چه بسا در همان مراسم ساده و خودمانی، در توسل، دعا و گریههای طولانی و بلند آن سه بنده مخلص در حرم امیرالمومنین علیه افضل صلوات المصلین، فوز عظیم شهادت، برایشان رقم خورده باشد، آن هم به دست شقی تربن افراد، همچون مولای شهیدشان علی علیه السلام.

به گزارش جماران؛ محمود خالقی نوشت: «روز جمعه، هجدهم ماه مبارک رمضان 1440، مصادف با سوم خرداد 1398، برای اقامتی ده روزه، با خانواده وارد نجف اشرف شدیم. پیش بینی ساعت ورود به نجف، فرصت روزه آن روز را از ما گرفته بود. برای یافتن نشانی محل اسکان، زیر آفتاب داغ نجف، خیابان ها و کوچه های زیادی را بالا و پایین کردیم. همه بی ثمر بود. گرمای فوق¬العاده هوا، آدم را کلافه می¬کرد. بالاخره یک روحانی فاضل از اهالی نجف، متوجه خستگی و تشنگی ما شد و به کمکمان آمد. دریافت که مسافریم و روزه نیستیم. در لابی ساختمان موسسه فرهنگی اش؛ با آب خنک از ما پذیرایی کرد. بعد سپردمان به یکی از کارکنان آنجا تا با وسیله نقلیه شخصی¬اش؛ ما را به محل اسکان برساند. 

سفر از قم تا نجف، تقریبا 24 ساعت طول کشیده و خسته¬مان کرده بود. شخصا ترجیح دادم بعد از استراحت و انجام غسل زیارت و جمعه، نماز را در حرم مطهر حضرت امیر سلام الله علیه بخوانم. دو سه ساعتی به مغرب مانده، گوشه¬ای از حرم مشغول نماز شدم. تقریبا نماز ظهر تمام شده بود که در کمال تعجب و ناباوری ناگهان دیدم حاج قاسم از کنارم گذشت. یادم افتاد حدود یک هفته قبل از آن، تهران، درمنزل شهید تهامی، وقتی به حاج قاسم گفتم خدا بخواهد، بناست دهه آخر ماه مبارک، نجف مشرّف باشم؛ جواب داد: من هم دوست دارم شب نوزدهم را در حرم امیرالمومنین علیه السلام احیا بگیرم.

کمی جلوتر ایستاد برای خواندن اذن دخول. رفتم جلو برای سلام و احوالپرسی. حسین پورجعفری و دو سه نفر دیگر که آنها را نمی شناختم، همراهش بودند. حاج قاسم گفت: زیارت می¬کنم؛ بر می¬گردم با هم حرف می-زنیم.  

 مشغول زیارت و دعا شدم. حسین هم کنارم ایستاد به زیارتنامه و نماز . زیارت حاج قاسم نزدیک یک ساعت طول کشید. وقتی برگشت گفت: بعد از مغرب تماس می¬گیرم و با هم قرار می¬گذاریم. گرم و صمیمی، همدیگر را بغل کردیم. بعضی از زائران ایرانی و عراقی، او را شناخته و با نگاهی حسرت بار، صحنه روبوسی ما را تماشا می¬کردند. بعضی هم  با ایماء و اشاره سفارش می¬دادند از طرفشان، حاجی را ببوسم.  

 سعادت زیارت حضرت و توفیق دیدار حاج قاسم حال خوشی برایم ایجاد کرد. انگار روی زمین نبودم. این دیدار را پذیرایی امام العارفین سلام الله علیه تلقی کردم. قطعا عنایت ایشان بود که آن ساعت خاص حرم باشم و در مسیر ورود حاج قاسم مشغول نماز شوم.

  بعد از مغرب، تماس گرفت و قرار گذاشتیم ساعت 10، باب القبله همدیگر را ببینیم. کمی زودتر از وقت، با هفت، هشت نفر دیگر آمد. در صحن مطهر حضرت، وارد غرفه¬ای شدیم که گویا از قبل برای همین منظور پیش¬بینی شده بود. حاجی دلش می¬خواست بالای پشت بام احیا بگیریم. اما گفتند، کارگران مشغول بنّایی¬اند و اوضاع آنجا بهم ریخته است. او هم اصرار نکرد و پذیرفت. از جمع  حاضر در اتاق، حسین یک نفر دیگر را به من معرفی کرد: ابومهدی المهندس. با اسم ابومهدی آشنا بودم ولی تا آن شب، او را ندیده بودم. چهره¬ای نورانی و دوست داشتنی داشت. با یک نگاه و در همان لحظه، شدیدا به او علاقه¬مند شدم. طوری که دلم می¬خواست باز هم در مدت اقامت در نجف، او را ببینم.

همه مشغول ذکر و تلاوت قرآن شدند. هیچ کس با دیگری حرف نمی¬زد. حاجی هم عینکش را زد و  نشست به تلاوت قرآن. عبادت فردی¬مان، یک ساعتی طول کشید. بعد حاجی گفت: می¬خواهیم سه شبانه¬روز نماز قضا بخوانیم! شما امام جماعت باش. با اینکه امامت برای آن مامومین عزیز و آبرومند در درگاه خداوند، برایم سنگین بود؛ اما پذیرفتم و گفتم چشم. کار دیگری هم نمی¬شد انجام داد. تنها من در آن جمع، طلبه بودم،گرچه من هم ملبس به لباس روحانیت نیستم. به هر ترتیب ایستادیم و چهار رکعت نماز ظهر را با آرامش و طمأنینه خواندیم. بعد از سلام، حاجی سرش را آورد جلو و آهسته و با حجب و حیای زیادی گفت: فلانی! هم نماز زیادی باید بخوانیم و هم اعمال دیگری باید انجام دهیم؛ اگر امکان دارد نمازها را  قدری سریع¬تر بخوانیم. 

  یادم افتاد که هفته قبل، منزل شهید تهامی، در جمع دوستانه و خانوادگی مان نیز همین تقاضا را  داشت؛ ولی خیلی خودمانی. آنجا گفت: حاج محمود! مهمان ها افطار نکرده اند، نماز را تند بخوان؛ طولش نده! اما شب احیا، این را با ادبیاتی متفاوت و خیلی رسمی گفت؛ چون بیشتر مأمومین مرا نمی¬شناختند و حاجی خواست احترامم به عنوان امام جماعت حفظ شود. مراعات این نکات اخلاقی به ظاهر کوچک اما در واقع بزرگ؛ در زندگی سردار شهیدمان فراوان بود. 

به هر حال، به نماز سرعت دادم و سه شبانه روز نماز قضا را خواندیم. بعد از آن، حاج قاسم شروع کرد به خواندن دعای جوشن کبیر. با حال خوشی می¬خواند و گریه می کرد. مدتها بود صدای گریه بلند حاجی را در حال دعا نشنیده بودم.

البته سال های خیلی دورتر در گلزار شهدای کرمان، به ویژه کنار مزار شهید یوسف الهی، بعضی شب هایی که در منزلش می ماندم و نیز عصرهای جمعه در روضه های هفتگی خانه اش، به دفعات شاهد گریه های بلند او بودم.

با همان حال، تقریبا نصف دعا را خواند و بقیه را واگذاشت به ابومهدی که صدا و لحنی حزین و دلنشین داشت.

بعد از اتمام دعا، دو سه نکته کوتاه اخلاقی را متذکر شدم. از جمله، با اشاره به آیه شریفه « وَلْیَعْفُوا وَلْیَصْفَحُوا أَلَا تُحِبُّونَ أَنْ یَغْفِرَ اللَّهُ لَکُمْ»  یادآور شدم برای اینکه مشمول غفران الهی شویم؛ همه کسانی را که حقی به گردنمان دارند؛ ببخشیم. بعد مشغول قرآن سرگرفتن شدم؛ بدون رفتن به حاشیه و صرفا با قرائت ادعیه و عبارات وارد شده در آن شب و شفیع قرار دادن ائمه معصوم سلام الله علیهم. در آخر، چند دقیقه کوتاه، از مصائب عقیله بنی¬هاشم سلام الله علیها یاد کردم و اینکه زینب کبری سلام الله علیها در چنین شبی، فرق شکافته پدر را دیدند و عصر عاشورا بدن بی سر برادر را... و در حالی که قطرات اشک بر گونه همه جاری بود، با خواندن دعای "اللهم ارزقنا توفیق الطاعة ..." آخرین درخواست های آن جمع آسمانی را به محضر حق تعالی منعکس نمودم. همه مراسم قرآن سر گرفتن، حدود 20 دقیقه طول کشید.

بعد از آن، در فضای  نسبتا تاریک اتاق، هر کدام مشغول نماز شب شدند. پس از فراغت از نافله، چراغ را روشن کردند و با چای از حاضران پذیرایی شد. حاج قاسم گفت: من باید بروم و آماده شوم تا ان-شاء الله بعد از نماز صبح، برگردم ایران. خداحافظی کردیم و از غرفه آمدیم بیرون. جلوی در همان غرفه، جمع حدود بیست نفرهای از زائران ایرانی روی سکویی کم ارتفاع، نشسته بودند و یک نفر برایشان روضه می¬خواند. حاجی بدون اینکه حرفی بزند؛ رفت پشت سر زائرها نشست و با آنها یک دل سیر گریه کرد. 

همان گونه که در قرآن تصریح شده - و ان تعدوا نعمة الله لا تحصوها - نعمت های الهی قابل شمارش نیستند و در این میان عطاهای ویژه ای هستند که سرآمد نعمت های دیگر به حساب می آیند. من قطعا احیای آن شب را از جمله بزرگترین نعمتها در حق خودم می دانم. شب 19 ماه مبارک رمضان، در محضر شریف امیرالمؤمنین سلام الله علیه و در جمع آن انسان های آسمانی. گرچه احیاهای فراموش نشدنی دیگری با دوستان شهید و سفرکرده¬ام داشته¬ام؛ اما شرایط سال گذشته و سعادت تشرف به محضر مجسمه تقوا و عدالت؛ مولی الموحدین علیه السلام احیای آن شب را برای من استثنایی کرد.

حاج قاسم می گفت: شبهای قدر یکی دو سال قبل، یک شب کربلا بودم؛ شب دیگر حرم حضرت رقیه سلام الله علیها و یک شب دیگر بین رزمندگان مقاومت در صفوف مقدم عملیات. حضور در اماکن متبرک، برای او اتفاق تازهای نبود.

اما از آنجا که وسعت یافتن ظرفیت وجودی حاج قاسم و مهیا شدن مقدمات اجابت دعای همیشگی او در پیوستن به قافله شهیدان، در شب نوزدهم رمضان 1440 فراهم شده است، شاید برای او هم شبی ویژه و استثنایی قلمداد شده باشد:

چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی/ آن شب قدر که این تازه براتم دادند!

چه بسا در همان مراسم ساده و خودمانی، در توسل، دعا و گریههای طولانی و بلند آن سه بنده مخلص در حرم امیرالمومنین علیه افضل صلوات المصلین، فوز عظیم شهادت، برایشان رقم خورده باشد، آن هم به دست شقی تربن افراد، همچون مولای شهیدشان علی علیه السلام.

نعم، انهم فلما قضوا نحبهم، قتلهم " اشقی الاشقیاء من المعاصرین" یتبع "اشقی الاشقیاء من الاولین و الآخرین"!»

منبع: مکتب حاج قاسم

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
27 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.