انتشار کتاب خاطرات دختر اول استیو جابز، اسطورۀ مؤسس اپل را با چالشی بزرگ مواجه کرده است
به گزارش جماران، سایت ترجمان نوشت: اسطورۀ استیو جابز: نابغۀ هنرمند سنتشکن، ابرمرد نیچهای، پیشگام انقلاب دیجیتال که زندگی خانگی ما را به نحوی متحول کرد که خداوندگارانِ انقلاب صنعتیْ شهرها و کارخانهها را متحول ساختند. داستانهایی مبهم دربارۀ جابز در بیوگرافیها و فیلمها منتشر شده که صرفاً این افسانه را جلا داده است. درهرحال، این ابرمرد انسانی عادی نیست. اما بچهماهی کوچک، شرححال جذابی که نخستین فرزند او لیسا برنان-جابز نوشته، خواننده را وامیدارد تا با این مسأله کلنجار برود که جابز نه صرفاً یک شبهانسان(1)، بلکه یکجور هیولا بوده است. گزاف نیست که بگوییم با خواندن این کتاب دیگر هرگز چنین فکری دربارۀ او نمیکنید.
خود برنان-جابز هرگز به مسئلۀ میراث او نمیپردازد؛ کتاب او از منظر کودکی نوشته شده که عاشق پدرش است. لیسا در پالو آلتو با مادر مجرد فقیری، کریسان برنان، دوست دبیرستانی جابز، بزرگ شد و تا هفت سالگی، ۱۳ بار نقلمکان کردند، زندگی کولیوار آنها چنان بینظم بود که «انجمن دوستداران حیوانات» درخواستشان برای نگهداری یک بچهگربه را نپذیرفت. (لیسا مجبور بود به موشها اکتفا کند.) اما در همین حین، در همان حوالی، پدرش با شهرت و ثروتی روزافزون، نمیخواست سرپرستی او را برعهده بگیرد.
در جشن تولد ایو، ناخواهریِ جوانتر لیسا، یکی از مهمانان از لیسا پرسید کیست. ایو جواب داد: «او اشتباه پدر بوده.»
لیسا تلوتلوخوران در گوش ایو میگوید: «نباید این حرف رو بزنی». این وحشتناکترین موضوع زندگی او بود. تا سه سال پس از تولدش، جابز نمیپذیرفت که پدر اوست (و بعداً، وقتی لیسا بزرگسال بود، دوباره وجود او را نفی کرد و در مجلات و وبسایت شرکتش خود را صرفاً پدر سه فرزندی که از همسر دیگرش داشت معرفی کرد). کریسان نیز احساس میکرد اشتباه کرده است، مدام میگفت برایش بیش از اندازه دشوار است که مادری مجرد باشد. در مهد کودک، لیسا ناخواستگی خود را درونی کرده بود و «احساس میکرد چیز زشت و شرمآوری در موردم وجود دارد»، گویی «یکجور خورۀ درونی داشتم، شبیه این که اگر دزدکی شیرینی مخلوط بردارم، همۀ بیماریها و انگلهایی که در تخممرغهای نپخته و آرد هست مستقیماً جذب من میشوند.»
برنان-جابز نویسندۀ بسیار بااستعدادی است. پیش از اینکه کتابش را بخوانم، فکر میکردم نویسندۀ درسایه دارد، نظیر بسیاری از این دست کتابها. اما از شروع مجذوبکنندۀ آن -لیسا، وقتی که پدر به خاطر سرطان در حال مرگ است، به خانۀ او میرود، هیچکس به او اعتنا نمیکند و خردهچیزهایی را از اتاقهای مختلف کش میرود تا حس طردشدگی خود را تسکین دهد- روشن میشود که در اثر نوعی صمیمیت غریب وجود دارد. دیدگاههای درونی او با چنان جزئیات ریز استادانهای ترسیم میگردد که احساس میشود هیچ کس دیگری نمیتواند نویسندۀ آن باشد. بهعلاوه، این کتاب مشخصههای یک اثر ادبی را دارد: نشانهای از یک قریحۀ منحصربهفرد. در دنیای مردۀ خاطراتِ عشقوعاشقیِ سلبریتیها، این کتاب میتواند از زیباترین، ادبیترین و کوبندهترینها باشد.
لیسا عشق مادرش به خود را حس میکرد، گرچه کریسان
گاهبهگاه سهلانگار و بددهن بود. کریسان دچار افسردگی بود، از خودکشی حرف میزد و تمام روز توی اتاقش میماند و -در دوران متوسطۀ لیسا- هر شب با او مشاجره میکرد. با فشار مدرسۀ لیسا (که تهدید کرده بودند مددکاران اجتماعی را فرا میخوانند، لیسا بعداً میفهمد)، استیو میپذیرد او را به خانه بیاورد. لیسا بسیار خوشحال میشود. بهعنوان یک کودک، خودش را شاهزادهای مبدل تصور میکرد؛ سرانجام، مشروعیت به او عطا میشود و در کنار مادرخواندۀ خود لورن و برادر کوچکش رید جایگاهی به دست میآورد، در قصۀ پریانشان کلبۀ روستاییِ شبهانگلیسیِ مجللی را تصور میکند که درختهای سیب آن را آراستهاند و پیادهروی آن پرچین دارد.
اما، از قضا معلوم میشود که لیسا قرار است نقشی شبیه سیندرلا داشته باشد، آنهم برای همسایگانی که برای لیسا مثل پریان مهربانی میکردند (این همسایگان وقتی پدرْ لیسا را بیرون کرد، او را به خانه راه دادند، و هزینۀ سال پایانی تحصیلش در هاروارد را که پدرش از پرداخت آن امتناع کرد، پرداختند). استیو وفاداری کامل میخواهد: به لیسا فشار میآورد تا نام خانوادگیاش را به نامِ خانوادگی او تغییر دهد (لیسا آن را با یک خطپیوند اضافه میکند) و اصرار میکند مادرش را برای شش ماه نبیند. لیسا پیش خودش گریه میکرد و در اندوه و احساس گناه از ترک کریسان خوابش میبرد. او مجبور بود هر شب ظرفها را با دست بشورد (استیو از تعمیر ماشین ظرفشویی خراب امتناع میکرد)، در اتاقی سرد بخوابد (استیو از تعمیر بخاری برقی امتناع میکرد) و پرستاری دمدست برای برادرش باشد. وقتی پدر و لورن او را دعوت کردند تا در یک عروسی مجلل در ناپا به آنها بپیوندد، هیجانزده شد. لیسا آن را نشان ورودش به جامعه دانست، جایی که «علناً عضوی از خانواده میشود! دختر، خواهر». او «در خلسۀ تصمیمگیری» فکر میکند باید جوراب شلواری بخرد و لباس انتخاب کند. اما وقتی آنها به اتاق هتل میرسند و لیسا شروع به عوضکردن لباس میکند، به او میگویند زحمت نکشد: او در مراسم حضور نخواهد داشت. او را برای پرستاری برادرش آوردهاند.
پدرش وقتی با لورن است، هر کاری میکند تا لیسا احساس طردشدگی بکند. در یکی از عجیبترین صحنههای کتاب، وقتی هر سه در باغ نشستهاند، پدرش لورن را بغل میکند و با هم معاشقه میکنند. [...] وقتی لیسا بلند میشود تا آنجا را ترک کند، استیو او را مجبور میکند بماند و تماشا کند، و به او میگوید: «داریم یه لحظۀ خانوادگی رو میگذرونیم» و «باید تلاش کنی که بخشی از این خانواده بشی».
برای لیسا این صحنه بیشتر «یک نمایش» بود تا نمودی از شهوت افسارگسیخته؛ نمایشی که استیو با دوستدختر قبلیاش نیز بر او تحمیل کرده بود. استیو شوخیهای جنسی را هم دوست داشت و مدام لیسا را وارد بحثهای جنسی میکرد. یک روز صبح، سرش را از روی روزنامه برداشت و از لیسا پرسید آیا خودارضایی میکند؟ شرححال خود کریسان، گازی به سیب (۲۰۱۳)2، وحشت او از زمانی را توصیف میکند که به خانۀ استیو رسید و دید او دربارۀ معاشقۀ دختر نابالغش با پسرها شوخی میکند. کریسان مینویسد، صورت لیسا «از درد و تعجب سفید» شده بود.
خواننده مبهوت میماند که آیا واقعاً لیسا آگاه بود که چقدر این وضعیتها آزاردهنده بوده است؟ او در نمونۀ دیگری که از چشمانداز خودش روایت میشود، دورانی را تصویر میکند که چهارده ساله بود و با نگرانی میکوشید تا با نشستن روی پاهای استیو -درحالیکه از ترس و هیجان و عشق میلرزد- به او نزدیک شود، و امیدوار است بتوانند یک ارتباط دختر-پدری طبیعی با او برقرار کند. لیسا بعداً رفتار خود را «نامناسب» میخواند، آیا او میکوشید این متجاوز را آرام کند، یا متوجه نیست که چه صحنههایی را به ما نشان داده است؟
لیسا، ناامید از اینکه نظر مساعد نامادریاش را جلب کند، برای او خودشیرینی
میکند به امید اینکه «خصلت بردهوار او شفقت، ترحم یا عشقی در او برانگیزد» و او همان «دختری شود که مدتها انتظارش را میکشیدند». او به این واقعیت دردناک میرسد که لورن –که او را «آخرین پناه» خود میدانست- «در نقشی که به او دادهام نمینشیند، او اینجا نیست تا رابطۀ پدرم با من را درست کند».
شرححال لیسا با توصیفات پیشین از استیو و خانوادۀ جابز تقابلی آشکار دارد. لورن، ناخواهریها و نابرادریهای لیسا و عمۀ رماننویس او مونا سیمپسون در بیانیهای به تایمز میگویند این کتاب «با خاطرات ما از آن دوران تفاوت اساسی دارد»، و «تصویر ارائهشده از هابز مطابق همسر و پدری که میشناختیم، نیست.» خوانندگان باید برای خود تصمیم بگیرند که چگونه دربارۀ این گزارشهای متعارض قضاوت کنند. تصویر لورن در مقام نامادری بیتردید با شهرت عمومی او بهعنوان انساندوست و مادری فداکار واگرایی دارد. استیو جابز، زندگینامۀ موثق و پرفروشی که والتر آیزاکسون نوشتهاست، جابز را تکریم و لورن و فرزندانش را با تعابیری پرشور ترسیم میکند، اما لیسا را در پرتویی عمدتاً ناخوشایند به تصویر میکشد. خوانندگان با شناخت چشمانداز لیسا برای نخستین بار و مواجهۀ پی در پی با نمونههایی از سادیسم پدر او، ممکن است سردرگم شوند و بیاندیشند: مشکل این مرد چیست؟
بااینحال، لیسا در مقام نویسنده دربارۀ آسیبشناسیِ پدرش گمانهزنی نمیکند، بلکه بر تجربۀ کودکیاش متمرکز میشود؛ میکوشد بفهمد چرا علائم تربیت، رضایت یا ملایمت ناچار با تعرض، خشونت و تحقیر همراه میگردد. او در تفریحگاهی در هاوایی، با ترس نگاه میکند که استیو یک طوطی را دست میاندازد، خردهنانی را جلویش میبرد صرفاً برای اینکه وقتی طوطی به آن نزدیک شد، آن را بقاپد. طوطی یاد نمیگیرد و نمیتواند یاد بگیرد: بارها به آن نزدیک میشود.
پدر گاه و بیگاه رفتار تحقیرآمیزی با او داشت. او ویژگی مرموزبودن پدر را میگیرد، رعشهای که از دیدن عکس او در مجلهها حس میکرد، تأثیر ذکر نام و ابتکار او این حس را داشت که شناختن او یک امتیاز است، ولو امتیازی خطرناک. لیسا به یاد میآورد که استیو با پورش سیاهرنگِ روبازش به خانۀ کوچک مادر او میآمد و او را، که «توی آسمانها پرواز میکرد»، به اسکیتبازی در اطراف محله میبرد. گاهی استیو او را مجبور میکرد سوار شانههایش شود؛ لیسا به طرز ترسناکی سکندری میخورد و هردو میافتادند؛ استعارهای مناسب برای نحوۀ ارتباطشان. استیو به کریسان میگفت: «میدانی که او پارۀ تنم است»، و کریسان به لیسا میگفت که پدر دوباره «عاشق او شده است». سپس استیو ناپدید میشد.
بچهها دنیا را لذتبخشتر از بزرگسالان میبینند، اما خاطرۀ شکل، بو و صدای چیزها فراموش میشوند، و شرححال دوران کودکی معمولاً فاقد چنین جزییاتی است. جزییات صحنههای برنان-جابز به اندازۀ شعری منثور عمیق است و احضار لحظات نادر ارتباط با پدر دورنما را تغییر میدهد. در یک صبح آخر هفته که به پیادهروی رفته بودند، استیو با طول و تفصیل برایش توضیح میدهد که هر دو آنها اهل ساحل غربی هستند. میگوید، مردمان ساحل شرقی حقهبازند و «به دلیل آن تپههای معطری که بوی فلفل و اکالیپتوس میدهند و آن پرتوهای کمسو، آن حس تسلیم مقدسی که ما داریم را ندارند». لیسا که بین جهان والدینش گیر افتاده بود، «بین اندیشههایی متفاوت دربارۀ خودم میچرخیدم»، اما در چنین اوقاتی احساس میکرد «محرم اسرار پدر» است، «کسی شبیه او، بسیار شبیه جین، تپههای استنفورد و باب دیلن».
همه میخواهند والدین او را در مقامِ انسانهایی معمولی ببینند که از نقش خود بیرون آمدهاند و حقیقتِ گیجکنندۀ خودشان را نشان میدهند، شبیه
زوج وودی آلن در فیلم «آنی هال» که در خیابان میایستند و رابطۀ موفقیتآمیزشان را توضیح میدهند: «من خیلی سطحی و تهیام»؛ «دقیقاً منم همینطورم!» در یکی از صحنههای اوج بچهماهی کوچک نیز چنین لحظهای رخ میدهد. وقتی لیسا دبیرستانی است، استیو و لورن را متقاعد میکند تا او را در جلسۀ روانپزشکش همراهی کنند، و در آنجا اعتراف میکند: «شدیداً احساس تنهایی میکنم.» سپس، به امید اینکه «دلشان را نرم کند»، زیر گریه میزند.
سرانجام لورن سکوت را میشکند، و اعلام میکند: «ما آدمهای سردی هستیم، همین». لیسا مبهوت میشود. لورن آن را «خیلی خشک و رسمی، شبیه یک توضیح» گفت. لیسا تصور میکرد «آنها را به خاطر سردی و بیتوجهیشان شرمسار میکند. الان من کسی بودم که به خاطر غفلت از این حقیقت ساده شرمسار بود. چقدر روشن بود، آنها آدمهای سردی بودند، همین!»
با این همه، بالاخره لحظۀ مرگ استیو که او تمام عمر انتظارش را میکشید، فرامیرسد. استیو از او میخواهد در آخر هفتهای که نامادری و دیگر بچهها نیستند، به دیدارش بیاید و به او میگوید از پدری که بوده پشیمان است. او گریهکنان به لیسا میگوید: «میخوام چیزی بگم: تو مقصر نبودی. کاش میشد به گذشته برگردیم.» این عذرخواهی شبیه «آبی سرد روی آتش» بود. اما وقتی لورن برمیگردد و لیسا میکوشد دربارۀ آن گفته با او حرف بزند -چقدر مهم احساس میشد- پاسخ لورن کوتاه و گزنده است: «حرفهای دم مرگ را باور نمیکنم».
همۀ ما اسطورۀ خود را از استیو جابز داریم: سیلی از عشق، قدرشناسی یا احترام نسبت به کسی که به ما ابزارهایی داد که برای بیانمان از آنها استفاده میکنیم. در بزرگداشت جابز و سالیان پس از آن، بیگانهها با افسانههایشان از او لیسا را به ستوه آوردند؛ کسانی که لیسا هرگز آنها را ندیده بود، پدرش را تحسین میکردند و «مدعی میشدند» که استیو برایشان «مثل پدر» بوده. لیسا میداند که آنها از او میخواهند «تصدیق کند جابز پدر ماست. او بسیار بزرگ است.» لیسا که اسم خانوادگی او را یدک میکشد و مجبور بود با واقعیت خردکنندۀ کمبودهای عاطفی خود زندگی کند، به یک معنا به نحوی منحصربهفرد از آن اسطوره محروم بود. اما پس از مرگ استیو، کریسان اصرار دارد که روحش را احساس کند، و به لیسا میگوید روح او دنبالت میآید و بسیار خوشحال است که با توست: «او میخواهد با تو باشد، به قدری که پشت سرت راه میرود... شبیه کسی که چشم انتظارِ محبوبش است، از دیدنت خوشحال میشود».
لیسا در آخرین سطر کتاب مینویسد: «حرفش را باور نداشتم، اما بههرحال دوست داشتم به آن فکر کنم».
پرسش نهایی برای همۀ ما این است که چه تصویری از پدرمان را به خاطر میسپاریم: پدر ما، چهرۀ درونیشدهای که برای بهخاطرسپردن انتخاب میکنیم. لیسا که واقعیت پیچیدۀ تجاربش را زیر و رو میکند، در نهایت آزاد است که اسطورۀ خودش را بگوید: خیال پدری که آرزویش را داشت، او را قادر ساخت تا پدری که داشت را زنده نگه دارد.
اطلاعات کتابشناختی:
Brennan-Jobs, Lisa. Small Fry. Grove Press, 2018
پینوشتها:
• این مطلب را ملانی ترنستورم نوشته است و در تاریخ ۴ سپتامبر ۲۰۱۸ با عنوان «The Father of Personal Computing Who Was Also a Terrible Dad» در وبسایت نیویورکتایمز منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۸ مهر ۱۳۹۷ با عنوان «استیو جابز، پدری که زندگی دخترش را جهنم کرد» و ترجمۀ میلاد اعظمیمرام منتشر کرده است.
•• ملانی ترنستورم (Melanie Thernstrom)، علاوه بر دیگر کتابها، نویسندۀ شرححالی است به نامدختر مرده (The Dead Girl)؛ و نیز تواریخ درد: درمانها، اساطیر، اسرار، نیایشها، خاطرات روزانه، اسکنهای مغزی، شفا یافتن، و علم رنجکشیدن (The Pain Chronicles: Cures, Myths, Mysteries, Prayers, Diaries, Brain Scans, Healing, and the Science of Suffering).
[۱] unmenschlike
[۲] The Bite in the Apple