به گزارش ایرنا، با نخستین گام تعدادی از ساکنان مرکز که در حیاط ایستاده و چشم به در دوخته اند غریبه تازه وارد را از دور با چشمان متعجب شان دنبال می کنند، دستهایم را زیر بارانی که از تکه ابرهای دو دل مانده زمستانی شر شر می بارد برای شان تکان می دهم و آبی پوش ها سریع جوابم را با لبخند و بلند کردن دو دست شان می دهند.
مسیر درب ورودی مرکز بیماران روانی شمیم کوثر (مردان) تا سالن سرپوشیده و محل نگهداری آنها راه کوتاهی نیست، مسیر شسته شده از باران را با چشمان پرسشگر آبی پوش ها که انگار از تازه وارد خوششان آمده باشد طی می کنم و به جمع آنها می پیوندم.
مسئول مرکز هم به استقبال می آید و در نخستین مرحله بازدید وارد سالن نگهداری بیماران روانی می شوم، به عنوان جنس مخالف ابتدا با کمی ترس وارد می شوم و مدیر و مسئول فنی مرکز مرا همراهی می کنند اما بعد از گذشت لحظاتی کوتاه آنچنان صمیمانه غرق گفتگوهایشان می شوم طوری که دور تا دورم را چند ردیف از آبی پوشان حلقه می زنند.
سالنی بزرگ که دور تا دور آن را تخت های آهنی با پتو های رنگارنگ پوشانده، ساعت از 11 صبح گذشته ولی هنوز تعدادی از آنها خواب هستند، برخی هم نیم خیز روی تخت لم زده و غریبه را نظاره می کنند و بعضی هم مثل هادی، حسن، مهدی، محمد و چند نفر دیگر دور تا دورم را می گیرند و با حرف های جور واجور هر کدام دلی پر از حرف دارند.
محمد اولین نفری است که به محض ورودم جلو می آید، ابتدا حرف هایش برایش مبهم است اما با کمی دقت و کمک مسئول مرکز متوجه می شوم، او با دستهایش مدام عدد 3 را نشان می دهد و می گوید: لطفا سه تا نوشابه و فلافل برام بیار! نوشابه کوکاکولا، البته اسم نوشابه را به سختی ادا می کند ولی خیلی تاکید دارد حتما فلافل و نوشابه را برایش ببرم، وقتی قول می دهم او اطمینان کسب می کند به گوشه ای می رود.
مهدی ساکن دیگر این مرکز است، در حالیکه بدنش کمی لرزش دارد جلو می آید و می گوید: توی کنکور رشته مهندسی آوردم، داروسازی هم آوردم ولی نذاشتن که انتخاب رشته کنم، البته همه رشته ها رو آوردم، میخام برم دانشگاه ولی انتخاب رشته نکردم.
کامران هم که اهل یکی از شهرستان های اطراف ایلام است و سعی دارد خود را فردی سالم نشان دهد، جلو می آید و می گوید: ما هفت تا خواهر و برادر هستیم، من فقط آب و سیگار و دارو می خوردم توی خونه ولی پارسال بعد از سیزده بدر بود که منو آوردن اینجا و هیچکس از خانواده به من سر نمی زنه، سرش را جلوتر می آورد طوری که مسئول مرکز نشنود و به آرامی می گوید: به اینها بگو بهم قرص خواب بدن یه قرض کلونازپام تا شب ها راحت بخوابم.
مسئول فنی مرکز که مرا همراهی می کند، می گوید: دچار اختلال شدید روانی است، مدتی دچار افسردگی بود و دست بزن هم داشته، 15فروردین پارسال او را به این مرکز آوردند ولی خانواده اش به علت نداشتن بضاعت مالی توان سرکشی و سر زدن مداوم به او را ندارند.
بیمار بعدی که بلوز طوسی رنگ روی لباس فرمش پوشیده و پایین پیراهن آبی اش از آن بیرون آمده در حالیکه نامفهوم صحبت می کند آستین لباسش را بالا زده و آرنج خود را نشان می دهد و تلاش می کند توضیح دهد که من از بیماری و درد دستش مطلع شوم.
مسئول فنی مرکز بجای او توضیح می دهد: دستش شکستگی داشته و دوبار هم جراحی شده ولی به این خاطر خود را مریض نشان می دهد که به خانواده اش اطلاع دهیم و به دیدارش بیایند، تازه هم از مرخصی برگشته ولی بشدت برای آنها دلتنگی می کند.
مهدی دیگر ساکن این مرکز است که به قول خودش دو فرزند پسر دارد که ساکن ایلام و تهران هستند، همسرش فوت کرده و بچه هایش بعد از بالا کشیدن اموالش او را در اینجا رها کرده اند.
مسئول مرکز می گوید: دچار بیماری دو قطبی است و مدت 18 ماه است او را به این مرکز سپرده اند، در این مدت هم هیچکدام از فرزندانش به دیدن او نیامده و سراغی هم از او نگرفته اند، اینها را که مسئول مرکز می گوید مهدی جلو می آید و می گوید: نمی دانم چرا مرا به اینجا آورده اند من سالم سالم هستم و با بقیه فرق دارم ولی بچه هایم مرا اشتباه به اینجا آورده اند.
شمار آبی پوشانی که دورم حلقه زده و هر کدام داستان و سرگذشت عجیبی دارند زیاد می شود، هادی یکی دیگر از ساکنان مرکز است که بعد از اینکه از آنها می خواهم به نوبت صحبت کنند جلو می آید و می گوید: ببین خانم من سالم سالم هستم، لیسانس محیط زیست دارم و مسلط به زبان انگلیسی هستم خیلی دوست دارم از اینجا زودتر برم، من خانواده با کلاسی دارم 10تا بچه هستیم هشت برادر و دو خواهر که کمترین مدرک تحصیلی را من دارم، من باید زودتر از اینجا برم.
نگاهم را به مسئول مرکز می دوزم و با چشمانم می خواهم زندگی واقعیش را بگوید و او پاسخ می دهد: هادی اختلال شدید دو قطبی دارد و به علت سوء مصرف داروهای آرام بخش به اینجا آمده است، برخی مواقع مثل الان حالش خوب و بیشتر مواقع گوشه گیر و منزوی است ولی زبان انگلیسی را بخوبی حرف می زند.
دیگری که کنار هادی ایستاده می گوید: انگلیسی را بلد شده و باید فرانسه یا ایتالیایی را یاد بگیرد، باید تجدید نظر در نظام درسی اش داشته باشد ولی نمی دانم چرا ندارد، خانم سیگار داری؟ البته من فقط با درس خوانده ها حرف می زنم.
وقتی به او می گویم که من خبرنگار هستم پاسخ می دهد: لطفا اسم من هم بنویس که برم مرخصی، چند بار خواستم برم ولی نذاشتن، خواهش می کنم شما از اونا بخواهید که منو به مرخصی بفرستن، فقط تا حالا دو بار خانواده ام به دیدنم آمدند.
با خود برای لحظاتی زندگی این 83 بیمار را مرور می کنم که در این مرکز مجبورند پسوند روانی بودن را در انتهای نام شان یدک بکشند، بیمارانی که اگر چه دنیایی از سرگذشت های متفاوت دارند ولی یک نیاز مشترک دارند و آن هم دیدار با خانواده.
شاید بخاطر همین پسوند روانی بودن این بیماران است که مرکز در مکانی بدور از شهر دایر شده، مکانی که در آن خبری از صدای آدم ها و ماشین و هیاهوی شهرها خبری نیست.
بیماران روانی را با دنیایی که دارند ترک می کنم، لحظه خداحافظی همون آبی پوشی که از من ساندویچ خواست جلو می آید و سه انگشت دستش را به ترتیب بلند می کند و بسختگی می گوید: 3 تا ساندویچ فلافل و نوشابه کوکاکولا یادت نره لطفا، از سوپر مارکت برام بخر و بیار!
لحظه خداحافظی از من می خواهند که عکس یادگاری از آنها بگیرم، پس از دیدن تصاویر خودشان کلی ذوق می کنند و من آن چهره های شاداب را با دنیای عجیب شان تنها می گذارم.
سمیه شیری مدیر مرکز برای ادامه بازدید مرا به اتاق حرفه آموزی و کار درمانی مرکز هدایت می کند، اتاقی که مربی با روپوش سفید پشت میز چوبی قهوه ای رنگ قرار گرفته و در حال آموزش به چند نفر از ساکنان این مرکز است.
پروین طاهری که مدت چند سال است در این مرکز کار می کند، می گوید: ابتدا برای بیماران کلاس طراحی و بعد با آنها کار نقطه را انجام می دهم تا دست شان قوی و تمرکز حواس شان بیشتر شود و سپس کار با آبرنگ، برش چوب، رنگ روغن و سیاه قلم را با آنها کار می کنم.
وی می گوید: البته به بیمارانی که سن شان بالاست کارهای آسان و در حد توان کار می کنم و بطور معمول هر روز از ساعت 9 صبح تا حدود 12 مشغول آموزش آنها هستم.
طاهری با بیان اینکه ساکنان مرکز با وجود داشتن بیماری ولی دارای استعدادهای منحصر بفردی هستند، گفت: کارهای هنری زیادی را این افراد خلق کرده که برای بیشتر افراد بازدید کننده تعجب آور است.
استعداد بی نظیر این بیماران را وقتی به سالن غذاخوری آنها می روم که دیوارش با هنر دستان آنها پوشیده شده بیشتر درک می کنم، سالنی حدود 100 متری که دور تا دور دیوارش دست آفرینه های این بیماران پر کرده است.
از تابلوهای نقاشی خط و سیاه قلم گرفته تا معرق کاری، بوم های سفیدی که رنگ و نگاری زیبا توسط همین ساکنان روی آن نقش بسته و تصاویری زیبا و منحصر بفرد را کشیده اند.
تصاویری که انگار با تو سخن می گویند و گویی هر بیمار داستان زندگی خودش را با قلم به تصویر کشیده، از مردی تنها گرفته که تصویر آن چشم هر بیننده ای را مجذوب خود می کند تا خانه ای که در تصویر راه رسیدن به آن دور دور کشیده شده است.
مدیر مرکز من را به اتاق روانشناسی و مددکاری اجتماعی راهنمایی می کند، اتاقی که به گفته او مشاوره های خانوادگی و مددکاری نظیر تماس با خانواده بیماران برای دیدار و سرکشی از آنها مهمترین فعالیت مددکار این مرکز است.
او با افسوس می گوید: برخی از خانواده ها علیرغم تماس های مکرر این مرکز ولی رغبتی برای بازدید از بیماران خود نداشته و کوتاهی زیادی دارند.
در ادامه به عنوان آخرین بخش از قسمت داروخانه و مراقبت های پرستاری مرکز بازدید می کنم، اتاقی که فضای بیشترش را 83 پرونده آهنی که لابلای آنها را ویزیت های بیماران پر کرده و هر کدام با گیره هایی مخصوص روی میله ها هم ردیف قرار گرفته اند، قرار دارد.
پرستار مستقر در مرکز می گوید: هر بیمار در اینجا یک پرونده دارد که با تجویز پزشک متخصص و عمومی دارو به آنها داده می شود.
وی گفت: پزشک متخصص هر دو هفته یکبار و پزشک عمومی و پرستار هم بصورت روزانه در این مرکز حضور یافته و در صورت نیاز و شدت بیماری ساکنان آنها به مراکز درمانی شهر اعزام می شوند.

** مردم از بیماران روانی وحشت دارند
در ادامه پای صحبت های مدیر مرکز بیماران روانی شمیم کوثر می نشینم و او صحبت هایش را با گلایه از نگاه های نادرست مردم به بیماران روانی شروع می کند و اینکه مردم متاسفانه از این افراد وحشت دارند.
سمیه شیری ادامه می دهد: دیدگاه مردم به ساکنان این مرکز باید به عنوان یک بیمار که به مراقبت و توجه نیاز دارد، باشد نه اینکه مردم از آنها فراری باشند.
وی گفت: تا چند سال گذشته این مرکز در داخل شهر قرار داشت که به علت اعتراض های مردم ساکن اطراف به حاشیه شهر منتقل شد.
شیری با بیان اینکه مرکز بیماران روانی از سال 81 فعالیت خود را آغاز کرده است، افزود: این مرکز ابتدا 11 بیمار داشت و اکنون 83 بیمار دارد و در این 14 سال در مجموع 200 نفر ترخیص کوتاه مدت و بلند مدت داشته ایم که بهبود یافته و به خانواده هایشان بازگشت داده شده اند.
وی تاکید کرد: سیاست و هدف این مرکز بازتوانی و استقلال فردی این بیماران پس از بهبودی است تا فرآیند ترخیص آنها مهیا و در کانون خانواده حضور یابند تا بتدریج از پذیرش بیماران کاسته شده و به بیماران بی سرپرست و مجهول الهویه تبدیل شود.
شیری اظهار کرد: متاسفانه سیستم حمایتی و عاطفی خانواده ها از این بیماران ضعیف است و با وجود اینکه برخی از این افراد قابل ترخیص هستند ولی خانواده ها از پذیرش آنها ممانعت می کنند.
وی گفت: در این مرکز ابتدا با کادر تخصصی و درمانی امور توانبخشی و توانمندسازی بیماران در زمینه مهارت های اجتماعی، استقلال فردی، آموزش حرفه آموزی در قالب کارهای صنایع دستی و هنری آموزش ارائه می شود.
شیری نحوه ارجاع بیماران به این مرکز را از طریق بهزیستی اعلام کرد که پس از طی کردن فرآیند کمیسیون پزشکی و داشتن شرایط اختصاصی نظیر گذشت پنج سال از بیماری روانی مزمن آنها با تشکیل پرونده به این مرکز ارجاع می شوند.
به گفته وی، عمده ساکنان این مرکز دچار بیماری اسکیزوفرنی، اختلال دو قطبی، اختلال شخصیت، پارانوئید (سوء ظن) و غیره هستند.
شیری با بیان اینکه عمده ساکنان این مرکز مجرد هستند، گفت: برخی از خانواده های این افراد هفته ای یکبار از بیمار خود سرکشی ولی برخی از ساکنان این منطقه هشت یا 9 سال است که ملاقات کننده ای نداشته اند.
وی با بیان اینکه این مرکز با نظارت بهزیستی فعالیت و این سازمان بابت نگهداری هر بیمار ماهیانه پنج میلیون و 600هزار ریال یارانه به این مرکز پرداخت می کند، افزود: عمده خانواده های این بیماران به علت نداشتن توان مالی مشارکتی در نگهداری از آنها را نداشته و از طرفی کمک های افراد خیر هم محدود و اندک است.
وی اضافه کرد: دیدگاه مردم نسبت به ساکنان این مرکز به عنوان یک بیمار که نیازمند توجه است باید اصلاح شده چرا که این بیماران هم دوره درمانی دارند که باید سپری و به کانون خانواده باز گردند.
این مرکز، ساکنان و پرسنل آن را با دنیایی از ناراحتی به حال خود می گذارم و بازدید ناراحت کننده با ده ها پرسش بی جواب در ذهنم به پایان می رسد، در مسیر بازگشت از مرکزی که در منطقه ای دور افتاده از شهر قرار گرفته تنها این جمله را مرور می کنم که وسعت تنهایی این بیماران چقدر است و خانواده های آنها به کدام دلیل رغبتی برای دیدار عزیزان شان ندارند؟
هنوز تصویر محمد در ذهنم نقش بسته، با آن دستان چروکیده که عدد سه را نشان می داد و می گفت: سه تا فلافل و نوشابه کوکاکولا لطفا!
گزارش از: آزاده خرم ** انتشار دهنده: مجید سلیمانی
7171/9002
انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند
نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.