رسانه محلی سیراف خبر با تشریح ماجرای تاسف برانگیز آزار مبین، مدعی شد که بهزیستی از روز اول گروگان گرفته شدن مبین اطلاع داشته ولی دیر اقدام کرده است که به قیمت از کار افتادن برخی از اعضای بدن مبین تمام شده است.
به گزارش جماران؛ در این گزارش آمده است: حوالی ساعت ۱۲ بود که دیدمشان. دو شاهد عینی که از جزئیات تکان دهندۀ کودک آزاری در کارواش پرده برداشتند. کسی که او را «آقای رستگار» می نامم، با دوستش از ابتدای این کودک آزاری در بطن ماجرا حضور داشتند… والبته مدت ها قبل از آن را روایت می کردند… آقای رستگار یک معلم جا افتادۀ بوشهری است. او از سرآغاز، این ماجرا را این گونه روایت می کند:
پدر مبین که بود؟
دی ۹۶ که به دنبال یک نقاش برای ساختمانم می گشتم به واسطۀ یک آشنا، با «صلاح»، پدر مبین، آشنا شدم. صلاح اعتیاد بسیار شدیدی به مواد مخدر داشت و در بوشهر به تنهایی و بدون سرپناه زندگی می کرد. همسر و سه فرزندش در خرمشهر بوده که پسر کوچکترش هم به سرطان مبتلا بود و یک پایش را هم قطع کرده بودند. اردیبهشت ۹۷ برادر مبین، در اثر پیشرفت بیماری دوام نمی آورد و فوت می کند. صلاح به خرمشهر می رود. به او پیشنهاد دادیم که ترک کن و ما کمکت می کنیم خانه و زندگی داشته باشی. در انی مدت که پیش ما کار می کرد و ما کمک حالش بودیم باعث شکل گیری رابطۀ دوستانه ای میانمان شد.
چگونه دست تقدیر مبین را به کارواش کشانده بود
وقتی کار ساختمانی ما تمام شد، ما هم از صلاح بی خبر ماندیم. بعدها شنیدیم که در کارواشی کار می کند؛ همین کارواشی که مبین در آن شکنجه شده بود. تابستان ۹۷، صلاح را در بوشهر در یک ساختمان نیمه متروکه می گیرند و برای ترک به کمپ می برند. ما از او بی خبر بودیم تا مدت ها بعد یک روز به دیدنمان آمد. سر و وضعش تغییر کرده بود و از ما تشکر کرد و گفت که ترک کرده و در کارواشی کار می کند. دوباره رفت و دیگر او را ندیدیم و خبری از او نداشتیم تا وقتی که نطفۀ این فاجعه بسته شد.
مبین چگونه از خرمشهر به بوشهر می آید
بعد از مدت ها بیخبری، دقیقاً من تاریخ آن را به خاطر دارم؛ سوم اردیبهشت ماه امسال یک روز صلاح با پسرش؛ مبین، به مدرسۀ ما آمد. من وانتبار دارم. صلاح کمک لازم داشت. ادعا کرد که زن و بچههایش را هم به بوشهر آورده. ما هم باور کردیم. با پراید صاحب کارواش به مدرسه آمده بود. سوئیچ پراید صاحب کارواش را به من داد و در عوض وانت مرا قرض گرفت تا به قول خودش یخچالی را جا به جا کند. مبین صحیح و سالم بود. هیچ نشانه ای از هیچ رفتار خارج از عرفی بر او مشاهده نمی شد. مثل هر کودک عادی دیگری بود. حتی پدر مبین به ما گفت می خواهم او را برای فوتبال به مدرسه ات بیاورم تا او را درس بدهی.
واقعیت ماجرا چه بود
ما بعدها فهمیدیم. مادر مبین که از صلاح جدا شده بود و قصد ازدواج مجدد داشت،. مبین و خواهرش را به بوشهر می آورد و به پدرشان تحویل می دهد. صلاح مبین را با خود به کارواش برده بود و همانجا محل زندگیشان می شود؛ خواهر مبین اما پیش عمه اش در تنگک می ماند. مادر مبین بعد از چند وقت پشیمان می شود و به دنبال دخترش می آید. دخترش را با خود می برد اما گویا سراغی از مبین نمیگیرد و مبین را پیش پدرش در کارواش رها می کند.
سخنان آقای رستگار که تمام شد حزن و اندوه فضا را گرفته بود. مبین دو ماه شکنجه شده بود. دو ماهی که می توانست هرگز برای او رخ ندهد. سازمان بهزیستی درست از اولین روزی که پدر مبین او را رها کرده بود، به طرز معجزه آسایی از ماجرا مطلع بوده که کودکی بی پناه و رها شده در محیطی به شدت خطرناک در معرض شدیدترین خشونت ها و آسیب ها قرار گرفته.
روزشمار فاجعه: مبین گروگان گرفته شده بود
همانطور که گفتم سه شنبه، سوم اردیبهشت پدر مبین ماشین ما را می برد. گفت شب می آورم. اما نیاورد. ما پیگیری کردیم فهمیدیم به کارواش هم نرفته. فردای آن روز چهار شنبه، چهارم اردیبهشت، از هنرستان به من زنگ زدند که صلاح آمده و دنبال تو می گردد و می گوید با وانت بارت تصادف کرده. من خارج از شهر بودم؛ تا برگشتم او ول کرده بود و رفته بود. من حتی نمی دانستم ماشینم کجاست. همان روز ماشین صاحب کارواش را به او برگرداندیم. آنجا بود که فهمیدیم صلاح حدود ۸۰۰ هزار تومان جنس از کارواش برده و آب کرده. صاحب کارواش گفت مبین پیش من می ماند تا پدرش پول مرا پس بیارود… به نوعی مبین گروگان گرفته می شود تا پدرش برگردد. فردای آن روز پنج شنبه، پنجم اردیبهشت باز به کارواش رفتیم تا ببینم صلاح را پیدا کرده اند یا نه. آن جا بود که ما مبین را تک و تنها و رها شده در کارواش دیدیم. مبین ضعف داشت. حتی نمی توانست درست راه برود. پرسیدیم چیزی خورده ای؟ گفت دیشب تا الان چیزی نخورده ام…. تقریباً وقت ناهار بود. برایش ناهار گرفتیم. آنجا بود که برای اولین بار ما دیدیم به طرز وحشیانهای مبین را کتک زدند تا بترسانندش که مبادا فکر فرار به سرش بزند.
عمق فاجعه: از نخستین روز آغاز کودک آزاری بهزیستی استان از ماجرا خبر داشت
ما همان روز به محض اینکه از کارواش بیرون آمدیم با توجه به چیزی که دیده بودیم و احساس خطری که کرده بودیم به ۱۲۳ اورژانس اجتماعی زنگ زدیم. ما به بهزیستی رفتیم. تعطیل بود. نگهبان در ورودی ادارۀ بهزیستی، فرد بسیار مسئولیت شناسی بود و با توجه اهمیت موضوع بلافاصله با رئیس حراست بهزیستی تماس گرفت. حدود یک و نیم ظهر بود که رئیس حراست آمد و بعد از شنیدن شرح کامل ماجرا گفت ما نمی توانیم رأساً ورود کنیم و دستور قضائی می خواهد. همه مشخصات را از ما گرفت. ما دقیقاً ویژگی های آن میحط آلوده و پر آسیب که چه جور افرادی در کارواش هستند را گفتیم و دقیقاً اشاره کردیم که این بچه را دارند می زنند و گشنگی می دهند. دو روز بعد، یعنی روز شنبه باز با صاحب کارواش تماس گرفتم تا سراغ صلاح را بگیریم (من تا این روز هنوز ماشینم را پیدا نکرده ام). در آن تماس صاحب کارواش به من گفت که نیروی انتظامی آمده تا مبین را ببرند.
یک ماه بعد؛ فاجعه ای که رخ داده بود و بچهای که دیده نشده بود
ما دو روز بعد متوجعه شدیم که مبین را نبردهاند. اما زیاد نگران نشدیم. گفتم لابد روال کار طول می کشد. حدود یک ماه بعد از گزارش به بهزیستی، من به کارواش رفتم به امید اینکه صلاح برگشته باشد و او را ببینم. مبین را بعد از مدت ها دیدم. بر دست ها و صورتش جای چند تاول بود. پرسیدم که این چشه؟ کارگر کارواشی گفت که عفونت دارد و دیروز او را به بیمارستان هم برده ایم. پرسیدم مگر بهزیستی نیامد این بچه را ببرد. گفتند که صاحب کارواش اجازه نداده. گفته خرجش را خودم می دهم و مادرش هم زنگ زده ایم و قرار است که به دنبال او بیاید. ما باز نگران شدیم. سعی کردیم از طریق عمه اش که ساکن بوشهر است این بچه را به عمه اش برسانیم. عمۀ مبین گفت چون پدر و مادرش معلوم نیست کجا هستند اگر او را بپذیرم فردا هر اتفاقی که بیتفد از من جواب می خواهند. اول رضایت آنها را بگیرید تا بعد من نگهداری اش کنم. ما درگیر کار خود شدیم تا نیمه های خردادماه که یکی از دوستان ما که ماجرای مبین را می دانست گفت او را در بیمارستان دیده، تمام بدنش زخمی بوده، یکی از دستانش را هم بسته بودند و با نیروهای ۱۲۳ هم آمده بود. تا اینکه عکس های کودک آزاری منتشر شد و ما فهمیدیم کدام فاجعه رخ داده است.
پردۀ آخر جنایت؛ پردۀ اول فاجعه بود: سازمان بهزیستی می دانست
سخنان آقای رستگار که تمام شد حزن و اندوه فضا را گرفته بود. مبین دو ماه شکنجه شده بود. دو ماهی که می توانست هرگز برای او رخ ندهد. سازمان بهزیستی درست از اولین روزی که پدر مبین او را رها کرده بود، به طرز معجزه آسایی از ماجرا مطلع بوده که کودکی بی پناه و رها شده در محیطی به شدت خطرناک در معرض شدیدترین خشونت ها و آسیب ها قرار گرفته. آنچه که محل تأسف و تعجب است آن است که چطور مبین به حال خود رها شده و علی رغم آنکه میزان احتمال بروز انواع خشونتهای جسمی، جنسی و روانی علیه این کودک در چنین محیطی وجود داشته، این سازمان اقدامات فوری و قاطع جهت تحویل گرفتن مبین به سرانجام نرسانده است.
آقای رستگار توضیح می داد که در مقابل چشمان این بچه غذا می خورده اند و در حالی که او روزها گرسنه مانده، غذایی به او نمی داده اند… ما به آنها گفتیم او را می زنند… ما به آنها گفتیم که حتی در یک اتاق پر از معتاد است که شیشه می کشند جلوی این بچه؛ بروید او را نجات دهید… اما به هر ترتیب این بچه دو ماه علی رغم اطلاع اولیۀ بهزیستی هیچ حمایتی در وقت مناسب دریافت نمی کند.
وقتی توضیحات به پایان رسید، با حسرت و خشم ناخواسته ای به آنان گفتم خود شما چرا پیگیری نکردید؟ چرا مطمئن نشدید که جای مبین امن است… می دانستم این قضاوت و سرزنش کردن آنان منصفانه نیست… آنان وظیفۀ انسانی و اجتماعی خود را ادا کرده بودند. بارها پیگیر وضعیت مبین شده بودند و به قول خودشان کار بیشتری از دستشان بر نمی آمد… ولی نهادی که می بایست به حفاظت تامه از مبین اقدام می کرد چنان نکرده. در تکمیل این گزارش بارها شمارۀ علی پولادی ریشهری، مدیر کل بهزیستی بوشهر را گرفتم که پاسخی بگیرم… اما در نهایت هیچ جوابی به هیچ تماسی داده نشد تا من بمانم و بهتی که زوال نخواهد داشت…