ورق می‌زنی، احساس حقارت می‌کنی.

 

صادقی: جنگ پیروزی نداره. قهرمان هم نداره. برای همینه که امروز دیگه هیچ کسی از اون بسیجی جانباز نخاعی که 40 ساله توی آسایشگاه افتاده، سراغ نمی‌گیره. اونچه در جنگ ما گذشت، باید به بدنه ملی ما قدرت می‌داد نه اینکه از یک عکاس جنگ قهرمان بسازه. یک ملت باید قدرتمند می‌شد نه یه عکاس جنگ. ابراهیم همت، نمونه یک رفیق بهشتی بود برخلاف احمد متوسلیان که خیلی بداخلاق بود و دایم با محسن وزوایی دعوا می‌کرد. شخصیت ابراهیم همت، سمبل زیبایی‌های بشر بود. هویت ملت ایران رو در امثال مهدی باکری و ابراهیم همت می‌شه پیدا کرد. زیبایی شهادت رو هم در این دو نفر میشه پیدا کرد. دفاع مقدس، با این زیبایی‌ها مقدس شد و نه به خاطر ذات جنگ. همه افسوس من بابت اون گذشته‌ایه که از دست دادم چون امروز، این همه تاریکی می‌بینم و کسی به اون زیبایی‌ها توجه نمی‌کنه. اشرافیتی که امروز، بدنه نظام رو پوشونده، همه اون معصومیت و زیبایی رو سوزونده و خشکونده. احمد متوسلیان و ابراهیم همت و مهدی باکری آدم‌های کمی نبودن. ولی امروز ابراهیم همت، فقط یک اسمه. امروز، مهدی باکری، فقط یک اسمه. چون موج سیاسی و اقتصادی باعث شد واقعیت‌ها و حقیقت‌ها زنده به گور بشه. امروز، وقتی جانباز پا به یه کوچه می‌ذاره، باید کوچه رو براش گلبارون کنن، و نمی‌کنن. من امروز باید برم به آسایشگاه جانبازان و از اون جانباز نیرو بگیرم ولی اون اشرافیتی که بدنه جامعه رو پوشونده، جامعه رو کور کرده و بیناییش رو ازش گرفته در حدی که حتی نمی‌تونه بره و اون جانباز رو بغل کنه. من هم که عکاس جنگم، حاضر نیستم برم و اون جانباز رو ببینم. چون حقیقت حتی برای من که عکاس جنگم، مشمئزکننده شده. با چفیه توی گردن، قهرمان جنگ نمیشیم. قهرمان جنگ، همون آدم توی میدون جنگه.

 

تاجیک: در زمان جنگ، من مسوول آمار بودم. ما از 17 کشور اسیر گرفتیم. ما با دنیا می‌جنگیدیم. شوروی به صدام میگ و تانک T72 می‌رسوند، آلمان، مواد شیمیایی می‌رسوند، امریکا، هواپیمای آواکس می‌رسوند، عربستان، پول می‌رسوند. ما با همه اینا می‌جنگیدیم. پس شهدا و جانبازان ما، قهرمان واقعی‌اند چون با دنیا جنگیدن و حتی یک سانت از خاک ما رو به عراق ندادن. یادم هست یک روز یه دونه تخم مرغ به ستاد جمع آوری کمک‌های مردمی رسید. یه پیرزن، این تخم مرغ رو آورده بود و گفته بود این، تنها چیزی بوده که توی خونه داشته و می‌تونسته کمک کنه. چند روز بعد، یه پیرزنی، سوزن و قرقره آورد و او هم گفت که این، تنها چیزی بوده که توی خونه داشته و می‌تونسته کمک کنه. کمک این مادرا، ورد زبون بچه‌ها شده بود و اگه اسرافی اتفاق می‌افتاد، بچه‌ها به هم نهیب می‌زدن که اون سوزن و نخ رو یادته؟ اون تخم مرغ رو یادته؟ طوری شده بود که به شوخی می‌گفتن بریم برای اون پیرزن دو تا شونه تخم‌مرغ بخریم که خیالمون راحت بشه. بچه‌ها نسبت به ذره‌ذره کمک‌های مردم احساس مسوولیت داشتن.

 

واقعیتی که امروز در جامعه شاهدیم، این پیام رو می‌ده که خیلی‌ها، حوصله شنیدن خاطرات دفاع مقدس رو از دست دادن. از ایثاری که در سال‌های 59 تا 67 شاهد بودیم، اثری نیست و به جای اون، رده سنی متهمان اقتصادیه که اغلب، متولد دهه 60 هستن. خیلی ترسناکه حتی تصور اینکه امروز، اگه جنگی اتفاق بیفته، جای اون همه جوون غیرتمند دهه 30 و 40 و 50 خالیه.

 

تاجیک: من این رو با قسم جلاله به شما میگم که اگه امروز، کسی قصد تجاوز به خاک ایران رو داشته باشه، همون پسری که ابروهاش رو برمی‌داره و مثل دخترا لباس می‌پوشه، همون پسر برای دفاع از کشور درخواست اعزام میده. همون طور که در سال‌های دفاع مقدس هم همین وضع رو شاهد بودیم. من فرمانده سازماندهی عملیات منطقه 2 بودم که یه روز 5 هزار نفر اومدن و درخواست اعزام دادن. همه هم از این بچه ژیگولا. مسوول اعزام بهشون گفت ظرفیت اعزام پر شده و دیگه قطار برای اعزام نداریم و دیگه نیرو نیاز نداریم و برگردین خونه تون. اینا توی میدون جمهوری ایستادن و گفتن ما کوله پشتی مون رو بستیم و اومدیم که بریم جنگ. حالا با چه رویی برگردیم خونه؟ ما رو باید اعزام کنین. من از ترس رفتم روی پشت بوم ساختمون فرماندهی قایم شدم چون واقعا نمی‌تونستیم جوابگوی 5 هزار نیروی خواستار اعزام باشیم. مسوول بسیج نتونست اونا را راضی کنه و به هر زبونی بهشون گفت که خیلی ممنون، شما تکلیف خودتون رو انجام دادین، برگردین خونه تا دوباره نوبت اعزام بشه، اونا راضی نشدن و نرفتن و تا چند روز، گوشه میدون جمهوری موندگار شدن تا بالاخره، نفر به نفر، رضایت دادن و میدون رو ترک کردن.

 

امروز، تعداد زیادی جانباز در آسایشگاه‌ها داریم و تعداد زیادی جانباز در روستاهای دور افتاده داریم که با خاطراتشون تنها موندن و هیچ کس سراغی ازشون نمی‌گیره. این تنهایی، ترسناک نیست؟ اینها فراموش شدن؟

 

تاج دولتی: من امروز، احساس تنهایی ندارم. بیشتر، حس می‌کنم که خیلی مدیونم. خیلی بدهکارم. خودم رو مقایسه می‌کنم با همه اون بچه‌هایی که با سواد و فهمیده بودن و رفتن و جونشون رو دادن و می‌بینم در مقابل اونا، چقدر به خدا بدهکارم. وقتی میرم قطعه شهدا، فقط فکر می‌کنم چقدر مدیونم. چقدر بدهکار. اگه بگم هیچی برای فراموش کردن نبوده، دروغ گفتم. اگه بگم همه کار می‌تونم انجام بدم، دروغ گفتم. همه این سال‌ها آرزوم بوده که بتونم رفیقم رو بغل کنم، ولی همه این سال‌ها، یا روی صندلی چرخدار نشستم یا روی تخت آسایشگاه افتادم و نمی‌تونم رفیقم رو بغل کنم. آرزومه که با برادرزاده‌ام بدوم، بازی کنم، بغلش کنم. ولی از روی صندلی چرخدار نمی‌تونم این کارها رو انجام بدم. وقتی میرم بنیاد شهید و میگم یه لیوان می‌خوام، می‌پرسن «برای چی؟» میگم خب اگه حقمه، به من بدین. می‌گن «چه حقی؟ ببین، آدمایی هستن که هیچ چیزی نمی‌خوان.» یکی از دوستام بود که هیچ‌وقت دنبال پرونده‌اش نرفت. هرچی اصرار می‌کردم می‌گفت نیازی ندارم. می‌گفتم چند سال بعد از پا می‌افتی، بازم قبول نمی‌کرد. به جایی رسید که اوراق شد و با عصا راه می‌رفت و چشماش هم دیگه نمی‌دید. اون موقع، هر جا رفت، گفتن نمی‌تونیم بهت خدمت بدیم چون پرونده جانبازی نداری. عصا، تبدیل شد به واکر. من با همون واکر بردمش ستاد کل نیروهای مسلح و گفتم این آدم رزمنده بوده و باید سابقه جبهه داشته باشه. همه جا رو گشتن و هیچ سابقه‌ای پیدا نکردن. این اواخر، عفونت همه بدنش رو گرفته بود. اول انگشتش رو قطع کردن، بعد، از مچ دست، قطع کردن، بعد، از آرنج قطع کردن، چند وقت قبل فوت کرد. ولی می‌دونی؟ یه روزی، یکی ازم پرسید؛ هر چی می‌خواستی رو، حالا که جانباز جنگ شدی، داری؟ هر دو، وسط خیابون انقلاب بودیم. دو تا دستم رو باز کردم؛ یکی به سمت میدون آزادی، یکی به سمت میدون امام حسین. گفتم این خیابونو می‌بینی؟ از سر تا ته این خیابون، مال منه. کلیدشم دست منه و این کلید رو دست هیچ کسی نمیدم. اگه غیر این فکر کنم، باختم.

 

حدود 6 هزار فریم عکس از دفاع مقدس دارین. چند وقت یک‌بار سراغ این عکس‌ها می‌رین؟ امروز وقتی این عکس‌ها رو ورق می‌زنین، چی می‌بینین؟

 

صادقی: اخلاص و معصومیت ملی سرزمینم رو می‌بینم. عشق رو می‌بینم. چیزی که از من کنده شد و حسرت می‌خورم. در همه اون چهره‌ها که توی عکسای من هستن، زیبایی و معصومیت واقعی موج می‌زنه. ما اینا رو از دست دادیم. همه مون از دست دادیم. اینو از ما گرفتن. از دستمون رفت. من هر شب، اول این عکسارو ورق می‌زنم، بعد می‌خوابم. اینا ستاره‌های ما هستن. بودن .... 

 

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
1 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.